معنی کارنامک

لغت نامه دهخدا

کارنامک

کارنامک. [م َ] (اِ مرکب) کارنامه. رجوع به کارنامه و ص 58، 81، 84، 109 کتاب «ایران در زمان ساسانیان » شود.


کارنامک ارتخشیر...

کارنامک ارتخشیر پاپکان. [م َ ک ِ اَ ت َ رِ پ َ] (اِخ) رجوع به کارنامه ٔ اردشیر و صفحات 86، 88، 110، 267 و 297 از فرهنگ ایران باستان، بخش نخست، نگارش استاد پورداود شود.


بخت اردشیر

بخت اردشیر. [ب ُ ت ِ اَ دِ] (اِخ) نام جایی در ساحل دریای فارس. کریستنسن گوید: بموجب روایت کارنامک اردشیر اول، یک آتش ورهران در بخت اردشیر که در ساحل دریا بوده قرار دارد. (از مزدیسنا و ادب پارسی چ 1 ص 234).


چترنگ

چترنگ. [چ َ رَ] (اِ) شترنگ.شطرنج. کریستنسن گوید:...متن بعضی از این رمانها که از تاریخ ساسانیان حکایت میکند و در آخرین قرن سلطنت این دودمان تألیف یافته، موجود است ولی نگارش آن از قرون بعد از انقراض ساسانی است، مانند «کارنامک اردشیری پاپکان » و «ماذیگان ی چترنگ » [قصّه ٔ بازی شطرنج]. (از تاریخ ایران در زمان ساسانیان ص 77).


ماه

ماه. (اِخ) نواحیی را که ما امروز همدان و کرمانشاه و دینور و نهاوند و پیشکوه گوییم در قدیم کشور ماه می نامیدند و در ویس و رامین این لفظ استعمال شده است. این باقی مانده ٔ «ماد» و «مای » قدیم است که مرکزمملکت مادی باشد. عرب بعد از فتح این قسمت از ایران این لفظ را به کار بردند منتهی دو ماه قائل شدند و برای ماه نیز معنای دیگری که بعد در کتب جغرافیا معمول گردید تصور کردند و گفتند ماه الکوفه و ماه البصره و مجموع را «ماهات » نام نهادند. از ماه کوفه مرادشان دینور و کرمانشاهان تاحلوان بود و از ماه بصره مرادشان نهاوند و صیمره بود. (از سبک شناسی ج 1 ص 26). مسکن قوم ماد را نیز «ماد» می نامیدند و همین کلمه است که در پهلوی و پارسی (و نیز در تعریب) «ماه » شده. ابوریحان بیرونی در کتاب الجماهر (ص 205) نوشته: ماه عبارت است از زمین جبل و «ماهین » عبارت است از ماه بصره که دینور باشد و ماه کوفه که نهاوند باشد و اغلب به آن دو «ماه سبذان » را افزایند و جمله را «ماهات » نامند و بسا نهاوند را به «ماه دینار» یاد کنند. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). کلمه ٔ ماه صورت تغییر یافته ٔ «ماد» اسم قوم و مملکت غربی ایران بوده است. در کتاب پهلوی کارنامک اردشیر بابکان این کلمه به همان ترکیب قدیم خود «مادیک »=«ماد» آمده اما معمولاً در پهلوی ماه می گفته اند. در کتب مورخان و جغرافی دانان ایرانی و عرب غالباً به اسم ماه برمی خوریم ولی از دایره ٔ وسعت آن کاسته و به برخی از نواحی غربی ایران اطلاق می شده است مثل «ماه نهاوند» و «ماه دینار» و «ماه شهریاران » و جز آنها. در داستان ویس و رامین که از متنی پهلوی به نظم فارسی درآمده مکرراً به کشور ماه و بوم ماه و ماه آباد و زمین ماه که از همه یک کشور اراده شده برمی خوریم زیرا که ویس دختر شاه قارن و ملکه ٔ شهرو، خواهر ویرو و زن شاه موبد و معشوقه ٔ رامین برادرشاه موبد از کشور ماه بود و شاه قارن در سرزمین ماه پادشاهی داشت. (از یشتها ج 2 ص 216 و 217):
به شوهر بود شهرو را یکی شاه
بزرگ و نامور از کشور ماه.
(ویس و رامین).
ترا دارم چو جام خویشتن شاد
زمین ماه را همواره آباد.
(ویس و رامین).
زمین ماه یکسر باد ویران
چو دشت ریگ و چون شور بیابان.
(ویس و رامین).
وگر نه بوم ماه از کین شودپست
پس آنگه چون توانی زین گنه رست.
(ویس و رامین).
و رجوع به ماده ٔ قبل و «ماه البصره » و «ماه الکوفه » و «ماهات » و «ماهین » ویشتها ج 2 ص 216-217 و معجم البلدان ذیل ماه و ماه دینار و نهاوند شود.


استان

استان. [اِ] (اِ) مزید مقدّم بعض امکنه، مانند: اِستان البهقباذ الاسفل. اِستان ُالبهقباذ الاعلی. اِستان ُالبهقباذ الاوسط. اِستان ُ سُو. اِستان ُالعال. (معجم البلدان). آقای پورداود در نامه ٔ فرهنگستان آورده اند: و آن در پارسی باستان و در اوستا ستانه و در سانسکریت ستهانه یعنی جایگاه و پایگاه آمده، بهمین معنی در پارسی باستان جداگانه بکار رفته و یک بار در کتیبه ٔ خشیارشاه در وان دیده میشود. در اوستا چندین بار با واژه های دیگر ترکیب یافته چون اسپوستانه، اشتروستانه، گئوستانه که مطابق است با اوستهانه و اشترستهانه و گستهانه در سانسکریت یعنی اسبستان و اشترستان و گاوستان. ستانه از مصدر ستا آمده که در پارسی باستان و اوستا بمعنی ستادن و ایستادن است. در زبان پهلوی غالباً بنامهای سرزمینها و کشورها پیوسته است، چون چینستان و سورستان (سوریه) و زاولستان و جز اینها. (نامه ٔ فرهنگستان سال اول شماره ٔ اول «کلمه ٔ فرهنگستان » بقلم پورداود). || (پسوند) مزید مؤخر امکنه و یا ازمنه. استان (یا ستان) در امکنه گاهی دلالت بر مکان اقامت دائمی و موطن و مملکت و ناحیت کند، همچون: انگلستان، غرجستان. و گاه دال بر مکان موقت است، مانند: بیمارستان، کودکستان و دبیرستان و هنرستان و شبستان. و گاه دلالت بر مکانی کند که چیزی در آن فراوان باشد: گلستان، موستان. استان بصورت مزید مؤخر ازمنه (ظرف زمان) در تابستان و زمستان دیده میشود. اینک کلمات مرکبه ای با استان (ستان) بصورت مزید مؤخر بترتیب حروف تهجی در ذیل نقل می شود: آجارستان (در قفقاز). آرناودستان. آلوستان. اردستان. ارمنستان. ازبکستان. ازگیلستان. اسپیددارستان. افغانستان. انارستان. انجیرستان (انجیلستان). انگلستان. ایراهستان. باب شورستان. باغستان (به اصطلاح مردم قزوین). بجستان. بستان (مخفف بوستان). بغستان (بیستون). بلغارستان. بلوچستان. بوستان. بهارستان (اسم خانه ٔ سپهسالار قزوینی که امروز مجلس شورای ملی است). بهستان (بیستون). بیدستان. بیمارستان. پاکستان. تابستان. تاجیکستان. تاکستان. تخارستان. ترکستان. ترکمنستان. تنگستان. توتستان. توسستان. تیفستان (در زرگنده). تیمارستان. جادوستان. (شاهنامه. رجوع به فهرست ولف شود). جوردستان. چمستان. چیرستان. چینستان. چین استان. حبشستان. خارستان. خجستان. (تاریخ سیستان). خرماستان. خلجستان. خلخستان. (شاهنامه). خُمستان. خندستان (مجلس و معرکه ٔ مسخرگی، فسوس و سخره، لب و دهان معشوق). (برهان). خوالستان خودستان (شاخ تازه که از تاک انگور سر زند). (برهان). خوردستان (شاخ تازه را گویند و آن که از تاک انگور سر زند و آنرا بسبب ترش مزگی خورند و شاخهای تازه ٔ درختان دیگر و نهال گل و ریاحین را نیز گفته اند). (برهان). خوزستان. دادستان. داغستان. دالستان. دبستان. دبیرستان. دروازه ٔ کوهستان. دستستان. دشتستان. دورقستان. دهستان. دیلمستان. رام شهرستان. رزستان. ریگستان. زابلستان. زمستان. سارستان. سجستان. سکستان. سیستان. شامستان. شبستان. شهرستان (شهرستانه ٔ مرز). صربستان. طبرستان. طخارستان. طمستان. عربستان. غرجستان. غرشستان. (تاریخ سیستان). فارسستان. فرنگستان. فرهنگستان. فغستان. فیلستان (نام قریه ای به ورامین) (؟) قبرستان. قزاقستان. قلمستان. قهستان. کابلستان. (معجم البلدان). کاجستان. کارستان. کافرستان. کردستان. کلاع استان. کودکستان. کوهستان. کهستان. کهورستان. گرجستان. گلستان. گورستان. لارستان. لرستان. لوالستان. (تاریخ سیستان).لهستان (پلنی). مجارستان (هنگری). مغلستان. موردستان. موستان. مهلستان. نارنجستان. نخلستان. نگارستان. نورستان. (تاریخ سیستان). نیرنگستان. نیستان. والستان. (تاریخ سیستان). وزیرستان. هندستان. هندوستان. هنرستان. هوجستان واجار (بازار خوزستان. سوق الاهواز).
گاه بجای استان، سان آید چنانکه: گورسان، شورسان، بیمارسان، خارسان، شارسان بجای گورستان، شورستان و غیره. آقای پورداود در مقاله ٔ فرهنگستان نوشته اند: استان - برخی پنداشته اند که فرهنگ اسم معنی است و ستان به اسم معنی ملحق نمیشود بنابراین فرهنگستان ترکیب غلطی است. این اشتباه از اینجا برخاسته که معمولاً ستان را بنام شهرستانها و کشورها پیوسته دیده اند چون هندوستان و سیستان (سکستان)، یا به اسم ذات چون فغستان و از این چند مثال خواسته اند یک قاعده ٔ کلی بسازند در صورتی که در ادبیات و زبان معمولی ما شواهد فراوان موجود است که ستان بدون امتیاز بهر اسمی پیوسته چه اسم ذات و چه اسم معنی. اگر بزبان پهلوی بپردازیم، زبانی که فارسی ما از آن درآمده، به اندازه ای مثال فراوان است که مجال ایراد بکسی نمیدهد. از برای نمونه چندمثال یاد میکنیم. خود واژه ٔ فرهنگستان بی کم و بیش بهمین هیئت در زبان پهلوی رایج بوده و در کارنامک ارتخشیر پاپکان در فصل 2 درفقرات 21- 20 بکار رفته: اینچنین «اردوان » اردشیر را به آخور ستوران فرستاد و به او فرمود هش دار که هیچگاه، نه در روز نه در شب از نزدیک ستوران دور نگشته به نخجیر و چوگان بازی و فرهنگستان نروی. چنانکه پیداست در اینجا فرهنگستان بمعنی دانشگاه یا دبستان است. گویا خود لغت دبستان از ادب و ستان ترکیب یافته است. ادب در زبان عربی مطابق میافتد با فرهنگ فارسی. میتوان گفت دبستان که مصغر ادبستان است بجای فرهنگستان آورده شده است (؟) دیگر از اینگونه اسماء ذات که با ستان ترکیب یافته نیرنگستان و ائرپتستان (= هیربدستان) است که نام دو کتاب پهلوی است. نیرنگ و ائرپت بمعنی دعا و تعلیم دینی است داتستان دینیک که یکی از کتابهای معروف پهلوی است با واژه ٔ دات (= قانون) و ستان ترکیب یافته یعنی احکام دینی، ماتیگان هزار داتستان نام کتابی است بسیار گرانبها، در حقوق مدنی روزگار ساسانیان. این نام یعنی کتاب هزارقانون در کتاب پهلوی دینکرد در سخن از نسکها (کتابها) قانونی اوستا که متأسفانه از دست رفته برخی از فصول آن در پهلوی چنین خوانده شده، پتکار ردستان. قوانینی بوده در حکمیت. زتینشستان، قوانینی بوده در زنش یا ضربت. هم مالیستان، قوانینی بوده در موضوع ادعا. و خشستان، قوانینی بوده در ربح، و رستان، قوانینی بوده در سوگند و جز اینها اگر باز نسنجیده گفته شود که این کلمات پهلوی است و ربطی بفارسی ندارد، مثالهائی در فارسی داریم که ستان به اسماء معنی پیوسته و هرگونه شبهه را از میان برمیدارد. از کارستان و شکارستان گذشته شبستان در ادبیات ما بمعنی حرمسرای یا حرمخانه آمده.فردوسی گوید:
شبستان مر او را برون از صد است
شهنشاه زن باره باشد بد است.
در مثنوی جلال الدین واژه ٔ داد که ذکرش گذشت و کلمات حیات و غیب و عیب با ستان ترکیب یافته، اینچنین:
من شکستم حرمت ایمان او
پس یمینم برد دادستان او
چون بود آن چون که از چونی رهد
در حیاتستان بیچونی رسد
زآنکه نیم او ز عیبستان بده ست
وآن دگر نیمش ز غیبستان بده ست.
در انجام، دو مثال دیگر را که همیشه در سر زبانهای ماست یادآورد میشویم: تابستان و زمستان. در این دو واژه هم ستان به اسماء معنی گرما و سرما پیوسته است. تاب از مصدر تابیدن بمعنی گرم کردن است. تَپ در اوستا و مشتقات آن تفت (تبدار) و تفنو (تب) در این نامه ٔ مینوی بسیار است. در فارسی ناخوشی تب وجزء دومی واژه ٔ آفتاب و تابه و تابش و تافتن و تافته و تفسیدن و تفتیدن و جز آنها از همین بنیاد است چنانکه زم در زبانهای ایران باستان مشتقات بسیار دارد و در شاهنامه جداگانه بدون ستان بمعنی باد سخت زمستانی بکار رفته است. (نامه ٔ فرهنگستان سال اول شماره ٔ اول «کلمه ٔ فرهنگستان » بقلم پورداود صص 61- 63).


اسپست

اسپست. [اَ پ ِ / اِ پ ِ] (اِ) علفی است که بترکی یونجه خوانند و معرّب آن فصفصه است و تخم آنرا بذرالرطبه گویند. (برهان). اسفست. سپست. (جهانگیری). قَضْب. قضبه. قَت. یُنجه: ذُرق، گیاهی است که آن را حندقوق گویند و بفارسی اسپست دشتی است. خلیط؛ گل و لای آمیخته به کاه یا به اسپست. اذراق، اسپست رویانیدن زمین. قُصاره؛ آنچه برآید از اسپست به اول کوفتن، قِصْری ̍ و قُصْری ̍ و قَصَر و قَصَره بهمین معنی. مَقْضَبَه؛ اسپست زار. (منتهی الارب).
نخوردی یک شکم اسپست هرگز
چراگاهت بود صحرای پرخار.
بسحاق اطعمه.
آقای پورداود نوشته اند: یونجه (اسپست) گیاهی که امروزه بلغت ترکی یونجه خوانده میشود، در فارسی اسپست یا سپست نام دارد و بگواهی یک سند کتبی بیش از سه هزار سال است که چنین خوانده شده است. اسپست یا سپست (اسفست) در فرهنگها بفتح پ و بسا بکسر و ضم همزه و پ هم یاد گردیده است. این واژه ٔ بسیار کهنسال اگر در اوستا و سنگ نبشتهای هخامنشیان بجای مانده بود، بایستی اسپواستی باشد.این کلمه ٔ مرکب لفظاً یعنی «اسب خورَد». چنانکه پیداست نخستین جزء آن همان اسب است و دومین جزء آن از مصدر اد مطابق ادو لاتینی، اسن آلمانی و ایت انگلیسی است. (چنانکه رَد اوستایی ریشه ٔ آراستن و راست است). از بنیاد همین مصدر، کلمه ٔ مرکب کرکس در فارسی بجای مانده که در اوستا کهرکاسه آمده و آن مرکب است از کهرک (کرک، مرغ) و آسه (خورنده)، لفظاً یعنی مرغخوار و این نام همان پرنده ٔ معروف لاشخوار است. در پهلوی، زبان رایج روزگار ساسانیان، این گیاه نیز اسپست خوانده شده، در کارنامک ارتخشیر پاپکان آمده: «چون اردشیر از پیکار اژدها (کرم) روی برتافته بسرای بورزآذر پناه برد، آنان اسبش را به آخور بستند و پیشش جو و کاه و اسپست ریختند...». این کلمه از زبان پهلوی، به هیئت اسپستا یا پسپستا داخل زبان سریانی شده و از سریانی بزبان عربی آمده فصفصه (ج، فصافص) گفتند. این لفظ معرب الفصفصه بدستیاری عربها به اسپانیها رسیده الفلفه گفتند و با اسپانیولیها به امریکا رفته و امروزه در آنجا اسپست را الفلفه خوانند، نه مثل انگلیسی زبانان اروپا که این گیاه را امروزه لوسرن نامند. همچنین در زبان اسپانیولی این گیاه میلگه خوانده میشود و این کلمه تحریف شده ٔ مدیکه ٔ لاتین میباشد که بزودی یاد خواهیم کرد. این رستنی در فرانسه لوزرن خوانده میشود و همین کلمه امروزه در زبان آلمانی رایج است. لغت لوسرن یا لوزرن در زبانهای انگلیسی و فرانسه و آلمانی در سده ٔ هیجدهم م. بوجود آمده و معلوم نیست از کجاست و منسوب به کدام سرزمین و به چه چیز پیوستگی دارد. اسپست در سده ٔ شانزدهم م. از اسپانیا داخل فرانسه شده است.لغت لوسرن یا لوزرن از لغات سرزمین پروانس (از بلاد فرانسه) میباشد. لوزرنو نام ناحیه ٔ لوزرن در سویس و نام محلی کوچک در ایتالیا (در ناحیه ٔ پیمن) ارتباطی با نام این گیاه در زبانهای کنونی انگلیسی و غیره ندارند. پیش از اینکه لغت لوسرن یا لوزرن در این زبانها رایج گردد، این گیاه به لغات گوناگون دیگر در اروپا خوانده میشده که ذکر آنها در اینجا از موضوع ما خارج است. همین اندازه که از نام این گیاه در زبانهای کنونی مغرب زمین یاد کردیم بخوبی میرساند که اسپست در این سرزمینها یک نام اصلی و قدیمی ندارد و هر اسمی که در این قرون اخیر به آن داده شده همه گویای عهد نسبهً نو است، گذشته از کلمه ٔ لوسرن در انگلستان غالباً این گیاه پورپل مدیک خوانده می شود، نامی که هنوز در یکی از زبانهای کنونی اروپا یادآور سرزمین دیرین این گیاه است. پورپل بمعنی ارغوان است. این گیاه بمناسبت رنگ گل ارغوانی آن که سرخ آمیخته به رنگ بنفش است چنین نامیده گردیده و بسرزمین ماد بازخوانده شده است. اما لغت یونجه که در این چند قرن اخیر در زبان فارسی راه یافته، در ترکی جغتائی یونوچکه و در ترکی عثمانی یوندزه خوانده شده و لفظاً بمعنی تره و علف سبز است. در این زبانها هم این لغت قدیم نیست. برخی نوشته اند کلمه ٔ ترکی یونجه از یونت که بمعنی اسب است ترکیب یافته است. یونت در ترکی جغتائی و عثمانی بمعنی اسب و مادیان و ینت ئیل که نام هفتمین سال از سالهای ترکی است بمعنی سال اسب میباشد. از این وجه اشتقاق ترکی چیزی ندانستم. اسپستی (اسپستو) در جزء لغات آشور و بابل یاد شده و قدمت آن در آن سرزمین به هفتصد سال پیش از میلاد مسیح میرسد. اسپستی در فهرست گیاهان باغ مردوک بالادین کلدانی که در ماه نیسان (آوریل) از سال 721 ق. م. به پادشاهی رسیده برشمرده شده است.
شک نیست که این گیاه با همان نام بومی از ایران به سرزمین بابل درآمده، چنانکه اسب، چهارپائی که این گیاه بنام آن خوانده شده از ایران به آن دیار درآمد. چون در جای دیگر از پرورش اسبهای زیبا و تیزتک در ایران سخن داشتیم و گفتیم که بدستیاری مردمان این مرز و بوم این چارپا به جاهای دیگررسیده. [رجوع به اسب در همین لغت نامه شود]، در این مقال فقط یادآور میشویم که قومی از ساکنین ایران غربی که در تاریخ آنان را کسیت (کششو) نامند، به بابل زمین دست یافته از سال 1760تا 1180 ق. م. در آنجا پادشاهی راندند، بدستیاری اینان است که اسب در بابل شناخته شده. بنابراین هیچ جای شگفت نیست که اسپست خوراک برگزیده و دل پسند اسب هم از ایران ببابل رسیده باشد و خود هیئت کلمه ٔ اسپستی و وجه اشتقاق روشن و آشکار آن جای هیچ تردید باقی نمیگذارد. همچنین در روزگار داریوش بزرگ هخامنشی (521- 485 ق. م.) اسپست از ایران بیونان رفت و چون تا آن روزگار چنین گیاهی در آنجا شناخته و دیده نشده بود، ناگزیر آن را بنام سرزمین اصلی آن مدیکه بوتانه خوانده اند، چنانکه پس از آن در لاتین مدیکاگو ساتیوا نامیده شده یعنی گیاه مادی (ایرانی). در اینجا باید یادآور شویم که فقط نام این گیاه را در یونانی و لاتینی دلیل ایرانی بودن آن نگرفته اند، با این دلیل لغوی دلایل علمی و تاریخی هم در دست دارند. در گیاه شناسی باز به این گونه نامهای فریبنده برمیخوریم، از آنهاست نام هلو (شفتا) که در لاتین اموگدالوس پرسیکا نام دارد یعنی بادام ایرانی و از جزء اخیر آن که پرسیکا باشد در زبانهای کنونی اروپا این میوه بازخوانده میشود و جز اینها و زردآلو در لاتین پرونوس ارمنیکا نامیده گردیده یعنی آلوی ارمنی، اما این دو میوه از گیاهان بومی چین است و از آنجا به ایران آورده شده و پس از آن بدستیاری ایرانیان و ارمنیها به رومیها رسیده، این است که آنها را بنام ایران و ارمنستان بازخوانده اند. از اینکه اسپست را یونانیان در روزگار داریوش هخامنشی گیاه مادی خوانده اند برای این است که در پایان سده ٔ هشتم پیش از میلاد در بخش غربی ایران یک پادشاهی بوجود آمد و رفته رفته سراسر ایران زمین و خاکهای همسایه را فراگرفت. یونانیان سراسر کشورهای ایران را به اعتبار این دولت، مدس (مادا) خواندند و صد سال پس از برچیده شدن پادشاهی خاندان مادیها در سال 558 ق. م. بدست کورش هخامنشی باز سراسر ایران را همچنان ماد خواندند چنانکه جنگ معروف خشیارشا چهارمین شاهنشاه هخامنشیان با یونانیان در سال 480 ق. م. در تاریخ جنگ مادی خوانده میشود. رفته رفته نام ماد بنام پارس یعنی بنام سرزمینی که هخامنشیان از آنجا بودند تبدیل یافت و هنوز نزد اروپائیان سراسر ایران زمین به اعتبار دولت پارسیان هخامنشی پارس خوانده میشود. بنابراین مدیکه بوتانه یعنی گیاه ایرانی. کهن ترین جایی که در نوشته های یونانیان اسپست بنام مدیکه یاد شده در قطعه ٔ شعری است که از شاعر نامور یونانی اریستوفانس بجای مانده. این گوینده در حدود سال 450 ق. م. تولد یافت و در سال 386 ق. م. درگذشت. در نوشته های فیلسوف یونانی ارسطاطالیس (384- 322 ق. م.) چندین باراز مدیکه (اسپست) یاد شده است. پزشک یونانی دیسکوریدس که در نخستین سده ٔ میلادی میزیسته، همان کسی که در طب قدیم ایرانی و عربی بنام دیسقوریدوس یا دیسقوردیوس بسا از او نام برده شده، در جزء گیاهان و داروها، مدیکه را تعریف کرده، ازعلوفه ٔ چارپایان بشمار آورده است. استرابو جغرافیانویس یونانی در نخستین سده ٔ میلادی در سخن از سرزمین ماد، از گیاه منسوب به آن که یونانیان مدیکه خوانند، یاد کرده گوید: این گیاه در ماد فزون و فراوان میروید. پلینیوس دانشمند رومی که در سال 79 م. در هنگام آتشفشانی کوه وزو جان سپرد در کتاب خود نسبهً بتفصیل از اسپست که در لاتین، مدیکاگو ساتیوا خوانده میشود و اینک در گیاه شناسی بهمین نام معروف است، یاد کرده است. از آن جمله مینویسد: «اسپست در یونان از گیاهان بیگانه بشمار است. در روزگار داریوش در هنگام جنگ وی با یونان، به آن سرزمین درآمد. گیاه سودمندی است و باید آنرا از رستنیهای درجه ٔ نخست شمرد. یک تخم افشانی (کشت) آن سی سال پایا میماند». انفیلوخس درباره ٔ اسپست و سی تی سوس کتابی نوشته است که در آن گوید: «... پیش از آنکه گل بدهد باید آنرا درو کرد. در سال شش بار میتوان آن را برید، نباید گذاشت که تخم بدهد. محصولی که تا سه سال از این گیاه درو شود از بهترین علوفه بشمار است...». در طی این شرح پلینیوس از شخم و شیار کردن اسپستزار و هموار کردن خاک و پرداختن زمین از سنگ و کلوخ و آبیاری کردن و کوت دادن آن سخن میدارد. از اینکه پلینیوس میگوید انفیلوخس درباره ٔ این گیاه و سی تی سوس کتابی پرداخته، بخوبی میرساند که تا به چه اندازه اسپست در قدیم اهمیت داشته است. هرچند نمیدانیم انفیلوخس کی میزیسته اما نظر بزمان خود پلینیوس، باید پیش از میلاد مسیح زیسته باشد. این دانشمند را از آتن دانسته اند. اسپست در حدود نیمه ٔدومین قرن پیش از میلاد مسیح داخل ایتالیا گردید و در حدود همین زمان از ایران شرقی که امروزه ترکستان روسیه خوانده میشود، به چین برده شد و در آنجا بنام موسو رفته رفته سرزمینهای پهناور فغفور (بغپور) را فراگرفت. نام ایرانی این گیاه در سفر از فرغانه به چین به اندازه ای فرسوده شده وتغییر هیئت داده که امروزه نمیتوان نام محلی آن را بازشناخت.
تاریخ مسافرت اسپست به چین به اختصار چنین است: امپراطور چین ووتی (140- 87 ق. م.) از خاندان هان (معروف به هان غربی) همزمان اردوان دوم (127- 124 ق. م.) و پسرش مهرداد دوم اشکانی (124- 87 ق. م.) میباشد. در هنگام فرمانروایی طولانی وی اقتدار چین از هر سوی روی به فزونی گذاشت و از شکوه و جلال برخوردار گردید بویژه در آن دوران ادب و هنر آن سرزمین رونق یافت. امپراطور ووتی برای اینکه از طرف غربی کشورهای پهناور چین از هجوم و دستبرد طوایف بیابان نورد آسیای مرکزی آسوده باشد، سفیری موسوم به سردار چانگ کی ین به آن سامان فرستاد تا با یوئه چیها که آریائی نژاد بودند و سرزمینهای شمالی بلخ وسغد را در دست داشتند و بضد هیونگ نو (هونها - هیتالها) پیمان دوستی ببندد. مسافرت چانگ کی ین در این بخش از آسیای مرکزی سیزده سال طول کشید و چندین بار گرفتار هونها شده و رهایی یافت. از سرزمینهای همسایه ٔ غربی چین اطلاعات و ارمغانهای گرانبهایی به دیار خود آورد. اسپست و رز از ره آوردهای اوست از فرغانه. این دو گیاه را در سال 126 ق. م. تقدیم ووتی کرده و بفرمان این امپراطور در باغهای سینگان فو کشت گردید و پس از چندی از باغهای کاخ پایتخت به اسپستزارها و موزارها راه یافت و رفته رفته سراسر نواحی پایتخت چین شمالی را فراگرفت و به اندازه ای در آنجا خوب پرورش یافت که بعدها تخم آن به امریکا برده شد و بهترین جنس این گیاه بشمار درآمد.
در چین اسبهای زیبا و خوش سروسینه و باریک پای ایران را به اسبهای خرداندام مغولی برتری میدادندو آنها را از نژاد اسب آسمانی میخواندند. از برای اینکه این اسبها در چین همچنان زیبا و چالاک پرورش شوند و پایا مانند سردار چانگ کی ین با کاروان اسبهای ایرانی خوراک دل پسند آنها رانیز از ایران زمین به چین برد. شک نیست که با خود این گیاهان نامهای آنها نیز به چین رفت اما چنانکه گفتیم در آن لغات محلی فرغانه تحریفی روی داده است. گفتیم اسپست در چین موسو خوانده میشود و انگور هم که تاآن روز در چین دیده و شناخته نشده بود در زبان چینی پوتائو نامیده میشود، نامی که یادآور بادک پهلوی و باده ٔ فارسی است و خود سردار چانگ کی ین میگوید که چگونه در فرغانه از انگور باده (شراب) میساختند. آنچه در نوشته های قدیم چینی ثابت است اینست که موسو (اسپست) و پوتائو (انگور) هر دو بدستیاری چانگ کی ین به چین رفته و ثابت است که این هر دو کلمه از لغات بیگانه ٔ زبان چینی است و ثابت است در زمان چانگ کی ین که یک سال را در بلخ گذرانده، زبان آن سامان یکی از لهجات ایرانی بوده و خود او هم میگوید: هرچند در این سامان از فرغانه گرفته تا بسوی انسی (پارتیا سرزمین پارتها) و بالاتر طرف غربی زبانهای گوناگون دارند، اما این لهجه ها به اندازه ای بهم نزدیک هستند که مردمان این مرز و بومها بخوبی زبان همدیگر را درمی یابند. در روزگاران گذشته اسبهای ایران شهرت جهانی داشتند و چون مایه ٔ زندگی و علوفه ٔ مطبوع آنها که بنام آنها اسپست خوانده شده گیاهی است با ریشه ٔ بسیار بلند و کمترنیازمند آب، از رستنیهائی است که با نهاد سرزمین بلند و خشک ایران سازگار است. تا این کشور اسب خیز و مردمانش سواران دلیر بودند، فرسنگها کشتزارهای ایران از این گیاه سبز و خرم بود. خبری که طبری در تاریخ خود از گزیت یا مالیات برخی از محصول در روزگار خسرو انوشیروان یاد کرده بخوبی اهمیت و ارزش کشت اسپست را در روزگار ساسانیان میرساند: «از برای هر یک جریب زمین که گندم یا جو کاشته میشد یک درهم گزیت نهادند، از برای یک موزار هشت درهم، از برای یک جریب اسفست هفت درهم، از برای هر چهار درخت خرمای ایرانی یک درهم، از برای هر شش درخت خرمای معمولی یک درهم، از برای شش درخت زیتون یک درهم ».
چنانکه دیده میشود اسپست پس از انگور گرانبهاترین محصول و جو که خوراک اسب هم میباشد با گندم یکسان بوده است. گفتیم فصفصه (ج، فصافص) معرب اسپست است و لفظ عربی آن «رطبه » و خشک آن «قت » میباشد. در بسیاری از کتب ادویه ٔ ایرانی و عرب از این گیاه یاد شده و تخم آن را قابض دانسته اند و از برای خود گیاه خواص گوناگون ذکر کرده اند و در اینجا یاد کردن برخی از این نوشته ها تا به اندازه ای که با خود لغت پیوستگی دارد بیفایده نیست. در کتاب الابنیه عن حقایق الادویه تألیف ابومنصور موفق الدین هروی که در قرن پنجم نوشته شده آمده: «رطبه را اسپست گویند بپارسی...». ابن درید که در سده ٔ سوم هجری میزیسته در جمهرهاللغه گوید: «و الفصافص، فارسیه معربه اسفست و هی الرطبه». در شرح فارسی صیدنه ٔ ابوریحان بیرونی یاد شده: «رطبه سبست راگویند چون سبز باشد و جمع او رطاب گویند. و اهل مصرقضب گویند و طائفه ای از اهل لغت «قت » اسپست تر را گویند و خشک را نیز گویند و اصمعی گوید فصافص جمع فصفصه است و بلغت فارسی او را سبست گویند...». در مفردات ادویه ٔ ابن بیطار که در سال 646 هَ. ق. درگذشت درجائی آمده: « (فصفصه) ابوحنیفه هو رطب القت و یسمی الرطبه مادامت رطبه فاذا جفت فهی القت ّ و هی کلمه فارسیهالاصل ثم عربت و هی بالفارسیه اسفست...» و در جای دیگر همان کتاب آمده: «رطبه هی الفصفصه و یقال لیابسها القت ّ». در جواهراللغه که در سال 924 هَ. ق. نوشته شده تألیف محمدبن یوسف الطبیب الهروی یاد شده: «الرطبه؛ اسبست ». و در جای دیگر همان کتاب آمده: «و القت الیابس من الاسفست...». در شرح اسماءالعقار تألیف ابی عمران موسی بن عبداﷲ الاسرائیلی القرطبی فیلسوف وطبیب قرن ششم هجری آمده: «قت، هو الذی یقال له السفسف و الفصفصه و هو الذی یسمی علف الدواب و هو القضب، و مادام اخضر یسمی رطبه و اسمه بعجمیه اندلس یربه وموله معناه عشبهالبغله». و باز در تحت کلمه ٔ قرط گوید: «قرط؛ هذا النبات المشهور بمصر الذی تعتلفه الدواب و یسمی الشبذر و یسمون اسمه البرسیم ». نامی که در اسماءالعقار به زبان اندلس یعنی اسپانیا به اسپست داده شده بسیار قابل توجه است: «یربا دومولا» اسپانیولی در فرانسه «ارب دمول » یعنی علف استر. و دیگر اینکه قرط که از جنس اسپست است «شبذر» و همچنین «برسیم » خوانده شده. شبدر همان نامی است که امروزه در فارسی بیک جنس از اسپست داده میشود و در لاتین «تری فلیوم » خوانده میشود مطابق نامی که در افغانستان (کابل) به آن داده «سه برگه » گویند. (یونجه «اسپست » بقلم پورداود در مجله ٔ یغما سال دوم شماره ٔ 12).


