معنی چنگ

لغت نامه دهخدا

چنگ چنگ

چنگ چنگ. [چ ُ چ ُ] (اِ مرکب) کنایه از سرزنش و ملامت. (لغت محلی شوشتر خطی).


چنگ

چنگ. [چ َ] (اِ) نام سازیست مشهور. (جهانگیری) (برهان) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). سازی است مشهور که سر آن خمیده است و تارها دارد. (آنندراج) (انجمن آرا). نوعی از مزامیر است در غایت شهرت. (شرفنامه ٔ منیری). صنج، و آن بر دو قسم است یکی دو صفحه ٔ برنجین باشد که بر یکدیگر زنند. و دیگر را که چنگ یا صنج ذوالاوتار گویند وترش از ابریشم بوده و از قبیل عود و چغانه و جز آن باشد. (نقل بمعنی از زمخشری). دو قسم بوده قسمی که ازدف هاست و آوازی چون آواز زنگ دهد و قسمی دیگر ذوالاوتار است. (مفاتیح العلوم). ابن خردادبه گوید: آن از اختراعات ایرانیان است و عقیده ٔ جوهری هم همین است. (یادداشت مؤلف). و واضع آن رامتین است:
حاسدم گوید که شعر او بود تنها و بس
بازنشناسد کسی بربط ز چنگ رامتین.
منوچهری.
در نسخه ٔ خطی لغت محلی شوشتر در ذیل کلمه رام آمده است: واضع چنگ که سازی مشهور است بود:
حلقه ٔ ابریشم است موی خوش چنگ
چون مه نو کز خط ظلام برآمد
گرچه تن چنگ شبه ناقه ٔ لیلی است
ناله ٔ مجنون ز چنگ رام برآمد
بیست وچهارش زمام ناقه ولیکن
ناله نه از ناقه از زمام برآمد.
خاقانی.
ون، که با انگشتان نوازند. (منتهی الارب). چنگ یکی از سازهای بسیار قدیم است که دوهزار سال پیش از میلاد دربابل و آشور رایج بوده است. انواع ابتدایی آن مثلثی شکل با تخته ٔ بطول نزدیک بیک گز و دارای میله ای چوبی بوده که بطور عمودی بر یک سر این تخته نصب میشده است. انتهای دیگر این میله ٔ چوبی بشکل دست انسان بوده است. سیم های این ساز که معمولاً هشت یا نه تا بوده است، بموازات وتر این مثلث قائم الزاویه بین تخته و میله ٔ امتداد مییافته. یک سر سیمها بتخته ٔ محکم وصل میشده و سر دیگر آن به دور میخها یا گوشیهایی که روی میله ٔ چوبی قرار داشته پیچیده میشده و باقیمانده ٔ آن از طرف دیگر آویزان بوده است. چنین بنظر می آید که باپیچانیدن گوشیها سیمها را شل و سفت میکرده اند. از حجاریهای بابل و آشور چنین برمی آید که سیمهای این سازاز حیث کلفتی همه یکسان بوده اند. بنابراین صوتهای متفاوت فقط در اثر اختلاف طول سیمها بوجود می آمده است.به احتمال قوی نوازنده، ساز مزبور را هنگام نواختن بگردن خود می آویخته، چنانکه ساز در سمت چپش قرار میگرفته و با زخمه یا قطعه چوبی که در دست راست داشته سیمها را مرتعش میکرده و از دست چپ برای ایجاد تنوع در اصوات و ریتم و آهنگ استفاده میکرده است. نکته ٔ دیگری که از این نقشها درک میشود، این است که نوازندگان چنگ بلکه نوازندگان همه ٔ سازها در بابل و آشور ایستاده ساز مینواخته اند و این شاید برای رعایت احترام پادشاه یا ولینعمت بوده است. اما چنگهایی که در دوره های اخیر تاریخ بابل و آشور نقش شده از حیث شکل و طرز گرفتن و نواختن با چنگهای دوره های قدیم تفاوت بسیار دارد. البته شکل آن هنوز تقریباً سه گوشه است با این تفاوت که قاعده ٔ آن را که در قدیم یک تخته بود بیک جعبه ٔ صوتی تبدیل کرده اند. و گوشیهایی که یک سر سیم به آن وصل میشد روی این جعبه قرار داشت و سر دیگر سیم بمیله ٔ چوبی، محکم بسته میشد و ثابت بود. تعداد سیمها نیز تا حدود هفده سیم افزایش یافت. جعبه ٔ صوتی گاهی مستقیم و بدون انحنا و در موارد دیگر منحنی بوده است. طرز نواختن این ساز نیز کم کم تغییر کرد، یعنی برخلاف دوره ٔ قدیم بجای تخته چون میله ٔ چوبی بموازات زمین قرار میگرفت، سیمها تقریباً عمود بر زمین شد.نکته ٔ دیگر اینکه مانند دوره های پیش در نواختن آن دیگر زخمه و چوب بکار نمیبردند، بلکه با دست آن را مینواختند و هر دو دست در نواختن آن دخالت داشت. در نقشهای طاق بستان دو صحنه ٔ شکار هست که نوازندگانی را در حال نواختن سازهای مختلف از جمله چنگ نشان میدهد. یکی از این دو صحنه شکار گراز را نشان میدهد، در حالی که دو دسته چنگ نواز را در دو جای صحنه نقش کرده است. دسته ای از آنها در کرجی سلطنتی نشسته و دسته دیگردر کرجی مخصوص نوازندگان جای دارند. صحنه ٔ دوم شکارگوزن را با دو دسته نوازنده نمایش میدهد. از این صحنه ها بوضع و شکل چنگ بخوبی میتوان پی برد در صحنه ٔ شکار گراز دو نوع چنگ دیده میشود. در یک نوع جعبه ٔ صوتی در بالا قرار دارد، در حالی که در نوع دیگر جعبه صوتی در پایین است. این نمونه بسیار جالب توجه است زیرا قدیمیتر از انواع دیگر چنگ و بسیار نادر است. جعبه ٔ صوتی این نوع چنگ را که بشکل افقی روی زمین قرار میگرفته از چوب میساختند و میله ٔ چوبی که گوشیها روی آن بوده از جنس سختی ساخته میشده است. این نوع درست شبیه چنگهائی است که سه هزار سال پیش از میلاد در دست سومریها بوده است و گالپین در رساله ای بنام «موسیقی سومریها» نمونه ای از این چنگ را بدست داده است. چنین بنظر میرسد که این نوع چنگ اختصاص بمواقع و محافل مخصوصی داشته است در نقشهای طاق بستان نوازنده ٔ این چنگ در کرجی سلطنتی است و چنین استنباط میشود که این چنگ دارای ده سیم بوده است و چنگهای آشوری و بابلی نیز ده سیم داشته است. در زبان فارسی این نوع چنگ را «ون » مینامیده اند، ولی دراغلب فرهنگهای فارسی آن را بمعنی سنج کوچکی که در انگشت میکنند و مینوازند تعبیر کرده اند. این اشتباه از اینجا ناشی شده است که فرهنگ نویسان فارسی بتقلید وتبعیت فرهنگ نویسان عرب در سازها و تشریح انواع آن دقت کافی بکار نبرده اند. چنانکه کلمه ٔ سنج را که در اصل بچنگ اطلاق میشده در مورد سنج معمولی که از دو تکه برنج تشکیل شده و همراه سازهای ضربی آنرا مینوازند، بکار برده اند. و اما چنگی که جعبه ٔ صوتیش در بالا قرار دارد، به اندازه ٔ چنگی که شرحش گذشت قدیمی نیست. با این وصف انواع مشابه آن را در بین سازهای معمول در میان بابلیها و آشوریها و عیلامیها و مصریها میتوان یافت. در نقشهای برجسته ٔ طاق بستان دو نوع ممتاز از این چنگ دیده میشود؛ در یکی از آنها میله ٔ چوبی عمودبر جعبه ٔ صوتی است و در دیگری میله ٔ چوبی با جعبه ٔ صوتی زاویه ٔ حاده میسازد. اولی در صحنه ٔ شکار گراز است و بی شباهت بچنگهای مصری نیست. چنگ با زاویه ٔ حاده که جعبه ٔ صوتی آن منحنی است در صحنه ٔ شکار گوزن است. این چنگ شباهت زیادی بچنگهای عیلامی دارد. با این تفاوت که چنگهای عیلامی سوراخهایی هم برای خروج صدا داشته است. در عهد ساسانی، چنگ معروفترین و محبوبترین سازها بوده است. در شاهنامه مکرر نام آن آمده و نکیسا موسیقیدان معروف دربار خسروپرویز در نواختن آن مهارت تام داشته است. تا آنجا که منابع موجود نشان میدهد این ساز در اصل در ایران و عراق رواج داشته و ارتباط آن با ملل خاورمیانه مسلم است. بعضی از نویسندگان عرب در اثر بی خبری آن را بروم شرقی و برخی بیونان نسبت داده اند. هنری جرج فارمر موسیقی شناس انگلیسی در کتاب «آثار علمای اعراب مغرب راجع به آلات موسیقی » معتقد است که یونانیها همه سازهای شبیه بچنگ و بسیاری از سازهای دیگر خود را ازهمسایه های شرقی خویش بعاریت گرفته اند. (مهدی فروغ مجله ٔ موسیقی دوره سوم شماره 11 صص 25- 32). رجوع به هارپ شود:
چو زهر از چشیدن چو چنگ از شنیدن
چو باد از بزیدن چو الماس گازی.
ابوطیب مصعبی.
دقیقی چار خصلت برگزیده ست
به گیتی در ز خوبیها و زشتی
لب بیجاده رنگ و ناله ٔچنگ
می چون زنگ و دین زردهشتی.
دقیقی.
یکی چامه گوی و یکی چنگ زن
یکی پای کوبد شکن بر شکن.
فردوسی.
غریویدن چنگ و بانگ رباب
برآمد ز ایوان افراسیاب.
فردوسی.
فروزنده ٔ مجلس و میگسار
نوازنده ٔ چنگ با گوشوار...
همه رخ چو دیبای رومی برنگ
خروشان ز چنگ پریزاده چنگ.
فردوسی.
گهی سماع زنی گاه بربط و گه چنگ
گهی چغانه و طنبور و شوشک و عنقا.
زینبی.
برکش ای ترک و به یکسو فکن این جامه ٔ جنگ
چنگ برگیر و بنه درقه و شمشیر از چنگ.
فرخی.
رفت آنگه که کمان افکنی اندر بازو
وقت آنست که بنشینی وبرداری چنگ.
فرخی.
بر سماع چنگ او باید نبیذ خام خورد
می خوش آمد خاصه اندر مهرگان با بانگ چنگ.
منوچهری.
مجلسی سازم با بربطو با چنگ و رباب
با ترنج و بهی و نرگس و با نقل و کباب.
منوچهری.
با سماع و چنگ باش از چاشتگه تا آن زمان
بر فلک پروین پدید آید چو سیمین شفترنگ.
عسجدی.
یاد نکنی چون همی آن روزگار پیشتر
تو تبوراکی بدست و من یکی بربط بچنگ.
حکیم غمناک (از فرهنگ اسدی).
نوازان نوازنده در چنگ چنگ
ز دل برده بگماز چون زنگ زنگ.
اسدی.
گر بسخنهاش خلق فتنه شود پاک
پس سخن اوست بانگ چنگ و چغانه.
ناصرخسرو.
مزدور چندانکه در خانه ٔ بازرگان بنشست چنگی دید. (کلیله و دمنه). پس آن مزدور چنگ برداشت. (کلیله و دمنه).
زاغ فروشد ادب، لک لک گوید اصول
چنگ سراید کلنگ سیم رباید زغن.
سنائی.
نعره ٔ نوش و شاقان و سماع خوش چنگ
جان فزایند گه صبح و جهان برگیرند
آن خمیده قد لاغرتن موریخته را
بزنند و بنوازند و به بر درگیرند.
مجیرالدین بیلقانی.
بمجلس تو که ناهید را بحضرت اوست
قدی چو چنگ دوتا و تنی چو زیر نزار.
مجیر بیلقانی.
گیسوی چنگ و رگ بازوی بربط ببرید
گریه از چشم نی تیزنگر بگشایید.
خاقانی.
چنگ را با همه برهنه سری
پای گیسوکشان کنند همه.
خاقانی.
راستی چنگ را بیست و چهار است رود
چون یکی از وی گسست کژ شود او بیگمان.
خاقانی.
خوش است خاصه کسی را که بشنود بصبوح
ز چنگ زخمه ٔ زیر و ز عود ناله ٔ زار.
؟ (از سندبادنامه ص 137).
نالید چنانکه در سحر چنگ
افتاد چنانکه شیشه در سنگ.
نظامی.
در آن مجلس که عیش آغاز کردند
به یکجا چنگ و بربط ساز کردند.
نظامی.
ملک سرمست و ساقی باده در دست
نوای چنگ میشد شست در شست.
نظامی.
همچو چنگی میان تهی که ترا
به سرانگشت شد زبان گویا.
کمال اسماعیل.
چنگیی کو در نوازد بیست وچار
چون نیابد گوش گردد چنگ وار.
مولوی.
گوش تواند که همه عمر وی
نشنود آواز دف و چنگ و نی.
سعدی (گلستان).
نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست
چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست.
سعدی (بوستان).
سر نتوانم که برآرم چو چنگ
ور چو دفم پوست بدرد قفا.
سعدی.
همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش
تو بهر ضرب که خواهی بزن و بنوازم.
سعدی.
بس که در پرده چنگ گفت سخن
ببرش موی تانموید باز.
حافظ.
چنگ در پرده همی میدهدت پند ولیک
وعظت آنگاه دهد سود که قابل باشی.
حافظ.
از بس فغان و شیونم چنگی است خم گشته تنم
اشک آمده تا دامنم از هر مژه چون تارها.
جامی (از آنندراج).
صیار؛ آواز چنگ که سازیست. (منتهی الارب).
- چنگ سغدیانه، نوعی چنگ منسوب به سغد:
بنشان بتارم ایدر مر ترک خویش را
با چنگ سغدیانه و با بالغ و کدو.
عماره.
با چنگ سغدیانه و با بالغ و کباب
آمد بخان چاکر خود خواجه بوصواب.
عماره.
- ناله از چنگ بر آمدن، آوا از چنگ برخاستن. ناله از چنگ بلند شدن:
گرچه تن چنگ شبه ناقه ٔ لیلی است
ناله ٔ مجنون ز چنگ رام برآمد
بیست و چهارش زمام ناقه ولیکن
ناله نه از ناقه از زمام برآمد.
خاقانی.
- نوازنده ٔ چنگ، آنکه چنگ نوازد:
فروزنده ٔ مجلس و میگسار
نوازنده ٔ چنگ با گوشوار...
فردوسی.
|| پنجه و انگشتان مردم. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). انگشتان. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ذیل لغت «دول کرش »). کف دست و انگشتان چون برای گرفتن چیزی فراهم آمده باشند. (یادداشت مؤلف). دست. (یادداشت مؤلف):
بچنگ اندرون گرزه ٔ گاوسار
بسان هیونی گسسته مهار.
فردوسی.
یکی تیغ هندی گرفته بچنگ
هر آن کس که پیش آمدی بیدرنگ
نگه کرد قیصر بر آن سرفراز
بر آن چنگ و یال و رکیب دراز.
فردوسی.
همه کینه جوی و همه رزمساز
همه جنگ را چنگ کرده دراز
فردوسی.
یلانند با چنگهای دراز
ندارند از ایران چنین چنگ باز.
فردوسی.
دندان همه کند شد و چنگ همه سست
گردند چو کفتار کنون از پس مردار.
فرخی.
چنگ او در چنگ او همچون خمیده عاشقی
بازفیر و بانفیر و باغریو و باغرنگ.
منوچهری.
زنگیی گویی بزد در چنگ او در چنگ خویش
هر دو دست خویش ببریده بر او مانند چنگ.
منوچهری.
بینی آن ترکی که چون او برزند بر چنگ چنگ
از دل ابدال بگریزد بصد فرسنگ سنگ.
منوچهری.
نشسته بصد خشم در کازه ای
گرفته بچنگ اندرون بازه ای.
خجسته (از فرهنگ اسدی).
نوازان نوازنده در چنگ چنگ
ز دل برده بگماز چون زنگ زنگ.
اسدی.
نه هر کش بود چنگ بر جنگ تیز
بود با همه کس بجنگ و ستیز.
اسدی.
به یکی چنگش آخته دشنه ست
به دگر چنگ مینوازد چنگ.
ناصرخسرو.
چنگ اجل گرفته گریبان عمر ما
ما خوش گرفته دامن آز و امل بچنگ.
سوزنی.
ناخن چنگ گرفتم که دگر
زلف در چنگ نگیرم پس از این.
خاقانی.
لب اوست آب حیوان دلم از طلب سکندر
خضر دگر شوم من اگر آرمی بچنگش.
خاقانی.
اگر عشق اوفتد در سینه ٔ سنگ
بمعشوقی زند در گوهری چنگ.
نظامی.
بتیغ از غرض برنگیرند چنگ
که پرهیز و عشق آبگینه ست و سنگ.
بوستان.
- امثال:
از چنگ دزد درآمد، بچنگ رمال افتاد.
- آهنین چنگ، آنکه پنجه ٔ نیرومند دارد. آهنین پنجه:
مکن زآهنین چنگ شیران تراش.
نظامی.
رجوع به چنگ و آهنین پنجه شود.
- از چنگ به درآوردن، از دست بیرون آوردن:
گاه بدین حقه ٔ پیروزه رنگ
مهره یکی ده به درآرد ز چنگ.
نظامی.
- از چنگ به دربردن،ربودن چیزی یا شخصی از دست کسی، گرفتن از کسی:
از چنگ منش اختر بد مهر به در برد
آری چکنم دولت دور قمری بود.
حافظ.
- از چنگ دادن، از دست دادن.
- از چنگ رفتن، از دست رفتن. از دیده ناپدید شدن:
از آن سرو روان کز چنگ رفته
ز سَروش آب و از گل رنگ رفته.
نظامی.
- از چنگ رها کردن، از دست دادن. صرف نظر کردن از چیزی. فروگذاشتن چیزی. ترک گفتن:
رها کن ز چنگ این سپنجی سرای
که پرمایه تر زین ترا هست جای.
فردوسی.
- از چنگ کسی جستن، از وی گریختن. فرار کردن از کسی:
سپهدار توران ز چنگش بجست
یکی باره ٔ تیزتک برنشست.
فردوسی.
فریدون فرخ که او از جهان
بدی دور کردآشکار و نهان
ز بد دست ضحاک تازی ببست
بمردی ز چنگ زمانه نجست.
فردوسی.
- از چنگ کسی چاره یافتن، از دست وی خلاص شدن:
نیابد کسی چاره از چنگ مرگ
چو باد خزانست و ما همچو برگ.
- از چنگ رها یافتن، از دست کسی یا چیزی آزاد شدن. خلاصی یافتن. خلاص شدن. نجات یافتن:
همین نیز کامد نیابد رها
ز چنگ بداندیش نراژدها.
فردوسی.
- از چنگ رهائی یافتن، آزاد شدن. خلاص شدن. خلاصی یافتن. از دست کسی یاچیزی نجات یافتن:
بدامم نیامد بمثل تو گور
ز چنگم رهایی نیابی مشور.
فردوسی.
بد و نیک ما بگذرد بیگمان
رهایی نیابد ز چنگ زمان.
فردوسی.
از چنگ کسی رهایی دادن،کسی را خلاص کردن. وی را نجات دادن.
- از چنگ گریختن، از دست کسی یا چیزی فرار کردن. خود را رهایی دادن:
چو خورشید بنمود از چرخ روی
شب تیره بگریخت از چنگ اوی.
فردوسی.
- با چنگ گرفتن، با پنجه گرفتن. (ناظم الاطباء).
- باد در چنگ بودن، دست خالی بودن. چیزی در کف نداشتن:
چه تربیت شنوم یا چه مصلحت بینم
مرا که چشم بساقی و گوش بر چنگست
بیادگار کسی دامن نسیم صبا
گرفته ایم چه حاصل که باد در چنگست.
سعدی (طیبات).
- بچنگ آمدن، حاصل شدن. بدست آمدن. بدست شدن و میسر شدن:
چو از آشتی شادی آید بچنگ
خردمند هرگز نکوشد بجنگ.
ابوشکور بلخی.
بشاه جهاندار دادند گنج
بچنگ آمدش گنج چون برد رنج.
فردوسی.
در گنج و دینار و پرمایه تاج
همان جامه ٔ دیبه و تخت عاج
یکایک ز هر سو بچنگ آمدش
بسی گوهر از گنج گنگ آمدش.
فردوسی.
نخستین یکی گوهر آمد بچنگ
بدانش ز آهن جدا کرد سنگ.
فردوسی.
زین آستین فشاندن بر عاشقان چه خیزد
رو دامن دلی ده از چنگ غم رهایی.
رفیع لنبانی.
گهر چون به آسانی آید بچنگ
بسختی چه باید تراشید سنگ.
نظامی.
هر آن کافکند تخم بر روی سنگ
جوی وقت دخلش نیاید بچنگ.
سعدی (بوستان).
- بچنگ آوردن، بدست آوردن. بکف آوردن. پیدا کردن و مجازاً، بمعنی ملک و تملک است:
فرنگیس را چون بچنگ آورم
بچشمش جهان تار و تنگ آورم.
فردوسی.
میانها ببندیم و جنگ آوریم
چوباید که کشور بچنگ آوریم.
فردوسی.
گر این هفت یل را بچنگ آوریم
جهان پیش کاووس تنگ آوریم.
فردوسی.
چو ضحاکش آورد [جمشید را] ناگه بچنگ
یکایک ندادش زمانی درنگ.
فردوسی.
ای زلفک تو دزد دل و من عسس او
آن دزد بچنگ آرد یک شب عسس آخر.
سوزنی.
لب اوست آب حیوان دلم از طلب سکندر
خضر دگر شوم من اگر آرمی بچنگش.
خاقانی.
جواهر جست از آن دریای فرهنگ
بچنگ آورد و زد بر دامنش چنگ.
نظامی.
کمین بر گذرگاه زنگ آورند
تنی چند زنگی بچنگ آورند.
نظامی.
یا مکن اندیشه بچنگ آورش
یا بیک اندیشه بتنگ آورش.
نظامی.
آن خور و آن پوش چو شیر و پلنگ
کآوری آن را همه ساله بچنگ.
نظامی.
بچنگ آر و با دیگران نوش کن.
سعدی (بوستان).
زآن همه کآورد ز دزدی بچنگ
داشت همه چنگک و ساطور و سنگ.
یحیی کاشی (از آنندراج).
- بچنگ آوریدن، بچنگ آوردن. رجوع به ترکیب بچنگ آوردن شود.
- بچنگ آوریده، بدست آورده. بکف آورده. رجوع به بچنگ آوردن و بچنگ آوریدن شود:
هر گنج و هر خزانه که شاهان نهاده اند
آن گنج و آن خزانه بچنگ آوریده گیر.
- بچنگ افتادن، بدست آمدن:
قوی بچنگ من افتاده بود دامن وصل
ولی چه سود که دولت بتیزچنگی نیست.
سعدی (بدایع).
- بچنگ بازآوردن، دوباره پیدا کردن. دوباره بدست آوردن. بار دیگر بکف آوردن:
اگر سعادت خدمت بچنگ بازآرم
تهی کنم دل رنجور خویش بربطوار.
رضی الدین نیشابوری.
رجوع به بچنگ آوردن شود.
- بچنگ برگرفتن، بدست گرفتن:
یکی جام می برگرفته بچنگ
بسر برزده دسته ٔ گل برنگ.
فردوسی.
- بچنگ داشتن، بدست داشتن:
چنان برگرفتنش ز زین خدنگ
که گفتی یکی پشه دارد بچنگ.
فردوسی.
- بچنگ کردن، حاصل کردن. بدست آوردن:
کسی که چنگ زد اندر خجسته خدمت او
خجسته بخت شد و کرد بخت نیک بچنگ.
فرخی.
- بچنگ گرفتن، بدست گرفتن:
یکی تیغهندی گرفته بچنگ
هر آن کس که پیش آمدی بیدرنگ
زدی گیو بیداردل گردنش
بزیر گل و خاک کردی تنش.
فردوسی.
یکی مرد همچون کُه ِ بیستون
درختی گرفته بچنگ اندرون.
فردوسی.
چنگ اجل گرفته گریبان عمر ما
ما خوش گرفته دامن آز و امل بچنگ.
سوزنی.
نشسته بصد خشم در کازه ای
گرفته بچنگ اندرون بازه ای.
خجسته (از صحاح الفرس).
- بر چنگ کسی آواکردن، در دستان او نغمه سرایی کردن و خواندن:
ور همی چفته کند قد مرا گو چفته کن
چفته باید چنگ تا بر چنگ ترک آوا کند.
منوچهری.
- پولادچنگ، قوی پنجه. دارای چنگ قوی. آهنین چنگ:
ز بیم عقابان پولادچنگ
نگردد کسی گرد آن خاره سنگ.
نظامی.
رجوع به پولادچنگ شود.
- تیزچنگ، آنکه چنگ تیز دارد. قوی پنجه:
بدو گفت جایی که باشد پلنگ
بدرد دل مردم تیزچنگ.
فردوسی.
رجوع به تیزچنگ و تیزچنگی شود.
- تیزچنگ شدن، توانا شدن. نیرومند شدن. قوی گشتن:
چنان سخت بازو شد وتیزچنگ
که با جنگجویان طلب کرد جنگ.
سعدی (بوستان).
- تیغ نصرت در چنگ کسی دادن، وی را پیروز کردن. او را مظفر ساختن:
خدایش تیغ نصرت داده در چنگ
کز آهن نقش داند بست بر سنگ.
نظامی.
- چنگ بر چنگ مالیدن، دست بر دست زدن. دست بر دست مالیدن. از علائم خشم و غضب:
بپوشید ارجاسب خفتان جنگ
بمالید بر چنگ بسیار چنگ.
فردوسی.
- چنگ بر دامن زدن، متوسل شدن به کسی. رجوع به چنگ در دامن زدن شود:
جواهر جست از آن دریای فرهنگ
بچنگ آورد و زد بر دامنش چنگ.
نظامی.
- چنگ برکندن، یا چنگ و ناب جانوری برکندن، آن را زبون کردن. بر آن چیره شدن:
به انصاف او شاخ آهوبره
ز شیر ژیان برکند چنگ و ناب.
سوزنی.
- چنگ تیز بودن، نیرومندو توانا بودن:
نه هر کش بودچنگ بر جنگ تیز
بود با همه کس بجنگ و ستیز.
اسدی.
- چنگ تیز کردن بر کسی، درصدد هلاک وی برآمدن:
چون بر تو همی تیز کند چنگ پس او را
جوینده چرائی تو بدندان و بچنگال ؟
ناصرخسرو.
بریخت چنگش و فرسوده گشت دندانش
چو تیز کرد بر او مرگ چنگ و دندان را.
ناصرخسرو.
- چنگ دراز کردن، دست دراز کردن. آماده شدن:
همه کینه جوی و همه رزمساز
همه جنگ را چنگ کرده دراز.
فردوسی.
- چنگ در دامن کسی زدن، یاری خواستن. طلب کمک کردن. متوسل شدن. تشبث:
دشمن از تو همی گریزد و تو
سخت در دامنش زدستی چنگ.
ناصرخسرو.
می ننگرند عیب گریبان خویش را
در دامن حکایت ما چنگ می زنند.
مجد همگر (از آنندراج).
- چنگ در گریبان کسی زدن، با وی درآویختن، با وی به نبرد برخاستن: کماه جنودو حماه جیوش او چون شیر شرزه که هنگام جنگ چنگ در گریبان اجل زند... در مبارزت آمدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 158).
- چنگ در نای نهادن، بمعنی دست در گلو نهادن آمده و آن کنایه از نخوردن چیزی و کمال ممسکی است. (آنندراج). دست به گلوی گذاشتن و فشردن گلو. (ناظم الاطباء).
- چنگ فروبردن، دست فروبردن. دست فروکردن:
خیالش خرف کرد و کالیورنگ
بمغزش فروبرد خرچنگ چنگ.
سعدی (بوستان).
- چنگ فروبردن بخون، دست بخون رنگین کردن:
بخون عزیزان فرو برده چنگ
سرانگشت ها کرده عناب رنگ.
سعدی (از آنندراج).
- خرچنگ. رجوع به ذیل همین کلمه شود.
- دو چنگ در چیزی زدن، توسل جستن بدان:
گر استعانت و راحت جز از تو خواستمی
دو چنگ را زدمی در کمرگه جوزا.
ناصرخسرو.
رجوع به چنگ زدن شود.
- رویین چنگ، قوی پنجه. نیرومند. آهنین چنگال:
گر چه شاطر بود خروس بجنگ
چه زید پیش باز رویین چنگ.
سعدی (گلستان).
- شیرچنگ، قوی پنجه. نیرومند:
اگر پیل زوری و گر شیرچنگ
بنزدیک من صلح بهترکه جنگ.
سعدی.
- فرا چنگ آمدن، یافتن. بدست کردن:
ستور پادشاهی تا بود لنگ
بدشواری مراد آید فرا چنگ.
نظامی.
- فرا چنگ آوردن، بدست آوردن: دوستی را که بعمری فرا چنگ آرند نشاید که به یکدم بیازارند. (گلستان). مگر بقوت بازو دامن کامی فرا چنگ آرم. (گلستان).
|| مشت. چنگه. یک چنگ. یک مشت. مقداری که یک مشت را پر کند. محتوی یک دست با انگشتان نیمه باز؛ یک چنگ کشمش. یک چنگه پول: بعد از آن از هیچ حالت خبر نداشتم تا بعد از زمانی به چنگی آبی که بر روی من زدند افاقت یافتم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 298).
- چنگ چنگ، مشت مشت.
|| چنگال. (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). چنگال مرغان و جانوران دیگر باشد. (برهان). پنجه ٔ حیوانات شکاری چون باز و شاهین و شیر و پلنگ و امثال آن. (آنندراج). مخلب. (نصاب). چنگل. برثن:
ز هرّای درندگان چنگ دیو
شده سست بر چشم کیهان خدیو.
فردوسی.
چه افسر نهی بر سرت بر چه ترگ
بر او بگذرد چنگ و دندان مرگ.
فردوسی.
زمانه بزهر آب داده ست چنگ
بدرد دل شیر و چرم پلنگ.
فردوسی.
پس اندر یکی مرغ بودی سیاه
گرامی بد آن مرغ بر چشم شاه
سیاهش دو چنگ و بمنقار زرد
چو زرّ درخشنده بر لاجورد.
فردوسی.
نهیب هیبت او صید زنده بستاند
ز یشک پیل دمان و ز چنگ شیر عرین.
فرخی.
کف یوز پرمغز آهوبره
همه چنگ شاهین دل گودره.
عنصری.
هر باز بزیر چنگ ماغی دارد
هر آهویی چرا به راغی دارد.
منوچهری.
طوطی میان باغ دمان و کشی کنان
چنگش چو برگ سوسن و بالش چو برگ نی.
منوچهری.
چنگ بازانست گویی شاخک شاهسپرم
پای بطانست گویی برگ بر شاخ چنار.
منوچهری.
سر چنگ چون سفت الماس تیز
چو سوزن همه موی پشت از ستیز.
اسدی.
این قوم که میگویند عنبر چشمه ای است گفتند بسبب آنکه اندرو چنگ و منقار مرغ یابند آن است که.... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و سبب آنکه اندر وی (اندر عنبر) چنگ پرستک یابند... آن است که... پرستک بروی نشیند و چنگ او بدو فروشود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
چنگ باز هوا ندارد کبک
دل شیر عرین ندارد رنگ.
مسعودسعد.
تا همی گربه ناب دارد و چنگ
موش را چیست به ز خانه ٔ تنگ
تا بود گربه مهتر بازار
نبود موش جلد دکاندار
ناب و چنگی که گربکان دارند
موش را خود برقص نگذارند
تابود گربه در کمان کمین
موش را گلشن است زیر زمین.
سنایی.
به انصاف او شاخ آهوبره
ز شیر ژیان برکند چنگ و ناب.
سوزنی.
بناب موش کزو سر فکنده ام چون چنگ
بچنگ گربه کزو دست بر سرم چو ذباب.
خاقانی.
در حمایل سُرو و چنگ چو سودیش نکرد
چنگ شیر و سروی آهوی نر بازدهید.
خاقانی.
... و حلق تذروان از چنگ بازان رسته...
ظهیری (سندبادنامه ص 9).
گفتند مگر اجل رسیدش
یا چنگ درنده ای دریدش.
نظامی.
اگر روزی ببینی چنگ شیران.
عطار.
خیالش خرف کرد و کالیورنگ
بمغزش فرو برد خرچنگ چنگ.
سعدی.
- کبک در چنگ بازخسبیدن، کنایه از عدالت و دادگستری:
چنانست دادش که ایمن بناز
بخسبد همی کبک در چنگ باز.
اسدی.
|| نگار خانه ٔ مانی و ارتنگ را نیز گفته اند و آن کتابی است مشتمل بر صنایع و بدایع نقاشی مانی. (برهان) (ناظم الاطباء). نام نگارنامه ٔ مانی است و آن کتابی بوده است مشتمل بر صنایع و بدایع و تصویرو نقاشی که مانی اختراع کرده و آن را ارتنگ و انگلیون نیز خوانند:
ای سنایی نشود کار تو امروز چو چنگ
تا بخدمت نروی و نکنی پشت چو چنگ.
سنائی (از جهانگیری).
جهانگیری بمعنی نگارنامه ٔ مانی گفته و بیت سنائی را شاهد آورده، چنگ به این معنی که او خواسته اصلش ارچنگ و ارتنگ است و آن را انگلیون نیز خوانند و ارچنگ تبدیل ارژنگ است و ارژنگ نام نقاشی بوده است، ای سنائی کار تو امسال مثل چنگ یعنی صحیفه ٔ مانی نمیشود تکلف است و بمعنی چنگ که نوازند انسب است. (آنندراج) (انجمن آرا). در دو بیت زیر بهمین معنی آمده است:
شکر ایزد را کاَّن انده و آن غم بگذشت
کار چون چنگ شد و انده همچون آذر.
فرخی.
چو من هزار فزونست و صدهزار فزون
ز فر خدمت او کرده کار خویش چو چنگ.
فرخی.
|| خمیده. منحنی چفته و چمچاخ هم گویند. (جهانگیری) (از برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء):
صنوبر پیش بالایم بود چنگ
چو گوهر پیش دندانم بود سنگ.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
پیران چنگ پشت و جوانان چنگ زن
در چنگ جام باده و در گوش بانگ چنگ
چنگ اجل گرفته گریبان عمر ما
ما خوش گرفته دامن آزو امل به چنگ.
سوزنی.
|| قلاب باشد، قلابی که فیل را بدان نگاه دارند. و آن را چنگک هم خوانند. (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). و همانا قلاب و چنگال و ساز را بواسطه خمیدگی چنگ گفته اند. (جهانگیری). و مطلق قلاب باشد عموماً و قلابی که بدان فیل رانند خصوصاً و آن را کجک نیز گویند. (برهان). صلابه. چنگله:
بره بسیار درآویختی از چنگ و کنون
دشمن شاه درآویز چو مسلوخ ز چنگ.
سنائی.
|| ازانواع سکوت در موسیقی، توضیح آنکه همانطور که در صحبت کردن گوینده در وسط جمله ها توقف میکند در نوشتن این سکوتها بوسیله نشانه های خاصی از قبیل نقطه «.» و «ویرگول »، و غیره معین میشود. در موسیقی هم توقف و سکوت لازم است. از این رو سکوتهای مختلف در موسیقی بوجود آمده، که از آنجمله است:
سکوت چنگ یا نیمه دم،
سکوت دولا چنگ یا ربعدم،
سکوت سه لا چنگ یا هشتم دم،
سکوت چهارلا چنگ یا شانزدهم دم،
این سکوتها معمولاً در وسط حامل قرار میگیرد، سکوتها هم مانند نوت ها ممکن است یک یا چند نقطه داشته باشد. بنابراین مکث نقطه دار در مقابل سفید و نقطه دار. دم نقطه دار مقابل سیاه نقطه دار و نیمه دم نقطه دار مقابل چنگ نقطه دار و ربعدم نقطه دار درازاء دولاچنگ نقطه دار و هشتم دم نقطه دار (سکوت سه لاچنگ) مقابل سه لاچنگ نقطه دار، و شانزدهم دم نقطه دار (سکوت چهارلاچنگ) مقابل چهارلاچنگ نقطه دار است. (نظری بموسیقی نگارش روح اﷲ خالقی صص 19-20).

چنگ. [چ ِ] (اِ) منقار جانوران. (جهانگیری). منقار مرغان. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر خطی). منقار مرغان. و آن را شند نیز نامند. (شرفنامه ٔ منیری). نوک مرغان:
شبگیر کلنگ را خروشان بینی
در دست عبیر و نافه ٔ مشک به چنگ.
منوچهری.
چنگ مرغی چه لشکر انگیزد
صف موری چه کارزار کند.
خاقانی.
|| نوک سنان و پیکان تیر. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء).

چنگ. [چ ُ] (اِ) سخن و گفتار بود. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || امر بسخن کردن. (آنندراج) (انجمن آرا). و رجوع به چنگیدن شود. || برچیدن مرغ دانه را از زمین. (برهان). و دانه که مرغ از زمین برچیند. (ناظم الاطباء). || کشتی و جهاز بزرگ. (برهان) (ناظم الاطباء).


چنگ زنان

چنگ زنان. [چ َ زَ] (ق مرکب) در حال چنگ زدن. درحال نواختن چنگ. چنگ نوازان. رجوع به چنگ زدن شود.


چنگ سرای

چنگ سرای. [چ َ س َ] (نف مرکب) چنگ زن. چنگ نواز. چنگساز:
همی سراید چنگ آن نگار چنگ سرای
نبید باید و خالی ز گفتگوی سرای.
فرخی.
رجوع به چنگ زن و چنگ ساز شود.

فرهنگ معین

چنگ

(چُ) (اِ.) = چنگیدن: سخن، گفتار.

(چَ) (اِ.) پنجه و مجموعه انگشتان انسان و دیگر جانوران.

(~.) (ص.) منحنی، خمیده.

(~.) [په.] (اِ.) یکی از سازهای سیمی که به وسیله انگشتان دست نواخته می شود.

فرهنگ عمید

چنگ

منقار،

پنجۀ انسان، پنج انگشت دست انسان،
پنجه و چنگال درندگان و پرندگان،
[قدیمی] دست،
[قدیمی] قلاب، چنگک،
* چنگ ‌زدن: (مصدر متعدی، مصدر لازم)
به چیزی چنگ انداختن، دست انداختن به چیزی،
[قدیمی، مجاز] متوسل شدن،
* چنگِ مریم: (زیست‌شناسی) [قدیمی] = گل۱ * گل نگون‌سار: برست از چنگ مریم شاه عالم / چنانک آبستنان از «چنگ مریم» (نظامی۲: ۲۳۶)،

(موسیقی) از سازهای سیمی قدیمی که ۴۶ سیم دارد و با انگشتان دست نواخته می‌شود، هارپ: پیران چنگ‌پشت و جوانان چنگ‌زلف / در چنگ، جام باده و در گوش بانگ «چنگ» (سوزنی: ۲۳۲)،
(صفت) [قدیمی] هرچیز خمیده یا سرکج، خمیده، منحنی،
* چنگ‌ زدن: (مصدر لازم) نواختن چنگ،

حل جدول

چنگ

ساز زهی، هارپ

هارپ

ساز زهی

مترادف و متضاد زبان فارسی

چنگ

چنگال، مخلب، منقار، تک، نوک، پنجه، دست، اختیار، ساز، پنجه، خمیده، قلاب، کجک

فارسی به انگلیسی

چنگ‌

Claw, Clutch

فارسی به عربی

چنگ

قبضه، کلاب، مخلب، مسمار، مقص

گویش مازندرانی

چنگ

شالی درو شده ای که در یک مشت جای گیرد

فلج شدن و جمع شدن اعضای بدن در اثر گرفتگی عضلات، مجموعه...

به اندازه ی یک مشت

فرهنگ فارسی هوشیار

چنگ

منقار جانوران و مرغان خمیده و منحنی و انگشت دست انسان و پنجه و چنگال درندگان را گویند


چنگ چنگ

کنایه از سرزنش و ملامت

فارسی به آلمانی

چنگ

Nagel (m), Nageln

معادل ابجد

چنگ

73

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری