معنی چل

لغت نامه دهخدا

چل

چل. [چ ِ] (عدد، ص، اِ) مخفف چهل هم هست که به عربی اربعین خوانند. (برهان). مخفف چهل. (از جهانگیری) (از رشیدی) (ازانجمن آرا) (از آنندراج). مخفف چهل که عدد معروف است. (غیاث). تعیین عددی به معنی چهل. (ناظم الاطباء). مخفف چهل که در شمار از سلسله ٔ عشرات و ده برابر چهار می باشد، چنانکه چل روز به جای چهل روز و چل سال به جای چهل سال و چل شب و چل هزار به جای چهل شب و چهل هزار و نظایر اینها گفته یا نوشته آید:
دگر آنکه گفتی که چل ساله مرد
ز برنا فزونتر نجوید نبرد
ابر میسره چل هزار دگر
همه ناوک انداز و پرخاشخر.
فردوسی.
همی برد بدخواه را بسته دست
ز خویشان او نیز چل بت پرست.
فردوسی.
نقد شش روز از خزانه ٔ هفت گردون برده ام
گرچه در نقب افکنی چل شب کران آورده ام.
خاقانی.
بزرگ امید چون گلبرگ بشگفت
چهل قصه به چل نکته فروگفت.
نظامی.
به صورت آدمی شد قطره ٔ آب
که چل روزش قرار اندر رحم ماند
و گر چل ساله را عقل و ادب نیست
به تحقیقش نشاید آدمی خواند.
سعدی.
علم وفضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد.
حافظ.
چل سال بیش رفت که من لاف می زنم
کز چاکران پیرمغان کمترین منم.
حافظ.
رجوع به چهل شود.

چل. [چ ُ] (اِخ) دهی است از دهستان میرزاوند بخش الوار گرمسیری شهرستان خرم آباد که در 42 هزارگزی شمال خاوری راه شوسه ٔ خرم آباد به اندیمشک واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 273 تن سکنه دارد. آبش از چشمه ٔ چل. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان فرشبافی و راهش مالرو است. ساکنین این آبادی از طایفه ٔ میرزاوند می باشند و برای تعلیف احشام به ییلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

چل. [چ ِ] (ص) اسبی است که دست راست و پای چپ او سفید باشد. (برهان). اسبی بود که دست راست و پای چپ آن سفید باشد و آن را اشکل و اشکیل نیز نامند. (جهانگیری) (رشیدی). اسبی که دست راست و پای چپ او سفید باشدو آن را اشکیل خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج). اسب دست راست و پای چپ سفید. (ناظم الاطباء):
کلوس کج دم و چپ شوره پشت آدم گیر
یسار عقرب و چل سم سفید کام سیاه.
(از جهانگیری).
رجوع به اشکل و اشکیل شود.

چل. [چ ِ] (ص) مردم کم عقل و نادان و احمق و گول. (برهان) (از ناظم الاطباء). بی عقل و احمق و گول. (جهانگیری) (از رشیدی). احمق و خفیف العقل. (انجمن آرا) (آنندراج). احمق. (غیاث). دیوانه. خُل. خلک. سبک مغز. سفیه. کودن.

چل. [چ ِ] (اِ) در لهجه ٔ قزوین، چوبها و نخی که در فاصله ٔ دو چرخ پنبه ریسی است. || در تداول روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه، به غربال بزرگی اطلاق شود که سوراخهای فراخ دارد و بیشتر در پاک کردن گندم یا جو از کاه و خاشاک به کار رود.

چل. [چ ُ] (اِ) آلت تناسل را گویند. (برهان) (از جهانگیری). آلت تناسل که چول نیز گویند. (رشیدی). آلت تناسل را گویند وچُر نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). آلت تناسل و نره. (ناظم الاطباء). آلت تناسل پسران خردسال (در اصطلاح روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). و رجوع به چر و چوک و چول شود.

چل. [چ ُ] (اِخ) دهی است از دهستان پشتکوه بخش اردل شهرستان شهرکرد که در 32 هزارگزی شمال باختری اردل واقع است. جلگه است و جنگل بلوط دارد. آبش از چشمه و رودخانه ٔ محلی. محصولش غلات دیمی و آبی. شغل اهالی زراعت، صنایع دستی زنان بافتن قالی و گلیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).

چل. [چ َ] (فعل امر) امر به رفتن، یعنی برو و بهندی نیز همین معنی دارد. (برهان). امر از رفتن بود. (جهانگیری). امر از چلیدن یعنی رفتن و به زبان هندی به همان معنی استعمال شود. (انجمن آرا) (آنندراج). امر از چلیدن به معنی رفتن و این مشترک است در فارسی و هندی. (غیاث). کلمه ٔ امر از چلیدن. یعنی برو. (ناظم الاطباء). امر از چلیدن یعنی رفتن و به زبان هندی نیز مستعمل است، اما حق آن است که اصل هندی است و فارسیان استعمال کرده اند. (رشیدی):
اگر چه غرقه ای از فضل او نمید مباش
به علم کوش و ازین غرق جهل بیرون چل.
ناصرخسرو (از فرهنگ رشیدی).
از چلچل تو پای من زار شد کچل
من خود نمیچلم تو اگر میچلی بچل.
امیرخسرو (از فرهنگ رشیدی).

چل. [چ ِ] (اِخ) دهی است از دهستان بلده بخش نور شهرستان آمل که در 8 هزارگزی جنوب خاوری بلده واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 300 تن سکنه دارد. آبش از چشمه سار. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. اغلب سکنه ٔ این آبادی برای تأمین معاش و کارگری به حدود میان رود سفلی و نائیج میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).

چل. [چ َ] (اِ) بندی باشد که از چوب و علف و سنگ و گل و خاک در پیش رودخانه و جوی ببندند. (برهان) (از جهانگیری). بندی که از چوب و کاه و سنگ و علف در پیش رودخانه و جوی ببندند و « ورغ » گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (از رشیدی). بندروغ و بندی که از چوب و نی و علف و گل و لای و خاک در جلو رودخانه و نهر بندند. (از ناظم الاطباء). سد و بندی از سنگ و خاک و چوب و مانند اینها که دهقانان و آبیاران جلو رود یا نهر یا جوی برآرند. بَرق (در اصطلاح روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). و رجوع به بند و بندروغ (بندورغ) شود.


چل کلید

چل کلید. [چ ِ ک ِ] (ص مرکب) صفت جامی که درویشان با خود دارند. جام چل کلید.


چل وچوانداز

چل وچوانداز. [چ ِ ل ُ چ َ اَ] (نف مرکب) ناشر خبرهای دروغین و بی اساس. آنکه اخبار و شایعات بی اصل و ناصحیح در افواه پراکند. یاوه سرا. جاعل و ناشر خبرهای دروغ. کسی که چل وچواندازی پیشه دارد. چوانداز و خبرساز. و رجوع به چل وچو و چل وچو افتادن و چل وچوانداختن شود.

فرهنگ معین

چل

(چَ) (اِ.) سدی از چوب و علف و گل و خاک و سنگ که در پیش رودخانه بندند.

(چُ) (اِ.) = چول. چر: آلت تناسل مرد، نره.

کم عقل، نادان، دیوانه، مجنون. [خوانش: (چِ) (ص.)]

فرهنگ عمید

چل

بند، سد،
بندی از چوب یا سنگ و خاک که جلوی آب می‌بندند،

چلیدن

=چهل: به‌صورت آدمی شد قطرۀ آب / که چل‌روزش قرار اندر رحم ماند ـ و گر چل‌ساله را عقل و ادب نیست / به تحقیقش نشاید آدمی خواند (سعدی: ۱۵۹)

اسبی که دو دست یا دست راست و پای چپش سفید باشد،

کم‌عقل، احمق، کودن، نادان، گول،

حل جدول

چل

چرخ ابریشم کشی

نادان

مخفف چهل، چرخ ابریشم کشی، مجنون

مجنون

مخفف چهل

مترادف و متضاد زبان فارسی

چل

ابله، احمق، خل، کانا، کم‌عقل، نادان،
(متضاد) عاقل، زیرک، دیوانه، مجنون، چهل، اسب ساق‌سفید

فارسی به انگلیسی

چل‌

Crazy, Lunatic, Penis, Phallus

گویش مازندرانی

چل

میانه ی قلیان با نی و میلاب

چهل

گیاهی است

دنبه ی آب کردن، چربی

مخفف چله به معنی:شاخه

چرخ نخ ریسی، چرخ دوار برای کشیدن آب از چاه، میانه ی قلیان...

چمنزار همراه با پستی و بلندی و چاله های کوچک که در آن ها آب...

تکان، تکان ناگهانی، هول و هراس، دلهره، روغن حیوانات...

از توابع دهستان میان رود بالای شهرستان نور

قسمتی از آسیاب که پره به آن وصل می شود


چل پرهاکردن

چل پرهکاردن


چل بال

دسته ی چرخ نخ ریسی – دسته چل

فرهنگ فارسی هوشیار

چل

مردم کم عقل و نادان و احمق و گول را گویند

معادل ابجد

چل

33

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری