معنی چهار میخه کردن
حل جدول
لغت نامه دهخدا
شش میخه. [ش َ / ش ِ خ َ / خ ِ] (ص نسبی) به شش میخ استوار کرده. (یادداشت مؤلف). || سخت. محکم. (یادداشت مؤلف). سخت استوار.
- شش میخه کردن کاری را، سخت استوار کردن آن. (یادداشت مؤلف).
چهار کردن
چهار کردن. [چ َ / چ ِ ک َ دَ] (مص مرکب) تربیع. (یادداشت مؤلف).
چهار برابر کردن
چهار برابر کردن. [چ َ / چ ِ ب َ ب َ ک َ دَ] (مص مرکب) دوبار مضاعف کردن. دوبار دوچند کردن. افزودن چیزی یا تعدادی یا عددی تا آنجا که چهار برابر میزان اول شود.
چهار تکبیر کردن
چهار تکبیر کردن. [چ َ / چ ِ ت َ ک َ دَ] (مص مرکب) گزاردن نمازمیت. رجوع به چار تکبیر کردن شود. || ترک کردن. رها کردن. و ترک گفتن: پس چون بر ساحل محیط کرم تشنه روزی چند صبر کرد و اثر شفاء عارضه نمیدید، چهار تکبیر بر آن حضرت کرد و عنان عزیمت بر صوب غور و غزنین گردانید. (تاریخ سلاجقه ٔ کرمان).
چهار
چهار. [چ َ / چ ِ] (اِ) اسم هندی درخت است.
چهار. [چ َ / چ ِ] (عدد، ص، اِ) همان چار، عدد معروف است. (آنندراج). اربع. اربعه. (منتهی الارب). عدد اصلی میان سه و پنج، دو برابر دو. شمار میان سه و پنج، دودو. این کلمه با یونانی آن تترا از یک اصل است و شاید چهار اصل تترا باشد. علامت آن «4» است و نیز با تسارون یونانی شاید هم ریشه باشد. نماینده ٔ آن در ارقام هندیه «4» و در حساب جمل «د» باشد. (یادداشت مؤلف):
چهار چیز مر آزاده را ز غم بخرد
تن درست و خوی نیک و نام نیک و خرد
هر آنکه ایزدش این هر چهار روزی کرد
سزد که شاد زید جاودان و غم نخورد.
رودکی.
ببوشاسب دیدم شبی سه چهار
چنانک آیدی نزد من روزگار.
ابوشکور.
بیاور آنکه گواهی دهد ز جام که من
چهار گوهرم اندر چهار جای مدام.
ابوالعلاء ششتری.
تا جز از بیست وچهارش نبود خانه ٔ نرد
همچو دو سی ودو خانه ست نهاد شترنگ.
نجار (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
مثال طبع مثال یکی شکافه زنست
که رود دارد بر چوب برکشیده چهار.
دقیقی.
ز ایران دگران باز به امید کنند
از پی دیدن دیناری دوچشم چهار.
فرخی.
چندین حدیث گفته شد و آخر آن نگار
تا بوسه ای بداد دوچشمم چهار کرد.
فرخی.
چهارست آهوی شه آشکار
که شه را نباشد بتر زین چهار
یکی خیره رویی دوم بددلی
سوم زفتی و چهارمین کاهلی.
اسدی.
چهار چیز که اصل فراغت است و منال
نیرزد آن بچهار دگر در آخر حال
گنه بشرم ملامت عمل بخجلت عزل
بقا بتلخی مرگ و طمع به ذل سؤال.
اثیرالدین.
ممکن نشود که با دغای تو
ما را ز دو پنج یک چهار آید.
عمادی.
چهار.[چ َ] (اِخ) از دهات بارفروش، از آبادیهای مازندران (مازندران و استرآباد رابینو ص 116 بخش انگلیسی).
فرهنگ فارسی هوشیار
مستحکم کردن امری را استوار ساختن.
چهار میخ کردن
(مصدر) عمل چهار میخ را انجام دادن.
چهار
(اسم) عدد اصل میان سه و پنج دو برابر دو.
فرهنگ عمید
عدد اصلی بعد از سه و پیش از پنج،
۴،
* چهاروهفت: ‹چاروهفت› [قدیمی، مجاز] چهار عنصر و هفت سیاره، عناصر اربعه و سیارات سبعه،
فارسی به عربی
خوزق
معادل ابجد
1138