معنی چمچم

فرهنگ عمید

چمچم

خرام، رفتار به ناز و خرام: زمستان منهزم شد تا درآمد / سپاه ماه فروردین به چمچم (پوربها: رشیدی: چمچم)،


چم چم

نوعی کفش که رویۀ آن را با نخ می‌بافند و ته آن را از لته و کهنه درست می‌کنند، گیوه،
سم حیوانات چهارپا، سم: تا تو چمچم کنی شکسته بُوَد / بر سرت سنگ همچو «چم‌چم» خر (سوزنی: رشیدی: چم‌چم)،

لغت نامه دهخدا

چمچم

چمچم. [چ ُ چ ُ / چ َ چ َ] (اِ) به معنی رفتار و خرام آمده است. (برهان). رفتار و خرام را گویند. (جهانگیری). خرام. (رشیدی). رفتار و خرام. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء):
سر بر مزن از هستی تا راه نگردد گم
در بادیه ٔ مردان محو است ترا چمچم.
مولوی (از جهانگیری).
زمستان منهزم شد تا درآمد
سپاه ماه پروردین به چمچم.
پوربها (از انجمن آرا).
رجوع به چم و «چم و خم » شود.

چمچم. [چ ُ چ ُ] (اِ) سم اسب و استر و خر و گاو و امثال آن را گویند. (برهان). سم اسب و استر و گاو و خر و دیگر حیوانات را خوانند. (جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). سم اسب و استر و جز آن. (رشیدی):
تا تو چمچم کنی شکسته بوم
بسرت سنگ همچو چمچم خر.
سوزنی (از انجمن آرا).
|| نوعی از پای افزار هم هست که ته آن را به جای چرم از کهنه و لته سازند و گیوه همان است. (برهان). نوعی پای افزار باشد که از جامه ٔکهنه بسازند و آن را گیوه نیز گویند. (جهانگیری). گیوه که از قسم پاافزار است. (رشیدی). نوعی از پاافزار باشد که از جامه ٔ کهنه بسازند و آن را گیوه گویند و گویند «گیو» گاه پیاده روی بتوران آن را اختراع کرده. (انجمن آرا) (آنندراج). گیوه یعنی پای افزاری که ته آن را به جای چرم از کهنه و لته سازند. (ناظم الاطباء). گیوه و آن پای افزاری است که زیر آن از لته و بالای آن ریسمان باشد و معرب آن جمجم است. (از منتهی الارب ذیل لغت جمجم): کلاهی صوفیانه بر سرنهاده و چمچمی در پای کرده. (اسرار التوحید چ بهمنیار ص 25).
خوش بود دلبستگی با دلبری
ماهرویی مهربانی مهتری
چمچمی در پای مردانه لطیف
بر سرش خربندگانه میزری.
سعدی (از انجمن آرا).
اگر کیمخت بلغاری نباشد
که درپوشم من و گرگا و چمچم.
نزاری (از انجمن آرا).
|| کفش نازک کهنه. || چمچه و ملاغه و کفگیر. (ناظم الاطباء). و رجوع به چمچه شود.


گل گیوه

گل گیوه. [گ ِ ل ِ وَ / وِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) گلی است سفید که گیوه ٔ مستعمل را پس از شستن باآن سفید کند. گلی است سپیدرنگ که چمچم، یعنی گیوه را چون شوخگن شود بدان سپید کنند. (یادداشت مؤلف).


چمچه

چمچه. [چ ُ / چ َ چ َ / چ ِ] (اِ) قاشق و کفگیر کوچک. (آنندراج). ملاغه و ملعقه و کفگیر. (ناظم الاطباء). چمچم. خَطیفَه. (منتهی الارب):
غریبی گرت ماست پیش آورد
دوپیمانه آبست و یک چمچه دوغ.
سعدی.
آن دیگ لب شکسته ٔ صابون پزی ز من
آن چمچمه ٔ هریسه و حلوا از آن تو.
وحشی.
ز طباخی او شدم غصه خور
دلی دارم از غصه چون چمچه پر.
وحید (از آنندراج).
و رجوع به چمچم و ملاغه و کفگیر شود. || در لهجه ٔ قزوین، به معنی خاک انداز. || در لهجه قزوین، قاشق چوبی بزرگ. || جام و پیاله ٔ چوبین. (ناظم الاطباء).


لته

لته. [ل َت َ / ت ِ / ل َت ْ ت َ / ت ِ] (اِ) کهنه. خرقه. پینه. قطعه ای از جامه ٔ کهن یا نو. ژنده. پاره ٔ جامه. (برهان). فرام. فرامه. رُکو. رکوه. روکا. لجام (در معنی لته). مِعرکَه:
دوزیم قبا بهر قدت از گل سوری
تا خلعت زیبای تو از لته نباشد.
امیرخسرو.
لته ٔ گیوه شده جامه ٔ منعم قاری
دلق درویش بدان سیرت و سان است که بود.
نظام قاری (دیوان البسه ص 60).
پیراهن شسته ام دو صدره ای دل
پوسیده و لته شده و بیحاصل.
نظام قاری (دیوان البسه ص 123).
قاری لت کتان که کنون میکنی نگه
روزی چو لته لت زده در زیر پا رود.
نظام قاری (دیوان البسه ص 66).
بزد کوه را ژنده دلقی عصا
که ای سرزده لته چین گدا.
نظام قاری (دیوان البسه ص 176).
موسی را در لته ای پیچیده و در تنور انداخت. (قصص الانبیاء ص 90). طلاسه، لته ٔ پاک کردن لوح. کقل، لته پاره ٔ گردن گاو که زیریوغ باشد. ممحاه؛ لته پاره ای که بدان پلیدیها پاک کنند. (منتهی الارب). مطرده؛ لته پاره ای تر که بدان تنور را پاک کنند. طحرَبَه؛ لته پاره. طخربه؛ لته پاره. هرشفه، لته پاره ای که بدان آب باران بردارند از زمین و در دلو فشارند به خشک سال. (منتهی الارب). ما علیه قزّاع ُ؛ ای قطعه خرقه؛ نیست نزد او لته پاره ای. قشاع،یقال ما علیه قشاع، ای قزاع نیست نزد او لته پاره ای. (منتهی الارب). قنبع؛ لته پاره ٔ دراز مانند کلاه دراز که کودکان پوشند. (منتهی الارب). کماد؛ لته ٔ چرکین که گرم کرده بر عضو دردناک نهند و آن مفید ریح است. (منتهی الارب). جمجم، گیوه و آن پاافزاری است که زیر آن از لته و بالای آن ریسمان باشد، معرّب چمچم. (منتهی الارب). لته ٔ حیض، رکوی حیض، کهنه ٔ بی نمازی، کهنه ٔ پیش زنان، خرقه ٔ حائض، ثمله، محیضه، حیضه، معباءه. (منتهی الارب). فرصه؛ لته یا پنبه پاره و جز آن که زن حائض اندام خود را بدان پاک سازد. (منتهی الارب).
- لته به دهن نیامدن، دستمال پیش دهن گرفتن در حالت افراط خنده چنانکه گویند اختیارش از خنده رفت و لته به دهن نیامد. (آنندراج).
- مثل لته ٔ حیض، سخت بی آبرو شده از دشنامهای شنوده و استخفافها.
- مثل لته ٔ حیض کردن کسی را، او را دشنام های بسیار دادن. تمام عیوب وی را برشمردن.
|| پالیز خربزه و خیار. (آنندراج). || تخته های مستطیلی است که در بعض نقاط گیلان بجای سفال استعمال میشود.

فرهنگ معین

چمچم

(چُ چُ یا چَ چَ) (اِمر.) رفتار به ناز، خرام.

گیوه، سُم اسب و استر و خر و گاو و مانند آن ها. [خوانش: (چُ چُ) (اِمر.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

چمچم

(اسم) چمچمه ملعقه کفگیر.


جم جم

پارسی تازی گشته چمچم گیوه

حل جدول

چمچم

گیوه


گیوه

چمچم

معادل ابجد

چمچم

86

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری