معنی چیره

لغت نامه دهخدا

چیره

چیره.[رَ / رِ] (ص) چیر. مستولی. مسلط. (از برهان). غالب. (غیاث اللغات). پیروز. مظفر. فیروز. (از ناظم الاطباء). قاهر. این کلمه با افعال بودن و آمدن و شدن وکردن و غیره صرف شود. (یادداشت مؤلف):
دل من پرآزار از آن بدسگال
نبد دست من چیره بربدهمال.
بوشکور.
کجا اشک و خشم است و کین و نیاز
به پنجم که گردد بر او چیره آز
تو گر چیره باشی بر این پنج دیو
پدید آیدت راه کیهان خدیو.
فردوسی.
ز مهمان چنان شاد گشتم که شاه
به جنگ اندرون چیره بیند سپاه.
فردوسی.
اگر لشکر ما پذیره شوند
سواران بدخواه چیره شوند.
فردوسی.
شاعر که مدح گوی چنین مهتری بود
بر طبع چیره باشد و بر شعر کامگار.
فرخی.
ز دشمنان زبردست چیره خانه ٔ خویش
نگاهداشت نیارد به حیله و نیرنگ.
فرخی.
آخر چیره نبود جز که خداوند حق
آخر بیگانه را دست نبد بر عجم.
منوچهری.
چو بر دل چیره گردد مهر جانان
به از دوری نباشد هیچ درمان.
(ویس و رامین).
آن کس که آرزوی وی بتمامی چیره تواند شد چنان که همه سوی آرزو گراید و چشم خردش نابینا ماند. (تاریخ بیهقی). چون به خادم رسیدم به حالی بودم عرق بر من نشسته و دم بر من چیره شده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173). می ترسیم که اینجا خللی بزرگ افتد چون لشکر در گفتگو آمد مخالفان چیره شوند نباید که کار به جای بد رسد. (تاریخ بیهقی ص 589).
توان گفت بد با زبان دلیر
زبان چیره گردد چو شد دست چیر.
اسدی.
چو چیره شوی خون دشمن مریز
مکن خیره با زیردستان ستیز.
اسدی.
رسانید مژده به شاه دلیر
که بر اژدها چیر شد نره شیر.
اسدی.
دست و قولت دست و قول دیو باشد زین قیاس
ور نباشی تونباشد دیو چیره سوی ما.
ناصرخسرو.
قومی که تا نیافت از ایشان خرد نصیب
هرگز نشد سپاه هدی چیره بر ضلال.
ناصرخسرو.
بسا کسا که همی گفت شیر چیره منم
کنون ز بیم تو بیچاره تر ز روباهست.
معزی.
سپاه زنگ (تاریکی شب) به غیبت او (شاه ستارگان، خورشید) بر لشکر روم (روز) چیره گشت (کلیله و دمنه). در خدمت او طایفه ٔ نابکار و همه در خیانت و درازدستی چیره و دلیر. (کلیله و دمنه).
نزدیک بود چشم زخمی رسد و کفار چیره شوند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
دشمن از آن گل که فسون خوان بداد
ترس بر او چیره شد و جان بداد.
نظامی.
چنان کآدمیزاد را زآن نوا
به رقص و طرب چیره گشتی هوا.
نظامی.
یا منم دیوانه و خیره شده
دیو بر من غالب و چیره شده.
مولوی.
کاشتران قربان همی کردند تا
چیره گردد تیغشان بر مصطفی.
مولوی.
- چیره تر، مسلطتر. غالب تر:
گناه چیره تر از عفو میر زشت بود
که عفو میر فزون از گناه بسیارست.
بوشکور.
به گیتی زآب و آتش چیره تر نیست
دو جانند و دو سلطان توانگر.
دقیقی.
نباید زبان از هنر چیره تر
دروغ از هنر نشمرد دادگر.
فردوسی.
خصمان چیره تر شدند. (تاریخ بیهقی 634).
|| دلاور. (از برهان). شجاع. (غیاث اللغات). قوی. توانا. دلیر. قادر. || پیش دستی. || زیرک. هوشیار. || گستاخ. بی ادب. درشت خوی. || حصه. بهره. نصیب. || مهیا. آراسته. ساخته. پسنده. آماده. سیجیده. (فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی). احتمال میرود که معنی اخیر از تحریف کلمه ٔ «چیده » به صورت «چیره » حاصل شده باشد. || (اِ) انجام. آخر. (ناظم الاطباء).

چیره. [رَ / رِ] (هندی، اِ) دستاری که بر سر پیچند. (برهان). به معنی دستار هندی است ولی متأخرین به معنی بستن و پیچیدن بکار برده اند. (از آنندراج). در هندی دستار است. (از فرهنگ نظام). در اردو جیره (نواری که دور دستار بندند). (حواشی برهان چ معین):
ز عکس ماه و موج آب در شبها بجوش آیم
که پندارم بت من چیره ٔ زر تار می پیچد.
سلیم (از آنندراج).
آسمان بر سر از مه و خورشید
چیره ٔ زر دگر نمی بندد.
کلیم (از فرهنگ نظام).
سپهر بر سر خود چیره ز آفتاب نبست
که تا کمر بدر مالک الرقاب نبست.
درویش واله (از فرهنگ نظام).

چیره. [رِ] (اِخ) دهی است از دهستان برادوست بخش صومای شهرستان رضائیه. در 19هزارگزی جنوب خاوری هشتیان و هزارگزی باختری ارابه رو سرو به نازلو واقع است. 257 تن سکنه دارد. از رود سرو آبیاری میشود. محصولش غلات و توتون است. اهالی به کشاورزی و گله داری اشتغال دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


چیره بازو

چیره بازو. [رَ / رِ] (ص مرکب) توانا. قادر:
بداد و دهش چیره بازو بود
جهانبخش بی همترازو بود.
نظامی.


چیره دستی

چیره دستی. [رَ /رِ دَ] (حامص مرکب) عمل چیره دست. مهارت. استادی. حذاقت. مهارت. || غلبه. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). تسلط. زبردستی:
مبارزی که به مردی و چیره دستی و رنگ
چنو یکی نبود در میان بیست هزار.
فرخی.
حربی سخت بکردند یاران میهم بن رونک چیره دستی کردند... عبداﷲبن احمد هزیمت شد. (تاریخ سیستان ص 311).
به کار شهی هر که سستی کند
بر او هر کسی چیره دستی کند.
اسدی (گرشاسب نامه).
ای شاه سوارملک هستی
سلطان خرد به چیره دستی.
نظامی.
خدا داده این چیره دستی که هست
مشو بر خدادادگان چیره دست.
نظامی.
|| سرکشی. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


چیره زبانی

چیره زبانی. [رَ / رِ زَ] (حامص مرکب) زبان آوری. سخندانی. فصاحت. بلاغت. گشاده زبانی:
جوانی گذشت و چیره زبانی
طبعم گرفت نیز گرانی.
رودکی.
به خاموش چیره زبانی دهد
به فرتوت زور جوانی دهد.
اسدی (گرشاسب نامه).

فارسی به انگلیسی

چیره‌

Dominant, Predominant, Preponderant, Prevailing, Regnant, Triumphant, Victor

فرهنگ عمید

چیره

غالب، مسلط، مستولی،
ماهر،

دستار، دستاری که بر سر بپیچند،

حل جدول

چیره

غالب

زبردست، ماهر

فارسی به آلمانی

چیره

Beherrschend, Dominantly, Hount, Hund (m), Hund

فرهنگ معین

چیره

(رِ) (ص.) نک چیر.

مترادف و متضاد زبان فارسی

چیره

پیروز، غالب، چیر، فاتح، فایق، قاهر، متسلط، متغلب، مستولی، مسلط، منتصر،
(متضاد) مقهور

گویش مازندرانی

چیره

چهره – روی و رخسار

فرهنگ فارسی هوشیار

چیره

مسلط، پیروز، غالب

معادل ابجد

چیره

218

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری