معنی کارگر کشتی

حل جدول

کارگر کشتی

جاشو


کارگر

مزدور

‌عامل

فرهنگ عمید

کارگر

[مقابلِ کارفرما] کارکننده، کسی که در کارخانه یا کارگاه کار می‌کند و مزد می‌گیرد،
دارای تٲثیر، مؤثر: دارو بر او کارگر نشد،
* کارگر آمدن: (مصدر لازم) = * کارگر شدن: ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا / ولی چه سود یکی کارگر نمی‌آید (حافظ: ۴۸۲)
* کارگر شدن (گشتن): (مصدر لازم) [مجاز] اثر کردن، مؤثر واقع شدن،

لغت نامه دهخدا

کشتی کشتی

کشتی کشتی. [ک َ / ک ِ ک َ / ک ِ] (ق مرکب) بسیار. سخت بسیار. مقابل بس اندک:
نعمت منعم چراست دریا دریا
محنت مفلس چراست کشتی کشتی.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 509).


کارگر

کارگر. [گ َ] (ص مرکب، اِ مرکب) کسی که رنج میبرد و زحمت میکشد. در بند و بست کارها. (ناظم الاطباء). کسی که کاری انجام دهد. (فرهنگ نظام، ذیل لغت کار). عامل. رجوع به عامل شود. یکی از عمله. یکی از فعله. یکی از اکره. یکی از کارگران کارخانه:
مفرمای کاری بدان کارگر
کزان کار نتواند آمد بدر.
اسدی (گرشاسبنامه ص 198).
کارگر است این فلک بعمر همی
کار بفرمان کردگار کند.
ناصرخسرو.
گر سه حمال کارگر داری
چار حمال خانه برداری.
نظامی.
کارگر بین که خاک خونخوارش
چون فکند از نشانه ٔ کارش.
نظامی.
پنجه ٔ کارگر شد آهن سنج
بر بنا کرد کار سالی پنج.
نظامی.
عدل بشیریست خردشادکن
کارگری مملکت آبادکن.
نظامی.
خری دید پوینده و باربر
توانا و زورآور و کارگر.
؟
چو دیدی کار رو در کارگر آر
قیاس کارگر از کار بردار.
جامی.
|| اهل کشت و پنبه و مزدور. (فرهنگ نظام ذیل لغت کار). برای کارگر با آلات و افزار، فرهنگستان لفظ افزارمند را وضع کرده. (فرهنگ نظام ذیل لغت کار). صنعت کار. پیشه ور. اهل حرفه:
کسی کو مِرَد جای و چیزش کراست
چو شد شاه با کارگر هر دو راست.
فردوسی.
ز هر پیشه ای کارگر خواستند
همه شهر از ایشان بیاراستند.
فردوسی.
|| اثرکننده و مؤثر. (برهان). هر آنچه اثر کند و مؤثر واقع شود مانند حرکت و سخن و دارو و زخم شمشیر و جز آن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ نظام، ذیل لغت کار). تأثیرکننده کاری. رجوع به مدخل کاری شود. کاری. با اثر:
باد خنک برآتش سوزان گماشتم
پنداشتم که حیلت من گشت کارگر.
فرخی.
گوید آخر چه آرزو داری
آرزو زهر و غم چه کارگر است.
خاقانی.
همت کارگر در آن دربست
کوبدان کار زود یابد دست.
نظامی.
|| خداوند و صاحب کار و کارکننده. (برهان). دانا و کارآزموده ٔ در معامله و صاحب فراست در کار و خداوند و صاحب کار و کارکننده. (ناظم الاطباء). || در فرهنگ ناصری کارگر بمعنی پشت و پناه و بزرگ و آن را «کرگر» نیز گویند و به این معنی کاف ثانی کاف تازیست. (آنندراج).و رجوع به «کرکر» شود. || کارگران، بدون اضافت، کنایه از متصدیان کارخانجات. (آنندراج):
کارگران سخا به کشور جودت
خشت زر اندرنهند در کف مزدور.
طالب آملی (از آنندراج).
|| صنعتگر و هنرمند. (ناظم الاطباء). || مخفف کاریگر. (برهان). در هند کاریگر را بمعنی دوم (یعنی اهل کشت و پیشه و مزدور) استعمال کنند که در فارسی ایران دیده نشده پس یاء زاید است و معنی لفظی آن کارگر داننده و مؤثرکننده است. (فرهنگ نظام، ذیل لغت کار). کاریگر خود لغتی است در «کارگر» باشباع کسره ای که در بعض لهجه ها به راء کارگر دهند. (برهان قاطع چ معین، حاشیه ٔ لغت کارگر).


کشتی

کشتی. [ک ُ] (اِ) زورآزمائی دو تن با یکدیگر بدون به کار بردن آلات و اسباب به قصد بر زمین افکندن همنبرد. مصارعت. به هم چسبیدن دو پهلوان به یکدیگر و کوفتن و افکندن یکدیگر را بر زمین. (ناظم الاطباء). عمل دو کس که بر هم چسبند و خواهند یکدیگر را برزمین زنند. (از برهان). زورورزی دو تن با یکدیگر تاکدام یک از پای درآید و آن را کستی با سین نیز گویند. مرد و مرد. مصارعه. (یادداشت مؤلف):
بدو گفت پولاد جنگی نبرد
به کشتی پدید آید از مرد مرد.
فردوسی.
گرت رأی بیند چو شیر ژیان
به کشتی ببندیم هر دو میان.
فردوسی.
نه من کودکم گر تو هستی جوان
به کشتی کمر بسته دارم میان.
فردوسی.
چو شیران به کشتی برآویختند
ز تنها خوی و خون همی ریختند.
فردوسی.
به کشتی و نخجیر و آماج و گوی
دلاور شود مرد پرخاشجوی.
فردوسی.
دیگر به تماشای کشتی راغب بودی. (جهانگشای جوینی). گفت ای پادشاه...بزورآوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علم کشتی دقیقه ای مانده بود. (گلستان سعدی).
- کشتی پاک شدن، کنایه از تمام شدن کشتی. (آنندراج):
چه بهشت است که آن شوخ غضبناک شود
از نگاهی کشد و کشتی ما پاک شود.
میرنجات.
- کشتی پاک کردن، کنایه از تمام کردن کشتی. (آنندراج):
با خلق جهان پاک کنم کشتی همت
گر مشعل دولت کندم کهنه سواری.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- کشتی خصمانه، کشتی که از روی خصومت گرفته شود. کشتی بخصومت و عداوت. (از آنندراج):
یاد ایامی که از جوش می سرشار عشق
کشتی خصمانه با خم بود مینای مرا.
محسن تأثیر (از آنندراج).
در میان ما و گردون کشتی خصمانه است
سالها در عاشقی زورآزمایی کرده ایم.
نادم گیلانی (از آنندراج).
- کشتی قدر بودن، برابر بودن در کشتی و زور. (آنندراج).
|| (اِ) زنار و آن ریسمانی است که ترسایان و کافران بر میان بندند و گاهی بر گردن هم اندازند. (برهان). بندی که زرتشتیان بر میان بندند. (یسنا). کستی. زنار بزبان پهلوی. (صحاح الفرس). ریسمانی که فارسیان و هندوان بر میان بندند. کستیج. (یادداشت مؤلف):
همه سوی شاه زمین آمدند
ببستند کشتی بدین آمدند.
دقیقی.
که گشتاسب خوانند ایرانیان
ببستش یکی کشتی او بر میان.
دقیقی.
ببستیم کشتی و بگرفت باژ
کنونت نشاید ز ما خواست باژ.
دقیقی.
بر کمرگاه تو از کشتی جورست بتا
چه کشی بیهده کشتی و چه بندی کمرا.
خسروی.
گسسته بند کشتی برمیانش
چو شلوارش دریده بر دو رانش.
(ویس ورامین).
از میان کشتی گسستی وز سر افکندی کلاه
از مغی گشتی بری اسلام کردی اختیار.
سوزنی.

کشتی. [ک َ / ک ِ] (اِ) سفینه. (برهان). سفینه و زورق و جهاز و هر مرکبی خواه بزرگ و یا کوچک که بدان بحرپیمائی کنند و از رودخانه های بزرگ عبور نمایند. (ناظم الاطباء). فلک. جاریه. (ترجمان القرآن) (دهار). مرکب. ناو. ناوه. (الجماهر). در آنندراج آمده است که رشیدی گوید ظاهراً به کسر است و بواسطه ٔ قافیه به فتح خوانده اند اما بزعم مؤلف بهار عجم صحیح به فتح مرکب از کش به معنی هر بیغوله و گوشه عموماً و بیغوله ٔ ران و بغل خصوصاً است... و تی که کلمه ٔ نسبت است. و نزداهل دریا مقرر است که هر کشتی که در آن مرده یا استخوان مرده گذاشته باشند آن البته طوفانی می گردد و چنانچه از این مطلع تأثیر نیز معلوم شود:
چو دل در سینه شد افسرده عصیان میشود پیدا
در آن کشتی که باشد مرده طوفان میشود پیدا.
و گوید بی لنگر، بی ناخدا، تباهی، طوفانی، طوفان رسیده، دریائی، دریانشان، لنگرگیر، پر، تهی از صفات آن است و با لفظ شکستن، افکندن، انداختن، گذاشتن، نشستن، افتادن، کشیدن در چیزی و بر چیزی و راندن بر چیزی و گذاردن و بیرون آوردن و بردن از چیزی مستعمل است. (دهار).خلیه، کشتی بزرگ:
ماغ در آبگیر گشته روان
راست چون کشتیی ست قیراندود.
رودکی.
چو هفتاد کشتی بر او ساخته
همه بادبانها برافراخته.
فردوسی.
یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس.
فردوسی.
بکشتی ویران گذشتن بر آب
به آید که در کار کردن شتاب.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2359).
گردون ز برق تیغ چو آتش لپان لپان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان.
فرخی.
مرد ملاح تیز اندک رو
راند بر باد کشتی اندر ژو.
عنصری.
چون کشتی پر آتش و گرد اندر آب نیل
بیرون زد آفتاب سر از گوشه ٔ جهن.
عسجدی.
کشتیها که بر این جانب آوردند. (تاریخ بیهقی) خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید که علی تکین تعبیه کرده است خود را فراهم بگرفت و کشتی از میان جیحون باز گردانیده بود. (تاریخ بیهقی) کشتی ها دیدند که از هرجای آمدی و بگذشتی و دست کس بدیشان نرسیدی. براند از رباط ذوالقرنین تا برابر ترمذ کشتی یافت و در وی نشست. (تاریخ بیهقی).
کشتی خرد است دست در وی زن
تا غرقه نگردی اندرین دریا.
ناصرخسرو.
هرکس که پدر نام نهد نوح مر او را
کشتیش نباشد که رود بر سر طوفان.
ناصرخسرو.
این یکی کشتی است کورا بادبان
آتش است و خاک تیره لنگر است.
ناصرخسرو.
به هر باد خرمن نشاید فشاند
نه کشتی توان نیز بر خشک راند.
اسدی.
چون بشورد بحر، کشتی راسکون لنگر دهد.
امیر معزی.
گورکن در بحر و کشتی در بیابان داشتن.
سنائی.
حرمت برفت حلقه ٔ هر در گهی نکوبم
کشتی شکست منت هر لنگری ندارم.
خاقانی.
کشتی ما درگذشتن خواست از عیسی ولیک
هفته ای هم سوزن عیسیش لنگر ساختیم.
خاقانی.
زین سوی جیحون توان کشتی و پل ساختن
هردو چو زانسو شدی از همه کم داشتن.
خاقانی.
زرومی کجا خیزد آن دست زور
که کشتی برون آرد از آب شور.
نظامی.
مکن کشتی چینیان را خراب
که افتد ترا نیز کشتی در آب.
نظامی.
کشتی حیات کم شکستی
گر بحر غم آرمیده بودی.
خاقانی.
ملاح خرد بکشتی وهم
در بحر دلش کران ندیده ست.
خاقانی.
گر خضردر بحر کشتی را شکست
صد درستی در شکست خضر هست.
مولوی.
خدا کشتی آنجا که خواهد برد
اگر ناخدا جامه بر تن درد.
سعدی.
مخور غم برای من ای پر خرد
مرا آنکس آرد که کشتی برد.
سعدی.
شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی.
سعدی.
علم کشتی کندبر آب روان
وانکه کشتی کند بعلم توان.
اوحدی.
چون تو با علم آشنا گشتی
بگذری زآب نیز بی کشتی.
اوحدی.
ما کشتی صبر خود در بحر غم افکندیم
تا آخر از این طوفان هر تخته کجا افتد.
حافظ.
اشک چشم من کی آرد در حساب
آنکه کشتی راند برخون قتیل.
حافظ.
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطه ٔ بلا ببرد.
حافظ.
نه امروز است از اشک یتیمی دامنم دریا
به طفلی کشتی گهواره ٔ من بود طوفانی.
صائب.
شانه از موج طراوت کشتی دریائی است
بسکه در زلف تو دلهای اسیران آب شد.
صائب.
کشتی در آب دیده کشیدند دشتیان
دارد محیط عشق و جنون ساحل این چنین.
ظهوری.
- دود کشتی، جهاز دودی. کشتی بخار. (ناظم الاطباء).
- کشتی بادبانی، کشتی شراعی.
- کشتی باده، پیاله ٔ شرابخوری که بصورت کشتی باشد. (آنندراج):
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشته هرگوشه ٔ چشم از غم دل دریایی.
حافظ.
موج گل از در و دیوار چمن می گذرد
کشتی باده بیارید که گل طوفان کرد.
دانش (از آنندراج).
- کشتی بادی، کشتی بادبانی. کشتی شراعی.
- کشتی بخار، کشتی که با بخار حرکت کند. مقابل کشتی بادی. جهاز. (یادداشت مؤلف).
- کشتی بندان، بندر. مینا. جای لنگر انداختن کشتی ها در بندر: این شهر [شهر مهروبان] باجگاهی است و کشتی بندان و چون از آنجا بجانب جنوب بر کناردریا بروند ناحیت توه... باشد. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 121).
- کشتی به خشک بستن، کنایه از خسیس و ممسک شدن است. (از آنندراج):
گشت ممسک خواجه چون گردید مال او زیاد
بست کشتی را بخشک آخر که دریا آتش است.
سعید اشرف (از آنندراج).
در این زمانه که کشتی بخشک بسته محیط
غنیمت است که در دیده آب می آید.
میرزا حسن واهب (از آنندراج).
هست تا سرمایه ٔ خست مترس از احتیاج
کشتی خود بسته ای بر خشک طوفان از کجاست.
سلیم (از آنندراج).
کشتیش را خشکی دریا نمی بندد بخشک
از قناعت هرکه در دل چون گهر می دارد آب.
میرزا صائب (از آنندراج).
- کشتی به (در) خشک راندن، کشتی در خشکی راندن. کنایه از کار مشکل انجام دادن:
چه رانی کشتی اندیشه در خشک
گرت سوزیست طوفان تازه گردان.
خاقانی.
کشتی بخشک راند و خدام آنجناب
غرق بحار جود تو یکسر ز مرد و زن.
عمید عطا.
دومه شغل راندم چو کشتی بخشکی
همه سال ماندم بدریا چو لنگر.
عمید عطا.
کشتی بخشک رانده و ساحل ندیده ام
بحر محیط غوطه خورد در سراب عشق.
باقرکاشی.
- || کنایه از کار عبث کردن:
کشتیی می کشیم بر خشکی
دل دریا اگر چه حاصل ماست.
ظهوری.
- || کنایه از کار ناممکن کردن:
تا شود معلوم مردم فیض ابر لطف او
کشتی امید خود راند بخشکی ناخدا.
علی خراسانی (از آنندراج).
- || کنایه از مردن. (آنندراج):
بخشکی راند کشتی زین سراب آن دُرِّ دریایی
بیا ای گریه کز بهر چنین روزی بکار آیی.
امیرخسرو (از آنندراج).
- کشتی به ساحل رساندن، کنایه از اتمام کاری است.تمام کردن. انجام رساندن.
- کشتی به ساحل زدن، به کنار رسانیدن. (آنندراج):
میزنم از جوش غم دل را به پهلو همچو باد
کشتی خود را در این طوفان بساحل می زنم.
علی خراسانی (از آنندراج).
- کشتی جنگی، کشتی که در جنگها بکار می آید. کشتی که زره دارد و مسلح می باشدمر جنگ را. (از فرهنگ رازی). رزمناو. (از لغات فرهنگستان).
- کشتی جود، کشتی بخشش. کنایه از جود بسیار است:
تیغ هندی و درع داودی
کشتی جود راند بر جودی.
نظامی.
- کشتی خُرد، زورق. (دهار).
- کشتی خود را دریایی کردن، بکاری که مورد تردید بود عزم کردن. عزم جزم کردن. (از آنندراج).
- کشتی در آب افتادن، کنایه از غرق شدن. (از آنندراج).
- کشتی دریافشان، پیاله ٔ شراب. (آنندراج).
- کشتی دریوزه، کاسه ٔ گدائی که بصورت کشتی باشد. (آنندراج). کشکول گدائی.
- کشتی در گل یا به گل نشستن، از حرکت بازماندن. به مانعی برخوردن:
فریب چشم خوردم کشتیم در گل نشست آخر
نمی ماندی بجا گر میگرفتم دامن دل را.
حافظ.
تا بکی ای خضر خواهی این چنین غافل نشست
کشتی دریا کشان از لای خم در گل نشست.
سلیم.
- کشتی رونده ٔ صبح، کنایه از شتر باشد که عربان بعیر گویند. (از برهان) (ناظم الاطباء).
- کشتی زر، پیاله ای را گویند از زر که باندام کشتی و سفینه سازند. (از برهان) (ازانجمن آرا) (از آنندراج):
هاتف خمخانه داد آواز کای جمع الصبوح
پاسخش را آب لعل و کشتی زر ساختند.
خاقانی.
- || کنایه از آفتاب عالمتاب است. (از برهان) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا):
کشتی زر هم کنون آمد پدید
کانک اینک بادبان برکرد صبح.
خاقانی.
سیم کش بحر کش ز کشتی زر
خوان فکن خوانچه کن مسلم صبح.
خاقانی.
- || کنایه از ماه نو و هلال باشد. (از برهان قاطع).
- کشتی زرنگار، کشتی طلائی رنگ.
- || کنایه از آفتاب عالمتاب است.
- || کنایه از ساغر:
بهر دریا کشان بزم صبوح
کشتی زرنگار بندد صبح.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 481).
- کشتی زره پوش، کشتی که بالایش همه کار آهن باشد و درالواحی آهنی گرفته باشند. (آنندراج). کشتی که بدنه اش از زره ساخته باشد تا گلوله بدان آسیب نرساند. زره دار.
- کشتی زره دار، کشتی که از زره ساخته اند. کشتی که اندامش ازفولاد کرده اند بخود راه ندادن گلوله را.
- کشتی شراعی، نوع کشتی که بر آن برای باد پرده ها بندند. (آنندراج). کشتی بادبانی. کشتی بادی.
- کشتی صحرا، کشتی که در صحرا حرکت کند و آن کنایه از شتر است. (یادداشت مؤلف).
- کشتی غم، کنایه ازدنیاست که عالم سفلی باشد. (از آنندراج).
- کشتی کسی در دریا غرق شدن، کنایه از غصه داشتن. کنایه از غمین بودن.
- کشتی لنگرگیر، سفینه ای که بسبب گرانی لنگر بجای خود ایستد. (آنندراج):
بود معذور گر در وجد آید سالک واصل
که کشتی نیست لنگرگیر چون گردید دریایی.
محمد سعید اشرف (از آنندراج).
|| غُراب. (یادداشت مؤلف). || خوان. طبق. || کاسه ٔ درویشان. (ناظم الاطباء). کشکول. کچلول. (یادداشت مؤلف). || نوعی از کاسه ٔ کلان بصورت کشتی که اکثر قلندران با خود دارند و شراب و جز آن بدان نوشند و این مجاز است. || پیاله ٔ شرابخوری که بشکل زورق باشد. (ناظم الاطباء). پیاله ٔ شراب که به هیأت کشتی سازند:
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشته هر گوشه ٔ چشم از غم دل دریائی.
حافظ.
بده کشتی ّ می تا خوش برانیم
در این دریای ناپیدا کرانه.
حافظ.


کارگر شدن

کارگر شدن. [گ َ ش ُ دَ] (مص مرکب) کارگر آمدن. اثر کردن. رجوع به اثر کردن شود. تأثیر کردن. مؤثر گردیدن. رجوع به کارگر آمدن شود: اِکاحه، کارگر شدن شمشیر. (منتهی الارب):
کنون کارگر شد که بیکار گشت
پدر پیش چشم پسر خوار گشت.
فردوسی.
چو ژوبین به رستم نشد کارگر
بینداخت رستم کمندش ز بر.
فردوسی.
تیر از زرّو سیم باید ساخت
تا شود کارگر بر این کنده.
سوزنی.
نهیب توهّم تنش را گداخت
نشد کارگر هر علاجی که ساخت.
نظامی.
از هرکرانه تیر دعا میکنم رها
شاید کزان میانه یکی کارگر شود.
حافظ.

تعبیر خواب

کشتی

اگر در خواب دید کشتی بود و به سلامت بیرون آمد، دلیل که از غم ها برهد. اگر دید کشتی او بشکست، دلیل مصیبت است. اگر دید در میان دریا کشتی ها و قماش می رفت، دلیل به سفر رود ومال بسیار حاصل کند. اگر بیند در کشتی بود و کشتی ایستاده است، دلیل که در سفر مقیم شود. - محمد بن سیرین

اگر بیند در کشتی نشست و بادی سخت برآمد و کشتی را براند، دلیل است از غم ها فرج یابد. اگر بیند کشتی بایستاد و از همه سوی موج به کشتی می آمد، دلیل است به غمی گرفتار شود. اگر بیند کشتیهای تهی در دریا می رفت، دلیل که پادشاه آن ملک رسولان را به جاهاه فرستد. اگر بیند آن کشتی ها غرق شدند، دلیل است رسولان را بازدارند. جابرمغربی گوید: اگر بیند در کشتی نشسته بود واز دریا می ترسید، دلیل است مقرب پادشاه شود و مال جمع کند. اگر بیند کشتی او به قعر دریا شد، دلیل است از پادشاه قوت تمام حاصل نماید. اگر بیند کشتی نمی رفت، تاویلش به خلاف این است اگر بیند در کشتی نشسته بود، دلیل است به کار پادشاه مشغول شود و مال جمع نماید. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

مترادف و متضاد زبان فارسی

کارگر

زحمتکش، عمله، فعله، ثمربخش، موثر، نافذ، کاری، مزدور، پیشه‌ور، هنرمند،
(متضاد) کارفرما

فارسی به انگلیسی

کارگر

Crewman, Help, Labor, Laborer, Proletarian, Worker, Manpower

فرهنگ فارسی هوشیار

کارگر

کسی که رنج می برد و زخمت میکشد، کسی که کاری انجام دهد، فعله، عمله

فارسی به ایتالیایی

کارگر

lavoratore

معادل ابجد

کارگر کشتی

1171

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری