معنی چوب بند

حل جدول

چوب بند

داربست

لغت نامه دهخدا

چوب

چوب. (اِ) ماده پوشیده از پوست، تشکیل دهنده ٔ درخت اعم از ساقه و ریشه و شاخه ٔ آن. ماده ای سخت که ریشه وساقه و تنه و شاخه ٔ درخت را تشکیل میدهد. (از ناظم الاطباء). ماده ای سخت که ریشه و ساقه و تنه و شاخه ٔ درخت را تشکیل میدهد و آن را برای سوزاندن و ساختن اشیاء بکار برند. خشب و خشبه. (دهار) (منتهی الارب). مطیر. نضار. (منتهی الارب). چوب در گیاهان مجموعه ای از آوندهای چوبی و رشته های چوبی و زنبوری چوبی است که بهم فشرده شده است و تمام این قسمتها بواسطه طبقه زاینده ریشه و ساقه ساخته میشود و هرچه ساقه ای کهن تر باشد چوبی که در آن دیده میشود بیشتر است. در چوب علاوه بر سلولز و ترکیبات نزدیک به آن مقداری لینیین یافت میشود و ممکن است موادی در آن باشد که به مصارف مختلف برسد. مانند ماده ٔ رنگین بقم که از چوب بقم گرفته میشود. (گیاه شناسی حسین گل گلاب ص 43):
گرچه از طبعند هر دو به بود شادی ز غم
ور چه از چوبند هر دو بِه ْ بود منبر ز دار.
عنصری.
گر بد آمدت گهی، اکنون نیک آید
کز یکی چوب همی منبر و دار آید.
ناصرخسرو.
عصای کلیم اربدستم بدی
به چوبش ادب را ادب کردمی.
خاقانی.
چوب را چون بشکنی گوید طراق
این طراق از چیست از درد فراق.
مولوی.
که تواند که دهد میوه ٔ رنگین از چوب
یا که تاند که برآرد گل صدبرگ از خار.
سعدی.
اجتراع، چوب از درخت بازشکستن. (تاج المصادر بیهقی). النجج، چوب خوشبوی که بخور کنند جهت معده مسترخی نیک نافع است. تهزیع؛ شکستن چوب و جز آن. شمراخ، چوب خوشه ٔ انگور. ثفروق، چوب خوشه ٔ انگور، که دنباله ٔ انگور و خرما بدان پیوسته است. ج، ثفاریق. ثقاف، چوب راست کن. خُشُب، چوبها. خشب، چوب درشت. خشبه، چوب درشت. خصله، چوب خاردار. (منتهی الارب). خفض، چوب خم دادن. (تاج المصادر). خیسفوج، چوب کهنه یا خاص است بچوب درخت عشر. (منتهی الارب). سفن، چوب سازی. (دهار). شریج، نوعی چوب که از آن کمان سازند. شطیبه، چوب به درازا بریده. غمشوق، چوب خوشه ٔ انگور. عود سمح، چوب بی گره. عود صلاد؛ چوبی که آتش نگیرد. عودصلب المکسر؛ چوب نیکو و سخت. عَیازِر؛ چوبها. فدر؛ چوب زودشکن. قصف العود؛ چوب زودشکن. قیقب، چوب که از وی زین سازند (ابن درید گفت که آن را آزاددرخت خوانند). لوه؛ چوبی که بدان بخور کنند. لیته، چوبی که بدان بخور کنند. (منتهی الارب).
- چوب بادام، چوب درخت بادام. و (عوام) گویند همراه گرفتن آن در سفر میمنت دارد. (از آنندراج):
جنونم کرد گل از گردش چشم دلارامی
ز چوب گل نمی آید علاجم چوب بادامی.
غنیمت (از آنندراج).
- چوب برون (اصطلاح گیاه شناسی)، قسمت خارجی چوب پاره ای از درختان کهن سال مانند بلوط و نارون و گردو و کاج که در مجاورت پوست درخت واقع است و دارای سلولهای جوانتر و رنگ روشن و بازی میباشد، چوب برون مینامند. این قسمت برای بالا بردن شیره نباتی بکار میرود و چون سلولهای اسکلرو در چوب برون حاوی دانه های نشاسته اند محل مساعدی برای نشو و نمای قارچها بوجود می آورند که از دوام این قسمت میکاهد. (گیاه شناسی حبیب اﷲ ثابتی صص 376- 377).
- چوب بلسان مکی. رجوع به عودالبلسان شود.
- چوب بوریا، ساقه های نی یا کلش برنج و نظایرآن که در بافتن حصیر بکار رود.
- || چوبی که حصیر برگرد آن پیچند. سفیقه. چوبی باریک و دراز که بروی بوریا پیچند. (منتهی الارب).
- چوب بهاره (اصطلاح گیاه شناسی)، چوبهائی که در اوایل بهار در ساقه و ریشه ٔ گیاهان تولید میشود و قشر داخلی هادروم را در همان سال تشکیل میدهد. آوندهای چوبی که در این فصل تولید میشود درشت و قطور و تعداد آنها زیاد میباشد. زیرا جریان شیره ٔ نباتی در اوایل بهار که گیاه رشد میکند سریعمیباشد و گیاه برای بالا بردن شیره ٔ خام فراوانش در این فصل به آوندهای درشت و متعدد محتاج است، بافت چوبی و الیاف در این آوندها کمتر تولید میگردد. مقطع عرضی آنها نیز روشن است و بواسطه وجود آوندهای قطور تا حدی متخلخل بنظر می آید. (گیاه شناسی تألیف حبیب اﷲ ثابتی ص 374).
- چوب پائیزه (اصطلاح گیاه شناسی)، چوب سخت و تیره رنگی که در ساقه و ریشه ٔ گیاهان در فصل پائیز ساخته میشود. و همچنان که در تابستان و پائیز کم کم از فعالیت گیاه کاسته میشود، بهمان نسبت از تعداد درشتی آوندها نیز کاسته میشود و در عوض الیاف و سلولهای چوبی بسیاری بوجود می آید که چوب را فشرده تر و تیره رنگ تر میسازد. بنابراین این طبقه ٔ مولد داخلی در هرسال یک طبقه چوب یا هادروم تولید میکند که ابتدا روشن و بعد کم کم تاریک میشود و در زمستان رشد آن کاملاًمتوقف میشود و بالاخره در کنار چوب سخت و تیره رنگ پائیز باز در بهار آینده چوب روشن و نرمی بوجود می آید و از روی این طبقات تیره و روشن بدرستی میتوان سن گیاه را معین کرد. (از گیاه شناسی تألیف حبیب اﷲ ثابتی صص 374- 375).
- چوب تر، چوبی که بر اثر حرارت یا آفتاب خشک نشده باشد. مقابل چوب خشک. چوبی که تازه از درخت جدا کرده باشند و هنوز خشک نشده باشد:
چوب تر را چنانکه خواهی پیچ
نشود خشک جز به آتش راست.
سعدی.
- || ترکه:
تا نباشد چوب تر فرمان نبرد گاو و خر.
- چوب تر به کسی فروختن، هیزم تر به کسی فروختن. او را گول زدن. کلاه بر سراو گذاشتن.
- چوب تیر، چوبی که از آن تیر سازند. قدح. (منتهی الارب):
ز شوق غنچه ٔ پیکان او خدا داند
کدام شاخ گل است اینکه چوب تیر شده ست.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- چوب جنگلی، در معنای عام چوب که از درختان جنگل باشد. و اختصاصاً چوب درختی بنام الش است که پوستش صاف و چوبش بسیار محکم است و شاخه های آن خم میشود. چوب این درخت را در ایران چوب جنگلی مینامند. (گیاه شناسی حسین گلاب ص 277).
- چوب خدنگ، چوب درخت خدنگ که بسیار سخت و محکم است و از آن تیر و نیزه و زین اسب سازند. رجوع به خدنگ شود.
- چوب خشک، مقابل چوب تر. شاخه و تنه و یا ریشه ٔ درخت که برابر آفتاب نهند، پس از قطع یا برآوردن از خاک تا تری آن برود و خشک شود:
این قبا را گر ببندی فی المثل بر چوب خشک
چوب گردد سبز و خرم همچو سرو جویبار.
قاآنی.
جذل چوب خشک. (منتهی الارب).
- || هیزم. حطب. (ناظم الاطباء):
همچو چوب خشک افتاد آن تنش
سرد شد از فرق سرتا ناخنش.
مولوی.
- چوب دار، چوبه ٔ دار. تیر که مجرمان را از آن آویزند.
- چوب درون (اصطلاح گیاه شناسی)، قسمت تیره رنگ محکم و مقاومی که بشکل استوانه ای در داخل چوب برون قرار گرفته است. چوب درون یا دورامن خوانده میشود و جزو بافتهای مقاوم نبات محسوب میشود و برای راست نگه داشتن درخت بکار میرود. در پاره ای موارد ممکن است درخت، چوب درون خود را از دست بدهد و میان تهی گردد. اما در رشد و نمو آن تغییری روی نمیدهد. مواد غذائی و دانه های نشاسته در چوب درون بمواد مختلف آلی از قبیل مواد رنگی و تانن بدل میشود و باعث تیرگی رنگ سلولهای چوب درون میگردد. غشاء سلولهای چوبی و بخصوص الیاف این قسمت بمواد رنگی آغشته شده و رنگ تیره ای بخود میگیرد. مواد مازوئی که در چوب درون تولید میشود موجب استحکام و افزایش دوام آن میشود. در نباتات مخروطی مانند: کاج، مواد صمغی بمواد مازوئی اضافه شده غشاء تراکئید را آغشته میسازد و مقاومت چوب درون را در مقابل عواملی مانند رطوبت که باعث پوسیدگی میگردد زیاد میسازد.رجوع به چوب برون شود. (گیاه شناسی تألیف حبیب اﷲ ثابتی صص 377- 378).
- چوب سخت (اصطلاح گیاه شناسی)، چوب مقاوم و سنگینی است که در آن قسمتهای مختلف برون چوب و درون چوب و اشعه ٔ وسطی بخوبی آشکار میباشد. مانند: گردو، نارون، بلوط... و این قبیل چوبها از نظر صنعت دارای ارزش فراوانی هستند. (از گیاه شناسی تألیف حبیب اﷲ ثابتی ص 378).
- چوب صمغی، چوبهای صمغی یا نراد چوبهائی هستند که درون آنها بواسطه ٔ رنگ تیره ٔ خود از برون کاملاً متمایز است، ولی اشعه ٔ وسطی در آنها دیده نمیشود. مقاومت چوبهای صمغی در برابر رطوبت بسیار زیاد است و در صنعت از آنها استفاده ٔ فراوان میشود. مانند: کاج و سرو. (گیاه شناسی تألیف حبیب اﷲ ثابتی ص 378).
- چوب گل، دنباله ٔ گل.
- || شاخ گل. ساقه ٔ گل. شاخه ای از بوته گل خاصه گل سرخ:
جنونم کرده گل از گردش چشم دلاَّرامی
ز چوب گل نمی آید علاجم چوب بادامی.
غنیمت.
آنکه بر من گل نمیزد پیش ازاین در دوستی
میزند اکنون بچوب گل من دیوانه را.
سلیم.
- امثال:
چوب نرم را کرم میخورد، یعنی هرکه را جزو ناری مغلوب باشد بیشتر به او آزار میرسد. (آنندراج). نظیر: آدم نرم و بردبار بیشتر آزار می بیند.
چوب نرم را موریانه میخورد، نظیر چوب نرم را کرم میخورد.
|| قطعه ای از چوب. قسمتی از چوب. پاره ٔ کوچکی از چوب. تکه ای ازچوب خواه به صورت و شکل طبیعی و خواه تراش خورده و شکل گرفته و بصورت آلت و ابزار درآمده. آل، چوبهائی که خیمه و آلاجق بدان راست میکنند. آله؛ چوبی که خیمه وآلاجق بدان راست کنند. ج، آلات. انشظاظ؛ چوب گوشه ٔ جوال ساختن. اشظاظ؛ چوب در گوشه ٔ جوال کردن. ترجیب، چوب بزیر درخت زدن تا شکسته نشود از بسیاری بار. تسنید؛ چوب بر دیوار افراشتن. جذاه؛ پاره ای سطبر از چوب. جُرَّه، چوبی که در سر او دام نهند و در میان آن ریسمان کنند و به آن صید آهو کنند. جیهل، چوب که بدان شراب جنبانند. (منتهی الارب). رائد؛ چوب دستاس. (دهار).قسعری، قطعه چوبی که برای گرداندن دست آسیا بر آن نصب کنند. سَنفتان و سُنفتان، چوب ایستاده که میان هردو چرخ چاه باشد. سَهوَه، سه یا چهار چوب که بالای یکدیگر گسترند و بر آن متاع گذارند. شجار؛ چوبی که دردهان بزغاله کنند تا شیر بمکد. شذا؛ چوب پارها. صلیفان، دو چوب که بر دو جانب پالان باشد و پالان بدان بندند. شظاظ؛ چوب جوال. (منتهی الارب). شظاظ؛ چوب گوشه ٔافسار. (دهار). عتر؛ چوب پهن که بر بیل آهن دوزند وپای بروی نهند وقت زمین کندن. عجله، چوب پهنی که برچوب پهنای سر چاه باشد که دلو بدان آویخته شود. عجله، چوب با هم بسته که رخت بر آن نهند. عران، چوب بینی شتر. فرض، چوبی است از چوبهای خانه. قال، چوب که بر قله زنند. قطان، چوبهای عماری. قعل، چوب که زیر شاخه های سبز رز نهند. قلال، چوب که بر پای کنند جهت وادیج انگور. کلب، چوبی که بدان دیوار را تکیه کنند. لگاز؛ چوب و جز آن که در سوراخ بکره داخل کنند تا تنگ گردد. لنسه؛ چوبی پهن که هردو طرف آن در دیوار کرده و بر آن متاع خانه نهند. مان، چوب یا آهن که زمین بوی شیار کنند. محاله؛ چوب که گلکاران وقت گلکاری بر آن قرار گیرند. مُردی ّ؛ چوبی که بدان کشتی رانند. مسامه؛ چوب پیش هودج. مِسَجَّه، انداوه و آن چوبی باشد که بدان گل اندایند. مقوم، چوبی که آن را گیرند در سرآماج. نجا؛ هر چوبی باشد یا چوبهای هودج. (منتهی الارب).
- آب را با چوب زدن، کار بیهوده کردن. آب در هاون سائیدن. نقش بر آب زدن. آبرا سفت کردن.
- پاچوب، برابر و کنار قپان و ترازو، درمیدان بارفروشی ها و کشتارگاهها.
- پای چوب ایستادن، در تداول عامه و در اصطلاح کاسبهای میدان، حاضر شدن شخص برای خرید جنس از دست اول است. صبح زود در میدان و منتظر قپان کردن آن شدن پس از خرید.
- چوب آتشزنه، چوبی که زود آتش گیرد وتند و تیز بسوزد و برای گیراندن آتش بکار برند. قداحه. مرخ. (منتهی الارب). چوب چخماق.
- چوب آستانه، پاسار. (در تداول عامه) قطعه ٔ زیرین از چهارچوب در که در آستانه ٔ در قرار گیرد:
تنم بر آستان محنت دوست
فتاده همچو چوب آستانه.
علی خراسانی (از آنندراج).
- چوب آهن نهاد، تیر:
چپ لشکرش بارمان همچو باد
به شست اندرش چوب آهن نهاد.
فردوسی.
- چوب الف. رجوع به چوب حرفی شود.
- چوب بیلیارد، قطعه چوبی همانند چوبدستی اما بلندتر و اندکی مخروطی شکل و بدان بر گویهای واقع در سطح میز بیلیارد ضربه زنند تا در جهتی که خواهند گوی حرکت کند.
- چوب بسوراخ زنبور، یا چوب به لانه ٔ زنبور کردن، شوراندن خانه ٔ زنبوران. عده کثیری را تحریک کردن و بیکبار از جائی بیرون آوردن. (از امثال و حکم ج 2 ص 632).
- چوب پالان، چوبی که درون پالان نصب کنند تا پالان استوار وبه اندام ماند همچون جناغ زین و جهاز شتر. قتد. (دهار) ج، قُتود. ققب، شوقب، دو چوب پالان که بدان رسن آویزند. (منتهی الارب).
- چوب پشت در، کنده ٔ در باشد که پس دروازه در، سوراخی به اندازه ٔ آن چوب سازند و تا دروازه واباشد چوب در آن سوراخ باشد و هرگاه بند کننداز سوراخ برآورده سر آن را بسوراخ دیوار که بمحاذی آن سوراخ به پهلوی دیگر بود، تکیه دهند و گذاردن آن برای محافظت دروازه است:
جمال حور زاهد در جنان مستور میماند
به این خشکی در آنجا گرتو چوب پشت در باشی.
زکی ندیم (از آنندراج).
- || کلون. فَلْج. قفل و علق در باشد.
- چوب پیش کسی داشتن، چوب پیش کسی گذاشتن. منع کردن و بازداشتن.
- چوب پیش کسی گذاشتن، چوب پیش کسی داشتن:
دار ازآن چوب به پیش ره منصور گذاشت
که قدم ازره باریک ادب دور گذاشت.
صائب (از آنندراج).
- چوب تاب، چوبی که روی آن نشسته تاب میخورند.
- چوب تعلیم، چوب سیاست. ترکه ای که معلم بدان اطفال را ادب کند.
- چوب ْجارو. رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- چوب جامه کوب، بیزر. (منتهی الارب). میقعه. چوبی که بدان جامه ٔ شوخگن کوبند تا شوخ از وی جدا شود. رجوع به ترکیب چوب گازری شود.
- چوب چپق، (با فک اضافه و با اضافه)، دسته ٔ چپق. رجوع به چپق شود.
- چوب چخماق، چوب پوسیده و یا چوبی خشک که بزیر سنگ چخماق نهند تا آتش در آن افتد. زند. (دهار). خف. قو. پده.
- چوب حرفی، چوبی باریک که در دست اطفال دهند تا آن را روی سطور کتاب گذاشته بخوانند برای محافظت سطور کتاب از آفت اثر انگشت و گاه از کاغذباریک سازند و همین نام بدان دهند:
ادیب عشق تو در غورگی مویزم کرد
عصای پیری من بود چوب حرفی من.
تأثیر (از آنندراج).
رجوع به چوب تعلیمی شود.
- چوب حصیر، اسل. (منتهی الارب). رجوع به چوب بوریا شود.
- چوب خط. رجوع به همین ماده در جای خود شود.
- چوب در چیزی کردن، مانند انگشت در چیزی کردن باشد:
در گلستانی که وصف قد موزون کرده اند
سرو جاروبی است کآن را چوب در کون کرده اند.
ضیائی تهرانی (از آنندراج).
- || در تداول عامه، کسی را آزار کردن.
- || برانگیختن و تحریک کردن کسی را.
- چوب دف، چنبری که پوستی بر آن کشند و آن را با انگشت بنوازند. کفه. (منتهی الارب).
- چوب دنگ، قطعه چوبی که دنگیان بر آن نشسته شلتوک را بزور پا بدان کوبند تا برنج از پوست برآید و آن را پادنگ نیز گویند: قطعه چوبی بشکل تیر که یک سر آن ضخیم تر و گنده ترست و از میانه متصل بچوب دیگر باشد. آنسان که تواند از جهت درازی بالا رود و پائین آید و هر دفعه که از جانب ضخیم تر فرودآید بر مقداری شلتوک فروافتد و از آن ضربه و زخم پوست از دانه جدا گردد. و این نام ظاهراً اسم صوت است مأخوذ از آوای فرودآمدن آن چوب. چوب دنگ را اگر بوسیله آب بالا و پائین رود آب دنگ و اگر بکمک حرکت پای آدمی بر و فرود شود پادنگ نامند:
بکون نشست چو از سر سکندری برداشت
بچوب دنگ تو گوئی نشسته ست کلیم.
کلیم (از آنندراج).
- چوب دو سر دارد، مجازاً، کار بر و فروددارد. مثبت و منفی دارد. خوب و بد دارد؛ یعنی کارهایی که مردم میکنند بر آن جرم نباید کرد که دست فتنه درازست و چوب را دو سرست.
- چوب دو سر طلا، منفور از دو سوی. فلانی چوب دو سر طلا (دو سر نجس) است، در پیش دو طرف دعوی یا دو خصم منفور و مکروه است. نظیر از اینجا رانده و از آنجا مانده. (امثال و حکم ج 2 ص 633).
- چوب ذرع. رجوع به ماده ٔ چوب ذرع در جای خود شود.
- چوب را از پهنا پرتاب کردن، با قصد عجله و شتاب در کاری عمل را قسمی بجای آوردن که سبب بطؤ و کندی آن شود.
- امثال:
چون تیر سخن راست کن آنگاه بگویش.
بیهوده مگو چوب مپرتاب ز پهنا.
ناصرخسرو.
- چوب زین، چوبی که در زین بکار رود و آنرا جناغ گویند: حنق، چوب زین. (منتهی الارب). حنو؛ چوب زین و پالان. (دهار). حنا.
- چوب سر دوک، قطعه چوبی که به انتهای دوک متصل سازند. لوایه. (منتهی الارب).
- چوب سر علم، عرقوه. (منتهی الارب). قطعه چوبی که بر بالای علم نصب و متصل کنند.
- چوب سُرمه کش، میل. (منتهی الارب).
- چوب سیاست، چوبی که معلمان و کشتی گیران، شاگردان و متعلمان را بدان ادب دهند و گاهی بجای آن دوالی نیز بکار دارند. (آنندراج). ترکه ای که معلم اطفال را بدان ادب کند. (ناظم الاطباء):
معلم تا کی از چوب سیاست بی گناهی را
تن چون لوح سیمین تخته ٔ حرف جفا کردن.
رجوع به چوب تعلیم شود.
- چوب سیگار، نی سیگار. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- چوب شدن، تبدیل بچوب گردیدن.
- || ساکت و بیحرکت شدن. چون چوب خشک و بیحرکت گردیدن.
- || در تداول عوام، بپای خاستن شرم مرد باشد.
- چوب صندل، درخت صندل. قطعه ای از درخت صندل:
آدمی را آدمیّت لازم است
چوب صندل بو ندارد هیزم است.
؟
- چوب قباق، چوبی بلند و عظیم که در میان میدانها نصب کنند و بر فراز آن حلقه ای از طلا یانقره نصب نمایند و سواران از یک سوی میدان اسب تازند همین که بپای آن رسند همچنان که اسب در حال تاختن است تیر در کمان گذارند و آن حلقه را نشانه گیرند. هرکس آن حلقه را به تیر زند حلقه از آن او باشد. (از آنندراج).
- چوب قفس، چوبی که از آن قفس سازند:
ز اشک صید شد چوب قفس سبز
چه شدکاهل قدم صیاد ما را
ملا آفرین لاهوری (از آنندراج).
- چوب قلبه، چوبی که گاو آهن بدان بسته و زمین را شیار کنند. رجوع به خیش و قلبه شود. جمجمه، چوب قلبه که در آن آهن تعبیه کنند. (منتهی الارب).
- چوب قلم. رجوع به همین ماده در ردیف خودشود.
- چوب کار، ذرع، آلتی که بدان چیزی به پیمایند. (ناظم الاطباء).
- چوب ِ کبریت، چوب که در ساختن قوطی کبریت یا هریک از دانه های آن بکار رود.
- || (با فک اضافه) هر یک از چوبهای باریک تراشیده نزدیک چهار سانتی متر کمتر یا بیشتر که یک سر آن بگوگرد آغشته است و چون بر سمباده کشند برافروزد ومشتعل شود و تعدادی از آنها را درون یک قوطی جای دهند و آن را قوطی کبریت نام دهند. سیخ کبریت.
- چوب کج، چوب که راست و مستقیم نیست.
- امثال:
چوب کج شایستگی ستونی ندارد. (خواجه نظام الملک از امثال و حکم ج 2 ص 634).
- چوب کمان، چوبی که از آن کمان سازند.
- || قسمتی از کمان که از چوب ساخته شده باشد و وترو زه بدان متصل باشد. نبعه؛ چوب کمان. (دهار). ملال، چوب پشت کمان. (منتهی الارب):
کج کج رود از مستی و هر سوی فتد تیر
زین باده اگر آب دهی چوب کمان را.
کلیم (از آنندراج).
- چوب گازر، چوبی که گازر جامه را برای شستن بدان بکوبد. چوب که گازر بدان جامه کوبد. میقعه. (منتهی الارب).
- چوب گازری، چوبی که گازران بدان رخت کوبند و رخت شویند. چوب دست رخت شویی. جامه کوب. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب چوب جامه کوب شود.
- چوب گدائی، بمعنی چوب خط است:
نکرد مدح سرائی کسم برای طمع
ز خامه چوب گدائی مرا بدست نداد.
مخلص کاشی (از آنندراج).
رجوع به چوب خط شود.
- چوب گوفر، چوب کشتی نوح اما جنس آن معلوم نگشته است. همینقدر میدانیم که حضرت نوح (ع) کشتی خود را از آن ترتیب داد و البته چوب سنگین و بادوام و محکمی بوده. بعضی گمان برده اند که همان چوب مرو است. (قاموس کتاب مقدس).
- چوب لای چرخ گذاشتن، میان پره های گردونه قطعه چوبی قرار دادن تا از حرکت آن جلوگیری کند.
- || مجازاً، سنگ پیش پاانداختن. ایجاد مانع کردن، در مقابل پیشرفت کاری. اشکال تراشی کردن.
- چوب مشعل، چوبی که از آن مشعل سازند. (آنندراج):
سرگرم بمندیل طلاباف مباش
باشد خنک افتخار چوبی مشعل.
طاهر نصیرآبادی (از آنندراج).
- چوب نان، تیری که بدان خمیر نان را پهن کنند. (ناظم الاطباء). وردانه. وردنه. محور. مِسطَح، چوبی که بر شکل محور و بدان نان را پهن سازند. (منتهی الارب).
- چوب نبات، چوبی که در شیره ٔ نبات میگذارند و نبات بدور آن می بندد:
تا لبش کرد چو طوطی بسخن تلقینم
شد قفس چوب نبات از سخن شیرینم.
صائب (از آنندراج).
- چوب نشاندن در چیزی،استوار کردن چوب در چیزی. و چوب نشاختن بهمین معناست:
یکی نغزگردون چوبی بساخت
به گرد اندرش چوبها درنشاخت.
فردوسی (از آنندراج).
- چوب نقاره، چوب طبل، چوب کوچکی که با آن طبل نوازند. چوبک: چوب که بنقاره ٔ عید زدند من حرکت میکنم.
- چوب نورد، تیر جولاهگان. (ناظم الاطباء).
- چوب نیزه، قطعه چوبی که از آن رمح و نیزه سازند و بر سر آن سنان که از آهن است قرار دهند. شیج.
|| چوبدستی. قطعه ای از چوب استوانه شکل باریک و دراز در حدود یک گز یا اندکی کمتر و یا بیشتر که گاه رفتن استعانت را بدست گیرند. هرچه بر دست گیرند از جنس چوب برای تکیه کردن بر آن هنگام راه رفتن و یا دفاع کردن از خود بگاه تهاجم و یا راندن.یکسر این چوب اگر منحنی و خمیده باشد عنوان عصا و تعلیمی خواهد داشت و اگر بیش از حد معمول ستبر و ضخیم باشد چماق نامیده میشود و اگر بجای استوانه شکل بودن شش پهلو باشد نام «شش بر» یا «شش پر» بدان دهند: و کلاهی نمدین بر سر داشت و پشمینه پوشیده... و توبره در پشت انداخته و چوبی در دست گرفته. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
چنان نبینی تاول نکرده کار هگرز
بچوب رام شود یوغ را نهد گردن.
اورمزدی.
با نعمت تمام به درگاهت آمدم
امروز با گوازی و چوبی همی روم.
فاخری.
از چوب بجز موسی عمران نکند مار.
امیرمعزی.
ورنه کی کردی به یک چوبی هنر
موسیی فرعون را زیر و زبر.
مولوی.
مسوق، چوبی که بدان ستور رانند. (منتهی الارب).
- امثال:
چوب به دست خرس دادن آسان است و پس ستدن مشکل. (امثال و حکم).
- به چوب بستن، چوب زدن. پای در فلکه گذاشتن و بر کف پای چوب زدن.
- به یک چوب راندن، همه را به یک چشم (بچشم پستی) نگاه کردن و نگریستن. همه را به یک چوب میراند؛ با خادم و خاطی یکسان رفتار می کند. همه خران را بیک چوب نتوان راند.
- چوب پاسبان، چوبدستی که پاسبان بدست گیرد.
- || بمجاز، چوب قانون.باتون. چوبدستی که پاسبانان دارند و آن بیشتر از جنس لاستیک و غیره باشد:
بکوی دوست جای گرم دارم بر نمیخیزم
نشینم آنقدر کآتش ز چوب پاسبان خیزد.
قاسم مشهدی.
شهی که دور درش دور باش رخصت را
بفرق چرخ سر چوب پاسبان رقصد.
زلالی (از آنندراج).
- || چوبک طبل.
- || مجازاً، دفعو منع است. رجوع به چوب دربان و چوب نقیب و چوب منعشود.
- چوب تحصیلدار، چوبی که در دست محصل باشد و محصل کسی است که مالیات و حقوق دیوانی را وصول کند:
بهر جا شدی باره راپا ز جا
قزلباش بستیش بر چوب پا
پی قلعه دادن بر اهل حصار
شد آن چوبها چوب تحصیلدار.
عبدالقادر تونی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب چوب محصل شود.
- چوب چاووش، چوبی که چاووشان به دست گیرند.
- || مجازاً، بمعنی منع و دفع است:
در آن تاراج درهای زمین پوش
ز لت معزول گشته چوب چاووش.
امیرخسرو (از آنندراج).
رجوع به ترکیب چوب پاسبان و چوب دربان و چوب منع و چوب نقیب شود.
- چوب خرمن کوب، چوبدست سنگینی که بدان خرمن کوبند. (یادداشت مؤلف).
- چوب خیزران، عصای خیزران. عصائی که از نی هندی سازند.
- چوب دربان، چوبی که به دربان تعلق دارد. یا دربان هنگام دربانی بدست گیرد. چوبی که در دست دربان باشد و از آن معنی دفع و منع ملحوظ است (آنندراج):
بلند ار شود چوب دربان شاه
تنم گردد ازسایه آن سیاه.
ظهوری.
جز در حق بهر دری که روی
بهر انعام چوب دربان است.
صائب.
بخواری برنمیگردم ازین در صبر آن دارم
کز آب دیده ٔ خود سبز بینم چوب دربان را.
عالی (از آنندراج).
- امثال:
چوب را که برداشتی گربه ٔ دزد میگریزد، نظیر:هرکه خیانت ورزد دستش از حساب بلرزد. رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 55 و ج 2 ص 633 شود.
- چوب قانون، (با فک اضافه یا به اضافه) چوبدستی که پاسبانان دارند. رجوع به ترکیب چوب پاسبان شود.
- چوب کلیم، عصای موسی. چوب موسی:
نه مسیح است ولیکن نفسش باد مسیح
نه کلیم است ولیکن قلمش چوب کلیم.
فرخی.
رجوع به چوب موسی شود.
- چوب محصل، چوبی که در دست محصل یعنی مأمور خراج و عامل وصول مالیات باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج):
دل ودین و خرد تاراج گشت و مرگ مستولی
پی نقد روان دادن بسر چوب محصل هم.
شانی تکلو (از آنندراج).
نه حرف طلب بر زبانها روان
نه چوب محصل نه کلک عوان.
ملا عبداﷲ هاتفی (از آنندراج).
اصطلاح محصل با چوب و چماق یا بی چوب و چماق نیز متداولست بمعنی شخص مبرم و مصرّ در انجام کاری.
- چوب ِ مَنع، چوبی که بدان از دخول و ورود مردم را بازدارند. مجازاً، بمعنی دفع و منع است:
میشود باز دل تنگ من از چین جبین
چوب منع است کلید در باغی که تراست.
صائب.
حاجب بزمش حجاب و پرده دار او حیاست
نیست چوب منع در درگاه آن گردون وقار.
صائب (از آنندراج).
رجوع به ترکیب چوب دربان و چوب پاسبان و چوب نقیب شود.
- چوب موسی، چوب کلیم، عصای موسی کنایه از عصای کلیم است:
دم و کلک تو در بیان و بنان
گرچه بر خصم و دوست نفع و ضرست
غیرت روح عیسی است این لیک
خجلت چوب موسی آن دگرست.
انوری.
ایا دست تو وارث دست حاتم
و یا کلک تو نایب چوب موسی.
انوری.
رجوع به ترکیب چوب کلیم شود.
- چوب نقیب، چوب که گاه نقابت در دست نقیب باشد. یا متعلق به نقیب باشد.
|| مجازاً، بمعنی منع و دفع است. رجوع به ترکیب چوب پاسبان و چوب دربان و چوب منع و چوب چاووش شود.
|| آلت تأدیب از جنس چوب. ترکه. چوبدست از شاخه های نازک درخت که هنوز خشک نشده باشد و در تأدیب گناهکاران یا زدن حد بجای تازیانه بکار برند. شاخه های نازک که از درختان باز کنند، خاصه از درخت انار و بوته ٔ گل سرخ و بید و جز آن: و اگر اندر همه ناحیت گیلان کسی را دشنام دهد یا نبید خورد یا گناههای دیگر کند چهل چوب یا هشتاد چوب بزنند. (حدود العالم). هرکه... دزدی پیشه سازد اورا از چوب جلاد... چاره نبود. (سندبادنامه ص 326).
نه امروز است سودای جنون را ریشه در جانم
بچوب گل ادب کردی معلم در دبستانم.
صائب (از آنندراج).
یلوظ؛ چوبی که بدان زنند. مقمعه؛ چوبی که آنرا بر سر مردم زنند. (منتهی الارب).
- چوب ادب، چوب طریق. از طرف سلاطین شخصی در بلاد مأمور و معین میشد که هر کس ازاطوار و آداب برگردد و قدم کج گذارد او را چوب کاری کند. آن چوب را چوب طریق و چوب ادب گویند چه طریق بمعنی ادب هم آمده است:
نکو داند آن کس که دانشورست
که چوب ادب به ز لوح زرست.
قدسی (از آنندراج).
رجوع شود به ترکیب چوب طریق.
- چوب برای کسی داشتن، آماده ومهیای تنبیه کسی شدن. رجوع به چوبش در نم است شود.
- چوب به کف پایا پهلو شکستن، کنایه از بسیار زدن و تنبیه کردن است.
- چوب پیچ تیرگز، پیچیده و مغلوب تیرگز.
- چوب پیچ کردن، در معرض ضربات چوب قرار دادن.
- چوب تعلیم، چوبی که معلمان و کشتی گیران شاگردان و متعلمان را بدان ادب دهند و گاهی بجای آن دوالی نیز بکار دارند:
لنگ بر دوش چو آید بمیان مستان
چوب تعلیم بکف وای بجان مستان.
میرنجات (در تعریف کهنه سوار).
ما طریق رهنمائی از خرد آموختیم
چوب تعلیم از عصا دارد به کف استاد ما.
محسن تأثیر.
بهر حالت خدا بیچارگان را چاره گر باشد
عصای فهم کور از چوب تعلیم است طفلان را.
محسن تأثیر.
طفل اشکم بنشست ای مژه در مکتب چشم
چوب تعلیم بر این خونی ناپاک انداز.
طغرا (از آنندراج).
- || ترکه ای که معلم اطفال را بدان ادب کند. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء).
- || چوبی که در دست اطفال نوآموز دهند تا بر حرف گذارند و صفحه ٔ کتاب از اثر انگشت محفوظ دارند. (از غیاث اللغات).
- چوب تعلیمی، چوب که سوار مرکب را بدان ادب کند و آن را در عرف هند چهری گویند:
شاخ گل میگردد از تردستی آب و هوا
چوب تعلیمی اگر در دست خود دارد سوار.
صائب.
و نیز مترادف چوب حرفی:
در دویدن سر نپیچد مصرعه برجسته ام
خامه در علم سخن شد چوب تعلیمی مرا.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- چوب حاکم،چوب که حاکم بدان تأدیب کند:
کند سفله ٔ مست در کعبه قی
اگر چوب حاکم نباشد ز پی.
هاتفی (از آنندراج).
رجوع به چوب یاسا یا چوب یساق شود.
- چوب خدائی، جزا و سزا. (مجموعه ٔ مترادفات ص 109). انتقام الهی و جزا و سزایی که از پرده ٔ غیب بظهور آید:
کند حق ادب بنده ٔ بی ادب را
بود دار منصور چوب خدائی.
مخلص کاشانی (از آنندراج).
- امثال:
چوب خدا صدا ندارد هرکه خورد دوا ندارد، از صدا صوت و آواز اراده میشود. مراد آنکه هر کس سرانجام به جزای اعمال بد خود میرسد.
- چوب در آب بودن کسی را، چوب او در نم بودن:
به پیش قد تو تا سرکشیده بر لب جو سرو
ز عکس خویشتن او را هزاران چوب در آب است.
ملا کاشی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب چوبش در نم است شود.
- چوب سیاست، چوبی که معلمان وکشتی گیران شاگردان و متعلمان را بدان ادب دهند و گاهی بجای آن دوالی نیز بکار دارند. (آنندراج). ترکه ای که معلم اطفال را بدان ادب کند. (ناظم الاطباء):
معلم تا کی از چوب سیاست بی گناهی را
تن چون لوح سیمین تخته ٔ حرف جفا کردن.
رجوع به ترکیب چوب تعلیم شود.
- چوبش در نم است، یعنی اسباب شلاق و چوب زدن مهیا دارد و مقرر است که در خانه ٔ هر امیری چند بغل چوب در توی حوض میریزند و گناهکاران را بدان میزنند و معلمان مکتبی نیز همچنان چوبها را در نم نگاه دارند که چوب نمناک از زدن زود نمی شکند. و گویند «خوب چوبت در نم است » یعنی ترا خواهند زد و این را در مقامی گویند که مثلاً آمری کسی را پی کاری فرستد و او کار را سرانجام ندهد پس آمر غایبانه بر سر قهر آید و در آن زمان شخص ثالثی به آن کس بگوید که چوبت در نم است، یعنی ترا خواهند زد. (آنندراج).
- چوب شکستن بر چیزی، کنایه است از چوب زدن. آن مایه کسی را زدن که چوب بشکند:
درین درگاه عالی مانع بسیار می بینم
توان بپهلوی دربان شکستن چوب دربان را.
ناصر علی (از آنندراج).
- چوب طریق، از طرف سلاطین شخصی در بلاد معین و مأمور میشد که هر که از اطوار ادب برگردد او راچوبکاری کند آن چوب را چوب طریق گویند. (آنندراج). چوبی که در دست مأمور مخصوص دولت برای تأدیب بوده است:
بدسلوکی به عزیزان کهن سال مکن
که عصا چوب طریق است به کف پیران را.
اسماعیل ایما (از فرهنگ نظام).
رجوع به چوب ادب شود.
- چوب کسی را خوردن. رجوع به چوب خوردن شود.
- چوب یاسا، چوب یساق، چوبی بود که سلاطین ترک گناهکار را بدان میزدند و شرح آن در تاریخهای مغول مذکور است و الف دوم در کلمه اول اعرابی است و لفظی چنانکه ضابطه ٔ ترکی است و از این قبیل است مچلکا و قما که به الف نویسند و بفتح تنها خوانند از قبیل «های » مختفی فارسی. چوب حاکم:
ادب کردش اول بچوب یساق
بفرمود از گردنش تا بساق
بغیرت محاسن ز رویش سترد
در آن انجمن آبرویش ببرد.
هاتفی (از آنندراج).
- امثال:
چوب را از بهشت آورده اند،مراد از چوب ضرب بقصد تنبیه است. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 106 و ج 2 ص 633).
چوب را به خر و گاو میزنند، نادان درخور تنبیه است. رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 1 صص 258- 259 و ج 2 ص 633 شود.
|| مجازاً، لاغر مثل چوب خشک، سخت لاغر. خشک اندام. لاغرتن. استخوانی. || مجازاً، ساکت و آرام مثل چوب خشک. صم بکم. بی حس و حرکت. ساکت و صامت. خاموش و بی جوش و خروش. فروبسته دم و خاموش. || تخته. تخته که از آن آلت موسیقی سازند:
مثال طبع مثال یکی شکافه زنست
که رود دارد بر چوب برکشیده چهار.
دقیقی.
|| در تداول عامه، واحد پول است در معاملات بازاری. و این اصطلاح بسته بمقدار معامله است.اگر معامله کلان باشد و در آن گفتگو از هزار (تومان) بود. یک چوب معادل یک هزار (تومان) است و در غیر این صورت مراد از یک چوب یک تومان است. چوق (در تداول عامه).


بند

بند. [ب َ] (اِ) فاصله ٔ میان دو عضو که آنرا بعربی مفصل خوانند. پیوند عضو که بعربی مفصل گویند. (برهان) (آنندراج). فاصله ٔ میان دو عضو را بتازی مفصل خوانند. (جهانگیری). محل اتصال دو عضو بهم یعنی مفصل مانند بندهای انگشتان و بند آرنج و بند زانو و جز آنها. (ناظم الاطباء). مفصل. (فرهنگ فارسی معین):
ور بدرّی شکم و بند از بندم
نرسد ذره ای آزاربفرزندم.
منوچهری.
و فرمود تا اندامهای او بندبند می بریدند تا هلاک شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی).
و قتاده گفت [هاروت و ماروت] از کمربست تا بندپای در بند و قیدند. (تفسیر ابوالفتوح).
شراب ممزوج و مروق... باد در شکم انگیزد و درد بندها آرد. (نوروزنامه).
به مهر تو دلم ای مبتلا و منشاء جود
بسان نار خجند است بند اندر بند.
سوزنی.
بند دم کژدم فلک را
زآن نیزه ٔ مارسان گشاید.
خاقانی.
- بند از بند جدا شدن و جدا کردن، مفصل ها را بریدن:
خیال رزم تو گر در دل عدو گذرد
زبیم تیغ تو بندش جدا شود از بند.
رودکی.
- بند از بند گشادن، مفصل را از مفصل جدا کردن:
نرسد دست من به چرخ بلند
ورنه بگشادمیش بند از بند.
مسعودسعد.
- بند انگشت، رجوع به انگشت و فرهنگ فارسی معین شود.
|| الیاف اتصال دهنده ٔ یک عضو به عضو دیگر. || (اصطلاح پزشکی) هر یک از استخوانهای جداگانه ٔ انگشتان پا و دست. بند انگشت. || محل اتصال دو چیز بهم: بندهای نی. نی هفت بند. (فرهنگ فارسی معین). گره نی و نیزه و امثال آن. (ناظم الاطباء):
چندان بزند نیزه که نیزه بخروشد
بندش بهم اندر شود از بس که بکوشد.
منوچهری.
چون باززنی ز نیشکر بند
خس در دهن آید اول از قند.
امیرخسرو.
نی و نیشکر هر دو دارند بند
ولی هیزم است این و آن شاخ قند.
امیرخسرو.
- بند نای، فاصله ٔ میان دو بند نی. (فرهنگ فارسی معین).
|| قسمتی از یک کتاب یا مجموعه. || هریک از فصول و فقرات نامه ها، قوانین و لوایح: این عهدنامه دارای ده بند است. (فرهنگ فارسی معین). هر یک از فصول وفقرات نامه ها چنانکه گویند: این عهدنامه دارای دوازده بند است، یعنی دوازده فصل. (ناظم الاطباء). || تنکه ٔ آهنی که جهت استحکام بر صندوق و کشتی وامثال آن زنند. (برهان) (جهانگیری) (از فرهنگ فارسی معین). تنکه ٔ آهنی که بجهت استحکام بر صندوق و تخته و در کشتی و امثال آن نهند. (آنندراج) (ناظم الاطباء):
گیسوی نهار بربرده بلند
نش ستون از زیر و نز برسوش بند.
رودکی.
و از آنجا گنبدی زده بودند از آبنوس و بندها بر وی زده بودند. (قصص الانبیاء ص 131). وآن تخت را چهل ذراع بود بالا و چهل ذراع بود پهنا و جمله از عاج بود بندهای زرین و از این رکن تا بدان رکن. (قصص الانبیاء ص 165). || پاره ای از آهن و یا از روی که بدان آوند شکسته را پیوند میکنند و بتازی فوته گویند. (از ناظم الاطباء). پاره ای از آهن و یا روی که بدان ظرف شکسته را پیوند دهند. (فرهنگ فارسی معین). پاره های آهن باریک و دراز که بدان شکسته های ظروف چوبین و سفالین بندند. گام. فش. هر یک از باریکه های آهن که کاسه بندان بر شکسته ٔ چینی و چوب و جز آن فروبرند پیوستن را. (یادداشت بخط مؤلف). بَش (در تداول خراسانیان). || قفل. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین):
ز کردار بد بر تنش بد رسید
مجو ای پسر بند بد را کلید.
فردوسی.
بیاورد صندوق هفتاد جفت
همه بند صندوقها در نهفت.
فردوسی.
که تا بندها را بداند کلید
گشاده به افسون کند ناپدید.
فردوسی.
دزی کش کوه سنگین باره روئین
درو بند آهنین و مهر زرین.
(ویس و رامین).
هم اینجا بند درگاه تو گیرم
همی گیرم بزاری تا بمیرم.
(ویس و رامین).
گر دری یابیَم زنی بندی
ور گلی بینیَم نهی خاری.
مسعودسعد.
به صبر از بند گردد مرد رسته
که صبر آمد کلید بند بسته.
نظامی.
|| حبس. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین):
ناهید چون عقاب ترا دید روز صید
گفتا درست هاروت از بند رسته شد.
دقیقی.
همی بود قیصر به زندان و بند
بزاری و خواری و زخم و گزند.
فردوسی.
به مازندران نیز با او به بند
ز بهر جهاندار بودم نژند.
فردوسی.
وز آن پس گنهکار اگر بیگناه
نماندی کسی نیز در بند شاه.
فردوسی.
روان هست زندانی مستمند
تن او را چو زندان طبایع چو بند.
اسدی.
بسا سالیان بسته در بند و چاه
که شدروز دیگر خداوند جاه.
اسدی.
بدین کوری اندر نترسی که جانْت
بناگاه از این بند بیرون جهد.
ناصرخسرو.
گر بند و حصار از قبل دشمن باید
چون دشمن تو با تو در این بند حصار است ؟
ناصرخسرو.
بند خدایست مشکلات و تو زین بند
روز و شب اندر بلا و رنج و عنایی.
ناصرخسرو.
قدر مردم سفر پدید آرد
خانه ٔ خویش مرد را بند است.
سنایی.
ناقصانی که کاملاً در بند ایشانند و ضعیفانی که اقویا در کمند ایشان. (مقامات حمیدی).
- بند بودن، آویزان بودن. (فرهنگ فارسی معین).
- || گرفتار بودن. درگیر بودن. (فرهنگ فارسی معین):
بند اندوه نه ای شاد بخسب
بنده ٔ کس نه ای آزاد بخسب.
جامی.
- امثال:
به مالت مناز به یک شب بند است، به حسنت مناز به یک تب بند است.
|| زنجیری که بر پای دیوانگان و گنهکاران نهند. (برهان) (جهانگیری). بند پا و دست دیوانگان و اسیران که زنجیر و ریسمان خواهد بود. (آنندراج). زنجیر و ریسمانی که بر پای و یا دست دیوانگان و اسیران و گنهکاران نهند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین):
به هاماوران بسته کاووس بود
و گر بند بر گردن طوس بود.
فردوسی.
بیفشرد پای و بپیچید دست
غل و بند و زنجیر بر هم شکست.
فردوسی.
بکشتند از ایشان فراوان سران
نهادند بر زنده بند گران.
فردوسی.
یک ساعت بود حسنک پیدا آمد بی بند. (تاریخ بیهقی). علی رایض حسنک را به بند می برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177). دشمنت خسته و بشکسته و پابسته به بند.
(تاریخ بیهقی).
از من آمد بند بر من همچنان
پای بند گوسفند از گوسفند.
ناصرخسرو.
ترا شصت و هفتاد من بند بینم
اگرچه تو او را سبک میشماری.
ناصرخسرو.
و بنام خدای تعالی ایشان را ببست چنانکه از آن بند نتواند گریخت پریان بفرمان آن آمدند. (قصص الانبیاء ص 34).
بند آهن را توان کردن جدا
بند غیبی را نداند کس دوا.
مولوی.
چون گشاده شد ره و بگشاد بند
بگسلند و هر یکی سویی روند.
مولوی.
بند بر پای توقف چه کند گر نکند
شرط عشقست بلا دیدن و پای افشردن.
سعدی.
گر پند میخواهی بده ور بند میخواهی بنه
دیوانه خواهد سر نهاد آنگه نهاد از سر هوس.
سعدی.
- امثال:
اول پند آنگه بند.
بی بند مگیرد آدمی پند.
- بند بودن، در زنجیر بودن. در قید بودن: چون عمرو لیث به پارس رسید علی بن لیث بند بود و محبوس به قلعه ٔبم. (تاریخ سیستان).
|| عقده و گره. (برهان) (جهانگیری). گره و عقده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین):
بفرمان او بود باید همه
که این بندها زو گشاید همه.
فردوسی.
آمد آن ماه دوهفته با قبای هفت رنگ
زلف پر بند و شکنج و چشم پر نیرنگ و رنگ.
معزی.
- بند بر ابرو زدن، گره بر ابرو زدن. دژم روی شدن:
بحدیثی که رود بند بر ابرو چه زنی
همچو گنگان نتوان بست بیکبار دهان.
فرخی.
|| مکر و حیله و زرق و فریب و سالوسی باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). مکر و حیله. (جهانگیری) (آنندراج). مکر. حیله. فریب. (فرهنگ فارسی معین):
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.
رودکی.
نداند مشعبد ورا بند چون
نداند مهندس مرا درد چند.
منجیک.
بچهره ندارند چیزی فزون
شگفت اندر این بند و چندین فسون.
فردوسی.
زنی بود با او به پرده درون
پر از چاره و رنگ و بند و فسون.
فردوسی.
همان به که با او درنگ آورم
بشیرین سخن بند و رنگ آورم.
اسدی.
بدانش گر نکو خود بنگری نیست
بدست جملگی جز بند و دستان.
ناصرخسرو.
مرغزاری است پر از سنبل با بند و فسوس
بوستانی است پر از نرگس با خواب و خمار.
ابوالمعالی رازی.
در ره آزادگیست قول وی و فعل وی
پاک ز تزویر و زرق دور ز تلبیس و بند.
سوزنی.
همه افسانه و افسون و بند است
به جان خواجه کاینها ریشخند است.
(گلشن راز).
دو چشمک پر زبند چشم بندان
دو یاقوتک همیشه خندخندان.
ابوالعباس امامی.
|| حیله و بند کشتی گیری. (برهان) (از ناظم الاطباء) (جهانگیری). بند کشتی گیری. (منتهی الارب):
بشمشیر و گرز و کمان و کمند
نمودند هر گونه بسیار بند.
اسدی.
پیل زوری که چون کند کستی
بند او پیل را دهد سستی.
مسعودسعد (از آنندراج).
|| ریسمان و طناب. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رشته ای که برای اتصال بکار رود یا ریسمان و طناب. (فرهنگ فارسی معین):
نیک نگه کن که حکیم علیم
چونت ببسته ست به بندی متین.
ناصرخسرو.
از نماز و زکات و از پرهیز
کیسه رابندهای سخت بساز.
ناصرخسرو.
گربه ای چند آنجا برد پیش موشان بینداخت و ایشان نیز درافتادند و بند را می بریدند. (قصص الانبیاء ص 178).
نرهد کس به عقل از این دریا
بند کشتی کسی نزد به سریش.
ابن یمین.
- بند بیضه، رجوع به بیضه شود.
- بند دین، بند کستی.
|| جمیع بندها را گویند همچو بند کارد و بند شمشیر و بند چاقو و بند قبا و بند تنبان وامثال آن. (برهان) (جهانگیری). بند در و قفل و بند شمشیر و بند زیرجامه و بند اسب و اشتر. (آنندراج). طناب ابریشمی و یا پنبه ای که بدان شمشیر را حمایل کنند و یا بر کمر بندند و بافته ای که از نیفه ٔ تنبان و چاقچور گذرانیده در کمر استوار بندند و بافته ای که به قبا و ارخالق وصل کرده گره زنند. (فرهنگ فارسی معین): حسنک جبه ای داشت بی بند حبری رنگ با سیاه می زد. (تاریخ بیهقی).
- بند تنبان، نخ یا قیطانی که به زیر شلوار یا شلوار و بیژامه و یا امثالش می بندند. بند شلوار. (فرهنگ فارسی معین).
- بند ساعت، بندی که از چرم یا طلا یا نقره یا فلزی دیگر که بدان ساعت را بدست می بندند و یا بندی از نخ وقیطان و یا رشته ٔ باریک از طلا یا نقره که بدان ساعت جیبی را به دگمه ٔ جلیقه می بندند.
- بند شلوار، بند تنبان.
- بند طومار، بند کاغذ.
- بند قبا، بند یا قیطانی که به قبا بندند. (فرهنگ فارسی معین):
زهره شاگردی آن شانه ٔ زلف تو کند
مشتری بندگی بند قبای تو کند.
منوچهری.
وصل او از قبل خدمت او جویم و بس
ورنه من کمترم از بند قبا و کمرش.
سنایی.
- بند قبا شکستن، بند گشادن. (آنندراج):
تا باد صبح برخورد از کاکل و برت
طرف کلاه و بند قبا را شکسته ای.
مسیح کاشی (از آنندراج).
- بند قبا کشیدن، گشادن بند قبا. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین):
پس درآمد ببرم آن که منش نام زدم
او کشد بند نقاب من و من بند قبا.
عرفی (از آنندراج).
- بند قبا گشادن، باز کردن و کشیدن بند قبا:
بند قبای چاکری سلطان
چون از میان ریخته نگشائی.
ناصرخسرو.
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود.
حافظ.
- بند کمر، بندی که بر کمر بندند.کمربند:
بر میان بند کمر بندد بخدمت پیش شاه
هر که اندر روم فخر از بند زنار آورد.
امیرمعزی.
- بند ناف، زائده ٔ ناف کودک که هنگام تولدش می چینند. رجوع به ناف شود.
|| کمربند و میان بند. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ فارسی معین):
زمانی فرودآی و بگشای بند
چه گویی سخنهای ناسودمند.
فردوسی.
- بند کمر، بندی که بر کمر بندند و آنرا کمربند گویند. (آنندراج):
هیبت او کوه را بند کمر درشکست
صولت او چرخ راسقف گهر درشکست.
خاقانی.
|| طنابی که از دو سر بدیوار وصل کنند و جامه ٔ شسته را بر آن آویزند تا خشک شود. (فرهنگ فارسی معین). || سدّی که در پیش آب بندند. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). بندی که در پیش آب بندند. (آنندراج). سدّی که در جلوی آب بندند. سد. (فرهنگ فارسی معین):
از آن نامور بند اسکندری
جهان از بدان رست و از داوری.
فردوسی.
چنان آبی که گردد سخت بسیار
ببندد زیر بند خویش ناچار.
(ویس و رامین).
و املاکی که داشتند بفروختند و مال عظیم حاصل کردند و بیرون شدند و رفتند در زمین حجاز ناگاه آن بند خراب شد. (قصص الانبیاءص 178). اهل سبا از جانب کوه بندی بسته بودند از سنگ خاره و آب بازداشتند. (قصص الانبیاء ص 177).
- بند را آب بردن، عمده ٔ سرمایه از دست رفتن: چرا در مخارج صرفه جویی نمیکند، دیگر بند ما را آب برده است. (امثال و حکم دهخدا).
|| خیال و مقام است مثل آنکه گویند: «فلان دربند آزار فلان است » یا «در بند سفر»؛ یعنی در خیال آزارفلان و در مقام سفر. (برهان) (جهانگیری). خیال و مقام مثلاً گویند در بند سفرم و یا در بند فلان نیستم. (آنندراج). خیال و مقام چنانکه گویند فلان در بند آزار فلان است، یعنی در خیال آزار فلان. فلان در بند سفر است، یعنی در مقام سفر است. (ناظم الاطباء):
همه بندگانیم در بند اوی
خنک آنکه دارد ره بند اوی.
اسدی.
اهلی مر این علم را اگر تو
در بند خداوند ذوالفقاری.
ناصرخسرو.
توانگر خلایق آن است که در بند شره و حرص نباشد. (کلیله و دمنه).
شیخ ما گفت بنده ٔ آنی که در بند آنی.
(اسرارالتوحید)
چون نبیند مغز قانع شد به پوست
بند «عز من قنع» زندان اوست.
مولوی.
تو که در بند خویشتن باشی
عشقبازی دروغ زن باشی.
سعدی.
اما درحقیقت یک نشان دارد و بس، آنکه دربند رضای حق جل و علا... باشی. (سعدی).
ملک اقلیمی بگیرد پادشاه
همچنان در بند اقلیمی دگر.
سعدی.
شب و روز در بند زر بود و سیم
زر و سیم در بند مرد لئیم.
سعدی.
گر از دوست چشمت به احسان اوست
تو در بند خویشی نه در بند دوست.
سعدی.
حافظ وظیفه ٔ تو دعا گفتن است و بس
در بند آن مباش که نشنید یا شنید.
حافظ.
یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت
دربند آن مباش که مضمون نمانده است.
صائب.
- امثال:
برادر که دربند خویش است، نه برادر است و نه خویش است.
هرچه در بند آنی بنده ٔ آنی.
- بر روی پای خود بند بودن، کنایه از متکی بودن به خود است.
- بند بودن به چیزی، پیوسته بودن چیزی به چیز دیگری.
- || صرفنظر نکردن از چیزی: به این هم بندی، یعنی حتی از این نیزصرف نظر نمیکنی.
|| طمع و توقع. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء):
گدایی که در خاطرش بند نیست
به از پادشاهی که خرسند نیست.
سعدی.
|| قبض مقابل گشاد. (فرهنگ فارسی معین). || خالی نبودن. تهی نبودن: کاسه حالا بند است، یعنی تهی نیست و چیزی در میان دارد. دستم بند است، یعنی چیزی در دست دارم. || عهد و پیمان و شرط. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). عهد، پیمان، شرط (زناشوئی و غیره). عقد نکاح. کابین. (فرهنگ فارسی معین):
بدو گفت بیژن مترس از گزند
که پیمان همان است و آنست بند.
فردوسی.
ببستند بندی بر آئین خویش
بدان سان که بود آن زمان دین خویش.
فردوسی.
بدین پیمان کنم با تو یکی بند.
(ویس و رامین).
|| غم و غصه و محنت. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). غم و غصه. (آنندراج). || گرفتاری. مضایق. تنگنا:
تو صابر باش با غم روزکی چند
نماند هیچکس جاوید در بند.
(ویس و رامین).
هر که در بند مثلهای قرآن بسته شده ست
نکند جز که علی کس ز چنان بند رهاش.
ناصرخسرو.
|| بند ترجیع و ترکیب و آن بیتی باشد که شعرا بعد از چند بیت به ردیف و قافیت دیگر بیاورند. (برهان). بند ترجیع و ترکیب بود و آن بیتی باشد که بعد از چند بیتی بیاورند. ترکیب، ترکیب بند. ترجیعبند. (فرهنگ فارسی معین). بند ترجیع و ترکیب و این هر دو اصطلاح شعر است. (آنندراج). بند ترجیع و ترکیب آن بیتی باشد که شاعر بعد از ایرادچند بیت بردیف دیگر بیاورد. (ناظم الاطباء). || رهن و گرو. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). || جفت گاوی را گویندکه بجهت زراعت کردن و گردون و ارابه راندن با هم بدارند. (برهان). جفت گاو زراعت که برای زراعت و ارابه بدارند. (آنندراج). در کشاورزی زوج گاو. (فرهنگ فارسی معین). یک بند گاو که جفت گاوی را گویند که با هم بسته و به آنها زراعت کنند و گردون و ارابه را کشند. (ناظم الاطباء). || در کشاورزی زمینی که با یک جفت گاو زراعت شود. (فرهنگ فارسی معین). || طومار کاغذ باشد، و هر ده دسته از کاغذ را نیز یک بند گویند. (برهان). طومار کاغذ. (آنندراج). || قیطان پنبه ای یا ابریشمی که در میان لوله ٔ کاغذ و طومار بندند. (ناظم الاطباء). نخ. (فرهنگ فارسی معین). || پس گرفتن آنچه غنیم برده باشد و آنچه از غنیم در دارالحرب گیرند. (برهان). گرفتن برده باشد از غنیم در حرب. (جهانگیری). آنچه از غنیم در دارالحرب گیرند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). پس گرفتن آنچه غنیم برده باشد. (ناظم الاطباء). || غلیواج و آن پرنده ای است معروف. (برهان). نام پرنده ای معروف به غلیواج. (ناظم الاطباء). زغن. (فرهنگ فارسی معین). || نخ یا ابریشمی که زنان با آن موی رخسار یا پای خود برکنند و عمل آنرا بند انداختن گویند. || کمربند یا بستی است مابین دو نقش اسلیمی مکرر که وجود آنها نقش را از یک نواختی بیرون می آورد: گردش بندها بسته به ابتکار و ذوق هنرمند است. (فرهنگ فارسی معین). || آنچه از گچ با نوک ماله یا شصت میان درز دو آجر بر هم نهاده کشند. (یادداشت بخط مؤلف). || در اصطلاح بنایان نصف شصتی باشد و شصتی نصف کلوک و کلوک نصف چارک است و چارک نصف نیمه و نیمه نصف آجر. (یادداشت بخط مؤلف). || ثغر. حد (میان دو ملک): الرباط؛ به ثغر مقیم شدن، یعنی به بند میان کفر و اسلام. (مجمل اللغه). || هر یک از گذرگاههای شهری: بند به بند پلیس گذاشته اند. (یادداشت بخط مؤلف). || علم بزرگ که زیر آن ده هزار مرد باشد معرب از فارسی است. ج، بنود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). علم بزرگ و هر بند نشانه ٔ ده هزار بوده است و گاهی کمتر و گاهی بیشتر. لواء. ج بنود. (یادداشت مؤلف). || آبی که سکر آورد. (منتهی الارب). || پیاده ٔ فرزین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- بند شطرنج، شُه کردن. کشت کردن شاه شطرنج و آن اصطلاحی است در میان شطرنجیان که مهره ها را در جایی بگذارند که شاه حریف لاعلاج از جای خود برخیزد. (فرهنگ فارسی معین).
- بند ترکیب و ترجیع، بند ترکیب بیتی باشد که شاعر بعد از ایراد چند بیت به ردیف و قافیه ٔ دیگر بیاورد. در ترجیع این بیت در تمام قسمتها یکی است. (فرهنگ فارسی معین).
- بند توکل، مایه ٔ توکل. (فرهنگ فارسی معین).
- بند زبان. رجوع به زبان شود.
- بند کاغذ، واحدی است برای کاغذو آن ده دسته باشد و هر دسته ای بیست و چهار ورق. (فرهنگ فارسی معین). یک بند کاغذ ده دسته باشد و هر دسته بیست وچهار ورق. (ناظم الاطباء). بصورت ترکیب با فعلی آید:
- پاره کردن بند، گسستن بند. گسیختن آن.
- در بند آزار کسی بودن، تصمیم به آزار کسی داشتن.
- در بند چیزی بودن، در خیال چیزی بودن: در بند سفر است.
|| (ن مف / نف) بسته. در ترکیب آید. (فرهنگ فارسی معین). || بجای بندنده در ترکیب بکار رود: دست بند. دیوبند و... بصورت مزید مؤخر در کلمات زیر آید: آب بند. آردبند. احرام بند. بربند. بیضه بند. بهاربند. بازوبند. باربند. بادبند. بیشه بند. پابند. پشت بند. پوزه بند. پیش بند. پی بند. پیشانی بند. پستان بند. پاچه بند. پشه بند. پنجه بند. تب بند. ته بند. تخته بند. تیربند. جگربند. چاربند. چهاربند. چشم بند. چانه بند. خسته بند. خصیه بند. خواب بند. خون بند. دلبند. دهان بند. دوال بند. دول بند. دیوبند. دست بند. روبند. رگ بند. زبان بند. زانوبند. زله بند. ساق بند. سبیل بند. سینه بند. سربند. شاش بند. شکسته بند. شکم بند. شمشیربند.شهربند. شلواربند. علاقه بند. غربال بند. غربیل بند. غلیزبند. کاردبند. کمربند. کاسه بند. گاوبند. گردن بند. گلوبند. گیسوبند. ماست بند. مچ بند. میان بند. مال بند. موی بند. نعل بند. نزله بند. نیم بند. نیوبند. نقش بند. نخل بند. نابند (کماج خبازان). هفت بند. هست بند (هسته بند). و رجوع به همین ترکیب ها شود.


چوب بازی

چوب بازی. (حامص مرکب) عمل چوب باز. بازی با چوب. با چوب بازی کردن.

تعبیر خواب

چوب

چوب در خواب دیدن، نفاق است و بعضی از معبران گویند: چوب در خواب مردی است که در نفاق است. اگر بیگانه به وی دهد آن کس با وی نفاق کند و چوب کج در خواب دیدن، تاویل آن در خواب، چون تاویل چوب راست است. اگر چوب کج بود، که سوختن را شاید، مرد منافق است و دروغگو. - محمد بن سیرین

فرهنگ عمید

چوب

قسمت سفت و سخت زیر پوست درخت که در صنعت و ساختن اشیای چوبی به کار می‌رود،
* چوب خوردن: (مصدر لازم) [مجاز] کتک خوردن،
* چوب زدن: (مصدر متعدی)
کسی را با چوب کتک زدن،
[عامیانه، مجاز] قیمت گذاشتن و به فروش رساندن اجناسی از طریق حراج، حراج‌ کردن جنس،
* چوب شدن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] خشک و ثابت شدن،
* چوب شفت: چوب‌دستی کلفت ناتراشیده،


بند

(زیست‌شناسی) محل اتصال دو استخوان در بدن، مفصل،
محل اتصال دو چیز، پیوند،
گرهِ نی،
(حقوق) قسمتی از کتاب یا قانون،
فصل،
ریسمان،
ریسمان یا زنجیر که به دست‌وپای انسان یا حیوانی ببندند،
دیواری که از سنگ و سیمان یا چوب و آهن در جلو آب می‌سازند برای بالا آمدن سطح آب و آبیاری زمین‌های اطراف یا تشکیل آبشار یا جلوگیری از سیل، سد، بنداب،
بستۀ کاغذ ۴۸۰ورقی یا ۵۰۰ ورقی که در کارخانه شمرده و بسته‌بندی شده باشد،
علَم بزرگ،
۱۱. فصل یا فقرۀ کتاب،
۱۲. قید،
۱۳. [مجاز] حیله، نیرنگ،
۱۴. (بن مضارعِ بستن) = بستن
۱۵. بسته‌کننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): ماست‌بند،
۱۶. آنچه به چیز دیگر، به‌ویژه یکی از اعضای بدن، بسته می‌شود (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دستبند، مچ‌بند،
۱۷. بسته شدن: راه‌بند،
* بند آمدن: (مصدر لازم)
بسته شدن،
بسته شدن راه و مجرا،
بازایستادن هر جسم مایع که از جایی جاری باشد،
* بند آوردن: (مصدر متعدی)
بستن و جلوگیری کردن،
جلو جریان چیزی را گرفتن،
* بند انداختن: (مصدر متعدی) کندن و برچیدن موهای ریز چهرۀ زنان با نخ،
* بند بودن: (مصدر لازم)
گیر بودن، گرفتار بودن،
آویزان بودن،
* بند زدن: (مصدر متعدی) به هم چسباندن ظرف‌های شکسته با بند یا بش، بش زدن،
* بند شدن: (مصدر لازم)
به چیزی چسبیدن،
به چیزی آویختن،
* بند شهریار: (موسیقی) [قدیمی] از الحان قدیم ایرانی،
* بند کردن: (مصدر متعدی)
در بند کردن،
چسباندن،
چیزی را به چیز دیگر آویزان کردن،
* بند کشیدن: (مصدر لازم) [مجاز] در بند و زندان گذرانیدن، در زندان به‌سر بردن،
* بند ناف: (زیست‌شناسی) رشته‌ای که جنین را در شکم مادر به جفت متصل می‌کند،
* بندوبست: [مجاز]
ساخت‌وپاخت، توطئه،
ضبط‌وربط، ترتیب، انتظام،
* بند ورغ: [قدیمی] بندی که با چوب و علف یا سنگ و خاک برای رساندن آب به زراعت جلو آب ببندند،

فن: یکی در صنعت کُشتی گرفتن سرآمده بود، چنانکه سیصدوشصت بند فاخر بدانستی (سعدی: ۷۹)،

ترکی به فارسی

بند

بند

عربی به فارسی

بند

بند , ماده

گویش مازندرانی

بند

طناب نازک، نخی که با آن سرکیسه را بندند، بند

فرهنگ معین

چوب

ماده ای سخت که ریشه و ساقه و شاخه درخت را تشکیل می دهد و آن را برای ساختن اشیاء به کار می برند، تنه بریده شده درخت، (عا.) واحد پول در معاملات بازار و بسته به بزرگ بودن و یا کوچک بودن معامله: 1000چوب یعنی 1000 تومان.، ~ ل [خوانش: [په.] (اِ.)]

فارسی به ایتالیایی

چوب

bastone

مترادف و متضاد زبان فارسی

چوب

تیر، ساقه درخت، کنده، ترکه، چماق، خیزران، شاخه بریده درخت، هیزم، هیمه

فارسی به عربی

چوب

خشب، عصا، عمود، مضرب

معادل ابجد

چوب بند

67

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری