معنی چکیدن آب

حل جدول

لغت نامه دهخدا

چکیدن

چکیدن. [چ ُ دَ] (مص) مکیدن. (از برهان ذیل چکیده) (از رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). چوشیدن و چشیدن:
پستان آب می چکد ایرا که دایه اوست
طفل نبات را طلبد دایه جابجا.
مولوی (از رشیدی).
رجوع به چُکیده شود.

چکیدن. [چ َ / چ ِ دَ] (مص) اندک ریخته شدن. (آنندراج). معروف است. (غیاث). ریزان شدن مایع به شکل قطره. (ناظم الاطباء). ریختن مایع به شکل قطره. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). اِنمِجاج. تَقَطﱡر. تَکَوﱡر. رَش. قَطَر. قَطر. قُطور. وَدق. استیداف. ترشح. و شلان. ریختن آب یا اشک یا هر مایع دیگر بصورت قطره های پیاپی. قطره قطره ریختن هر نوع مایع یا آنچه مذاب شده و بصورت مایع در آمده است:
همی می چکد گویی از روی او
همی بوی مشک آید از موی او.
فردوسی.
آن خون که میخوری همه از دل همی چکد
دل غافل است و تو بهلاک دل اندری.
فرخی.
وآن قطره ٔ باران که برافتد به گل زرد
گویی که چکیده ست گل زرد به دینار.
منوچهری.
رزبان آمد حلقوم همه بازبرید
قطره ای خون به مثل از گلوی کس نچکید.
منوچهری.
اگر به قول تو جاهل خدای کار کند
از آسمان نچکد بر زمین من مطری.
ناصرخسرو.
ابر آب زندگانی اوست من زنده شدم
چون یکی قطره ز ابرش در دهان من چکید.
ناصرخسرو.
قومی از آب دست او که چکید
بر عذارم گلاب دیدستند.
خاقانی.
هر کجا از خجندیان صدریست
زآتش فکرت آب میچکدش.
خاقانی.
مردک سنگدل چنان بگزید
لب دختر که خون ازو بچکید.
سعدی.
برون جست و خون از تنش می چکید
همی گفت و از هول جان می دوید.
سعدی.
زنهار که خون می چکد از گفته ٔ سعدی
هرک اینهمه نشتر بخورد خون بچکاند.
سعدی.
چه عارض است که در آفتاب زرد خزان
بهار میچکد از خط همچو ریحانش.
صائب (از آنندراج).
ز نوک آن مژه امروز میچکد آتش
مگر به آبله ٔ دل رسید نیشترش.
صائب (از آنندراج).
چندین عبث بسوخت دل لخت لخت ما
چون شمع سرنگون چکد آتش ز بخت ما.
طاهر وحید (از آنندراج).
رجوع به چک و چکه و چکاندن و چکیده شود. || تقطیر شدن و مقطر شدن. (ناظم الاطباء). تقطیر شدن. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). گرفتن عرق چیزی بوسیله ٔ تبدیل کردن مایع به بخار و بخار به آب. و رجوع به چکیده شود. || به معنی چکاندن و چکانیدن:
چو همزاد را آنچنان بسته دید
دل خسته از دیده بیرون چکید.
فردوسی.
با اینهمه باران بلا برسر سعدی
نشگفت اگرش خانه ٔ چشم آب چکیده ست.
سعدی.
|| پاره شدن و ترکیدن:
درگه او قبله ٔبزرگان گردد
تا بچکد زهره ٔ مخالف ملعون.
فرخی.
برکُه بچکید زهره ٔ تنّین
در بیشه بکاست جان شیرنر.
مسعودسعد.
وزایشان یکی روبیل بود، هر وقت که در خشم شدی یک نعره زدی چنانکه هر که بشنیدی زهره ٔ او بچکیدی و باز بیهوش شدی. (قصص الانبیاء ص 81).
- برچکیدن، بمعنی ریختن آب یا خون یا هر نوعی مایع دیگر بر جایی یا برچیزی:
تو گفتی مگر آسمان برکفید
ز خورشید خون برزمین برچکید.
فردوسی.
بلرزید خسرو چو او را بدید
سرشکش ز مژگان به رخ برچکید.
فردوسی.
- فروچکیدن، به معنی فروریختن و فروافتادن انواع مایعات از جایی یا برجایی:
زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
ز حلق مرغ به ساعت فروچکیدی خون.
کسایی.
خط مشکبوی و خالت به مناسبت تو گویی
قلم غبار می رفت و فروچکیده خالی.
سعدی.


خون چکیدن

خون چکیدن. [چ َ / چ ِ دَ] (مص مرکب) چکیدن خون. قطره قطره فرو ریختن خون:
زنهار که خون می چکد از گفته ٔ سعدی
هر ک اینهمه نشتر بخورد خون بچکاند.
سعدی.


اشک چکیدن

اشک چکیدن. [اَچ َ / چ ِ دَ] (مص مرکب) اشک ریختن. اشک باریدن. بسیار گریستن. و رجوع به اشک باریدن و اشک ریختن شود.


الماس چکیدن

الماس چکیدن. [اَ چ َ دَ] (مص مرکب) کنایه از گریستن. الماس افشاندن.


بوی چکیدن

بوی چکیدن. [چ َ دَ] (مص مرکب) مرادف بوی دمیدن، بوی خاستن، بوی زدن از چیزی، بو دادن، بو بلند شدن، بو ریختن، بو گنجیدن، بوی شایع شدن، بوی تراویدن و بو پریدن. (مجموعه ٔ مترادفات ص 68):
بوی گلاب از در و دیوار می چکد
ای گل به آه گرم که برخورده ای دگر.
میرنجات (از مجموعه ٔ مترادفات ص 68).

فرهنگ عمید

چکیدن

چکه‌چکه ریختن آب از جایی یا چیزی،
فروریختن آب از جایی به‌صورت چکه‌های پی‌درپی،
[قدیمی] ترکیدن،

فرهنگ معین

چکیدن

چکه چکه آمدن آب از جایی یا چیزی، چکاندن، پاره شدن، ترکیدن. [خوانش: (چِ دَ) (مص ل.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

چکیدن

اندک ریخته شدن


فرو چکیدن

(مصدر) بپایین چکیدن فرو ریختن، چکیدن.

فارسی به ایتالیایی

چکیدن

sgocciolare

مترادف و متضاد زبان فارسی

چکیدن

چکه کردن، قطره‌قطره فرو ریختن، تراوش کردن، نشت کردن

فارسی به عربی

چکیدن

قطره

معادل ابجد

چکیدن آب

90

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری