معنی کافور

فرهنگ عمید

کافور

ماده‌ای سفیدرنگ، خوش‌بو، و سمّی که مصرف دارویی داشته و در تهیۀ مواد منفجره، و حشره‌کش به کار می‌رود،

فارسی به انگلیسی

کافور

Camphor

فارسی به عربی

کافور

کافور

نام های ایرانی

کافور

پسرانه، معرب از سنسکریت، از شخصیتهای شاهنامه، نام فرمانروای تورانی شهر بیداد

گویش مازندرانی

کافور

نوعی حالت انزجار، ماده ی معطری که از برخی گیاهان گیرند...

فرهنگ فارسی هوشیار

کافور

داروئی است خوشبو و سفید رنگ از درختی که در چین و ژاپن میروید گرفته می شود


کافور دم

(صفت) کافوربار کافور بیز، برف بار (ابر) : } کافور و پیل اینک بهم پیل دمان کافور دم کافور هندی بر شکم بر دفع گرما ریخته. { (خاقانی)


کافور بار

(صفت) کافور بارنده کافور ریزنده، آنچه که بغایت سرد باشد، آنچه که بغایت خوشبو باشد. ‎- 4 برف بار: } بر آمد ز کوه ابر کافور بار مزاج زمین گشت کافور خوار. { (نظامی)

لغت نامه دهخدا

کافور

کافور. (اِخ) نام پادشاهی بوده است بیدادگر و آدمیخوار و رستم بن زال او را گرفته و به جهنم واصل کرد. (برهان) (آنندراج):
بپوشید کافور خفتان جنگ
همه شهر با او بسان پلنگ.
فردوسی.
بر آویخت کافور با گستهم
درآمیختند آن دو لشکر بهم.
فردوسی.
چنین گفت کافور با سرکشان
که سندان نگیرد ز پیکان نشان.
فردوسی.

کافور. (ع اِ) ج، کوافیر. کوافر گیاهی است خوشبوی که گلش مانند گل اقحوان باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || بوی خوش. (اقرب الموارد). به هندی او را کبور گویند و آن صمغ درختی است که منبت او بیشتر جزایر و سواحل باشد، و او در میان جرم درخت منعقد شود و در بعضی مواضع از درخت بیرون آید چنانچه صموغ دیگر، و این نوع کمتر بود و عزت او بیش بود و رباحی این نوع را گویند و آن به پاره های نمک مشابه بود. و بعضی را رنگ سیاه بود و بعضی زرد و اکهب باشد و اختلاف الوان او به حسب اختلاف طلوع آفتاب بود به مواضع او، و گویند آنچه رنگ او زرد یا اکهب باشد چون جرم او سوده شود رنگ او سفید بیرون آید و بعضی به هیئت چنان نماید که آب در ظرفی یخ بسته باشد و بعضی از او باریک و ضعیف بود و بعضی ستبر باشد و شمامات کافور جمله معمول است و طایفه ای از اهل سواحل چون اهل عمان ومکران و غیر آن از کافور شمامه ها سازند و غش آن به انواع کنند و بقیمت کافور فروشند و نیکوتر انواع او صمغ درخت نارجیل است سرد و خشک است چون به آب مورد وسرکه در بینی چکانند خون بازدارد و درد سر را تسکین دهد و حدت صفرا بشکند و طبع را به بندد و قوت شهوانی را قطع کند و سنگ مثانه پدید آورد و بیداری احداث کند. (ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان). صاحب اختیارات آرد:
کافور چند نوع است. شیخ الرئیس گوید: نیکوترین آن قیصوری و رباحی بود مانند برف و طبیعت آن سرد و خشک بود درسیم منع ورمهای گرم کند و محروری مزاج و اصحاب صداع صفرائی بوئیدن وی تنها یا با صندل سرشته به گلاب یا به گل پارسی نافع بود و مقوی حواس و اعضاء ایشان باشد و چون آدمان بوئیدن وی کنند قطع شهوت جماع بکند و چون بیاشامند فعل وی اقوی باشد در این باب، و اگر مقدار دو جو با آب کاهو هر روز سعوط سازند قطع حرارت دماغ بکند و خواب آورد و صداع زایل کند و خون بینی بازدارد و ببندد و با آب بادروج و عصیر ملح یا به آب گشنیز تر یا عصیر سیر سبز همین کند. رازی گوید: سرد ولطیف بود، و صداع گرم و ورمهای حاده که در سر و جمیع بدن بود سود دهد و اگر بیاشامد سردی گرده مثانه و انثیین پیدا کند و وی شکم صفراوی ببندد و دانگی از وی ورمهای گرم را نافع بود و قلاع زایل کند و با ادویه جهت درد چشم که از گرمی بود، نافع بود یک درم از وی خلاص دهد از سم عقرب جراره با آب سیب ترش، و ربع یا بیشتر نافع بود جهت کسی که قرون سنبل خورده باشد با آب انار و شیر و تخم خرفه با برف، و بسیاری وی پیری آورد و قطع باه کند و سنگ گرده و مثانه تولید کند و مصلح وی معجون گل بود و بوئیدن وی در تبها سهر آورد و مصلح آن بنفشه و نیلوفر بود و گویند زعفران. گویندشخصی شش مثقال کافور به سه نوبت بخورد معده ٔ وی فاسد شده و طعام وی هضم نیز نمیشد و شهوت وی منقطع شد وهیچ زحمت دیگری بر وی عارض نشد، و چون گل کنند و دربینی بچکانند سوءالمزاج گرم که از ماده بود که در دماغ و چشم متولد شده باشد و علامت وی آن بود که در طلوع آفتاب تا نیم روز زیاده میشود و چون نیمروز بگذشت تا آخر روز ساکن میشود و چون شب شود مرتفع شده باشدو سبب وی آن باشد که بسیار در زمان گرم درنگ کرده باشد و چون به هوای سرد رسیده باشد سر را برهنه کرده باشد و مشام وی بسته شده باشد و چون با روغن و گل و سرکه بیامیزند و بر پیش سر طلا کنند صداع گرم را نافعبود و تعدیل وی به مشک و عنبر کنند و مقوی و مفرح بود و کهربا مشارک وی بود در این معنی، لیکن کافور اقوی بود در خاصیت و بدل وی دو وزن آن طباشیر بود به وزن آن صندل سفید. (اختیارات بدیعی). رجوع به الفاظالادویه و تحفه ٔ حکیم مؤمن شود. || صمغ درختی است خوشبوی که در کوههای دریای هندوچین میباشد. و گویند به سرندیب میروید و بس و درختش در نهایت بزرگی باشد چندانکه صد سوار یا زاید آن را در سایه دارد وهمیشه سبز و بی شکوفه و بی ثمر باشد. چوبش سپید و سبک است و پلنگ و مار همواره به زیرش باشند و آن صمغ رااقسام باشد: رباحی منسوب به رباح نام پادشاهی که اول آن را یافته و آن سپید مایل به سرخی و شبیه به مصطکی است. نوع دیگر آن قیصوری است و آن نیک سپید و صاف و در جوف درخت یافته شودو این هر دو را جودانه نیز گویند و کافوری موتی از ریزهای چوب جوف درخت از جوشانیدن آن بهم میرسد و آن تیره رنگ و ناصاف باشد. (منتهی الارب). حسن بن خلف آرد:و آن دو قسم میباشد یکی از درخت حاصل میشود و آن را جودانه میگویند و دیگری عملی و آن چوبی است که میجوشانند و از آن برمی آورند و هر چیز سفید را به آن نسبت کنند. درخت کافور درختی است بلند و بسیار زیبا. دارای برگهای سبز دائمی که ارتفاعش بین 40 تا 50 مترو قطر تنه اش تا 2 متر میرسد و بحالت وحشی و فراوان در جنگلهای نواحی شرقی آسیا (جاوه، تایوان، سوماترا، چین، ژاپن و نقاط شرقی هند) میروید بهره برداری از اعضای چوبی گیاه و نیز برگهای آن انجام میشود بدین طریق که شاخه های آن را قطع می کنند و به صورت قطعات کوچک درمی آورند و مخلوط با برگها تقطیر میکنند. (از گیاهان داروئی ج 4): ان الابرار یشربون من کأس کان مزاجها کافوراً. (قرآن 5/76). و از وی [هندوستان] طیبهای گوناگون خیزد چون مشک و عود و عنبر و کافور. (حدود العالم). و از قنصور کافور بسیار خیزد. (حدود العالم).
همی ریخت کافور گرد اندرش
برین گونه بر تا نهان شد سرش.
فردوسی.
هر آنکس که نزدیک یا دور بود
گمان مشک بردند و کافور بود.
فردوسی.
پراکنده کافور بر خویشتن
چنان چون بود ساز و رسم کهن.
فردوسی.
نشسته بر شاه پوشیده روی
بتن در یکی جامه کافوربوی.
فردوسی.
نه کافور باید نه مشک و عبیر
که من زین جهان خسته رفتم به تیر.
فردوسی.
بگسترد کافور بر جای خواب
همیریخت بر چوب صندل گلاب.
فردوسی.
تنش را به دیبا بیاراستند
گل ومشک و کافور و می خواستند.
فردوسی.
نارنج چو دو کفه ٔ سیمین ترازو
آگنده به کافور و گلاب خوش و لولو.
منوچهری.
چه خطر دارد این پلید نبید
عند کأس مزاجها کافور.
ناصرخسرو.
قیمت و عزت کافور شکسته نشود
گر ز کافور به آید بسوی موش پنیر.
ناصرخسرو.
داند که موی مشک زکافور کم شود
کافور من نخواهد با مشک خویشتن.
معزی.
آب وی آب زمزم و کوثر
خاک وی جمله عنبر و کافور.
(کلیله و دمنه).
طوطی گفتا سمن به بود ازسبزه کو
بوی ز عنبر گرفت زنگ ز کافور ناب.
خاقانی.
دیده ام کافور کز هندوستان خیزد همی
تو ز کافور ای عجب هندوستان انگیختی.
خاقانی.
اگر کافور با قطران ره زادن فروبندد
مرا کافور و قطران زاد درد و داغ تنهائی.
خاقانی.
به کافور عزلت خنک شد دل من
سزد گر ز مشک کسی شم ندارم.
خاقانی.
ژاله و صبح بهم بافته کافور و گلاب
زین و آن داروی هر دردی آمیخته اند.
خاقانی.
آتش طبع تو چو کافور خورد
مشک ترا طبع چو کافور کرد.
نظامی.
ز مشک آرایش کافور کرده
ز کافورش جهان کافور خورده.
نظامی.
|| در مراسم تغسیل و تدفین از آن استفاده کنند:
بفرمود تا دخمه دیگر کنند
ز مشک و ز کافورش افسر کنند.
فردوسی.
همه درز تابوت ما را بقیر
به کافور گیرند و مشک و عبیر.
فردوسی.
|| کنایه از سفیدی مو و پیری است:
همی گرد کافور گیرد سرم
چنین داد خورشید و ماه افسرم.
فردوسی.
چنین تا همه مشک کافور شد
همان چنگم از زور بیزور شد.
فردوسی.
مرا سال بر پنجه و یک رسید
چو کافور شد مشک و گل ناپدید
فردوسی.
ز هفتاد چون سالیان برگذشت
سر موی مشکین چو کافور گشت.
فردوسی.
بدیدند رخ لعل کافور موی
ز آهن سیاه آن بهشتیش روی.
فردوسی.
به بالا چو سرو و چو خورشید روی
چو کافور گرد گل سرخ موی.
فردوسی.
زمانه زرد گل بر روی من ریخت
همان مشکم به کافور اندر آمیخت.
(ویس و رامین چ محجوب ص 26).
پیری سخت بشکوه دراز بالای و روی سرخ و موی سفید چون کافور. (تاریخ بیهقی ص 364).
اندوده رخش زمان به زر آب
آلوده سرش به گرد کافور.
ناصرخسرو.
- امثال:
بر عکس نهند نام زنگی کافور.
بر آن کافی نباشد اعتمادی
بسی باشد سیه را نام کافور.
ابوالفرج رونی.
بروزگار تو آن انتظام یافت جهان
که از حمایت جوبی نیاز شد کافور.
ظهیر فاریابی.
ترک ماهروی را بسی زنگی خوانند و سیاه را بسی کافور. (کتاب النقض ص 444).
کی سیاهی شود از زنگی دور
گرچه خوانند بنامش کافور.
جامی.
کافور در حمایت جو باشد. (امثال و حکم).
مر اسیران را لقب کردند شاه
عکس چون کافور نام آن سیاه.
مولوی.
نفسی فدائک لالقدری بل اری
ان الشعیر وقایهالکافور.
(از العراضه).
ترکیب ها:
- کافور اسپرم. کافورالکعک. کافوربار. کافورباری. کافوربو. کافوربوی. کافوربیز. کافوربیزی. کافورپوش. کافورپیکر. کافورجودانه. کافور رباحی.کافورسار. کافورسپرم. کافورسفرم. کافورخوار. کافور خوردن. کافور خورده. کافور دادن. کافوردان. کافور درمحاسن کشیدن. کافوردم. کافور عملی. کافور قنصوری. کافور قیصوری. کافورکاسه. کافور گستردن. کافورگون. کافورموتی. کافورموی. کافور ناساخته. کافورنهاد. رجوع به همین مدخلها شود.
|| گره جای برآمدن خوشه ٔ انگور. (منتهی الارب). || کارد. (مهذب الاسماء). شکوفه ٔ خرما و جز آن. || غلاف شکوفه ٔ خرما. (منتهی الارب).

کافور. (اِخ) (جبال الَ...) رشته کوههایی است در چین که بعلت وفور درخت کافور به این نام خوانده شده است. (نخبهالدهر دمشقی ص 152).

کافور. (اِخ) نام چشمه ای است در بهشت. (منتهی الارب) (غیاث) (ترجمان علامه) (مهذب الاسماء):
ما مست شراب ناب عشقیم
نه تشنه ٔ سلسبیل و کافور.
سعدی.

کافور. (اِخ) دهی است از دهستان شهاباد بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند 7هزارگزی شمال خاوری قاین کوهستانی و گرمسیر است. آبش از چشمه تأمین میشود. محصولاتش غلات و شلغم، و شغل اهالی آن زراعت و مالداری است. راههایش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).

کافور. (اِخ) دهی است از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند 83هزارگزی شمال خاوری قاین کوهستانی و گرمسیر است سکنه ٔ آن 65 تن است. زمینش از آب چشمه مشروب میشود. محصولاتش غلات و شلغم. و شغل سکنه ٔ آن زراعت و مالداری است راههایش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


کافور موتی

کافور موتی. [رِ م َ تا] (ترکیب اضافی، اِمرکب) نوعی از کافور کدر که غیر شفاف است. قسم ناصاف کافور. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به کافور شود.


کافور ریاحی

کافور ریاحی. [رِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به کافور رباحی شود.


کافور قیصوری

کافور قیصوری. [رِ ق َ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به کافور قنصوری شود.

فرهنگ فارسی آزاد

کافور

کافُور، صمغ یا مادّه معطر سفید رنگ که از درخت کافور گرفته می شود و طبیعتش سرد است (جمع:کَوافِیر)، در تشبیهات ادبی منظور خلوص و سفیدی است- در سوره دهر قرآن می فرمایند که مؤمنین از جامی مینوشند که مزاجش کافور است- کافور نام چشمه ای در بهشت نیز می باشد- شیخیه در تشییه، به عالمی از عوالم الهی اطلاق نموده است،

فرهنگ معین

کافور

[سنس.] (اِ.) ماده ای است خوشبو و سفیدرنگ.

حل جدول

کافور

عطر مردگان

معادل ابجد

کافور

307

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری