معنی کامجو
لغت نامه دهخدا
کامجو. (نف مرکب) جوینده ٔ تمتع و عیش و عشرت. (ناظم الاطباء). رجوع به کامجوی شود:
وصل زن هرچند باشد پیش مرد کامجو
روح راحت را کفیل و نقد عشرت را ضمان.
اوحد سبزواری.
کام طلب
کام طلب. [طَ ل َ] (نف مرکب) کامجو. کامجوی. رجوع به کامجو و کامجوی و جوینده ٔ کام شود.
کامجوی
کامجوی. (نف مرکب) کامران. (آنندراج). کامروا. کامیاب. برمراد و آرزو رسیده. طالب آمال و امانی:
اگر دادده باشی ای نامجوی
شوی بر همه آرزو کامجوی.
فردوسی.
امیران کامران، دلیران کامجوی
هزبران تیزچنگ، سواران کامکار.
فرخی.
شاد بادی بر هواها کامران و کامگار
شاه باشی بر زمانه کامجوی و کامران.
فرخی.
گرت غم نماید تو شو کامجوی
می آتش کن و غم بسوزان بر اوی.
اسدی.
کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را.
سعدی.
رجوع به کامجو شود.
فرهنگ معین
(ص فا.) خوش گذران.
نام های ایرانی
پسرانه، آن که به دنبال عیش و خوشی است
مترادف و متضاد زبان فارسی
خوشگذران، عشرتطلب، عیاش، کامران، کامروا، کامطلب، مرادطلب، هوسران، هوسباز،
(متضاد) نامراد
لذتجو
خوشگذران، عیاش، کامجو
عیاش
خراباتی، خوشگذران، عشرتطلب، شادخوار، کامجو، هرزه، هوسباز
کامیار
بختیار، کامجو، کامران، کامروا، کامور، کامیاب، موفق
کامروا
بختیار، شادکام، کامجو، کامران، کامکار، کامیاب، موفق،
(متضاد) ناکام، نامراد
کامران
خوشگذران، عیاش، کامجو 2، کامروا، کامیاب، خوشبخت، نیکبخت،
(متضاد) ناکام، نامراد
فارسی به انگلیسی
Desirous
فرهنگ فارسی هوشیار
جوینده تمتع و عیش و عشرت برمراد و آرزو رسیده
معادل ابجد
70