اردشیر بابکان

اردشیر بابکان.[اَ دَ / دِ رِ ب َ] (اِخ) مؤسس سلسله ٔ ساسانی. شورش و اختلالی که در آغاز قرن سوم میلادی در ایالت پارس واقع شد انحطاط قدرت اشکانیان را در آن عهد آشکار میسازد ظاهراً هر شهری که تا اندازه ای قابل اعتنا بوده پادشاه کوچکی داشته است مهمترین این ممالک کوچک در ایالت پارس شهر استخر بود که پایتخت پادشاهان باستانی محسوب میگردید در این تاریخ شهر استخر بدست گوچیهر از سلسله ٔ بازرنگیان افتاد این شخص گویا از سلاله ٔهمان گوچیهر باشد که در قرن اول میلادی برادر خود ارتخشتر نام را بقتل آورد. همچنین در گوپانان (ناحیه ٔ دارابگرد) و در کونوس (؟) و لوریور (؟) سلسله های کوچکی از شاهان محلی وجود داشتند تلفظ صحیح این اسامی که طبری نقل کرده میسر نشد از عبارت طبری معلوم میشود که این نامها را از منابع صحیحه نقل کرده است. ساسان که مردی از دودمان نجبا بود با زنی از خانواده ٔ بازرنگی وصلت کرد ساسان در معبد اناهیذ (اناهیتا) در شهر استخر سمت ریاست داشت پس از او پسرش پاپک جانشین شد و روابط خود را با بازرنگی ها مغتنم شمرده یکی از پسران خود را که اردشیرنام داشت در دارابگرد بمقام عالی نظامی اَرکَبَد رسانید تقریباً بعد از سال 212 م. اردشیر چند تن از ملوک پارس را مغلوب و هلاک کرد و مقام آنان را صاحب شد مقارن این احوال پاپک بر گوچیهر شاه که خویشاوند او بود شورید و مکان گوچیهر را که معروف بکاخ سفید بود بتصرف آورد گوچیهر را کشته خود بر اریکه ٔ سلطنت نشست. البته اردشیر مایل بود که پادشاه سرتاسر ایالت پارس شود ولی پاپک از قصد پسر جاه طلب خود هراسان شده نامه ای بحضور شاهنشاه اردوان (ارتبان پنجم) نوشت و رخصت طلبید که تاج گوچیهر را بسر فرزند ارشد خویش شاهپور گذارد. شاهنشاه در پاسخ نوشت که او پاپک و پسرش اردشیر را یاغی میشناسد. پاپک اندکی بعد از این واقعه بدرود حیات گفت و شاهپور بجای او نشست میان او و برادرش اردشیر نزاع در گرفت. اتفافاً شاهپور بطور ناگهانی وفات یافت و سبب را چنین نوشته اند که هنگام حمله بدارابگرد شاهپور در خانه ای ویرانه فرود آمد غفلهً سنگی جدا شد و او را از پای درآورد. برادران تخت و تاج را به اردشیر تقدیم کردند اردشیر چندی بعد برای جلوگیری از خیانت و طغیان برادران فرمان داد که همه ٔ آنان را بقتل آوردند. و بعد از آنکه طغیان دارابگرد را فرونشاند به استحکام مبانی قدرت خویش پرداخت و ایالت کرمان را که در جوار کشور او بود مسخر و پادشاه آنجا موسوم به ولگاش را اسیر کرد، سواحل خلیج فارس جزو قلمرو آن شهریار جهانگشا گردید. گویند در این ناحیه سلطانی بوده که مردم او را چون خدائی می پرستیدند. اردشیر بعد از بسط قدرت خود در تمام پارس و کرمان که دنباله ٔ جغرافیائی آن بشمار می آید فرمان داد تا در گور (فیروزآباد کنونی) قصری و آتشکده ای برآوردند یکی از فرزندان خود را که هم اردشیر نام داشت والی کرمان کرد. عاقبت میان اردشیر و شاهنشاه اشکانی جنگ درگرفت اردوان پادشاه اهواز (خوزستان) را فرمان داد که بجنگ اردشیر شتافته او را مغلولا به تسیفون فرستد اردشیر مهلت نداد بعد از آنکه شاذ شاهپور شهریار اصفهان را مغلوب و هلاک کرد رو بجانب اهواز نهاد و شهریار آنجا را کاملاً مغلوب و کشور او را بقلمرو خود ملحق نمود آنگاه ولایت کوچک مِسِن را که مصب شط دجله و ساحل خلیج فارس بود بتصرف آورد این ولایت در دست اعرابی بودکه از عمان آمده بودند و پیشرو طوایف عربی محسوب میشدند که در آغاز سلطنت ساسانیان ناحیه ٔ حیره را در مغرب فرات فروگرفتند. آخرالامر نبرد بزرگی میان اردشیرو شاهنشاه اشکانی که خود فرماندهی لشکر را داشت در جلگه ٔ هورمزدقان که تعیین موقع جغرافیائی آن میسر نیست واقع شد. بنابر روایات عهد ساسانیان اردوان بدست اردشیر کشته شد و اردشیر سر خصم را لگدکوب کرد این کار وحشیانه گویا حقیقت نداشته باشد و منشاء آن ظاهراً نقوش برجسته ٔ نقش رستم است (که بعد خواهد آمد). پس از این نبرد که در روز 28 آوریل 224 م. رخ داد اردشیر فاتحانه وارد تیسفون شد و ایالت بابل را به اطاعت خود آورده جانشین اشکانیان گردید. حکمران بابل در آن تاریخ ولگاش پنجم (ولاگاز) برادر اردوان بود این شخص را اردوان چند سال قبل معزول کرده بود چون خبر قتل اردوان ببابل رسید فرصت غنیمت شمرده بر تخت نشست.
بنابر روایات موجوده اردشیر دختر یا دختر عموی اردوان یا برادرزاده ٔ فرخان پسر اردوان را بنکاح خویش درآورد. آنچه مورخان عرب و ایرانی در باب این ازدواج نقل کرده اند شبیه افسانه است معذالک آقای هرتسفلد معتقد است که این مزاوجت حقیقهً واقع شده است زیراکه اردشیر میخواست بوسیله ٔ وصلت با خانواده اشکانی اساس دولت خود را استوار کند اما من بدو دلیل نسبت بصحت این روایت ظنین هستم یکی اختلاف آرائی که در نسب زوجه ٔ اردشیر هست دیگر آنکه مقصود مورخان عرب و ایران از ذکر این ازدواج اثبات این نکته است که چون مادرشاهپور پسر اردشیر از سلسله ٔ سابق بوده پس شاهپور حقاً جانشین اشکانیان بشمار میرود اما در واقع قبل ازآنکه اردشیر بتخت نشیند شاهپور بحد بلوغ رسیده بود و این مطلب از یکی از روایات نخستین طبری مستفاد میشود که گوید شاهپور در نبرد هرمزدقان شرکت جست. (طبری ص 819 نولدکه ص 14). سلسله ٔ این روایت ظاهراً بکتاب خوذای نامگ میرسد در صورتی که روایت عروسی اردشیر با یکی از بانوان اشکانی و تولد شاهپور از او که در ضمن نوشته های طبری دیده میشود مأخوذ از یکی از افسانه های عامیانه است. در سالهای بعد پس از آنکه اردشیر شهر مستحکم هتره را مدتی محاصره کرد و نتیجه حاصل نشد بتسخیر کشور ماد و شهر همدان پرداخت و به آذربایجان و ارمنستان حمله برد اگر چه در آغاز موفق بفتح نشد ولی گویا بعد این دو کشور را به تصرف آورده است. ممالک سکستان و ابهر شهر (خراسان فعلی) و مرو و خوارزم و بلخ را متصرف شد و به این ترتیب قدرت خود را بر نواحی شرق بسط داد. بموجب روایت طبری که آقای هرتسفلد صحت آنرا تصدیق میکند پادشاه کوشان که دره ٔ کابل و پنجاب را در دست داشت و پادشاهان توران و مکوران (ناحیه فعلی قزدار در جنوب کویته و مکران واقع در سواحل خلیج عمان و اقیانوس هند) سفرائی بحضور اردشیر فرستادند و او را بشاهنشاهی شناختند. سلطنت او در آن تاریخ شامل ایران فعلی و افغانستان و بلوچستان و صحرای مرو و خیوه بود حد شمالی بشط جیحون میرسید و حد غربی به آخر بابل و عراق. شاهزادگان خانواده ٔ سلطنتی که پی در پی حکومت خراسان یافتند لقب کوشان شاه گرفتند، احتمال میرود که اردشیر پس از تصرف پایتخت رسماً تاجگذاری کرده و عنوان شاهنشاهی گرفته باشد ولی درست نمیدانیم که این تشریفات درکدام نقطه صورت یافته است.
بر طبق عقیده ٔآقای زاره احتمال میرود که مؤسس سلسله ٔ ساسانیان این تاجگذاری را در مسقط الرأس خود یعنی در شهر استخر و در معبد اناهیتا که روزگاری جد او ساسان مؤبد بزرگ آن بود انجام داده باشد. در این معبد بود که چهارصد سال بعد از اردشیر آخرین شاهنشاه ساسانی تاج برسر نهاد. و ممکن است تاجگذاری اردشیر در تنگه ٔ نقش رجب نزدیک استخر اتفاق افتاده باشد زیرا که اردشیر و شاهپور در این نقطه نقش جلوس خود را در سنگ حجاری کرده اند. مجلس تاجگذاری اردشیر در دو محل دیده میشود یکی در نقش رجب و دیگر در نقش رستم کنار دخمه ٔ سلاطین هخامنشی. بنابر احتمال آقای زاره کتیبه ٔ نقش رجب زماناً مقدم بر نقش رستم است نقش رجب درست حفظ نشده و بسی از نقوش آن در اثر فساد و تجزیه ٔ سنگ محو گردیده وتصاویر آن شناخته نمیشود اوهرمزد (اهوره مزدا) حلقه ٔ سلطنتی را در دست راست گرفته و عصای پادشاهی را بادست چپ بشاهنشاه عطا می کند شاه آن حلقه را با دست راست گرفته و دست چپ را برافراشته، انگشت سبابه را بنشانه ٔ احترام و اطاعت به طرف جلو دراز کرده است خدا تاج زرین کنگره دار بر سر دارد و شاه در این کتیبه بهمان وضعی که در سکه های اوائل سلطنت دارد دیده میشود ریشی دراز و مربع شکل و گیسوانی کوتاه دارد خدا و شاه و سایر اشخاص آن نقش پیاده اند. آقای زاره در فاصله ٔ خدا و شاه صورت دو طفل را تشخیص داده یکی از خواجه سرایان مگس پرانی در بالای سر شاه نگاهداشته و خود درپشت سر ایستاده است یکی از اعیان که ریش دارد دست راست خود را بعلامت احترام چنانکه ذکر کردیم، بلند کرده است. در پشت سر اوهرمزد دو تصویر هست که گویا تصویر بانوان است این بانوان در کنار و در زیر قبه ٔ شبیه بچتر قرار دارند و پشت به اوهرمزد کرده اند. بعقیده ٔآقای زاره این دو بانو از خاندان سلطنتی هستند و جداگانه در قصر سلطنتی یا در آتشکده مراسم احترام را نسبت بشاه بجا می آورند. تصاویر نقش رستم خیلی بهتر ازنقش رجب محفوظ مانده است در این نقش اوهرمزد و شاه سوار اسب هستند جثه ٔ اسبان به نسبت سواران کوچکتر ازحد طبیعی است هر یک از اسبان دستی را بلند کرده و به پیش قدم برمیدارد اوهرمزد در این جا هم مثل نقش رجب عصای پادشاهی را بدست چپ و حلقه ٔ سلطنتی را که مزین بنوارهای چین دار است با دست راست بجانب شاه دراز می کند، شاه حلقه را با دست راست گرفته و با دست چپ مراسم احترام را بترتیبی که ذکر شد بجا می آورد کلاه اردشیر مدور است و در پشت آن گردن پوشی است بشکل گوئی که پارچه ٔ نازکی آن را پوشیده است این زینت عجیب در کتیبه ها و سکه های ساسانی مکرر دیده شده است فقط در بعض مسکوکات اوایل سلطنت اردشیر این علامت نیست در آن جا شاهنشاه را با افسر بلند اشکانیان رسم کرده اند گیسوان بلند و منظم اردشیر حلقه وار بر دوش او ریخته است انتهای ریش اردشیر باریک شده در حلقه فرو رفته است و قسمتی از ریش از زیر آن حلقه نمایان است پادشاه گردن بند مرواریدی آویخته و لباده ٔ آستین داری پوشیده که ببدنش چسبیده است نوارهای پهن چین خورده بکلاه او اتصال دارد و دنباله ٔ نوارها به پشت او افتاده است. اوهرمزد تاجی کنگره دار بر سر نهاده است و گیسوان مجعدش از بالای سر و میان تاج پیداست حلقه های گیسو و ریش دراز و مربع او هیئتی بسیار عتیق دارد لکن از حیث لباس چندان با شاه متفاوت نیست او نیز نوارهای چین خورده دارد که از تاجش آویخته است زین و برگ اسبان یکسان است فقط لوحی که در قسمت مقدم زین شاه نهاده اند منقش بسر شیران برجسته است اما زین اسب اوهرمزد دارای نقش گل است. در میان پاهای این اسبان گوی سبکی بشکل گیلاس نمایان است که آن را بوسیله ٔ زنجیری از پهلوی اسب آویخته اند این گوی در اکثر نقوش برجسته ٔ ساسانی در کنار زین اسبان نقش شده است. در پشت سر شاه خواجه سرائی ایستاده که کلاهی نمدی با علامت مخصوص بر سر دارد و مگس پرانی را برافراشته است، مردی است که کلاه خودی بر سر دارد زیر پای اسب شاه بر زمین افتاده و احتمال میرود که تصویر اردوان باشد که بدست اردشیر مغلوب و مقتول شد. در زیر پای اسب اوهرمزد نیز شخصی افتاده است که ظاهراً عریان است موی سر و ریشش از هم گسیخته و سر ماری چند از میان گیسوانش آشکار است این تصویر گویا اهریمن یا یکی دیگر از ارواح خبیثه را نشان میدهدکه اوهرمزد او را پامال سم ستور کرده است خطوطی بزبان یونانی و پهلوی اشکانی و پهلوی ساسانی بر اسب شاه نقر شده است که گوید این سوار پرستنده ٔ مزدا اردشیرالهی شاهنشاه ایران و از نژاد خدایان پسر پاپک شاه است و کتیبه ٔ دیگر بهمان زبان ها خدا را که اوهرمزد است معرفی میکند (در قسمت یونانی او را زِئوس نوشته است).
اولین پادشاهان سلسله ٔ ساسانی را علاقه طبیعی نسبت بولایت پارس مسقطالرأس خود بود و از این جهت نقوش خود را در صخره های حوالی استخر کنده اند اما علاوه بر مسئله ٔ حب وطن این انتخاب سبب دیگر هم داشت وآن تذکر عهد پر افتخار دولت هخامنشی بود که قبور شهریارانش در صخره ٔ نقش رستم قرار دارد. استخر شهری مستحکم دارای حصارهای متین بود و چون وارث شهر قدیم تخت جمشید محسوب میشد که ویرانه ٔ آن حکایت از مجد و عظمت گذشته میکرد آن جا را ساسانیان کرسی مقدس و محترم دودمان خود ساختند. ظاهراً مؤسس سلسله ٔ ساسانی گاهی در شهر گور (فیروزآباد کنونی) مقام میکرد که آنجا را اردشیر خوره نامیده و باغهای مصفا و گلستانهای روح افزا در اطراف آن احداث کرد در روزگار جوانی قصری هم در این مکان ساخته بود که آثار ویرانه ٔ آن هنوز پدیدار است این قصر یکی از نخستین بناهای طاق دار ایران است. تالار ورود و تالارهای جنبین را بوسیله ٔ طاق پوشیده بودند دیوارهای خارج پنجره نداشت اما دارای ستونهای برجسته و طاق نما بود در آن شهر اردشیر آتشکده ای بنا کرده که آثارش هنوز نمایان است. پنج قرن و نیم پس از سقوط دولت هخامنشی پارسیان همه ٔ اقوام ایرانی را مجدداً در تحت قدرت خویش آورده شاهنشاهی جدیدی در شرق تأسیس کردند که با امپراطوری روم پهلو میزد. تمدن ساسانی اگرچه دنباله ٔ تمدن اشکانی بود ولی مجدد ومکمل آن محسوب میشد بقای رسوم عهد اشکانی از آثاری نمایان است که در لغت دوره ٔ ساسانی باقی گذاشته است زیرا که لهجه ٔ پارسی یعنی ایرانی جنوب غربی که زبان رسمی دولت شاهنشاهی جدید گردید و مقام زبان ایرانی شمال غرب را که در دربار اشکانی متداول بود احراز کردمقدار کثیری از لغات و اصطلاحات مختلفه از سلف خود عاریه نمود. بعلاوه پادشاهان ساسانی در قرن سوم میلادی هنوز در کتیبه های خود زبان پهلوی اشکانی را با زبان پهلوی ساسانی توأماً بکار می بردند اما ایالت پارس وپایتخت آن استخر شایستگی اقامت شاهنشاه را نداشت دراثر حوادث تاریخی بین النهرین مرکز شاهنشاهی مشرق شده بود سلوسی و تیسفون وارث بابل عتیق شدند چنانکه درزمان اسلام این میراث ببغداد انتقال یافت. دولت بزرگ مغربی یعنی روم همسایه ٔ پایتخت ایران بود. شهر تیسفون خارج از متن حقیقی کشور ایران و واقع در اراضی آرامیان بود و نواحی عرب نشین از پشت دیوارهای شهر وه اردشیر شروع میشد (وه اردشیر شهری بود که اردشیر بجای سلوسی عتیق که در سنه ٔ 165 م. بدست ویدیوس کاسیوس رومی ویران شد، بنا نهاد) در ماوراء فرات در محلی که این شط بجانب دجله متمایل شده به فاصله ٔ 50 کیلومتری آن میرسد دولتی عربی در این زمان تشکیل شد بنام حیره که تابع دولت شاهنشاهی ایران بود و حصاری محسوب میشود که ایران را از تاخت و تاز بدویان چادرنشین محفوظمیداشت در شمال بادیه الشام دولت عربی دیگری بنام غسانیان وجود داشت که خراجگزار و متحد رومیان بود. منابعی که در دست داریم بما اجازه نمیدهد که کاملاً در شخصیت اردشیر تعمق کنیم مورخان مشرق زمین در توصیف اخلاق و صفات شخصی مهارتی ندارند تعریفی که میکنند نوعی و صنفی است چند تن از سلاطینی که محبوب مورخان ساسانی بوده اند و نویسندگان عرب و ایران اطلاعات خود را از کتب آن مورخان اخذ کرده اند در نظر ما پادشاهانی پرهیزکار و نیرومند و قوی الاراده جلوه میکنند که هم ّ خویش را صرف توسعه و ترقی مادی و معنوی کشور شاهنشاهی کرده و نصایح و اندرزهای بسیار بیادگار گذاشته اند. اردشیر نیز در زمره ٔ این سلاطین محبوب است نصایح و حکم فراوان از او نقل کرده اند بعلاوه اعمال شاهنشاه گواه لیاقت نظامی و قدرت نفسانی و تدبیر سیاسی اوست و نیز از کارهای او پی میبریم که زندگی اشخاص در نظر او قدری نداشته است در ظرف چند سال با دستی قوی و محکم اجزاء پراکنده ٔ کشور اشکانی را شیرازه ای بست و آن مملکت متشتت را بواحدی مستحکم مبدل ساخت و حتی بعضی ازنواحی شرق را هم که از اشکانیان فرمان نمی بردند به اطاعت آورد و چنان تشکیلاتی در سیاست و دیانت آماده کرد که بیش از چهار صد سال دوام یافت.
مورخان مشرق هر وقت بخواهند در توصیف وتمجید پادشاهی داد سخن بدهند بنای بلاد و حفر ترعه هاو سایر اعمال خیریه را به او منتسب میکنند. در مورداردشیر چه از کتب مورخان مزبور و چه از نام شهرهائی که با کلمه ٔ اردشیر ترکیب گردیده معلوم میشود که این شاهنشاه در این باب نیز فعالیت و اهتمام بسیار بخرج میداده است از جمله شهر سلوسی که اردشیر آنرا مجدداً بنا نهاده وه اردشیر خواند و اردشیر خوره و ریواردشیر و رام اردشیر که هر سه در پارس بودند از بناهای اوست دیگر شهر هرمزد اردشیر که بعداً سوق الاهواز (خوزستان) نامیده شد دیگر شهر باستانی مِسِن (کرخای میشان) که بنام استرآباد اردشیر مجدداً آبادی یافت دیگر شهر و هیشت آباد اردشیر که در آغاز اسلام بنام بصره آبادی از سرگرفت و غیره. بمرور زمان سرگذشت این شهریار صورت افسانه گرفته است در افسانه ٔ کوچکی که بنام کارنامک اردشیر پاپکان معروف و شرح اعمال و افعال اردشیر در آن مندرج است مطالبی دیده میشود که متعلق بحکایت کورش کبیر است حتی کشتن اردشیر اژدها را مقتبس از قصه ٔ مردوک خدای ملی بابلیان است مردوک بادی وحشتناک برانگیخت تا در عفریت عظیم موسوم به تیامت فرورفت و آن دشمن خدایان را از پا درآورد اردشیر در کشتن اژدهای هفتان بخت فلز گداخته در کام آن ریخت تا بحالتی فجیع هلاک شد. (ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستنسن ترجمه ٔ رشید یاسمی صص 50- 58).
بروایت شاهنامه اردشیر پسر ساسان از دختر بابکان است که از دست اشکانیان فرمانروای اصطخر بود و ساسان نبیره ٔ اردشیر بهمن است بچهار پشت. مؤلف حبیب السیر آرد: اردشیر نام پسر ساسان بن بهمن. که اول ساسانیان بوده است و او را اردشیر بابکان میگفته اند و اکاسره ایشان اند. (برهان قاطع). به اتفاق مورخان بنی ساسان از نسل بهمن بن اسفندیاراند... و نخستین کسی که از ایشان مالک ملک امور جهانبانی شد اردشیر بابکان است که او بزعم بعضی از علمای فن اخبار و سیرولد بابک بن ساسان الاصغر است و نسب ساسان الاصغر بساسان بن بهمن بن اسفندیار می پیوست و زمره ای را عقیده آنست که ساسان الاصغر دختر بابک را که از قبل اردوان حاکم فارس بود و او را بنابر تعظیم بابکان میگفتند یعنی امیر بابک، دختری به حباله ٔ خویش درآورد و از آن دختر اردشیر متولد شد و چون مدّت هشت سال از عمر او برآمد جمعی از علمای فن تنجیم به او گفتند که ما را اززایجه ٔ طالع تو چنان معلوم شد که بمرتبه ٔ بلند سلطنت فایز خواهی گشت و اکثر معموره ٔ ربع مسکون بتحت تصرف درخواهی آورد. این سخن کالنقش فی الحجر در لوح دل اردشیر ارتسام یافته بعد از چند گاه شبی در خواب دیدکه فرشته ای با وی گفت که بشارت باد ترا که ایزد سبحانه و تعالی تملک و ایالت عباد خود را بتو ارزانی داشت. لاجرم اردشیر در ایام جوانی برزین ملک ستانی نشسته ملوک طوایف را مغلوب گردانید و با اردوان نیز محاربه کرده او را بقتل رسانید و از کنار دجله بغداد تا رود جیحون مسخر ساخت و بروایتی در جمیع معموره ٔ ربع مسکون رایت شهریاری برافراخت و اول پادشاهی است که اختراع کمر کرده آنرا بر میان بست و نخستین ملکیست که ملقب بشاهنشاه گشت. اردشیر از سایر سلاطین عجم بمزید فضل و هنر ممتاز شد و همواره همت عالی خود را بر تصنیف و تألیف میگماشت و از جمله ٔ مؤلفات او کتابی است موسوم به کارنامه و آن رساله مشتمل است بر کیفیت خروج طوایف او در اطراف جهان و تصنیف دیگر دارد ادب العیش نام و آن رساله مبنی بر آداب خوردن و آشامیدن و چگونگی اختلاط با مردم است و در آن تألیف مبین ساخته که آدمی در هر وقت چه کار کند و هر زمان بکدام شغل اشتغال نماید. اردشیر در ممالک خویش منهیان تعیین کرده بود که هر قضیه که حادث گشتی بسمع او رسانیدندی بمثابه ای که هر کس صباح ببارگاه او درآمدی گفتی که تودوش چکار کردی و چه سخن بر زبان آوردی. مدت سلطنتش بعد از قتل اردوان به اتفاق مورخان چهارده سال و چهار ماه بود از ابتدای خروجش تا وقت وفات بقول طبری چهل و چهار سال بود والملک والبقاءﷲ الملک المتعال. دربعضی از کتب تاریخ و اخبار مرقوم اقلام بدایع آثار گشته که اردوان بن نرسی که آخرین ملوک طوایف است مملکت ری را دارالملک خویش گردانیده بود یکی از امرای صاحب شوکت را بحکومت تمام ولایت فارس بازداشته بود و ضبط بعضی از بلاد و آتشکده های اصطخر را در عهده ٔ بابک بن ساسان الاصغر کرده و این بابک را از منکوحه ٔ او که مسماه به ارمهت بود پسری در وجود آمد که شمایم اقبال و سروری از گلشن جمالش فائح بود و آثار استقلال و مهتری از ناصیه ٔ احوالش لایح و آن مولود نیکوسیر به اردشیر موسوم گشت چون بسن ّ رشد و تمیز رسید در غایت شجاعت و مردانگی مشهور گردید. حاکم فارس نزد بابک فرستاده اردشیر را طلبید بابک حسب الحکم فرمان پذیرفته اردشیر را فرستاد منظور نظر والی فارس شد بعد از چند گاه آن پادشاه اردشیر را نزد خواجه سرای پری نام که حکومت دارابجرد میکرد فرستاد مشروط به آنکه در سرانجام مهام ممدّ و معاون پری بوده هرگاه او را اجل موعود فرا رسد اردشیر متکفل ایالت آن ولایت گردد و بحسب اتفاق هم در آن ایام اوقات حیات پری سپری شده اردشیر حاکم دارابجرد گشت و بسبب سخنی که از منجمان شنیده بودبر زین ملک ستانی نشسته مردم را بخود دعوت کرد. و روایت دیگر در این باب آنکه در اول حال که اردشیر در ملازمت اردوان بسر می برد روزی همراه پسرانش بشکار رفته اردوان از این معنی وقوف یافت و از عقب ایشان روان شد تا ملاحظه ٔ احوال جوانان نماید و در آن روز اردشیر غایت جلادت و جرأت ازو ظاهر گشته اردوان بر او حسدبرد و گفت پدرت عاملی بیش نیست ترا سعی نمودن در رسوم رزم و پیکار بکار نیاید باید که در طویله ٔ خاصه ٔ من مسکن سازی که منصب آخورسالاری بتو ارزانی داشتم. اردشیر بناکام متصدی آن امر گشته در آن اوقات اردوان شبی خوابی هولناک دید و از منجمان تعبیرش پرسید جواب دادند که این خواب دلالت بر آن میکند که این ولایت بشخصی منتقل گردد که در این نزدیکی از دارالملک تو بگریزد. یکی از کنیزان که به اردشیر طریق تعلق و تعشق مسلوک میداشت کیفیت واقعه را بدو رسانید. هر دو بجانب فارس گریختند و پادشاه بر این صورت اطلاع یافته انگشت حیرت بدندان گرفته. چون اردشیر در فارس علم مخالفت اردوان مرتفع گردانید سپاه بسیار در ظل ّ رأیت نصرت شعارش فراهم آمد و او نخست لشکر به کرمان کشیده با سرداران آن ولایت که یکی از آن موسوم به بلاش بود حرب کرده او را اسیر گردانید آنگاه به اصفهان شتافته آن بلد را تحت تصرف درآورده و از آنجا به اهواز رفته و فیروز را که مالک آن دیار بود بقتل رسانید و از آنجابه فارس مراجعت فرمود و حال آنکه بابک به استظهار پسر خروج کرده حاکم فارس را کشته و به اجل طبیعی فوت گشته پسرش شاپور که برادر اردشیر بود آن خطه را متصرف شده لوای خلاف اردشیر مرتفع گردانید. القصه چون اردشیر بنواحی فارس رسید بعضی اقربا و خواص شاپور او راگرفته مقید و مغلول به اردشیر سپردند و اردشیر تمامی آن ممالک را مسخر و مضبوط ساخته و چون اخبار بسمع اردوان رسید متوهم شده نزد اردشیر فرستاده و او را نیز بطاعت انقیاد خویش تحریص و ترغیب کرد اردشیر در برابر سخنان خشونت آمیز در قلم آورد بالاخره به مقابله و مقاتله انجامید و در صحرای هرمزان آن دو پادشاه عالی شأن با سپاه فراوان بهم بازخورده حربی صعب نمودند. اردوان مقهور و مقتول گشته اردشیر در آنروز ملقب بشاهنشاه شد چون خاطر شاهنشاه از آن مهم خطیر فارغ شدبفتح همدان پرداخت و از آنجا لشکری به ارمنیه و موصل برد و مجموع قلاع آن بلدان را بگشاد و از موصل بسواد شتافته بر کنار دجله شهری معظم بنا نهاد و باز به اصطخر مراجعت نمود و از آنجا بسیستان رفت و از آنجا به جرجان خرامید و از جرجان بطرف نشابور و مرو و خوارزم و بلخ توجه کرد و بعد از تسخیر آن ممالک باز بفارس معاودت نمود و از آنجا لشکری به بحرین کشید و بمجرد نهضت اردشیر آن مقدار و هم بر ضمیر آن ملک غالب شد که خود را از قلعه به بیابان انداخت و هلاک شد آنگاه آن پادشاه عالیجاه مداین را تختگاه خود گردانید و بقیه ٔ ایام زندگانی بتمهید قواعد بساط عدل و داد بگذرانید. نظم:
چو از پای بنشست شاه اردشیر
بشد پیش تختش یکی مرد پیر
که نامش جهاندیده خرداد بود
زبان در دهانش پر از داد بود
مر او را چنین گفت کای شهریار
بدولت بزی تا بود روزگار
همیشه بزی شاد و فیروزبخت
بتو شادمان کشور و تاج و تخت
گرفتی جهان از کران تا کران
سرافراز گشتی تو بر سروران
توئی خلعت ایزدی تخت را
کلاه و کمر بستن بخت را
الا ای خریدار مغز سخن
دلت برگسل زین سرای کهن
که او چون من و چون تو بسیار دید
نخواهد همی با کسی آرمید
چه با رنج باشی چه با تاج و تخت
ببایدت بستن بفرجام رخت.
اردشیر از سخنان آن پیر متنبه گشته در وقتی که هفتاد و هشت ساله بود. نظم:
بدانست کامد بنزدیک مرگ
همی خشک خواهد شدن سبز برگ.
لاجرم ولد خود شاپور را بر تخت کیانی نشانده و افسر خسروی برسرش نهاده گوش هوش او را به درر نصایح سودمند گرانبار گردانید و در آخر زبان بگفتن این سخنان بگشاد. نظم:
که میخواهم از کردگار جهان
شناسنده ٔ آشکار و نهان
که باشد ز هر بد نگهدار تو
همه نیکنامی بود کار تو
ز یزدان و از ما بر آن کس درود
که تارش خرد باشد و داد پود
روان مرا شاد گران به داد
تو فیروز باشی و بر تخت شاد
بگفت این و تاریک شد بخت او
دریغ آن سر و افسر و تخت او.
(حبط ج 1صص 77- 78، 340).
مطهربن طاهر المقدسی در کتاب البدء و التاریخ (چ پاریس 1903 م. ج 3ص 155) پس از ذکر نام ملوک اشکانی گوید که: آنگاه دوره ٔ ملوک الطوایف سپری شد و سلطنت به بنی ساسان رسید. اول پادشاه ساسانیان اردشیربن بابک بن ساسان الجامع پسر دارا بود. (ایران باستان ص 2567 و 2568). یروی ان ّ اردشیربن بابکان (کذا) لم یقدر علی غلبه ملوک الارض حتی ّ انجده اهل اصفهان. (محاسن اصفهان مافروخی ص 41).
اردشیر بابک چهل و چهار سال و ده ماه پادشاهی کرد اما مدت سی سال در جنگ ملوک طوایف بود تا همگان را برداشت و جهان او را صافی شد و مدت چهارده سال پادشاهی همه ٔ جهان کرد. اردشیر از فرزندان ساسان بن بهمن بن اسفندیار است و این ساسان زاهد شده بود بعداز بهمن و در کوه رفته و پادشاهی باخمانی دختر بهمن گذاشته، و بعد از آن چون اسکندر رومی دارابن دارا را قمع کرد و ملوک طوایف پدید آمدند ازین فرزندان ساسان هیچکس پدید نبود تا آنگاه که اردشیربن بابک بیرون آمد و گفت من از نژاد ساسان ام و ملوک طوایف را برداشت و نسب او برین جمله یافته شد: اردشیربن بابک بن ساسان بن بابک بن ساسان بن بابک بن ساسان بن بهمن بن اسفندیاربن وشتاسف. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 19، 20، 59، 60، 61، 75، 88، 132، 137، 138). چنین روایتست که بهمن را پسری بود نام وی ساسان، چون بهمن پادشاهی دختر راداد [وی] ننگ آمدش ازین کار و بدورجای برفت و نسب خویش پوشیده کرد، و گوسفند چند بدست آورد و همی داشتی تا بهندوستان اندر بمرد، و از وی پسری ماند هم ساسان نام بود. تا پنجمین پسر همچنان [ساسان] نام همی نهادند، و روزگار اندر محنت و شبانی کردن همی گذاشتند تا پاپک پادشاه اصطخر خوابها دید که بجایگاه گفته شود و ساسان را از کوه بیاورد و دختری به وی داد واز وی اردشیر بزاد گفت پسر من است، نیارست از بیم اشکانیان نسب او پیدا کردن تا بپادشاهی رسید و اندر تاریخ چنانست که پاپک پسر خود ساسان بود و اردشیر از وی بزاد، و نسب او در سیرالملوک چنین است: اردشیربن پاپک بن ساسان بن فانک بن مهونس بن ساسان بن بهمن بن اسفندیار و خدای تعالی علیم تراست بر آن و اندر کتاب صورت پادشاهان بنی ساسان گفته است که پیراهن او بدینارها بود، و شلوار آسمان گون و تاج سبز در زره و نیزه قایم در دست. (مجمل التواریخ والقصص ص 32 و 33). اول ایشان (ساسانیان) اردشیر بابک بود و او را سی سال حرب ملوک طوایف روزگار رفت و بسیار حربها افتاد اندر شهرهای پارس و اهواز، و بشهر کجاوران نزدیک دریا [با] هفتواد و آن کرم که پیدا گشته بود و کارش از خجسته داشتن کرم بدان بزرگی شده تا اردشیر به حیلت آن کرم را بکشت و از آن پس توانست هفتواد را با پسران غلبه کردن و گویند شهر کرمان بدان کرم باز خوانند و اردشیر اندرین مدت بسیاری پادشاهان را قهر کرد و این همه کارش بدان تمام گشت [وآن کشتن] اردوان بود بزرگتر پادشاهان ملوک طوایف، آنک افدم خوانندش. و چون اردشیر او را بدست خویش بکشت، اندر حرب خونش بخورد و برگردنش بایستاد بعد از آنک سرش بلگد پست کرد و آن ساعت او را شهنشاه خواندند و درین وقت هفده پادشاه در خدمت اردشیر بودند، زیر رایت هر یکی ده هزار مرد از دلاوران. و حمزه اندر تاریخ خویش گفتست که نود پادشاه را بکشت از طوایف و از آن پس با مراد و آسانی [به] بود. و حرب اردوان بظاهر نهاوند بوده است که اردوان آنجا نشستی و در شاهنامه دیگرگونه گویند چنانکه گفته شود. پادشاهی اردشیر بابکان چهارده سال و ده ماه بود، بدیگر روایت چهارده سال و شش ماه گویند. ازین پس جز داد و عدل و آئین [و] صورت و سیرت پسندیده ننهاد. در حال رعیت و سپاهیان و عاملان چنانک شرحهای آن مشهور است و نخست عهد اردشیر معروفست و همت بعمارت عالم آورد و جمع علوم و تصانیف، که در ایران هیچ دفتر علم قدیم نماند که سکندر نسوخت و آنچ خواست بروم فرستاد: و از عمارت و شهرها [که کرد] یکی نود اردشیر خواند و آن اردشتر است و دیگر هرمزد اردشیر خواند و آن پیروزآباد است از پارس و پیش از آن گور خواندندی و گور و گار دو نامست از گو و کنده، نه چنان گور که مردمان را کنند که در آن وقت پارسیان [را] تاوس بود گور خود ندانستندی وهن اردشیر شهریست بر کنار دجله العوراء بزمین میسان و بصریان بهمن شیر خوانند، و فرات میسان و تستر اندر خوزستان و آن شوشتر است و رامهرمز اردشیر [و] آن رامز است و دیگر جایها پراکنده چون و هشت اردشیر. و به اردشیر و استاد اردشیر و هرمزد اردشیر، دو شهر بود در یکی بازاریان بودند و در دیگر مهتران و به پهلوی یکی را هبوجستان واجار خواندندی آنست که معرب سوق الاهواز گفتند و دیگرراهومشیر و بوقت آمدن عرب آنرا خراب کردند سوق الاهواز بماند که هنوز بجایست، اهواز خوانند و شهر قدیم را اثر نیست، ناحیت بدان باز خوانند و تن اردشیر شهری است بحری و آن این چنین خوانند که دیوارش بر تن مردم نهاد یک جمینه ؟ گل بود و دیگر از تن مردم. پارس و سواد و مداین، جماعت که بر ایشان عاصی شده بودند و بر ایشان خشم گرفته بود. این همه شهرها تمام کرد اندر کرمان و پارس و سوادو مداین و هر یکی را نام خدای تعالی و نام خود نهادست و از آن بهری بجایست وبسیاری خراب ولیکن نامها خلاف است و آب اصفاهان قسمت فرمود کردن و آب خوزستان و جویهای مشرق او فرمود کردن و اردشیر بابکان خواندندی و آنچ اعتبار است باصطخر بمرگ از جهان فروشد. (مجمل التواریخ والقصص صص 61- 62) و رجوع بهمان کتاب ص 10، 83، 86، 87، 94، 153، 163، 225، 227، 333، 353، 391، 416، 417، 418، 463 شود. شهر گور بناحیت پارس او [اردشیر بابکان] کرده است و مستقر او بودی. (حدودالعالم). اسکندر رومی چون دارابن داراب کشته شد،... بسیستان رفت و بر آن قلعه شد که کیخسرو بنا کرده بود بر شمال قلعه ٔ سیستان، و قلعه ٔ دیگرست بر جنوب که پس از آن اردشیر بابکان بنا کرده (تاریخ سیستان ص 10). و رجوع بهمان کتاب صفحه ٔ 74 و 201 شود.
عمارت سلطنتی. اردشیر در بیرون شهر فیروزآباد چشمه ٔ آب گرمی در صحن جلو عمارت داشته و با اینکه در زمان اولین شاهنشاه سلسله ٔ ساسانی ساخته شده از بهترین ابنیه ٔ آن دوره میباشد نقشه ٔ آن کاملاً ایرانی و شامل بسیاری از اصول معماری است که در زمان بعد از آن تقلیدشده و در معماری ادوار بعد تأثیر و نفوذ کلی داشته است. ایوانی که در قسمت مرکزی و جلو عمارت میباشد سقف آن هلالی و عرض آن 13 گز و 30 صدم گز است. در دو طرف این ایوان چهار اطاق بوده که با ایوان اصلی زاویه ٔ قائمه تشکیل میداده است و مانند ایوان مرکزی سقف هلالی داشته. در قسمت پشت و متصل بدان سه اطاق مربع بوده که سقف گنبدی شکل داشته اند. در عقب اینها صحن یا حیاطی بوده که دور تا دور آنرا اطاقهای طاق هلالی احاطه میکرده و کلیه ٔ ساختمان بشکل مربع مستطیل بعرض 55گز و طول 104 گز بوده است. دیوارهای این قصر از سنگ و آهک ساخته شده و شبیه بدیوارهای قلعه است. (تاریخ صنایع ایران تألیف دکتر کریستی ویلسن ترجمه ٔ آقای عبداﷲ فریار ص 120 و 121). در عقد الفرید (ج 7ص 265) در عنوان المشترکات من الحیوان آرد: ( (الحمیر الأخدریه من الاّخدر، فرس کان لاردشیر کسری)). ابن الندیم در الفهرست خود، در اسماء کتب مواعظ و آداب و حکم کتاب ذیل را که بعربی ترجمه شده است نام میبرد: کتاب عهد اردشیر بابکان الی ابنه سابور. و نیز ابن الندیم گوید: کتابی را در ( (آداب الحروب و فتح الحصون والمدائن و تربیص الکمین و توجیه الجواسیس و الطلایع و السرایا و وضع المسالح)) که بنام اردشیر بابک نوشته بودندبعربی نقل کرده اند و در جای دیگر آرد: کتاب ما امر اردشیر باستخراجه من خزائن الکتب التی وضعها الحکماءفی التدبیر. وآن به عربی ترجمه شده است - انتهی. امر [اردشیر] بتحصیل نسخ کتب الدینیه و الطبیه و النجومیه التی کان الاسکندر احرق بعضها و حمل الی الروم معظمها و رسم بتجدیدها و تقلیدها وصرف العنایات الیها و انفق الاموال الکثیره علیها. (غرر اخبار ملوک الفرس ثعالبی). ابن عبد ربه آرد: قال اردشیر لابنه: یا بنی، ان الملک و العدل اخوان لاغنی باحدهما عن صاحبه، فالملک اس و العدل حارس، و مالم یکن له أس ّ فمهدوم، و مالم یکن له حارس فضائع. یا بنی اجعل حدیثک مع اهل المراتب، و عطیتک لاهل الجهاد، و بشرک لاهل الدین، و سرک لمن عناه ما عناک من ذوی العقول. (عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 1 ص 18) و قال اردشیر لاصحابه: [انی] انما املک الاجساد لاالنیات، واحکم بالعدل لابالرضا، [و افحص] عن الاعمال لاعن السرائر. [عقد الفرید ج 1ص 19] و کتب اردشیر الی رعیته: من اردشیر الموبذملک الملوک و وارث العظماء الی الفقهاء الذین هم حمله الدین، والاساوره الذین هم حفظه البیضه، و الکتاب الذین هم زینه المملکه، و ذوی الحرث الذین هم عماد البلاد: السلام علیکم، فانا بحمداﷲ الیکم سالمون، فقد وضعنا عن رعیتنا بفضل رأفتنا بها اِتاوتها الموضوعه علیها و نحن معذلک کاتبون [الیکم] بوصیه. لا تستشعروالحقد فیدهمکم [العدو]، و لا تحتکروا فیشملکم القحط، و تزوجوا فی الاقارب فانه امس للرحم [و اثبت للنسب]، و لا تعدوا هذه الدنیا شیئاً فانها لا تبقی علی احد، و لا ترفضوها فان الاخره لا تدرک الا بها. [عقد الفرید ج 1ص 33 و 34] قال اردشیر: بحسبکم دلاله علی عیب الجاهل ان ّ کل الناس ینفر منه و یغضب من ان ینسب الیه (عقدالفرید ج 2ص 211) قیل لاردشیر: الادب اغلب ُ ام الطبیعه؟ فقال: الادب زیاده فی العقل، و منبهه للرای، و مکسبه للصواب، و الطبیعه املک، لان بها الاعتقاد و بها الفراسه و تمام الغذاء (عقد الفرید ج 2 ص 249) ثعالبی از گفتار اردشیر بابکان عبارت ذیل را نقل کند: لاسلطان الا بالرجال و لا رجال الا بالمال و لامال الا بالعماره و لا عماره الا بعدل و حسن سیاسه. لا تستشعروا الحقد فیدهمکم العدوّ ولا تحبوا الاحتکار فیشملکم القحط و کونوا لابناء السبیل مأوی تبوّا غداً فی دارالمعادو لا ترکنوا الی هذه الدنیا فانها لا تبقی علی احد و لاتترکوها فان الاخره لاتفال الابها. لاصلاح للخاصه مع فساد العامه و لا نظام للدهماء مع دوله الغوغاء و سلطان تخافه الرعیه خیرلها من سلطان یخافها، لا یکون العمران حیث یجور السلطان و سلطان عادل خیر من مطر وابل و اسد حطوم خیر من ملک ظلوم و سلطان غشوم خیر من فتنه تدوم. کل ّ الناس احقاء بالکرم و اقلهم عذراً فی ترکه الملوک لقدرتهم علیه. اوحش الاشیاء عندالملوک رأس صار ذنباً او ذنب صار رأساً. عدل السلطان انفع من خصب الزمان. شرالسلاطین من خافه البری ّ. الملک بالدین یبقی والدین بالملک یقوی. الملوک یؤدبون بالهجران و لا یعاقبون بالحرمان. القتل انفی للقتل. اعلموا انا وایاکم کالبدن الواحد الذی ما وصل الی بعض اعضائه من راحه و اذی فهو لسائر الاعضاء ماس و الی کلها واصل و فیکم قوم هم بمنزله الرؤوس التی تقیم الاوصال و قوم بمنزله الا یدی التی تدفعالمضار و تجلب المنافع و قوم بمنزله القلوب التی تفکر و تدبر و قوم بمنزله مادونها من الاعضاء التی هی اعوان الجسم علی مصالحه فیکن تعاضدکم و تناصحکم و موت الاحقاد و الضغائن علی حسب هذه الحال. الخراج عمود الملک و ما استغزر بمثل العدل و ما استنزر بمثل الجور.- انتهی.
در ترجمه ٔ نامه تنسر آمده است: دوره ٔ ظهور اردشیر بابکان و بدل کردن وضع ملوک الطوایفی بشاهنشاهی واحد وبنیاد نهادن سلسله ٔ شاهان ساسانی و تجدید حیات و تقویت دین زردشتی یکی از دوره های بس درخشان تاریخ دولت ایرانست. اردشیر در حدود سال 212 م. خروج کرد و بر اردوان آخرین پادشاه اشکانی عاصی شد و بیرق استقلال برافراشت و مدت چهارده سال وقت او در زد و خورد با اردوان و مقهور کردن سایر پادشاهان ولایتی گذشت تا در سال 538 سلوکوسی برابر سال 228 م. بعنوان شاهنشاه مستقل کشور ایران بر تخت نشست و ایرانشهر را بصورت ( (یک خدائی)) درآورد. بنا بر روایات متعدد پهلوی و عربی و فارسی یکی از مردانی که در همراهی با اعمال اردشیرو بکرسی نشاندن منظور او سهمی بسزا داشت و مردم را از پیش بظهور او مژده میداد و داعیان به اطراف فرستاده خلق را بیاری و اطاعت وی دعوت میکرد زاهدی بود تنسر نام که از زادگان ملوک طوایف و افلاطونی مذهب بود و شاهی را از پدر بمیراث یافته بود لیکن بترک آن گفته و گوشه نشینی اختیار کرده بود و چون اردشیر بیرون آمد وی بخدمت او رسید و یاری و نصیحت و تدبیر خویش رابه او عرض کرد و خواهان آن شد که زندگانی خویش را تنها در راه آماده ساختن کار برای اردشیر بگذراند پس مشار و مشیر و معتمد و ناصح اردشیر گردید و چندان کوشید تا بتدبیر او و تیغ اردشیر همه ٔ شاهان و سران و لشکریان و مردمان بزیر رایت او درآمدند و سر بچنبر فرمانش نهادند. در میان کتابهائی که بدست ما رسیده قدیمترین کتابی که ذکر تنسر در آن آمده، کتاب پهلوی دینکرد است که از تألیفات قرن سوم هجری است. دینکرد او را بعنوان ( (هیرپذان هیرپذ)) یعنی رئیس نگهبانان آتشکده میخواند و میگوید اردشیر به او تکلیف کرد که متنهای مقدس زردشتی را گرد آورد و اوستای فراموش شده را از نو بنویسد و تجدید کند، وی بلقب پوریوتکیش خوانده شد که بعمنی ( (دارای کیش پیشینیان)) است. دیگر ذکر وی در مروج الذهب و التنبیه و الاشراف مسعودی و تجارب الامم ابوعلی مسکویه و تحقیق ماللهند بیرونی و فارسنامه ٔ ابن البلخی و زبده التواریخ ابوالقاسم عبداﷲکاشانی و از همه مفصلتر تاریخ طبرستان ابن اسفندیارآمده است. همه ٔ اخباری که از او یاد کرده اند از رساله ای بزبان پهلوی ناشی شده که در صدر اسلام موجود بوده و ابن مقفع آنرا بزبان عربی ترجمه کرده است و امروزه نه ترجمه ٔ عربی این رساله در دست است و نه اصل پهلوی آن ولی ترجمه ٔ فارسی که از ترجمه ٔ عربی در اوایل قرن هفتم هجری توسط بهاءالدین محمدبن حسن بن اسفندیار دبیر بعمل آمده در تاریخ طبرستان تألیف وی درج شده است در دسترس همگانست و محققان معاصر مانند مارکوارت و کریستنسن را عقیده بر آنست که نامه ٔ تنسر عبارت از خیال پردازی است که در عهد خسرو اول انشاء شده است. نسخه ٔ جداگانه ٔ ترجمه ٔ فارسی نامه ٔ تنسر توسط آقای مجتبی مینوی بسال 1311 هَ. ش. منتشر شده است.
در فارسنامه عبارتی در خصوص ابرسام وزیر اردشیر اول مؤسس سلسله ٔ ساسانی می یابیم. مؤلف کتاب پس از آنکه به اختصار جنگ اردشیر را با اردوان آخرین پادشاه اشکانی ذکر کند داستان دوره ٔ شاهی اردشیر را آغاز کند و سپس گوید: ( (وی وزیری داشت نام او تنسار...)) در باب نام تنسار ناشر کتاب نیکلسن در حاشیه نوشته است: ( (ظاهراً تصحیف برسام است که طبری آنرا ابرسام آورده است)). راست است که رتبه و منصب این شخص بر ابرسام طبری منطبق میشود لیکن اسم را قطعاً تنسار (بجای تنسر) باید خواند، زیرا تنسر نیز یکی از مشاهیر خداوندان مناصب بزرگ زمان اردشیر بود. اینجا مسأله ای پیش می آید و آن اینکه آیا جای آن دارد که تنسرو ابرسام بزرگفر مدار (وُزرُگفرّ ماذار) یعنی وزیر اعظم اردشیر را یکی بدانیم. کریستنسن بدلایل و قراین به این نتیجه میرسد که: تنسر و ابرسام دو تن و بی شک و گمان هر دو تاریخی اند اما اطلاعات مثبتی که از مأخذهای موجود بیرون میتوان کشید بس اندک است: ابرسام مقام ارثی هرگبذی را داشت این شغل خاص دودمان ساسانی بود و کسی که شاغل این شغل خاص بود از دیگران ممتاز بود به اینکه او تاج را بر سر شاه نو میگذاشت چون این منصب جنبه ٔ نظامی نیز داشته است و طبیعی است که ابرسام بکارهای لشکری نیز گماشته شده باشد که یکی از آن جمله جنگ وی با شاه اهواز بوده است و اردشیر او رابشغل غیر ارثی وزارت اعظم نیز نصب کرده است. رجوع بترجمه ٔ مقاله ٔ ( (ابرسام و تنسر)) بقلم آرتور کریستنسن ترجمه ٔ آقای مینوی در ( (نامه ٔ تنسر)) ص کالد شود.
ارداویراف: بروایتی، ارداویراف موبد و پارسای معروف معاصر اردشیر بابکان بود و معراج وی در زمان این شاهنشاه صورت گرفت. رجوع به اردوایراف شود.
کارنامه ٔ اردشیر بابکان: رساله ایست بزبان پهلوی و دراصل موسوم به ( (کارنامک ی ارتخشیری پاپکان)) است این رساله بازمانده ٔ یکی از کهن ترین متن های پهلوی است و مطالب آن کما بیش با داستان اردشیر در شاهنامه ٔ فردوسی شباهت دارد. داستان مزبور قطعه ٔ ادبی دلکشی است که از زندگانی پرکشاکش اردشیر حکایت کند و با زبان ادبی ساده و مؤثری تألیف شده است. بر خلاف کلیه ٔ افسانه ها و حکایاتی که راجع به اشخاص سرشناس تاریخی نوشته و کوشیده اند که برگرد سر آنان هاله ٔ تقدس نهند وجامه ٔ زهد و تقوی بر پیکر آنان بپوشانند، تا از جزئیات زندگی ایشان پند و اندرز و سرمشق زندگی برای مردمان عادی استخراج کنند (مانند اسکندرنامه) نویسنده ٔ این داستان با نظر حقیقت بین و موشکافی استادانه ای پهلوانان خود را با احساسات و سستیهای انسانی بدون شاخ و برگ شرح دهد و پیش آمدها چندان طبیعی است که خواننده بدشواری میتواند شک و تردید بخود راه دهد (مثلا: شکستها و سرگردانیها اردشیر عاشقی های صاعقه آسا. مخاطب ساختن بانوان با الفاظ خشن، بی اعتنائی اردشیر به پندهای پاپک و غیره) در اینکه وقایع اصلی رساله تاریخی است شکی در میان نیست ولی نویسنده در تألیف وقایعدخل و تصرف کرده آنها را بصورت افسانه درآورده است و گویا مقصود وی بیشتر نوشتن ترجمه ٔ احوال افسانه آمیز، یعنی همان قسمت ادبی و اساطیری که برای آیندگان ارزش دارد، بوده است از این جهت کوشیده است که وقایع را بلباسی ادبی و بصورت داستان در بیاورد و در عین حال مقاصد خود را در آن بگنجاند زیرا تعمد نویسنده ٔ این کتاب در ثبوت تأثیر بخت و سرنوشت، اعتقاد بنجوم و پیشگوئی، ستایش دلاوری و سواری و پهلوانی و طرفداری از دین زرتشت و مراعات کامل احکام مذهبی (مانند: واج گرفتن و برقرار کردن مکرر آتش بهرام) و اهمیت نژادو تخمه ٔ پادشاهان و بزرگان ایران باستان که بهنگام قابلیت خود را بروز میداده است آشکار میباشد. کارنامه ٔ کنونی شامل همه ٔ گزارش تاریخی دوره ٔ پادشاهی اردشیر از جمله جنگ او با امپراطور روم و پادشاه ارمنستان نیست. فقط اشاره ٔ مبهمی راجع بقصد جنگ اردشیر با ارمنستان میشود (درِ هفتم - 2). چنانکه از جمله ٔ اول درِ نخستین بدست می آید، گویا این کتاب خلاصه ای از کارنامه ٔ مفصل دیگریست و قسمتهای اضافی شاهنامه این حدس را تأیید میکند (از جمله: داستان هفتواد) لذا میتوان حدس زد که تا زمان فردوسی قسمت عمده ٔ کارنامه باترجمه ٔ عربی و یا پازند آن وجود داشته است. از آنجاکه در متن کارنامه اشاره ببازی شطرنج و نرد و خاقان ترک شده است، میتوان حدس زد که تألیف کارنامه یا تحریر خلاصه ٔ آن در قرن ششم میلادی در زمان خسرو اول (انوشیروان) انجام گرفته است ولی از سوی دیگر ستایش پهلوانی، اسواری، هنرنمائی و زیبائی جسمانی که مکرر درآن آمده است مأخوذ از منابع بسیار کهن و از عادات زمان اشکانی و یا اوایل ساسانی است ولی پند و اندرزی که به اردشیر منسوبست (قسمت الحاقی) باید از اختراعات دوره ٔ اخیر ساسانی باشد که عادت داشته اند احتیاجات خود را بصورت جملات اخلاقی به اشخاص معروف نسبت دهندتا بدین وسیله سرمشقی برای معاصران باشد از جانب دیگر سبک انشای محکم و ساده و استادانه ٔ کارنامه قدیمی است و با سبک کتب پهلوی که پس از اسلام تألیف شده فرق دارد از اینقرار میتوان نتیجه گرفت که کارنامه ٔ کنونی بی شک از ادبیات اصیل دوره ٔ ساسانیان بشمار میرود و قطعاً بعد از سقوط یزدگرد و یا در دوره ٔ اسلامی تنظیم نشده است. (مقدمه ٔ کارنامه ٔ اردشیر بابکان ترجمه ٔ آقای صادق هدایت). این کتاب دو بار بزبان فارسی ترجمه و منتشر شده است: نخست بقلم سید احمد کسروی و دوم بقلم صادق هدایت:
همان اردشیرش پدر کرد نام
نباشد بدیدار او شادکام
مر او را کنون مردم یادگیر
همیخواندش بابکان اردشیر.
فردوسی.
قهوه ف


ک

ک. (حرف) حرف بیست و پنجم از الفبای فارسی و بیست و دوم از حروف هجای عرب و یازدهم از حروف ابجد و نام آن کاف است. و در حساب جُمَّل آن را بیست گیرند و برای تشخیص از کاف پارسی یا «گ » آن را کاف تازی و کاف عربی گویند، و آن از حروف مصمته و مائیه و هم از حروف مکسور است، و علامت خاصه است برای «کالسّابق » یعنی حکم آیه یا کلمه ای از قرآن که علامت «ک » بالای آن نهاده باشد بهنگام وقف و وصل در حکم آیه یا کلمه ٔ سابق است.
ابدالها:
>در فارسی گاه بدل ِ «ب » آید:
کرغست = برغست.
کوف = بوف.
ترنج = برنج.
> و گاه به «پ » بدل شود:
کرنج = پرنج.
> و گاه بدل به «ج » گردد:
کفک = کفج.
> و در تعریب نیز گاهی بدل به «ج » گردد:
زاک (زاگ) = زاج.
اوزکند (اوزگند) = اوزجند.
کبک = قبج.
پیک = فیج.
> و گاه در فارسی به «چ » بدل شود:
پوک = پوچ.
کرک = کرچ.
کمچه = چمچه.
کلباسه = چلپاسه.
انچوکک = انچوچک.
> و گاه بدل ِ «خ » آید:
نارکوک = نارخوک.
کمان = خمان.
کم = خم.
کرنا = خرنا.
کوسه = خوسه. (در کوسه گلین و رکوب کوسج و خوسه)
شاماکچه = شاماخچه.
> و در تعریف نیزبدل ِ «خ » آید:
کنده = خندق.
کسری = خسرو.
> و گاه در فارسی بدل به «ز» شود:
مکیدن = مزیدن.
کن = زن. (برابر مرد).
> و گاه بدل به «ش » گردد:
کولا =شولا.
کالی پوش (گالی پوش) = شالی پوش.
> و در تعریب نیز گاه بدل به «ش » شود:
پَرَک = افراشه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
> و گاه در فارسی به «غ » بدل شود:
شکا = شغا.
زاک = زاغ.
چکندر (چگندر) = چغندر.
چکوک (چگوگ) = چغوک.
>و گاه به «ف » بدل گردد:
کون = فون. (در لهجه های فارسی).
> در تعریب گاه بدل ِ «ق » آید:
تریاک = تریاق.
کبک = قبج.
کاشان =قاسان.
کرته = قرطه:
تن همان خاک گران و سیه است ارچند
شاره و ابفت کنی قرطه و شلوارش.
ناصرخسرو.
> و در تعریب گاه بدل ِ «گ ِ» آید:
کنز = گنج.
کزر = گزر.
> و گاه در آخر کلمات فارسی بدل «هاء وقف » آید:
ببک = ببه. (مردم چشم).
تک = ته.
چنبرک = چنبره.
چوبک = چوبه.
جوجک = جوجه.
کارنامک =کارنامه.
نامک = نامه.
> و گاه بدل ِ «ی » آید:
شدکار = شدیار.
> حرف «ک » در عربی گاهی به «تاء» بدل گردد:
کِلَّه = تِلَّه.
حاکم = حاتم.
قلک = قلت ُ. (صبح الاعشی ج 1 ص 190).
> و بدل ِ «جیم » آید:
کُل ّ = جُل ّ.
کمل = جمل. (صبح الاعشی ج 1 ص 190).
> و عرب حمیر به «ش » بدل کند:
قلت لک = قلت لش. (صبح الاعشی ج 1 ص 190).
> و گاه بدل به «قاف » گردد:
چوبک = شوبق.
بلعک = بلعق.
|| بنابر مشهور، استعمال کاف دو قسم است: یکی آنکه در رسم الخط دراز نویسند چنانکه در مفردات مقرر است و در آخر کلمات واقع میشود، پس ماقبل او اگر از حروف مده نیست در این صورت همیشه مفتوح خواهد بود و اگر از حروف مده است همیشه ساکن، کما لایخفی. (آنندراج). اینک نمونه ای از کلمات مختوم به کاف ماقبل مفتوح: آبک، آتشک، آدمک، آسیابک، آلوئک، آلونک، اسپرک، اشکلک، انگشتک، ایبک، ایلک، بابک، باهک، بادبادک، بالشتک، بغلک، بورک، بیجک، پاپک، پستک، پشتک، پشمک، پفک، پنج پایک، پنیرک، پوشک، پولک، ترتیزک، ترشک، تره تندک، تلخک، تفک، تنبک، توتک، تولک، تیرک، جگرک، جندک، چارک، چاهک، چپک، چربک، چشمک، چکاوک، چگلک، چله ریسک، چنبرک، چندک، چنگلک، چوچک، چیچک، خرک، خروسک، خشتک، خنبک، خنجک، خوش خوشک، خیارک، درختک دانا، درمک، دستک، دستک و دنبک، دگنک، دلقک، دنبک، دیبک، دیرک، رندک، رنگینک، رودک، روشنک، ریدک، زالک (ترشی)، زردک، زردمرغک، زلزالک، زنبورک، سارک، سالک، سرک کشیدن، سفیدک، سمعک، سنگک، سوتک، سیبک، سیخک، شارک، شاهک، شب پرک، شب چراغک، شکرک، شکسته زبانک، شکلک، شوشک، شولک، شیرک شدن، شیشک، طبلک، طلحک، عروسک، عینک، غابک، غلطک، غلک، غم درکنک، غوزک، غولک، فندک، فوتک، قاشقک، قلک، قنبرک، قندک، کالک، کپلک، کپنک، کتک، کرمک، کلک، کمک (کمکی بهترم)، کوبک، کورک، کوهک، گرمک، گورب بافک، گیلک، لالک، لنبک، لنگک، لیتک، لیسک، مامک، متلک، مرغک، مستک، ملخک، منجک، میخک، ناخنک، نارنجک، ناوک، نرمک نرمک، نم نمک، نی لبک، والک، ورگشک. دوم آنکه بهای ملفوظ نویسند و این همیشه مکسور میباشد و از این است که گاهی این هاء را به یاء بدل کنند چون کاشکی که دراصل کاشکه بوده. (آنندراج). باید دانست این تبدیل از رسم الخط قدیم ناشی شده زیرا لفظ «که » را در گذشته کاتبان «کی » مینوشته اند و در نتیجه کلمه ٔ «کاشکه » مرکب از «کاش » و «که » در کتابت قدیم «کاشکی » نوشته میشده و با یاء مجهول (به اشباع کسره) تلفظ میگردیده و به همین ترتیب در اشعار آمده است:
چند بازی بر بساط آرزو نرد امید
چند کاری در زمین کاشکی تخم اگر.
امیرمعزی.
کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق
تا دمی چند که مانده است غنیمت شمرند.
سعدی.
|| (پسوند) کاف قسم اول بمعانی مختلف استعمال شود:
کاف تصغیر - گاه نشانه ٔ تصغیر باشد:
انگشتک:
اندر محال و هزل زبانت دراز بود
وندر زکاه دستت و انگشتکان قصیر.
ناصرخسرو.
بانگک:
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک خود برده به ابر اندرا.
رودکی.
پسرک: چشمش در میان نظارگیان بر پسری افتاد چرکین جامه بقدر دوانزده ساله، اما سخت نیکوروی و طرفه و زیبا بود، تمام خلقت، معتدل قامت، عنان بازکشید و گفت این پسرک را پیش من آرید. (نوروزنامه ص 75). گفت: چه پیشه می آموزی ؟ گفت: قرآن حفظ میکنم. فرمود تا آن پسرک را بسرا بردند. چون سلطان فرود آمد پسرک را پیش خواند و ازو هر چیزی پرسید و چند کارش فرمود. (نوروزنامه ص 75).
تبریزک: نام دیهی در آذربایگان و پیداست که مقصود از آن «تبریز کوچک » میباشد. همین حال را دارد«اردبیله » و «سیستانه » و «مغانک » و «شهرستانک » که آبادیها در خلخال و تویسرکان و دماوند و تهران می باشد. (کافنامه ٔ کسروی ص 13). و رجوع به مفهوم (جایگاه) در ذیل همین مدخل شود.
چادرک:
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.
رودکی.
چوبک: بمعنی چوب کوچک یا چوب باریک، به زبان ترکی رفته و در آنجا از روی تغییرهائی که ترکان به کلمه های فارسی میداده اند «چوبوق » گردیده که ما آن را به این شکل در فرهنگهای ترکی از جمله در «دیوان لغات الترک » محمود کاشغری مییابیم. (کافنامه ص 12).
خارک:
آدمی را که خارکی در پای
نرود طرفه جانور باشد.
سعدی.
خالک:
اندر آن چاه دلم زنده بدان خالک بود
ورنه تا اکنون بودی شده ده باره تباه.
فرخی.
خرجینک: خرجینکی بود که کتاب در آن می نهادم بفروختم و ازبهای آن درمکی چند سیاه در کاغذی کردم که به گرمابه دهم تا باشد که ما را دمکی زیادت تر در گرمابه بگذارد. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو).
دخترک:
بخواست دخترکی خوبروی گوهرنام
چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت.
سعدی.
شاخک:
شاخکی تازه برآورد صبا بر لب جوی
چشم بر هم بزدی سرو سهی بالا شد.
سعدی.
شهرک: شهرک را بمعنی شهر کوچک مؤلفان پیشین بکار برده اند. (کافنامه ص 12).
طوطیک:
گربه ای برجست ناگه بر دکان
بهر موشی طوطیک ازبیم جان.
مولوی.
کارک:
ای پسر جور مکن کارک ما دار بساز
به ازین کن نظر و کار من و خویش بهاز.
قریعالدهر.
کرمک:
مگر دیده باشی که در باغ و راغ
بتابد بشب کرمکی چون چراغ.
سعدی.
کودکک:
آمد آنگاه چنان چون متکبر ملکی
تا ببیند که چه بوده ست به هر کودککی.
منوچهری.
صحبت کودکک ساده زنخ را مالک
نیز کرده است ترا رخصت و داده ست جواز.
ناصرخسرو.
مرغک:
از حال نباتی برسیدم بستوری
یک چند همی بودم چون مرغک بی پر.
ناصرخسرو.
باید دانست که بکار بردن کاف به این معنی قیاسی است، به عبارت دیگر ما میتوانیم در هر کلمه ای آن را آورده و معنی کوچکی (تصغیر) از آن بخواهیم، مثلاً بگوئیم: دیوارکی پدید آوردم، دخترکی دیدم، مرغک را ببین و بسیار مانند اینها. (کافنامه ص 15).
|| گاهی نشانه ٔ تحقیر باشد:
اشترک: و این حارث شوی حلیمه را اشترکی بود که از وی شیر دوشیدی. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
پسرک: زن بود و فرزند و شوی و دو دختر چون این پسرک آمده بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
جغدک:
در مدینه ٔ علم ایزد جغدکان را جای نیست
جغدکان از شارسانها قصد زی ویران کنند.
ناصرخسرو.
جهودک:
چون زبون کرد آن جهودک جمله را
فتنه ای انگیخت از مکر و دها.
مولوی.
خرک: و خرکی بود ماده و لاغر و ضعیف. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
ای بسا اسب تیزرو که بماند
خرک لنگ جان بمنزل برد.
(گلستان).
روبهک:
ای روبهک چرا ننشستی بجای خویش
با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش.
سعدی.
گر می نوشد گدا بمیری برسد
ور روبهکی خورد بشیری برسد.
خیام.
سیبک:
طفل را سیبکی دهند بنقش
بستانند از او نگین بدخش.
سعدی.
طبیبک: و پس بپرسش خود امیر آمد و وی به اشاره خدمت کرد خفته و طبیبک چون بند و طناب آورد و گفت این پای بشکست و هر روزطبیب را میپرسید امیر. (تاریخ بیهقی).
مامک:
پیرزنی موی سیه کرده بود
گفتمش ای مامک دیرینه روز.
(گلستان).
مردک: وی از خشم برآشفت و مردکی پرمنش و ژاژخای و باد گرفته بود. (تاریخ بیهقی).
مردکی خشک مغز را دیدم
رفته در پوستین صاحب جاه.
سعدی (گلستان).
مردکی را چشم درد خاست. (گلستان).
وزیرک:
آن وزیرک از حسد بودش نژاد
تا به باطل گوش و بینی باد داد.
مولوی.
این معنی نیز قیاسی است که به هر کجا ما میتوانیم کاف بر کلمه افزوده از آن معنی بی ارجی (تحقیر) را بخواهیم. (کافنامه ص 15).
|| نشانه ٔ کمی و تقلیل و کوتاهی و اندکی باشد:
آبک:
مرغ که آبکی خورد سر سوی آسمان کند
گویی اشارتیست این بهر دعای شاه را.
خاقانی.
بهترک:
ریش فرهاد بهترک بودی
گرنه شیرین نمک پراکندی.
سعدی.
پیشترک:
پیشترک زین که کسی داشتم
شمع شب افروز بسی داشتم.
نظامی.
چندگهک:
هیچ مشو غره گر اوباش را
چندگهک نعمت یا دولت است.
ناصرخسرو.
دیرترک: برفت تا آب آرد دیرترک ماند. (راحهالصدورص 76).
روزک:
سریر جهانداری آنجا نهاد
بر او روزکی چند بنشست شاد.
نظامی.
روزکی چندم از سیاه و سپید
عشوه بر عشوه داد و من بامید.
نظامی.
زبان بگشای چون گل روزکی چند
کزین کردند سوسن را زبان بند.
نظامی.
مصلحت دید بازداشتنش
روزکی ده فروگذاشتنش.
نظامی.
روزکی چند از برای مصلحت
با همند اندر وفا و مرحمت.
مولوی.
روزک چندی سخن کوتاه کرد
مرد بقال از ندامت آه کرد.
مولوی.
روزکی چند باش تابخورد
خاک مغز سر خیال اندیش.
(گلستان).
شبک:
گر من شبکی زان تو باشم چه شود
خاری ز گلستان تو باشم چه شود.
سعدی.
نهانک:
چون نشنوی که دهر چه گوید همی ترا
از رازهای رب ّ نهانک بزیر لب.
ناصرخسرو.
این معنی نیز قیاسی است و با افزودن پسوند کاف معنی تقلیل و کمی حاصل شود. || گاهی معنی تعظیم و بزرگ داشت و اعزاز و اظهار محبت میدهد:
بابک:
پسر گفتش ای بابک نامجوی
یکی مشکلم را جوابی بگوی.
سعدی (بوستان).
مامک:
پس از گریه مرد پراکنده روز
بدو گفت کای مامک دلفروز.
(گلستان).
و بعضی همین بیت را برای معنی دلسوزی و ترحم شاهد آورده اند، چنانکه بیاید. || گاهی نشان لطافت و ظرافت و عشق و عطوفت است:
چشمک و (یاقوتک):
دو چشمک پر ز بند چشم بندان
دو یاقوتک همیشه خندخندان
یکی مر تندرستان راغم و درد
یکی را بوی [داروی] درد دردمندان.
بلعباس امامی (از المعجم).
رویک:
تو چو یکی زنگی ناخوب و پیر
دخترکان تو همه خوش و شاب
تا تو نیایی ننمایند هیچ
دخترکان رویکها از حجاب.
ناصرخسرو.
زلفک:
ای از آن چون چراغ پیشانی
ای از آن زلفک شکست و مکست.
رودکی.
تا برنهاد زلفک شوریده را بخط
اندر فتاد گرد همه شهر شور و شر.
عماره (از صحاح الفرس).
با سر همچو شیر نیز مخوان
غزل زلفک سیاه چو قیر.
ناصرخسرو.
صفت چند گویی ز شمشاد و لاله
رخ چون مه و زلفک عنبری را.
ناصرخسرو.
نازکک:
ای نازکک میان و همه تن چو پرنیان
ترسم که در رکوع ترا بگسلد میان.
خسروی.
|| گاهی به نشان شفقت و رقت و ترحم آید:
ساده دلک:
مایه ٔ غالیه مشک است بداند همه کس
توندانسته ای ای ساده دلک چندین گاه.
فرخی.
مؤلف آنندراج آرد: در مقام ترحم نیز آرند چون طفلک و فرزندک و آنانکه از عالم تحقیق بهره ندارند در صورت جمع بکاف فارسی خوانند چنانچه در این بیت شیخ شیراز:
برو تا ز خوانت نصیبی دهند
که فرزندگانت نظر در رهند.
و در بعضی نسخ است مصراع: که فرزندگانت بسختی درند؛ و این قافیه نمیتواند شد مگر آنکه مصرع اول چنین باشد مصراع:
برو تا ز خوانت نصیبی برند - انتهی.
طفلک:
بیندیش از آن طفلک بی پدر.
سعدی.
مامک:
پس از گریه مرد پراکنده روز
بدو گفت کای مامک دلفروز.
سعدی (از کافنامه در معنی دلسوزی).
این معنی نیز قیاسی است. (کافنامه ص 16).
|| گاهی مانند هاء بجای الف و لام عهد ذهنی یا ذکری عرب آید: پسرک، دخترک، زنک، مردک: پسرک میگفت، دخترک نزدیک بود بحوض بیفتد. زنک را طلاق گفته. مردک آمد شما نبودید:
کنیزک بخندید و آمد دوان
به بانو بگفت ای مه بانوان
جوانی دژم ره زده بر در است
که گویی بچهر از تو نیکوتر است.
اسدی.
|| افاده ٔ معنی نسبت و تشبیه کند: پستانک، پشتک، پشمک، پولک، جولاهک، چشمک، چنگلک، دستک، ناخنک، مخملک. مؤلف آنندراج آرد: افاده ٔ معنی نسبت و تشبیه نیز کند چون چوشک بجیم فارسی و واو معروف و شین معجمه کوزه ٔ لوله دار - مأخوذ از چوشیدن که بمعنی مکیدن است، و پردک بفتح بای فارسی چیستان و لغز، زیرا که معنی در وی پنهان باشد بیشتر از آنکه در کلمات دیگر. در این صورت پرد مخفف پرده بمعنی پوشش بود؛ و تیرک وجعی که مانند تیر وجوالدوز در اعضاء می خلد؛ و خشتک پارچه ٔ چهار گوشه که در زیر بغل جامه و میان تنبان بدوزند و این مجاز مشهور است، و کودک و ریدک مرکب است از کود ورید که بمعنی فضله و نجاست است و چون اطفال بیهوش در ریدن اختیار ندارند چنین خوانده اند و این تحقیق هرچند در ظاهر مکروه است لیکن بیان واقع را چه چاره، غایتش بر پسر امرد و نابالغ اطلاق کنند (!):
شادباش و می ستان از ساقیان و ریدکان
ساقیان سیم ساعد ریدکان سیم ساق.
منوچهری.
ز پردکهای دور از کار بسته
که از فکرش دل داناست خسته.
امیرخسرو.
چون سنگ درون گرده گردد مدرک
از درد زند گرده چو ناوک تیرک
در گرده ٔ کس چو باد گردد مدرک
نافع باشد کما و اسبوس و نمک.
یوسفی متطبب.
کاف در این معنی نیز قیاسی است که ما میتوانیم در هر کجا پسوند را به آخر کلمه ای آورده مانندگی را مقصود بداریم. چیزی که هست رواج این معنی امروز در میان فارسی زبانان کم است. (کافنامه ص 22). || چون در آخر مفرد امر حاضر درآید مانند هاء علامت آلت است: غلطک (غلتک).
|| معنی کیفیت و چگونگی وضع و حال:
نرمک (بنرمی):
نرمک او را سلام کردم، وی
کرد در من نگه بچشم آغیل.
حکاک.
چو موی از سر مرزبان باز کرد
بدو مرزبان نرمک آواز کرد.
نظامی.
در جزوه ٔ کافنامه ٔ کسروی که مجموعاً هیجده معنی برای کاف پسوند و هاء پسوند (هاء بدل از کاف) توأم با هم آمده و بعض آنها را در معانی فوق الذکر هم توان دید، معانی زیر نیز برای کلمات مختوم بکاف بیان شده است که باختصار نقل میشود: || پدید آوردن صفت از فعل: بردک، بندک، کندک - بندک (بنده) از مصدر بندن که شکل دیگر بستن بوده و چون در زمانهای باستان هر که را در جنگ دستگیرمیساختند دست بسته بخانه می آوردند و به بندگی نگه میداشتند از اینجا آن نام پیداشده. اما برده که آن نیز به همین معنی است بگمان ماشکل دیگر «بنده » باشد زیرا در پهلوی راء و نون به یک شکل نوشته میشود و چه بسا در خواندن بهمدیگر تبدیل می یابد چنانکه این حال در ریشه ٔ «کردن » و «بکن » پیداست که پیاپی نون و راء بهم تبدیل مییابد. شکل پهلوی آن کلمه را ما میتوانیم هم «بردک » و هم «بندک » بخوانیم. «خندق » که ما از عربی میگیریم بر آن سان که خود قاموس نویسان عربی نوشته اند اصل آن «کندک » فارسی و از ریشه ٔ «کندن » است. این معنی هم برای کاف قیاسی است و شاید بیشتر از هر معنای دیگری به کار میرود و از اینجاست که کاف در همه جا«هاء» گردیده و از خود آن کمتر نشانی بازمانده.
|| پدید آوردن اسم از صفت: ترک (تره)، زردک، سرخک، کالک، گرمک، نغزک. برای این نام (نغزک) داستانی نوشته اند که می آوریم: گویا «امبه » را در فارسی «ام » میخوانده اند و چون این کلمه در ترکی معنای خوبی ندارد سلطان محمود غزنوی میگوید «میوه ای بدین نغزی چرا با چنان نام زشتی خوانده شود» و اینست که آن را «نغزک » نام میدهد که این نام شهرت دارد و شاعری در هند سروده:
نغزک خوش مغز کن بوستان
خوبترین میوه ٔ هندوستان.
|| پدید آوردن اسم از بانگ: بدبدک، پفک، تفک (تفنگ):
تفکها اندر آن صحرای خونخوار
شرارافشان همه چون شعله ٔ نار
زبس دود تفک بر آسمان شد
رخ خورشید در ظلمت نهان شد.
سوتک، غرغرک، فشک (فشنگ).
|| پدید آوردن نام مصدر: غلغلک.
|| معنی جایگاه: انجیرک (دیهی در کرمانشاه). بادامک (در بسیاری جاها از جمله بادامک قزوین). بیدک (نام چندین آبادی از جمله یکی در دماوند و دیگری در فارس)، توتک (آبادی در پیرامون تهران)، تشک (دیهی در فارس)، خواتونک (در فارس)، گیلک (در فارس است وگویا نشیمن گیلان بوده است).
|| معنی مادینگی:... یکی ازمعنی های کاف همین بوده که مادینه را از نرینه جدا گرداند... در تاریخهای یونانی نام «روخشانا» معروف است و او دختری است که بگفته ٔ یونانیان پدرش پادشاه بلخ و بگفته ٔ شاهنامه پدر وی دارا آخرین پادشاه هخامنشی بوده و به هرحال زن اسکندر ماکیدونی گردیده است در کتابهای فارسی آن را «روشنک » گردانیده اند چنانکه فردوسی میگوید:
کجا مادرش روشنک نام کرد
جهان را بدو شاد و پدرام کرد.
... از آنسوی ما آگاهی داریم که مردان را هم «روخشن » یا «روشن » مینامیده اند چنانکه پلوتارخ کسی را به این نام رکسانس یاد میکند که ثمیستوکلیس یونانی در دربار ارتخشیر دیده. پس این دلیل دیگری است که در فارسی تفاوت میانه ٔ زن و مرد با کاف گذارده میشده است - انتهی. این شاهدتنها، کافی برای استنتاج نیست و محتاج بتأیید شواهد است.
|| گاه بمعنی «چون » و«بگونه » و «بسان » آید:
دوش متواریک بوقت سحر
اندر آمد بخیمه آن دلبر.
فرخی.
یعنی متواری سان، متواری گونه، چون متواری.
|| گاه با گاف قافیه آید:
ذکر موسی بهر روپوش است لیک
نور موسی نقد تست ای مرده ریگ.
مولوی.
و رجوع به گ در همین لغت نامه شود.
|| در پاره ای کلمات بطور زائد آید: پرستو، پرستوک. رکو، رکوک. زلو، زلوک. و زیادت کاف در بعضی اعلام (!) هم آمده چون بالشک «تکیه » و برناک بالفتح و قیل بالضم «جوان » و کفک «کفک آب ». (آنندراج).
|| گاهی برای وزن شعر و ظاهراً بدون آنکه معنائی داشته باشد می آید:
چون گسی کردمت بدستک خویش
گنه خویش بر تو افکندم
خانه از روی تو تهی کردم
دیده از خون دل بیاکندم.
(احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ج 3 ص 1007).
اندرین حسب رودکی گویی
عاریت داد بیتکی چندم.
|| (موصول) کاف قسم دوم (کاف مکسور) که آن را در هر حال مخفف «که = کی »باید شمرد، گاه ساکن باشد: آنجاک، آنجا که:
ما را که کند مسلم آنجاک
خورشید نمیشود مسلم.
خاقانی.
آنک، آنکه:
یک لخت خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه ٔ عقیق.
عماره.
ازیراک، ازیراکه. الاّک، الاّ که:
پای طلب از روش فروماند
می بینم و چاره نیست الاّک
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله ٔ کار خویش گیرم.
سعدی.
چنانک، چنانکه:
ز دانا نیست پنهان جان چنانک از چشم بینایی
ز نادانست پنهان جان چنانک از گوش کر الحان.
ناصرخسرو.
خداوندا سنائی را سنائی ده تو در حکمت
چنانک از وی برشک آید روان بوعلی سینا.
سنائی.
زیراک، زیرا که. زمانک، زمانکه:
باسماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زمانک
بر فلک پروین پدید آید چو سیمین شفترنگ.
عسجدی.
همچنانک، همچنانکه:
نقصان و طعنه بر تو روا نیست همچنانک
چون و چرا به ایزد بی چون و بی چرا.
معزی.
و کاف ساکنه مخفف «که » گاه به آخر فعل متصل شود:
دردا که بخیره عمر بگذشت
ای دل تو مرا نمیگذاریک.
سعدی.
|| کاف مکسور چون به اول کلمه ٔمسبوق بحرف مصوت (حرف علّه) متصل شود قبول حرکت آن حرف کند و بدین سبب گاهی مفتوح و مضموم نیز خوانده شود. بعنوان مثال در کلمات زیر مفتوح است:
کآبرا، که آبرا:
آتش لاله چرا افروخت آب چشم ابر
کابرا از خاصیت آتش نشانی آمده ست.
سنائی.
کآمد، که آمد:
فخر رهی بدان دو سیه چشمکان تست
کآمد پدید زیر نقاب از بر دو خد.
(اسرارالتوحید).
کاحمد، که احمد:
همچنان باز از خراسان آمدی برپشت پیل
کاحمد مرسل بسوی جنت آمد از براق.
منوچهری.
کاندر، که اندر:
باز سپید روضه ٔ انسی چه فایده
کاندر طلب چو بال بریده کبوتری.
سعدی.
در کلمات مسبوق بهمزه ٔ مکسور، مکسور آید (حالت اصلی):
کاقبال، که اقبال:
با ملک او وزارت او سازوار شد
کاقبال با وزارت او سازوار باد.
مسعودسعد.
کامروز، که امروز:
بگشادی بشادی و فرخی
ای جان جهان آستین خی
کامروز بشادی فرا رسید
تاج شعرا خواجه فرّخی.
مظفری (ازلغت فرس نسخه ٔ نخجوانی).
کامشب، که امشب:
زان برفروز کامشب اندر حصار باشد
او را حصار میرا، مرخ و عفار باشد.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 21).
در کلمات مسبوق بهمزه ٔ مضموم، مضموم آید: کو، که او:
کسی کو دهد از تن خویش داد
نبایدش رفتن بر داوران.
منوچهری.
عاشقی کو در میان خویش بربسته ست جان
بسته است از زلف معشوقان کمر شمشیر تنگ.
منوچهری.
پیشوای دو جهان قافله سالار وجود
کوست مقصود ز یاسین و مراد از طاها.
فخرالدین هندوشاه نخجوانی (ازصحاح الفرس).
برای تفصیل این انواع رجوع به لغت «که » شود.
رسم الخط:
در خط تبع مرکب است از دال و یاء معکوس و باء مطرود. او از سه خط است: مستلقی، منکب، مقوّس و مقدار فراخی میانه ٔ او باید که یک نقطه باشد و بانسی و وحشی نویسند. و کاف در محقق منبسط باشد و در ثلث منتصب و در نسخ هر دو گونه شاید، (از نفایس الفنون ج 1 ص 11). داعی الاسلام در فرهنگ نظام آرد:در میان نقایص خط فارسی ما یکی این هم هست که کاف مشترک میان عربی و فارسی با گاف مخصوص فارسی یک شکل نوشته میشوند بجهت اینکه هنگام گرفتن خط عربی برای فارسی سنجیدن آوازهای زبان فارسی و تطبیق کردن حروف عربی با آنها در کار نبوده و چون در عربی آواز گاف فارسی نبوده که حرف داشته باشد همان حرف کاف عربی را برای گاف هم نوشتند و نتیجه این شد که غیر از اهل زبان کسی نمیتواند کاف و گاف را درست بخواند و اهل زبان هم در لفظی که نشنیده است گیر میکند. کتابهای چاپ ایران هم دارای نقص مذکور بودند، هندیها که فارسی زبان علمی شان است نه تکلمی، زودتر ملتفت نقص شده اینطور اصلاح کردند که کاف مشترک میان عربی و فارسی را بحال خود گذاشته بر گاف مخصوص یک سرکش اضافه کردند. روزنامه ٔ فارسی حکمت که سی و پنج سال قبل در قاهره ٔ مصر چاپ میشد ملتفت نقص شده و از اصلاح هندیها بی خبر بوده بعکس هندیها کرد و از آن وقت بعضی از روزنامه نگاران و نویسندگان ایران به اصلاح هندی عمل میکنند و بعضی به اصلاح مصری - انتهی.

فارسی به انگلیسی

حل جدول

کارنامک

معادل فارسی رزومه/ سی وی

رزومه


معادل فارسی رزومه

کارنامک


رزومه

کارنامک


معادل فارسی رزومه/ سی وی

کارنامک

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

کارنامک

332

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری