معنی چشم به زیر

حل جدول

چشم به زیر

دارای شرم و حیا

واژه پیشنهادی

فرهنگ عمید

چشم

(زیست‌شناسی) عضو حسی و بینایی بدن انسان و حیوان،
[مجاز] نظر، نگاه اجمالی: چشمم به او افتاد،
[مجاز] انتظار، توقع: گر از دوست چشمت بر احسان اوست / تو در بند خویشی نه در بند دوست (سعدی۳: ۳۹۲)،
[عامیانه، مجاز] = * چشم شور،
(شبه جمله) [عامیانه، مجاز] هنگام قبول کاری با احترام نسبت به مخاطب گفته می‌شود،
* چشم از جهان بستن: [مجاز] مردن: چو سالار جهان چشم از جهان بست / به کین‌خواهی تو را باید میان بست (نظامی۲: ۱۶۲)،
* چشم از جهان فروبستن: [مجاز] = * چشم از جهان بستن
* چشم باز کردن:
بیدار شدن از خواب،
[عامیانه، مجاز] چیزی را به‌دقت نگریستن و مواظب آن بودن،
* چشم بد: = * چشم شور: چه نیروست در جنبش چشم بد / که نیکوی خود را کند چشم‌زد (نظامی۶: ۱۰۷۶)، ندانم چه چشم بد آمد بر اوی / چرا پژمرید آن چو گلبرگ ‌روی (فردوسی: ۴/۳۳۸)،
* چشم برداشتن: (مصدر لازم) [مجاز]
صرف‌نظر کردن،
ترک نظاره کردن، نگاه نکردن به کسی یا چیزی،
* چشم بر هم نهادن: (مصدر لازم) = * چشم بستن* چشم بستن: (مصدر لازم)
مردن،
نگاه نکردن به کسی یا چیزی، ترک نظاره کردن،
[قدیمی، مجاز] صرف‌نظر کردن،
* چشم بصیرت: [مجاز] بینش آگاهانه و توٲم با خرد،
* چشم به راه داشتن: [مجاز] منتظر بودن، انتظار کشیدن: مدتی شد که تا بدان اومید / چشم دارد به ‌راه و گوش به‌ در (انوری: ۱۹۹)،
* چشم بی‌آب: [قدیمی، مجاز] چشم شوخ، گستاخ، بی‌حیا، و بی‌شرم،
* چشم بیمار: [قدیمی، مجاز] چشم نیم‌بسته و خمارآلود که شاعران آن را به زیبایی وصف کرده‌اند،
* چشم پوشیدن: (مصدر لازم) [مجاز] چشم‌پوشی کردن و نادیده انگاشتن،
* چشم خروس:
(زیست‌شناسی) گیاهی با گل‌های خوشه‌ای، برگ‌های شبیه برگ اقاقیا، دانههای سرخ، و ماده‌ای سمّی که دانه‌های آن در گذشته مصرف طبی داشته، آدونیس،
[قدیمی، مجاز] شراب سرخ‌رنگ،
[قدیمی، مجاز] لب و دهان سرخ، نازک، و تنگ،
* چشم خواباندن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] تغافل کردن، نادیده انگاشتن،
* چشم خوابانیدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] =* چشم خواباندن* چشم خوردن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] هدف چشم‌زخم واقع شدن، چشم‌زخم خوردن، از چشم شور آسیب دیدن،
* چشم‌ داشتن: (مصدر متعدی) [مجاز]
توقع داشتن،
[قدیمی] امید و آرزو داشتن،
[قدیمی] در انتظار بودن،
* چشم دوختن: (مصدر لازم) [مجاز] پیوسته به کسی یا چیزی با دقت نگاه کردن،
* چشم دل: [عامیانه] = * چشم بصیرت: چشم دل باز کن که جان بینی / آنچه نادیدنی‌ست آن بینی (هاتف: ۵۰)،
* چشم رسیدن: (مصدر لازم) [مجاز] = * چشم خوردن: به‌جز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد / زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست (حافظ: ۵۸)،
* چشم زدن: (مصدر متعدی) [مجاز]
[عامیانه] چشم‌زخم به کسی رساندن، با چشم شور به کسی نظر کردن و به او آسیب رساندن،
(مصدر لازم) [قدیمی] بستن و باز کردن پلک‌ها،
(مصدر لازم) [قدیمی] اشاره کردن با چشم،
(مصدر لازم) [قدیمی] ترس و بیم داشتن، بیمناک بودن از کسی یا چیزی: دوخته بر دیده از این ناکسان / کاهْل نظر چشم زنند از خسان (امیرخسرو: لغت‌نامه: چشم زدن)،
* چشم شور: [عامیانه، مجاز] چشمی که اگر با نظر اعجاب و تحسین به کسی یا چیزی نگاه کند به آن چشم‌زخم می‌زند و آسیب می‌رساند،
* چشم فروبستن: (مصدر لازم) [مجاز] = * چشم بستن: دلارامی که داری دل در او بند / دگر چشم از همه عالم فروبند (سعدی: ۱۴۸)،
* چشم‌ کردن: (مصدر متعدی) [مجاز]
[عامیانه] = * چشم زدن
در نظر گرفتن، طرف توجه قرار دادن: که چشم کرد دل داغدار صائب را / که دود تلخی از این لالهزار میخیزد (صائب: ۸۰۶)، تا تو را کبر تیزخشم نکرد / مر تو را چشم تو به چشم نکرد (سنائی: ۱۸)،
* چشم گرداندن: (مصدر لازم) [عامیانه]
خیره نگریستن،
با نگاه تند و خشمآلود به کسی نظر کردن،
* چشم گرم کردن: [قدیمی، مجاز] خفتن، اندکی خوابیدن، دیده برهم نهادن و به خواب رفتن: فرود آمد از بارگی شاهْ نرم / بدان تا کند بر گیا چشم گرم (فردوسی: ۷/۳۷۴)،
* چشم نهادن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
به کسی یا چیزی چشم داشتن و منتظر بودن،
نگاه کردن و مراقب بودن،
* چشم نهان: [قدیمی، مجاز] = * چشم بصیرت: به چشم نهان، بین نهان جهان را / که چشم عیان‌بین نبیند نهان را (ناصرخسرو: ۱۰)،
* چشم‌و‌چار: [عامیانه، مجاز] چشم،
* چشم‌و‌چراغ: [مجاز]
شخص عزیز و دوست‌داشتنی،
معشوق زیبا،
* به چشم کردن: [قدیمی] = * چشم زدن


زیر

[مقابلِ بالا و زبر] پایین، ته،
علامتی به ‌شکل «ـِ» که در پایین حرف گذاشته می‌شود، کسره،
(صفت) [مقابلِ بم] (موسیقی) صدای پست و نازک، صدای باریک،
* زیر لب: [مجاز] سخن آهسته، سخنی که کسی آهسته با خود یا دیگری بگوید،
* زیر نگین: [مجاز] چیزی که در تصرف یا زیر فرمان شخص باشد، بیشتر دربارۀ ملک و کشور اطلاق می‌شود،
* زیروبالا:
پایین و بالا،
[قدیمی، مجاز] سخن بی‌معنی و نامربوط: بالای چنین اگر در اسلام / گویند که هست زیروبالاست (سعدی: ۳۲۹)،
* زیروبالا گفتن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] سخنان بی‌معنی و نامربوط گفتن،
* زیرورو: پایین و بالا،
* زیر‌و‌رو کردن: (مصدر لازم)
پایین و بالا کردن،
[مجاز] برهم زدن و درهم آمیختن و مخلوط کردن،
* زیروزبر:
پایین و بالا،
[مجاز] آشفته و درهم برهم و شوریده و ویران،
* زیر‌و‌زبر کردن: (مصدر متعدی) خراب کردن، ویران ساختن،

لغت نامه دهخدا

چشم

چشم. [چ َ /چ ِ] (اِ) معروفست که عرب «عین » گویند. (برهان). ترجمه ٔ عین. (آنندراج).آن جزء از بدن انسان و حیوان که بر بالای آن ابرو جا گرفته و آلت دیدنست. (فرهنگ نظام). عضو آلی مدرک رنگها. عین و آلت ابصار و دیده و چشم که آلت ابصار باشد عبارت است از کره ٔ مجوفی مرکب از چندین غشاء، و ممتلی از رطوبتی موسوم به رطوبت بیضیه، و غشاء خارجی که صلبیه نامیده میشود، و عبارتست از سفیدی چشم و احاطه میکند غشاء دیگری را موسوم به مشیمه و در جانب قدام چشم، صلبیه دارای ثقبه ایست که در آن ثقبه مشاهده میگردد جزء شفاف و غیر حاجب ماورائی موسوم به قرنیه که ازسطح چشم برآمدگی دارد و نور عبور میکند از قرنیه و پس از آن از اطاق کوچکی میگذرد و ممتلی از مایعی موسوم برطوبت زجاجیه و برخورد مینماید یک نوع حجابی را که موسوم است به عنبیه این عنبیه دارای ثقبه ایست موسوم به حدقه و آن را مرتبط میکند با فضای داخلی چشم، و در خلف حدقه نور میگذرد از یک جسم جامد غیر حاجب ماورائی موسوم به جلیدیه و از آن گذشته برخورد مینماید شبکیه را و این شبکیه عبارتست از غشاء داخلی چشم ودر آن ادراک میگردد مبصراتی که شخص بر آنها احاطه دارد و شبکیه نیست مگر انبساط عصب باصره و بواسطه ٔ این عصب است که میرسد بدماغ هر چه که از اثر نور در چشم منطبع گشته است. (ناظم الاطباء). میرزا علی طبیب مؤلف جواهرالتشریح نویسد:«... کره ٔ چشم در جوف مداری واقعست و بوسیله ٔ عضلات خود و عصب بصری و ملتحمه و جفنین و لفافه ٔ مقله ای مداری در مکان خود استوار شده واین وسایط ارتباطیه در حرکات مختلفه و ممتده ٔ آن نیز مساعدت میکنند... و طبقات مختلف چشم عبارتند از:
1- صلبیه، که طبقه ایست که قسمت غیرشفاف (قرنیه ٔ غیرشفاف) جزء قشری چشم را تشکیل میدهد و از خلف برای عبور عصب بصری سوراخ شده و از قدام دارای ثقبه ای بشکل بیضی ناقص است که قرنیه ٔ شفاف در آن قرار گرفته است و رنگ آن سفید کدر و در بعضی اشخاص و در اطفال کبود است.
2- قرنیه، که غشاء شفافی است بشکل بیضی ناقص و در جزء قدامی کره ٔ چشم واقع شده است.
3- مشیمیه، که بر حسب وقوع طبقات بروی یکدیگر، پرده ٔ دوم چشم است.
4- عنبیه، که حجاب عضلی عروقی است و بطور عمودی واقع شده، در طرف مرکز آن سوراخی است موسوم به حدقه.
5- شبکیه، که پرده ٔ سوم چشم است وتأثیرات ضیائیه را اخذ کرده آنها را بعصب بصری منتقل میکند و بدماغ میرساند.
6- بیضیه یا رطوبت هایی که مایع شفاف براقی است واقع در خانه ٔ قدامی چشم، یعنی در جزئی از چشم که مابین قرنیه و عنبیه واقع است.
7- جسم زجاجی، که ماده ٔ سریشمی بسیار شفافی است و در جزء خلفی کره ٔ چشم، در خلف جلیدیه واقعشده و از رطوبتی موسوم برطوبت زجاجی که محتوی در غشائی موسوم بغشاء زجاجی است حاصل آمده است.
8- منطقه ٔ زین، که غشائی لیفی است و آن را «زین » کشف نموده، دارای منظر مخطط مخصوصی است و باید آن را مانند نقطه ٔ ارتباط شبکیه و رباط معلق جلیدیه دانست. (نقل باختصار از کتاب جواهرالتشریح میرزا علی فصل دوم از باب چهارم). عین. دیده. جهان بین. بیننده. جهاز بینایی. باصِرَه. بَصَر. جَحمَه. طَرف. عَین. نَاظِر. نَاظِرَه. (منتهی الارب):
بچشمت اندر بالار ننگری تو بروز
بشب بچشم کسان اندرون ببینی کاه.
رودکی.
دل زنده از کشته بریان شود
ز دیدار او چشم گریان شود.
فردوسی.
سه پاس تو چشم است و گوش و زبان
کزین سه رسد نیک و بد بی گمان.
فردوسی.
خرد چشم جانست چون بنگری
تو بی چشم شادان جهان نسپری.
فردوسی.
دو چشمش کژ وسبز و دندان بزرگ
براه اندرون کژ رود همچو گرگ.
فردوسی.
دو چشم من چو دو چرخشت کرد فرقت او
دو دیده همچو بچرخشت دانه ٔ انگور.
فرخی.
تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری
که بچشم تو چنان آید چون درنگری.
منوچهری.
چنان گوشم بدر چشمم براهست
تو گویی خانه ام زندان و چاهست.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
امیر یوسف را شراب دریافته بود چشمش بروی طغرل بماند. (تاریخ بیهقی).و هرچند کوشید و خویشتن را فراهم کرد چشم از وی بازنتوانست داشت. (تاریخ بیهقی). خواست که یوسف یکچند از چشم وی و حشم و لشکر دور ماند. (تاریخ بیهقی).
بچشمی چشم این غمگین گشاییم
بابروییش از ابرو چین گشاییم.
نظامی.
ای بخلق از جهانیان ممتاز
چشم خلقی بروی خوب تو باز.
سعدی.
دوست دارم اگرم لطف کنی ور نکنی
بدو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست.
سعدی.
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد بچنگال چشم پلنگ.
سعدی.
چشم خفاش اگر پرتو خورشید ندید
جرم بر دیده ٔ خفاش نه بر خورشید است.
ابن یمین.
رجوع به بصروعین و دیده شود. || بمعنی چشم زخم. (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث). بمعنی نظر بد که نام دیگرش چشم زخم است. (فرهنگ نظام). چشزخ. چشمزخ. نَظرَه. طُرفَه. (منتهی الارب). نظر. چشم بد. عین الکمال:
یارم سپند اگرچه برآتش همی فکند
از بهر چشم تا نرسد مر ورا گزند
او را سپند و آتش ناید همی بکار
باروی همچو آتش و با خال چون سپند.
حنظله ٔ بادغیسی.
خوش سپند افکن در آتش و رویش بنگر
که بترسم که مر او را رسد از چشم زیان.
فرخی.
تا جهان باشد خسرو بسلامت ماناد
ایزد از ملکت او چشم کسان دور کناد.
منوچهری.
گل کبود که برتافت آفتاب بر او
ز بیم چشم نهان گشت در بن پایاب.
خفاف.
شکسته دیگ سیاهی نهند در بستان
ز بهر چشم چو شد بوستان خوش و دلخواه.
سوزنی.
ازبیم چشم چون گل رعنا درین چمن
بر روی نوبهار نقاب خزان کشم.
صائب (ازآنندراج).
رجوع به چشزخ و چشم بد و چشمزخ و چشم زخم شود. || امید، چنانکه گویند: چشم آن دارم، یعنی: امید آن دارم. (انجمن آرا). بمعنی امید. (آنندراج) (فرهنگ نظام). امید و توقع. (غیاث). امید و توقع و انتظار. (ناظم الاطباء). چشمداشت. آرمان. آرزو:
تا بمن امید هدایت کراست
یا بخدا چشم عنایت کراست.
نظامی.
هر کسی را ز لبت چشم تمنائی هست
من خود این بخت ندارم که زبانم باشد.
سعدی.
هرآنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست.
سعدی.
ای که در دلق ملمع طلبی نقد حضور
چشم سرّی عجب از بیخبران میداری.
حافظ.
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی بمن ده تا بیاسایم دمی.
حافظ.
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتم.
حافظ.
ز هیچ یار مرا چشم آشنایی نیست
شکسته جانم و امید مومیایی نیست.
باقر کاشی (از آنندراج).
روا مدار که گردد مزید خواهش غیر
نوازش ستمی کز تو چشم بود مرا.
قدسی (از آنندراج).
رجوع به چشمداشت و چشم داشتن شود.
|| بمعنی نگاه. (آنندراج) (فرهنگ نظام). نگاه و نظر. (ناظم الاطباء):
چشمت همیشه مانده بدست توانگران
تا اینت پانذ آرد و آن خز و آن حریر.
ناصرخسرو.
چشم که بر تو میکنم چشم حسود میکنم
شکر خدا که باز شد دیده ٔ بخت روشنم.
سعدی.
گر ازدوست چشمت باحسان اوست
تو در بند خویشی نه در بند دوست.
سعدی.
|| (صوت) «چشم » قید اجابت و تصدیق است. (از آنندراج). بچشم. بالای چشم. سر چشم. روی چشمم. سمعاً و طاعهً. اطاعت میکنم:
دیدمش سرگرم استغنا ز راهی میگذشت
گفتمش دارم نگاهی آرزو، فرمود چشم.
قاسم مشهدی (از آنندراج).
|| (اِ) گشادگی در نوشتن بعضی حروف. نیز سفیدی میان سر فا و قاف و واو را گویند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین): و چشمهای واو و قاف و فا درخور یکدیگر و بر یک اندازه بود، نه تنگ و نه فراخ. (نوروزنامه ص 47 و117)
|| هریک از خالهای کعبتین نرد:
لعبتان چشمها حیران که ما بر تخت نرد
چشمها از لعبتان استخوان انگیخته.
خاقانی.
|| مجازاً بمعنی عزیز، نیازی و گرامی:
که ففعور چشم و دل ساوه شاه
ورا دید خواهد همی بی سپاه.
فردوسی.
|| مجازاً بمعنی نزد. پیش. پیشگاه. در نظر:
ای قامت تو بصورت کاونجک
هستی توبچشم مردمان بلکنجک.
شهید.
بقرطاس بر پیل بنگاشتند
بچشم جهاندار بگذاشتند.
فردوسی.
آری چو وقت خویش ندانی وروز خویش
در چشم شاه خواری و در چشم خواجه خوار.
فرخی.
هرکه خرد وی اندکتر، او بچشم مردمان سبکتر. (تاریخ بیهقی).
صفات و تشبیهات: مولف آنندراج نویسد: «آنچه در صفات و تشبیهات چشم خوبان مستعمل است: آشناروی. آهو. آهوانداز. آهوبچه. آهوفریب. آهوگیر. اختر. بادام. بادام تلخ. بادام سیه. باده پیما. بازیگوش. بخواب رفته. بدخوی. بلاجوی. بی باک. بی پروا. بی پروانگاه. بیرحم. بیگانه خوی. بی گناه کش. بی می مست. بی نماز. پرخمار. پرخواب. پرفن. پرکار. پریشان نگاه. پیمانه. ترک. ترک خطای. ترکش بند. ترک مردم شکار. تغافل شعار. تنگ. تنگظرف. تیر. تیرانداز. تیر هوای. تیزچنگ.تیغ. تیغ کشیده. جادو. جاودانه. جادوفریب. جادووش. جفاکیش. جگردار. جنون فزای. چاه بابل. حجاب آلود. حیاه. خانه پرداز. خانه ٔ سیاه. خدنگ افکن. خراب. خمار. خواب آلوده. خوابناک. خوش دنباله. خوش سخن. خوش مژگان. خوش مژه. خوش نگاه. خونخوار. خونریز. دردناک. دلاشوب. دلاویز. دلبر. دل سیاه. دل سیه. دلفریب. دنباله دار. روشن. روشندل. روشندماغ. زنبورسرخ. ساغر. ساقی مشرب. ستاره. ستم دستگاه. ستمگر. سخندان. سخن ساز. سخنگوی. سرمه بیز.سرمه پالا. سرمه دار. سرمه رنگ. سرمه سای. سرمه فریب. سیه خانه. سیه دل. سیه مست. شرم آلود. شرمگین. شرمناک. شعبده باز. شفق نگاه. شورانگیز. شهباز. شیرشکار. شیرگیر. شیشه. ضحاک. طومارحیا. طومار سربه مهر. ظالم. ظالم خونخوار. ظالم مظلوم نما. عاشق کش. عربده جوی. عشوه فروش. عیار. غارتگر. غضب مست. غمزه زن. فتان. فتنه. فتنه انگیز. فتنه جوی. فتنه خیز. فتنه دکان. فتنه زای. فتنه ساز. فتنه گر. فرشته شکار. فرعون. فسونساز. قاتل. قتال. قیامت زای. کافر. کرشمه پرداز. کرشمه ساز. کمان. کمان کشیده.کم حرف. کینه جوی. گرانخواب. گشاده. گلگون. گوشه نشین.گویا. گیرا. مخمور. مردم آزار. مردم در. مردم کش. مست.مستانه. مست خواب. مهر بادامی. می پرست. میخانه. میگون. ناتوان. ناوک افکن. نرگس. نرگس بسیارخواب. نرگس بیمار. نرگس پرخواب. نرگس خواب آلود. نرگس سیرآب. نرگس شهلا. نرگس طناز. نرگس فتنه زای. نرگس کافرمژه. نرگس گویا. نرگس لاله رنگ. نرگس مستانه. نکته دار. نمرود. نیم باز. نیم خواب. نیم مست. وحشت دستگاه. هاروت. هرزه جنگ.هرزه گرد». سپس مولف آنندراج نویسد: «و در صفات چشم عشاق این الفاظ بکار برند: آئینه. آلایش نصیب. ابر. اشک آلود. اشکبار. اشک فشان. باز. بلابین. بی تاب. بی خواب. بیدار. بیضه. پرآب. تر. تنگظرف. جویبار. چرخ. حسرت بین. حسرت فشان. حیران. حیرت آلود. حیرت زده. خواب آلود.خواب جسته. خونبار. خون پالا. خونفشان. داغدیده. دجله ران. درفشان. دولابی. رمدکشیده. روشن بین. ژاله پاش. ستاره بار. ستم رسیده. شب پیمای. شگون گیر. صدف. طوفان. طوفان جوش. طوفانزای. طوفانی. عنبر. قطره زای. قطره زن. کاسه. کره. گران خواب. گریان. گریه آلود. گریخته خواب. گوهرزای. گهربار. گهرفروش. لوح. مرغ. ناغنوده. نگران. نم زده. ورق ».
- آب چشم، کنایه از اشک چشم:
نریزد خدا آب روی کسی
که ریزد گنه آب چشمش بسی.
سعدی.
- آب چشم ریختن، کنایه از گریستن:
نخست ای گنه کرده ٔ خفته خیز
بقدر گنه آب چشمی بریز.
سعدی.
- آب در چشم آمدن، اشک شوق در چشم آمدن و چشم پر از اشک شوق یا پر از اشک حسرت شدن:
اگر صد نوبتش چون قرص خورشید
ببینم، آب در چشم من آید.
سعدی.
ز وجد آب در چشمش آمد چو میغ
ببارید بر چهره سیل دریغ.
سعدی.
- آهوچشم، آنکه دارای چشمی چون غزال است:
بعد یکساعت آن دو آهوچشم
کآتش برق بودنشان در پشم.
نظامی.
تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آنگه
که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی.
سعدی.
- از چشم افتادن کسی یا چیزی، در نظر شخص بیقدر و منزلت شدن:
از آن نوبت که دیدم ابروانش
ز چشمانم بیفتادست پروین.
سعدی.
- از چشم انداختن کسی یا چیزی را، کنایه است از مورد بغض و نفرت قرار دادن آن کس یا آن چیز را.
- از چشم کسی افتادن، منفور آن کس شدن. منفور شدن نزد او پس از محبوب بودن.
- از چشم کسی انداختن شخصی را، آن شخص را مبغوض آن کس کردن: گفتند چه تدبیر کنیم تا این مرد را از چشم شاه بیندازیم. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی).
- از چشم کسی دانستن یا دیدن کاری یا حادثه ای را، آن کس را مسؤول و مسبب وقوع آن کار یا آن حادثه شمردن. بدو نسبت کردن آن کاریا حادثه: اگر یک مو از سر او کم شود از چشم شما می بینیم:
من مخمور اگر مستم ز چشم یار میدانم
مرا از من جدا کرده اشارتهای پنهانش.
خاقانی.
- از چشم گذاشتن، بی محلی و بی اعتنائی کردن:
تو یاد هر که کنی در جهان بزرگ شود
مگر که دیگرش از چشم خویش بگذاری.
سعدی.
- ازرق چشم، دارای چشم کبودرنگ.
- بادام چشم، دارای چشمی خوش حالت به شکل بادام:
در هیچ بوستان چو تو سروی نیامده ست
بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن.
سعدی.
- بچشم آمدن، نظر خورده شدن. آفت عین الکمال یافتن. از نظر آسیب یافتن.
- بچشم درآمدن، در نظر جلوه کردن. منظور نظر واقع شدن:
میرود وز خویشتن بینی که هست
درنمی آید بچشمش دیگری.
سعدی.
- بچشم کردن کسی یا چیزی، در نظر گرفتن و زیر نظر داشتن آن کس یاآن چیز:
بچشم کرده ام ابروی ماه سیمایی
خیال سبزخطی نقش بسته ام جائی.
حافظ.
- || و نیز در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه، بمعنی چشم زخم زدن.
- بچشم کسی کشیدن چیزی را، جلوه فروختن بدان کس بسبب آن چیز.
- بچشم کشیدن کاری را، منت گذاشتن بدان کس بسبب انجام دادن آن کار.
- بچشم یا بر چشم نهادن چیزی، کنایه از سپاسگزاری کردن و شکرنعمت گفتن:
همچو نوباوه برنهد بر چشم
نامه ٔ او خلیفه ٔ بغداد.
فرخی.
- بدچشم.
- بر چشم نشاندن، گرامی و معزز داشتن:
اگر بدست کند باغبان چنین سروی
چه جای چشمه که بر چشمهاش بنشاند.
سعدی.
- بی چشم و رو.
- بی چشمی.
- پاک چشم.
- پشت چشم نازک کردن، کنایه از کبر و غرور فروختن و ناز و افاده کردن.
- پوشیده چشم:
در آن دم یکی مرد پوشیده چشم
بپرسیدش از موجب کین و خشم.
سعدی.
- پیروزه چشم، دارای چشم پیروزه رنگ:
همه سرخ رویند و پیروزه چشم.
نظامی.
- پیش چشم داشتن، در نظر داشتن و از نظر گذراندن: عاقل باید که در فاتحت کارها نهایت اغراض خویش پیش چشم دارد. (کلیله و دمنه).
- پیش چشم کردن، کنایه از بیاد داشتن و بخاطر داشتن چیزی یا مطلبی، چنانکه گوئی همیشه پیش نظر است: و شاعر بدین درجه نرسد الا که در عنفوان شباب و در روزگار جوانی بیست هزار بیت از اشعارمتقدمان یاد گیرد و ده هزار کلمه از آثار متأخران پیش چشم کند و پیوسته دواوین استادان همی خواند و یاد همی گیرد. (چهارمقاله ٔ عروضی).
- تنگ چشم، دارای چشمی ریز همچون چشم برخی از چینیان و ترکان:
تنگ چشمان معنیم هستند
که رخ از چشم تنگ بربستند.
نظامی.
نبینی که چشمانش از کهرباست
وفا جستن از تنگ چشمان خطاست.
سعدی.
برای حاجت دنیا طمع بخلق نبردم
که تنگ چشم تحمل کند عذاب مهین را.
سعدی.
تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکنان بستانیم.
سعدی.
- تنگ چشمی، حالت تنگ چشم:
همه تنگ چشمی پسندیده اند.
نظامی.
- تیره چشم.
- تیزچشم، تیزبین:
روز صیادم بد و شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیرو دزدران.
مولوی.
طرفه کور دوربین تیزچشم
لیک از اشتر نبیند غیر پشم.
مولوی.
- چارچشم (در صفت سگ).
- چارچشمی.
- چشم از جهان بستن،کنایه است از مردن و دم درکشیدن:
چو سالار جهان چشم از جهان بست
بسالاری ترا باید میان بست.
نظامی.
رجوع به چشم بستن شود.
- چشم از کسی یا از کاری آب نخوردن، چنانکه گویند: چشمم از فلان شخص آب نمیخورد؛ یعنی گمان نمیکنم فلانی بتواند چنین کاری کند. یا چشمم از این کار آب نمیخورد؛ یعنی گمان نمیکنم این کار صورت گیرد.
- چشم براه داشتن، در انتظار چیزی یا کسی بودن. (امثال و حکم):
چنان گوشم بدر چشمم براه است
تو گویی خانه ام زندان و چاه است.
ویس و رامین (از امثال و حکم).
مدتی شد که تا بدان امید
چشم دارد براه و گوش بدر.
انوری (از امثال وحکم).
- چشم بر پشت پا داشتن، شرم را سرافکنده بودن. (امثال و حکم):
زلیخا رخ بدان فرخ لقا داشت
ولی یوسف نظر بر پشت پا داشت.
جامی (از امثال و حکم).
- چشم بر پشت پا دوختن، کنایه از با شرم و حیا بودن یا خجالت کشیدن:
چو رویم شمع خوبی برفروزد
دو چشم خود به پشت پای دوزد
بدین اندیشه آزارش نجویم
که پشت پاش به باشد ز رویم.
جامی.
- چشم برنداشتن از چیزی یا کسی، پیوسته نگریستن و مدام نظر کردن.
- چشم بلا را خاریدن، چیز یا کسی موذی و زیانکار را که اکنون آزارش نمیرسد، بعمد به ایذا و آزار و اضرار خویش برانگیختن. (امثال و حکم):
گر او بد کند پیچد از روزگار
تو چشم بلا را بتندی مخار.
فردوسی (از امثال و حکم).
- چشم پنگان کردن، بخشم یا شگفتی چشمان را بیش از اندازه گشادن. نظیر: چشمها راچهار کردن. (امثال و حکم):
ور تو گویی جای خورد و برد چون باشد بهشت
بر تو از خشم و سفاهت چشم چون پنگان کنند.
ناصرخسرو (از امثال و حکم).
- چشم چپ کسی به کسی افتادن، با آن کس عداوت پیدا کردن. چپ افتادن.
- چشم چشم را ندیدن، کنایه است از بسیار تاریک بودن جائی از گرد و غبار. تیره و تار بودن.
- چشم چهار شدن و گشتن، افتادن دو چشم بدو چشم دیگر. یعنی ملاقات دست دادن و دیدن یکدیگر:
یکبارگی جفا مکن از ما تو شرم دار
کافر دو چشم گردد روزی چهار چشم.
شهاب الدین محمدبن رشید.
- چشم چهار کردن. رجوع بچشم ها را چهار کردن شود.
- چشم دراندن. رجوع به چشم دراندن شود.
- چشم را در کاری روی هم گذاشتن، کنایه از بی ملاحظه انجام دادن آن کار.
- چشم سوی کسی کشیدن، کنایه از میل و علاقه داشتن بدان کس و هواخواه وی بودن: یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند: باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چشم سوی او کشیده. (تاریخ بیهقی).
- چشمش بروشنایی افتاده است، بمزاح، نفعی یا مالی در جایی گمان برده و طمع کرده است. (امثال و حکم).
- چشمش چشمها دیده است، آمیزش و معاشرتهای سوء بسیار کرده و از این رو بی شرم و آزرم شده است. (امثال و حکم).
- چشمش کرایه میخواهد، بیشتربه مزاح به کودکانی که هر آنچه را بینند خواهند، گفته میشود. (امثال و حکم).
- چشمش محک است، با دیدن صورت ظاهر کسی سریره ٔ او را شناسد.
- || وزن چیزی ناسخته و ناسنجیده را باچشم تمیز دهد. (ازامثال وحکم).
- چشم فروخوابانیدن، کنایه از چشم پوشی و اغماض کردن.غمض عین کردن.
- چشم کار کردن، چنانکه گویند: تا چشم کار کرد؛ یعنی تا آنجا که چشم میدید، و تا آن حد بینایی چشم نیروی دیدن داشت: و آن صحرا چندانکه چشم کار کرد رسنها و چوبها فکنده بود که از فسون ایشان در حرکت آمد. (مجمل التواریخ). چون بگذشتی بزمینی رسی همچنان کوه و درختان و هامون نحاس باشد چون برگذری باز بزمینی سیم رسی هرچند چشم کار کند و ازآن پس به زمینی زر رسی. (مجمل التواریخ).
- چشم کسی را دزدیدن، هنگام غفلت او از دیدن، کاری را انجام دادن.
- چشم گود شدن، کنایه از لاغر شدن.
- چشم و دل پاک بودن، کنایه از امانت و عفت داشتن: چشم و دل پاک است. نظیر: انه لغضیض الطرف و نقی الظرف. (امثال و حکم).
- چشم و دل سیر بودن، اعتنا بمال و منال نداشتن: چشم و دل سیر است، بی اعتنا بمال و بلند نظر است. (امثال و حکم).
- چشم و هم چشم.
- چشم و هم چشمی.
- چشم ها را چهار کردن، چشمهایش چهار شدن، انتظار شدید بردن.
- || نهایت متعجب شدن.
- || فراوان دقت کردن. (امثال و حکم).
- چشمهایش آلبالوگیلاس می چیند، از بیخوابی یا خیرگی در تأثیرنور یا بعلت دردی در دیدگان، اشیاء را در هم و غیر متمایز می بیند. و از این جمله همان معنی اراده شود که حضرت جلال الدین محمد بلخی از کلمه ٔ «کلاپیسه شدن چشم » اراده فرموده است. (امثال و حکم).
- چشمهایش بسرش رفته است، نهایت متکبر ومعجب شده است. (امثال و حکم).
- حیزچشم.
- خوابیده چشم:
هم آن کژّبینی و خوابیده چشم
دل آگنده دارد تو گویی بخشم.
فردوسی.
- خوش چشم.
- خوش چشم و ابرو.
- دجال چشم.
- در چشم آمدن کسی یا چیزی، کنایه است از خوب و زیبا و باارزش جلوه کردن آن کس یا آن چیز در نظر:
بعد از تو که در چشم من آید که بچشمم
گویی همه عالم ظلماتست و تو نوری.
سعدی.
چو در چشم شاهد نیاید زرت
زر و خاک یکسان نماید برت.
سعدی.
بکش تا عیبجویانم نگویند
نمی آید ملخ درچشم شاهین.
سعدی.
- در چشم کسی آراستن چیزی یاعملی را، کنایه از خوب و زیبا جلوه دادن آن چیز یا آن عمل را در نظر آن کس: چون نیکوئی فرماید آن چیز را در چشم وی بیارایند تا زیادت فرماید. (تاریخ بیهقی).
- در چشم کسی گفتن، کنایه است از صریح و بیواسطه سخنی را بخود آن کس گفتن.
- در چشم مردم گذاشتن، تظاهر کردن. برخ مردم کشیدن:
کلید در دوزخست آن نماز
که در چشم مردم گذاری دراز.
سعدی.
- زاغ چشم، کبود چشم:
دمان همچو شیر ژیان پر ز خشم
بلند و سیه خایه و زاغ چشم.
فردوسی.
- سرخ چشم.
- سیاه چشم.
- سیخ چشم (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه)، بمعنی بی حیا، پررو و خیره چشم.
- سیخ چشمی.
- سیه چشم، دارای چشمی با مردمک سخت سیاه و براق. به کنایه، معشوق زیبا:
سیه چشم را بند بر پای کرد
بزندان درون مر ورا جای کرد.
فردوسی.
همی بود او را ز آرام بهر
سیه چشم با می بیامیخت زهر.
فردوسی.
کنیزی سیه چشم و پاکیزه روی.
نظامی.
تو مشکبوی سیه چشم را که دریابد
که همچو آهوی مشکین زآدمی برمی.
سعدی.
- شوخ چشم:
بس که بودم چون گل نرگس دوروی و شوخ چشم
باز یک چندی زبان در کام چون سوسن کشم.
سعدی.
که ای شوخ چشم آخرت چند بار
بگفتم که دستم ز دامن مدار.
سعدی.
کو دشمن شوخ چشم بی باک
تا عیب مرا بمن نماید.
سعدی.
- شوخ چشمی، حالت و عمل شوخ چشم:
و گر شوخ چشمی و سالوس کرد
الا تا نپنداری افسوس کرد.
سعدی.
- شورچشم.
- کج چشم.
- کره چشم.
- گاوچشم.
- گداچشم.
رجوع به همین عناوین شود.
- گربه چشم، دارای چشمی کبودرنگ و موّرب:
ابا سرخ ترکی بدی گربه چشم
که گفتی دل آزرده دارد بخشم.
فردوسی.
دگر ره یکی روسی گربه چشم
چو شیران به ابرو درآورده خشم.
نظامی.
- گرسنه چشم:
این گرسنه چشم بی ترحم
خود سیر نمی شود ز مردم.
- گرسنه چشمی:
فغان که کاسه ٔزرین بی نیازی را
گرسنه چشمی ما کاسه ٔ گدائی کرد.
صائب.
- گستاخ چشم:
غضبناک و خونریز و گستاخ چشم.
نظامی.
- گورچشم، نوعی حریر. (شرفنامه چ وحید ص 369):
حریر زمین زیر سم ستور
شده گورچشم از بسی چشم گور.
نظامی.
- میش چشم.
- نرم چشم.
- نکوچشم.
- هفت چشم.
- هم چشم.
- هم چشمی.
رجوع به همین عناوین شود.
- همه را بیک چشم دیدن، کنایه است از دوگانگی و تبعیض قائل نشدن و فرق میان اشخاص نگذاشتن.
- یک چشم.
رجوع به همین عنوان شود.
- امثال:
چشم آخربین تواند دید راست.
چشم اول بین غرور است و خطاست.
مولوی (از امثال و حکم).
چشم بازار را درآورده است، چیزی بسیار بد خریده است. نظیر: لر بازار نرود بازار میگندد. (امثال و حکم).
چشم باز غیب میگوید، بطور مزاح به کسی که از چیزی روشن و بدیهی آگاهی دهد. (امثال وحکم).
چشم بزرگان تنگ میشود، به طنز و استهزاء، کبر غنای شما سبب است که مرا ندیدید و مرا نشناختید. (امثال و حکم).
چشم ترا زیان است درخور بخیره دیدن. (از امثال و حکم).
گفت چشم تنگ دنیادار را
یا قناعت پر کند یا خاک گور.
سعدی (از امثال و حکم).
رجوع به چشم تنگ شود.
چشم خردت گشای چون اهل یقین
زیر و زبردو گاو مشتی خر بین.
خیام (از امثال و حکم).
چشم دانا بی غرض بین است و بس.
ادیب پیشاوری (از امثال و حکم).
چشم دریده ادب نگاه ندارد.
حافظ (از امثال و حکم).
چشم دشمن همه بر عیب افتد.
(ازامثال و حکم).
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی.
هاتف (از امثال و حکم).
چشم رضا بپوشد هر عیب را که دید
چشم حسد پدید کند عیب ناپدید.
(از امثال و حکم).
چشم زخم میرزا مهدیخانی، شکستی فاحش. گویند: در جنگ نخستین نادر با ترکان عثمانی که شکست بلشکر ایران رسید، نادر بمیرزا مهدیخان گفت بولایات و ایالات و رؤسای قبایل و عشایر ایران ماجرا بنویسد عِدّه و عُدّه بخواهد، میرزا مهدیخان به اسلوب دُره شرحی بنگاشت و پس از تمجید و تبجیل فراوان از پیروزیهای لشکر ظفرنمون نوشت اندک چشم زخمی بقسمتی از سپاه سپهردستگاه... رسید، و چون نوشته بسمع نادر رسانید، سردار ایران برآشفت و گفت این دروغ و یافه چراست ؟ بنویس دمار از ما برآوردند و... (امثال و حکم).
چشم سر نقش این و آن بیند
و آنچه سر است چشم جان بیند.
سنائی (از امثال و حکم).
چشمش را ببین دلش را بخوان، نظیر: القلب مصحف البصر. ان الجواد عینه فراره. (امثال و حکم).
چشمش هزار کار میکند که ابروش نمیداند؛ به نهفته کاری و کردارپوشی خوگر و معتاد است. (امثال و حکم).
چشم عیان بین نبیند نهان را.
ناصرخسرو (از امثال و حکم).
چشم که بچشم افتد شرم کند. (امثال و حکم).
چشم گریان چشمه ٔ فیض خداست.
مولوی. (از امثال و حکم).
چشم مور و پای مار و نان ملا کس ندید.
(از امثال و حکم).
چشم می بیند دل میخواهد. (ازامثال و حکم).
چشم ها دارد نخودچی، ابرو ندارد هیچی. (از امثال و حکم).
اگر چشم نبیند دل نخواهد.
این چشم را مباد به آن چشم احتیاج. (فرهنگ نظام).
بلی چشم کلاژه یک دو بیند.
سیف اسفرنک (از امثال و حکم).
خواست زیر ابرویش را بگیرد چشمش را کور کرد. (از فرهنگ نظام).
گر دست ما تهی است ولی چشم ما پر است.
گر نبیند بروز شب پره چشم
چشمه ٔ آفتاب را چه گناه ؟
سعدی.
لیلی را بچشم مجنون باید دید. (از مجموعه ٔ امثال طبع هند).
کاری که چشم میکند ابرو نمیکند. (فرهنگ نظام).
کسی را محرم راز خود آن بدخو نمیداند
که چشمش صد سخن میگوید و ابرو نمیداند.
وحید قزوینی (از امثال وحکم).

چشم. [چ َ / چ ِ ش ُ] (اِ) دانه ٔ سیاهی باشد لغزنده که آنرا در داروهای چشم بکار برند و چون بپزند و خشک سازند بعد از آن صلایه کرده بر هر جراحت که پاشند نیک شود، خصوصاً بر جرحت آلت تناسل و جراحتی که مادرزاد باشد و باین معنی بضم ثانی هم بنظر آمده است. (برهان). بمعنی دارویی که بکار چشم آید و آن را «چاکسو» نیز خوانند. (آنندراج). دانه ٔ سیاه که آنرا «چاکسو» گویند. (غیاث). داروئی که چاکسو گویند. (ناظم لااطباء). داروی چشم. جاکشو. چاکشو. چشام. تشمیزج. چِشُم. (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه):
مرا داد از توتیا نفع بیش
بچشم من انداخت چون چشم خویش.
وحید (در تعریف کحال، از آنندراج).
رجوع به چاکسو و چشام شود.

چشم. [چ ِ ش ُ] (اِخ) دهی از دهستان کاهبخش داورزن شهرستان سبزوار که 40هزارگزی جنوب خاوری داورزن و 22هزارگزی جنوب راه شوسه ٔ عمومی سبزوار واقع است. جلگه و معتدل است و 792 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، زیره و پنبه، شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است ولی در تابستان از داورزن با اتومبیل هم میتوان رفت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


زیر

زیر. (ق، اِ، حرف اضافه) نقیض بالا. (برهان). یعنی پایین. پهلوی «ازیر»، «اژر»، «هچ -اذر»، از اوستایی «هچا + اذئیری »، کردی «ژیر»، بلوچی عاریتی «چره » و «شرا» و «شر»... گیلکی «جیر»، در اوراق مانوی به پارتی «دری ». (حاشیه ٔ برهان چ معین). ترجمه ٔ تحت که مقابل فوق است. (آنندراج). ضد بالا. (انجمن آرا). ضد بالا و زبر، و تحت و پایین و ته و فرود و شیب. (ناظم الاطباء). تحت. مقابل بالا. مقابل زبر. مقابل فوق. پایین. فرود. مقابل بر و زبر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
شو بدان کنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمجی است بیرون شو بدوی.
رودکی (یادداشت ایضاً).
یاد کن زیرت اندرون تن شوی
توبر او خوار خوابنیده ستان.
رودکی (یادداشت ایضاً).
گنبدی نهمار بربرده بلند
نش ستون از زیر و نه بر سرش بند.
رودکی (یادداشت ایضاً).
تا چو شد در آب نیلوفر نهان
او به زیر آب ماند از ناگهان.
رودکی (یادداشت ایضاً).
هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن.
رودکی (یادداشت ایضاً).
اکنون فکنده بینی، از ترک تا یمن
یکچندگاه زیر پی آهوان سمن.
دقیقی (یادداشت ایضاً).
ناهید چون عقاب ترا دید زیر تو
گفتا درست هاروت از بند رسته شد.
دقیقی (یادداشت ایضاً).
سیاووش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است پنداری به زیر درع و خوی اندر.
دقیقی (یادداشت ایضاً).
آس شدم زیر آسیای زمانه
نیسته خواهم شدن همی به کرانه.
کسائی (یادداشت ایضاً).
بگشای راز عشق و نهفته مدار عشق
از می چه فایده است به زیر نهنبنا.
کسائی (از لغت فرس اسدی).
که داند که بلبل چه گوید همی
به زیر گل اندر چه جوید همی.
فردوسی.
بیاورد و بنشاندش زیر تخت
بدو گفت کای سبز شاخ درخت.
فردوسی.
بخندید از آن پرهنر مرد شاه
نهادند زیرش یکی زیرگاه.
فردوسی.
که از لشکرش کس نه آگاه بود
که زیر دژ اندر یکی راه بود.
فردوسی.
یکی از نهایتهای عمق را زیر نام است و دیگری را زبر. (التفهیم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
آن روی و ریش پرگه و پر بلغم و خدو
همچون خبزدویی که شود زیر پای پخچ.
لبیبی (یادداشت ایضاً).
گهی چو مرد پریسای گونه گونه صور
همی نماید زیر نگینه ٔ لبلاب.
لبیبی (یادداشت ایضاً).
آن ریش نیست جغبت دلال خانه هاست
وقت جماع زیر حریفان فکندنیست.
طیان (یادداشت ایضاً).
مبارز را سر و تن پیش خسرو
چو بگراید عنان خنگ و یکران
یکی خوی گردد اندر زیر خورده
یکی خف گردد اندر زیر خفتان.
عنصری (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تاروم ز هند لاجرم شاها
گیتی همه زیر باج و سا کردی.
عسجدی (یادداشت ایضاً).
بوستان بانا، امروز به بستان بده ای
زیر آن گلبن چون سبز عماری شده ای.
منوچهری.
تا تو گهی به زیر گل و گاه زیر بید
گه زیر ارغوان و گهی زیر گلنار.
منوچهری.
هر شاه که از طاعت تو بازکشد سر
فرق سر او زیر پی پیل بسایی.
منوچهری.
به پای حصار طاق شد و حرب فروگرفتند و منجنیق ها از زیر وزبر کار کردند. (تاریخ سیستان).
پیاده سلاح اوفتاده ز دست
به زیرسواران شده پای خست.
؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
رویش اندر میان ریش تو گفتی
پنهان گشته ست زیر جبغت کفتار.
نجمی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
همه چیز زیر و خرد از بر است
جز ایزد که او از خرد برتر است.
اسدی.
خسروا شاها میرا ملکا دادگرا
پس ازین طبل چرا باید زد زیر گلیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
و شب و روز بر او دو قفل باشد زیر و زبر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 116). بهمه حالها در زیر این چیزی باشد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 324).
بنگر که مر آنرا خز است بستر
وین را بمثل زیر بوریا نیست.
ناصرخسرو.
به زیر و از بر و پیش و پس و براست و بچپ
نگاه کن که تو اندر میانه ٔ قفسی.
ناصرخسرو.
مرد خرد همچو خر ز بهر شکم
پشت نباید به زیر بار کند.
ناصرخسرو.
طالوت برخاست با لشکر بزیر آن کوه آمدند. (قصص الانبیاءص 149). هزار ملک زیر فرمان وی بودند. (قصص الانبیاء ص 150).
این به پستی بایستاد ز کار
و آن ز بالا دراوفتاد به زیر.
مسعودسعد.
از پس من غم است و پیش غم است
زبر من غم است و زیر غم است.
مسعودسعد.
فخرالدوله آن رقعه را بر شمس المعالی عرضه کرد، قابوس وشمگیر زیر آن نبشت... (نوروزنامه).
همه عالم شکارگه بینی
کاین دو سگ زیر و باز بر زبر است.
خاقانی.
آب بریز آتش بیداد را
زیرتر از خاک نشان باد را.
نظامی.
زیر مبین تا نشوی پایه ترس
پس منگر تا نشوی سایه ترس.
نظامی.
ابلهی را دیدم سمین خلعتی ثمین در بر، مرکبی تازی در زیر. (گلستان).
به زیر سنگ حوادث فتاده را چه طریق
جز آن قدر که به پهلو چو مار برگردد.
سعدی.
به زیر خاک غنی را به مردم درویش
اگر زیادتئی هست حسرتی چند است.
صائب.
- زیرابرو برداشتن، زیر ابرو گرفتن. برگرفتن مویهای زاید با منقاش از زیر و بالای ابرو مزید زیبائی را. مویهای پشت چشم و زیر ابروی زنان که پیرایند با موچینه یا نخی دولاکرده به طرزی خاص. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر ابرو گرفتن، زیر ابرو برداشتن. رجوع به ترکیب قبل شود.
- زیر اخیه، واداشتن کسی به کاری و از او سود جستن و کار کشیدن. معمولاً این ترکیب با فعل بردن و رفتن و کشیدن بر زبان می آید. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیر اخیه رفتن، به کاری تن دردادن. زحمتی را به نفع کسی دیگر تحمل کردن و عملی را به نفع شخص ثالث انجام دادن. (فرهنگ عامیانه ٔجمال زاده).
- زیر اخیه کشیدن، کسی را به کاری واداشتن و از او کار کشیدن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیر اخیه گذاشتن، کسی را به کار گماشتن و او را مدتها در آن عمل که معمولاً سودش عاید دیگری می شود نگاه داشتن. کسی را معطل و سرگردان کردن و در مقام عسر و حرج ازو کار کشیدن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیراطاقی، زیرزمین گونه ای که با کف حیاط برابر باشد. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر افتادن، به زیر افتادن. به زیر آمدن. از پایه ٔ برتر تنزل نمودن. از جاه و مقام خود فرودافتادن:
نخواهی که زیر افتی از جای خویش
ز اندازه بیرون منه پای خویش.
امیرخسرو دهلوی.
از پایه ٔ برترین به زیر آمده ایم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیربار؛ مضطرب و پریشان و متحیر و متحمل مخارج بسیار و تحمل کاری بطور ظلم و ستم و مشقت. (از ناظم الاطباء).
- زیر بار رفتن، تحمل مشقت کاری را پذیرفتن. خود را در کاری سخت و جانفرسا قرار دادن:
مرو زیر بار گنه ای پسر
که حمال عاجز شود در سفر.
سعدی.
- || بمعنی تعهد (مالی یا اخلاقی) و تحمل کردن است مانند: زیر بار قرض رفتن، زیر بار زور رفتن و مانند آن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده). رجوع به ترکیب زیر بارنرفتن شود.
- زیر بار نرفتن، نپذیرفتن کاری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اعراض از قبول امری. آقای جمال زاده در ذیل زیر بار رفتن آرد: این ترکیب اگر در مقام مذاکره و گفتگو استعمال شود بمعنی قانع شدن و متقاعد شدن و تسلیم شدن به منطق یا عقیده یا پیشنهاد طرف است و غالباً به صورت منفی بکار رود چنانکه گویند: هرچه گفتیم فلان کس زیر بار نرفت... (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیرباری، محنت و مشقت و ادبار و بدبختی. (ناظم الاطباء).
- زیربازویی، چوبی که لنگ زیر بازو گذاشته رَوَد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). چوب پا. چوب زیربغل. و رجوع به چوب پا شود.
- زیر بال، عبارت است از سر به زیر بال کشیدن مرغان در وقت خواب کردن. (آنندراج):
در عالم خیال بهار است چار فصل
بلبل به چتر گل ندهد زیر بال را.
صائب (از آنندراج).
- زیر بال کسی را گرفتن، به او کمک کردن. (فرهنگ رازی).
- زیر بال گرفتن کسی را، پناه دادن کسی را. در حمایت خویش قرار دادن کسی را.
- زیربَغَل، کش. ضبن. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا).
- زیربغلی، قسمی تنبک. قسمی طنبور دراز. نوعی ضرب مطربان را. تنبوری که پایه ٔ دراز دارد و پایه ٔ آنرا زیر بغل چپ گذارند و با انگشتان هر دو دست نوازند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر پای کسی را درآوردن، زیرپاکشی کردن. تحقیقات و کسب اطلاع کردن و از کار مردم سر درآوردن به وسیله ٔ پرسش از نزدیکان نادان آنان. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده). رجوع به زیرپاکشی کردن شود.
- زیر پای کسی نشستن، کسی را گول زدن. فریفتن و قر زدن خدمتکار کسی. زنی را تحریک کردن واو را وادار به گرفتن طلاق از شوهر کردن و نظایر آن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیر پر داشتن، در حمایت خویشتن داشتن:
کجات آن همه مردی و زور و فر
جهان را همی داشتی زیر پر.
فردوسی.
- زیر پر کلاه کسی بودن چیزی، در اطاعت و اختیاراو بودن:
ز چین تا به جیحون سپاه منست
جهان زیر پر کلاه منست.
فردوسی.
- زیر پر گرفتن، مرادف در ته پر گرفتن. (آنندراج):
همای تربیت عشق جانور کندش
اگرچه بیضه ٔ فولاد زیر پر گیرد.
کلیم (از آنندراج).
- || گرم کردن و گرم نگاه داشتن. (ناظم الاطباء).
- || زیر بال گرفتن. رجوع به همین ترکیب شود.
- زیر تازیانه کشیدن، معروف. (آنندراج). کسی را فراوان تازیانه زدن. کسی را با ضربات ممتد تازیانه آزار دادن:
سواره می شد گفتم کشیده دار عنان
عنان گذاشته ام زیر تازیانه کشید.
یمینی سمنانی (از آنندراج).
- زیرتبری، کنده ای که هیزم شکن در زیر گذارد و قطعه ٔ شکستنی را متقاطعاً بر آن نهد شکستن را. هیمه ای که زیر هیمه ای شکستنی نهند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیرتشکی، رشوه به قاضی و حاکم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیرجلدی، تزریق زیرجلدی که مایع را زیر پوست دوانند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیرجلکی، به نهانی. در خفا. زیرجلی. به خفیه. در سِرّ. پوشیده. مخفی. پنهانی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). یواشکی. نهانی. آهسته. بدون اطلاع کسی، چنانکه گویند: فلان خدمتکارزیرجلکی با فلان کس رابطه داشت، یا زیرجلکی خواربار و لوازم خانه را کش می رفت. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیرجلی، زیرجلکی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده). رجوع به ترکیب قبل شود.
- زیر چوب، زیر اصلاح و تربیت. (آنندراج).
- || پایین عصا. (ناظم الاطباء).
- زیر چیزی زدن، منکر او شدن. آنرا انکار کردن. حاشا کردن. نکول کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر چیزی ماندن، معروف. (آنندراج):
چون گریزم جای جنبیدن نماند
ماند زیر کوه غم دامان دل.
ظهوری (از آنندراج).
- زیر خاتم، بمعنی زیر نگین است... (آنندراج). در تصرف و استیلا:
ملک و عقل و شرع زیر خاتم و کلک تو باد
کاین سه را اقبال این دو بخت یاور ساختند.
خاقانی (از آنندراج).
محمود را اگرچه جهان زیر خاتم است
جایی بهش ز گوشه ٔ چشمی ایاز نیست.
نظیری (ایضاً).
- زیر خاک سپردن، زیر خاک کردن. خاکپوش کردن و معدوم و لاشی انگاشتن. (آنندراج). هیچ شمردن و نیست و نابود پنداشتن. (ناظم الاطباء). در گور کردن:
و آن پیر لاشه را که سپردند زیر خاک
خاکش چنان بخورد کز او استخوان نماند.
سعدی (از آنندراج).
- زیر خاک کردن، زیر خاک سپردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء).و رجوع به ترکیب قبل شود.
- زیرخاکی، آنچه به حفر آثار مدفون از زیر زمین برآورند. آنچه از حفریات شهرهای خسف شده برآرند: سفالهای زیرخاکی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر دامن پروردن، کنایه از نواختن است. (آنندراج). در آغوش گرفتن و نواختن. (ناظم الاطباء):
آن راکه زیر دامن توفیق پرورند
از گرم و سرد چرخ بدو کی رسد الم.
ظهیرالدین فاریابی (از آنندراج).
- زیر دامن نگه داشتن، کنایه از پناه دادن است. (آنندراج). حمایت کردن. (از ناظم الاطباء):
جهانیان ز تو امروز چشم آن دارند
که زیر دامن انصافشان نگه داری.
ظهیرالدین فاریابی (از آنندراج).
- زیردامنی، شرم مرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
ای بس کسا که از پی این زیردامنی
نیفه فروکشیده و برچیده دامنند.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
- زیردراز، کنایه از آواز آهسته باشد. (انجمن آرا).
- زیردرختی، میوه هایی که زیر درخت فروریزد. (ازیادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر درشکه، ماشین، گاری رفتن، تصادم با وسایل نقلیه و مصدوم یا مقتول شدن بوسیله ٔ آنها. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیر دل زدن، تهوع. طعامی به قی بیرون شدن خواستن. تهوع آوردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر دل کسی زدن خوشی یا راحتی، کنایه از عدم لیاقت آن کس به داشتن رفاه و شادمانی.
- زیر دین رفتن، قرض گرفتن. وام دار شدن. تعهد پرداخت وامی را کردن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده): اما حالا که زیر دین مرده رفته ام به همین تیغه ٔ آفتاب قسم اگر نمردم به همه ٔ این کلم بسرها نشان میدهم. (داش آکل صادق هدایت، از فرهنگ عامیانه ایضاً).
- زیر ران نهادن، غلبه کردن و شکست دادن. (ناظم الاطباء).
- زیر رفتن، هبوط کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر رکاب گرفتن کسی را، مسلط شدن بر او. مطیع و منقاد و آلت دست کردن کسی را:
به پی اسب جبرئیل برو
تا نگیردت دیو زیر رکاب.
ناصرخسرو.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زیررکابی، شمشیری که در پهلوی زین بندند. (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر).
- زیرزانوئی، رشوه ٔ مختصر و نهانی که قاضی یا حاکم را دهند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر زبان،آهسته. بی اعتنا. کمی نامفهوم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زیر لب و در زیر لب. (مجموعه ٔ مترادفات). رجوع به ترکیب بعد شود.
- زیر زبان گفتن، کنایه از پوشیده و پنهان و آهسته سخن گفتن باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج).
- زیرزبانی، زیرلفظی. هدیه ای که داماد عروس را دهد بار اول که او سخن گوید. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- || گفتاری به کبر و خشم و آهسته. بطور نامفهوم گفتن. به بی اعتنایی و تحقیر مخاطب گفتن. (یادداشت ایضاً). یواش و آهسته. با صدای پست. از روی بی میلی و اکراه حرف زدن. گویند: سلامش کردیم، زیرزبانی جواب داد. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیر زنخ ماندن، غمگین ماندن. (آنندراج):
زیر زنخ ز مشت زنی مانده است گرگ
یعنی ملول شیوه ٔ بیداد می کند.
رازی (از آنندراج).
- زیرزیرکی، به نهانی. در خفا. پوشیده. در سِرّ و مکر و حیله. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیرسازی، مقابل روسازی. عمل ساختن قسمت تحتانی در بعضی کارها چون اسفالت خیابانها و جاده و غیره. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ساختن قسمتهای زیرین جاده. (فرهنگ فارسی معین).
- زیر سبیل درکردن، چیزی را به روی خود نیاوردن. حرکت نامناسب یا گله و اعتراض و دشنام کسی را تحمل کردن و از آن درگذشتن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیر سبیل گذاشتن،تحمل کردن. به روی خود نیاوردن. گویند: هرچه به فلان کس متلک گفتم زیر سبیل گذاشت. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیرسبیلی، نادیده. بر روی خود نیاورده: زیرسبیلی رد شد. (فرهنگ فارسی معین).
- زیرسبیلی درکردن، اهانت یا دشنامی را نشنیده انگاشتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زیر سبیل درکردن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیر سر بلند شدن، تحریک شدن. با کسی سَر و سِرّی داشتن.گویند: فلان زن مدتی است زیر سرش بلند شده و با شوهرش ناسازگاری می کند؛ یعنی با مردی یا کسی رابطه دارد و وی را به ناسازگاری تحریک می کند. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده). رجوع به ترکیب زیر سرش بلند بودن شود.
- زیر سر بودن چیزی، زیر سر داشتن چیزی. زیر سر کسی بودن چیزی. در قبض و تصرف کسی بودن و قیل بر پا کردن فتنه و فساد. بهر تقدیر امثال این کلام جز در مواقع ظلم و بیداد استعمال نکنند و به زیر سر و در زیر سر نیز آمده. (آنندراج):
کردم چو سراغ دل گم گشته ز چشمش
گفتا به سر زلف که در زیر سر اوست.
ملااسد (از آنندراج).
بالش خوبان دگر از پر است
شوخ مرا فتنه به زیر سر است.
ملاطاهر غنی (ایضاً).
بر شیشه ٔ هر دل که رسیده ست شکستی
درزیر سر آن شکن طرف کلاه است.
محسن تأثیر (ایضاً).
رجوع به زیر سر داشتن شود.
- زیر سر داشتن، زیر سر بودن. (آنندراج). چیزی را آماده داشتن. مقدمات امری را فراهم کردن برای اینکه هر وقت بخواهند آنرا آغاز کنند: من غیر از این کار یک کار خوب دیگر در زیر سر دارم. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده):
خرد پیمانه ٔ انصاف اگر یک بار بردارد
بپیماید مر آن چیزی که دهقان زیر سر دارد
ترامعلوم گرداند از این دریای ظلمانی
که او این عالم سفلی چرا بر خشک و تر دارد.
ناصرخسرو (دیوان ص 134).
گهی بر دل شبیخون می زند گاهی بر ایمانم
همیشه کاکل او فتنه ای در زیر سر دارد.
صائب (از آنندراج).
گرچه زلف سرکش او سرکشی از سر گذاشت
کاکل او فتنه ها در زیر سر دارد هنوز.
صائب (ایضاً).
رجوع به زیر سر بودن شود.
- زیر سرش بلند بودن، فریفته شده بودن زنی یا چاکری در خفا، به وعده های بهتری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب زیر سر بلند شدن شود.
- زیر سر کسی بودن، مسؤول بودن کسی در امری. محرک واقعی امری بودن. در کاری دست داشتن و دخالت مؤثر در آن کردن. گویند: این دعوا و مرافعه زیر سر فلان کس است. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیر سر گذاشتن، مقدمات امری را آماده کردن تا در مورد لزوم آن را انجام دهند. کسی را دیدن و او را برای انجام دادن کاری مهیا و آماده کردن: یک کارگر خوب برای ساختن خانه زیر سر گذاشته ام. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیرسری، گرو. گروگان. گروی منقول. رهینه ٔ منقول. آنچه از جواهر و جامه و... که رهینه کنند دینی را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- || بالش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بالش. متکا. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- || لُنگ چنبرکرده که در حمام زیر سر نهند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر سیاهی بودن داغ، به نشدن داغ. (آنندراج):
ز آتشی که به دامان دشت مجنون زد
هنوز زیر سیاهی است داغ چشم غزال.
صائب (از آنندراج).
- زیرسیگاری، زیرسیگار، ظرفی که خاکستر و فضول سیگار در آن ریزند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ظرفی که خاکستر و ته سیگار را در آن ریزندو گاه سیگار را نیز در آن گذارند. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیرش زدن، حاشا کردن. انکار کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده). منکر کار یا تقصیر یا بدهی خود شدن و مانند آن. (فرهنگ عامیانه ایضاً).
- زیرشلوار، زیرشلواری. شلواری که زیر پوشند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). جامه ٔ نازکی که در زیر شلوار پوشند. (فرهنگ فارسی معین).
- زیر طلب کسی زدن، انکار وام که به او دارند کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیرغربالی، حبوبات برای دادن مرغ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیرغلیانی، غذای صبح. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- || پارچه ٔ دوخته یا میزی برای زیر غلیان. (یادداشت ایضاً). رجوع به زیرقلیانی شود.
- زیر فر کلاه کسی بودن چیزی، تحت نفوذ و شوکت و اقتدار او بودن:
کنون تا به جیحون سپاه منست
جهان زیر فر کلاه منست.
فردوسی.
- زیر قلم آوردن، زیر قلم گرفتن. کنایه از نوشتن و ضبط کردن. (آنندراج):
برداشت به دیوان سخاوت قلم جود
تا نام کریمان همه زیر قلم آورد.
میرمعزی (از آنندراج).
- زیر قلم داشتن، در قلمرو خود داشتن. (از آنندراج):
ز قدر ومرتبه دارد جهان به زیر قلم
چنانکه داشت سلیمان جهان به زیر نگین.
میرمعزی (از آنندراج).
- زیر قلم گرفتن، زیر قلم آوردن. (آنندراج):
تا او گرفت زیر قلم ملک شهریار
بر نام بدسگالان گردون قلم کشید.
میرمعزی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب زیر قلم آوردن شود.
- زیرقلیانی، صبحانه. ناشتائی. لُهْنه. دهن گیره. دهان گیره. نهاری. چاشنی بامداد. لقمهالصباح. غذا که صبح خورند پیش از کشیدن قلیان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زیرغلیانی شود.
- || پارچه یا میزی خاص که در زیر قلیان نهند تا آب وشوخ ته آن به فرش نرسد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).زیرقلیونی. میزگونه ای است کوچک و کوتاه به بلندی نیم متر یا کمتر با رویه ٔ گرد یا مربع یا مثلث و دارای سه یا چهار پایه از چوب یا آهن که قلیان را برای کشیدن بر روی آن می نهادند و ارتفاع آن طوری بود که نی قلیان در برابر دهان قلیان کش قرار می گرفت. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده). رجوع به زیرغلیانی شود.
- زیر قول خود زدن، انکار گفته ٔخود کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- || نکول کردن. (یادداشت ایضاً).
- زیرکار، مقابل روکار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب بعد شود.
- زیرکاری، مقابل روکاری. در اصطلاح بنایی و راه سازی، اعمال زیرین بنایی یا راهی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب زیرسازی شود.
- زیر کاسه نیم کاسه ای بودن، مکری و حقه ای در کار بودن، چنانکه شعبده بازان از قوطی های متداخل استفاده کنند. رجوع به ترکیب زیر هر کاسه نیم کاسه یافتن شود.
- زیر کردن، پست کردن. خوار کردن:
چو پوشیده میدارم اخلاق دون
کند هستیم زیر و عجبم زبون.
سعدی (بوستان).
- || زیر گرفتن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده). رجوع به همین ترکیب شود.
- زیر کردن سیاهی، حالتی است که سیاهی آدمی را در خواب گیرد بطریقی که نفسش تنگی کند و آن سیاهی را به تازی عبدالجنه و کابوس و در فارسی فرنجک و سکاچه خوانند. (آنندراج):
سیه شد آنچنان دشت از سپاهی
که گویی زیر کرد او را سیاهی.
ملابیانی (از آنندراج).
- زیر کلاه کسی بودن چیزی، در قبض کسی بودن و قیل برپا کردن فساد و فتنه. بهر تقدیر این کلام جز در مواقع ظلم و بیداد استعمال نکنند. (آنندراج).
- زیر کلاه کسی نهادن چیزی، زیر کلاه کسی بودن چیزی. (آنندراج). او را مستعد آن ساختن:
آن روز که حسن قدر جاه تو نهاد
صد دام بلا زیر کلاه تو نهاد.
پوربهای جامی (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- زیر گذاشتن کسی را، بر او چیره شدن. بر او فایق آمدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر گرفتن کسی یا چیزی را، چنانکه ترن و اتومبیل و غیره، زیر خود مجروح کردن یا کشتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کسی را زیر وسایل نقلیه گذاشتن. با کسی تصادم کردن. گویند: اتوبوس دیروز یک بچه را زیر گرفت. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- || اصطلاحی است در مورد عمل مباشرت به وصفی خاص و غیرعادی. (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده).
- || به زیر گرفتن، بر زیر گرفتن، به زیر برگرفتن، حمول کردن. فرزجه کردن. برداشتن زن بخود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): و چون بخورند [پودنه را] یا به زیر برگیرند، کودک اندر شکم بکشد. (الابنیه عن حقایق الادویه، یادداشت ایضاً). و حیض را بگشاید چون با شراب بخورند [پودنه را] و گر بر زیر گیرند نیز. (ایضاً). و کودک را در شکم بکشد چون بر زیر برگیرند [قثاءالحمار را]. (ایضاً).
- زیرگلوئی، آویزی از زر یا گوهری که زنان با سنجاق چارقد را بدان به زیر گلو استوار می کردند. مهره ها یا مرواریدها و امثال آن که زنان با سنجاق در زیر گلوبه چارقد آویختندی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر گوش کسی بودن، سخت نزدیک او بودن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر گوش کسی زدن،سیلی زدن. چک زدن. توی گوش کسی زدن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیرگوشی، آهسته. بطور نجوی تنگ گوش گفتن موضوعی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- || بالش خرد. نازبالش. بالشتو.بالشتک. مصدغه. مخده. بالش که بر متکا نهند زیر سر و زیر گوش. نهالین. (از یادداشت ایضاً). بالشی چارگوش و سخت کوچک که در هنگام خواب زیر گوش و بناگوش می نهادند. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- || چک. سیلی بر بناگوش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیرلفظی، زیرزبانی. نقد یا جواهر و مانند آن که داماد نوعروس را دهد تا بار نخست سخن گوید. (از یادداشت بخطمرحوم دهخدا). پول یا هدیه ای که برای بله دادن عروس یا سخن گفتن او با داماد در شب زفاف بدو دهند. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده). رجوع به زیرزبانی شود.
- زیر لوای کسی شدن، پیروی او کردن:
احمدلوای خویش علی را سپرده بود
من زیر آن بزرگ و مبارک لوا شدم.
ناصرخسرو.
- زیر ماندن، مغلوب شدن با تن یا با گفتاریا عملی دیگر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر ناف، شِعْره، که روئیدنگاه زهار است. (از منتهی الارب). رجوع به زهار شود.
- زیرنافی، هدیه ای که به قابله دهند بریدن ناف نوزاد را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیرنای، بن شو. حصیده. آنچه از کشت که بر زمین نزدیک است و داس بدان رسیدن نتواند. قسمت سفلای ساق گندم و جو و ارزن و ذرت و مانند آن که پس از درودن بر زمین ماند وداس بریدن آن نتواند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به حصیده شود.
- زیرنشین عَلَم ِ کسی یا چیزی بودن، پیرو و دنباله رو و تحت الشعاع او بودن:
زهد نظامی که طرازی خوش است
زیرنشین عَلَم زرکش است.
نظامی.
زیرنشین عَلَمت کائنات
ما به تو قائم چو تو قائم به ذات.
نظامی.
- زیر نگین، آنچه در تصرف باشد و اطلاق آن اکثر بر ملک و کشور باشد اما در غیر آن نیز آمده. (آنندراج):
حکم ترا روزگار زیر رکاب است
رای ترا آفتاب زیر نگین است.
انوری (از آنندراج).
رجوع به ترکیبهای بعد شود.
- زیر نگین آوردن (درآوردن)، در اختیارو تصرف خود درآوردن. مطیع و منقاد خویش گردانیدن:
ز توران بیامد به ایران زمین
جهانی درآورد زیر نگین.
فردوسی.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زیر نگین داشتن، زیر نگین کردن. زیر نگین گرفتن. کنایه از مسخر و محکوم کردن. (آنندراج).
- || در تصرف و اختیار داشتن:
عقد گوهر چون صدف در آستین داریم ما
خونبهای خویش در زیر نگین داریم ما.
اسیر (از آنندراج).
جنون زیر نگین خویش دارد
نهان لوح طلسم خیر و شر را.
اسیر (از آنندراج).
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زیر نگین کردن، زیر نگین داشتن. کنایه از مسخر و محکوم کردن. (از آنندراج):
بردی فراوان رنج دل دیدی فراوان رنج تن
از رنج دل وز رنج تن کردی جهان زیر نگین.
فرخی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زیر نگین گرفتن، زیر نگین کردن. کنایه از مسخر و محکوم کردن. (از آنندراج):
چشمت گرفته زیر نگین روزگار را
مانند حاتم است ترا نامدار چشم.
ملامفید (از آنندراج).
رجوع به ترکیب های قبل شود.
- زیرنویس، نوشتن در زیر سطرها، چنانکه معنی قرآن یا دعائی را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر و از بر شدن، زیر و زبر شدن:
بسا خانه ها کان به پرواز ایشان
شد آباد و بس نیز شد زیر و از بر.
ناصرخسرو (دیوان ص 167).
رجوع به ترکیب زیر و زبر شدن شود.
- زیر و بالا، تحت و فوق. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- || کنایه از آن است که دو پسر امرد با یکدیگر مباشرت کنند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- || کنایه از خطا هم هست. (برهان). افاده ٔ سخن غیرراست کند یا ممزوج به یکدیگر. (انجمن آرا) (آنندراج). خطا و گناه. (ناظم الاطباء). چرند. مهمل. بی معنی. باطل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
بالای چنین اگر در اسلام
گویند که هست زیر و بالاست.
سعدی (یادداشت ایضاً).
سخن عشق زیر و بالا نیست
در ره عشق رخت و کالا نیست.
اوحدی.
زیردست اوست چرخ و لاف با ما میزند
حضرت او زیر و بالا برنتابد بیش از این.
سلمان ساوجی.
- || خراب. ویران. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
ای بسا بادگیر و تارم و تیم
زیر و بالا ز آب چشم یتیم.
سنائی (یادداشت ایضاً).
همه کارم ز دور آسمانی
چو دور آسمان شد زیر و بالا.
خاقانی.
- زیر و بالاگفتن، دشنامهای هرزه گفتن. دشنامهای زشت دادن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نامربوط و بی معنی گفتن. سخنان لاطائل گفتن. (ناظم الاطباء):
زیرو بالا چون نگوید مردکی کش روز و شب
جز زمین و آسمان در زیر و بالا هیچ نیست.
سلمان ساوجی.
دهد پایه سرو سمن را چنان
که کس زیر و بالا نگوید بر آن.
امیر وحیدالدین مسعود.
- زیر و رو، پائین و بالا. گونه و رنگ: دنیا هزار جور زیر و رو دارد.
- زیر و رو کردن، (اصل زیر رو کردن است) زیر و زبر کردن. بهم زدن. یکباره خراب کردن. بالتمام ویران کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بر هم زدن. (ناظم الاطباء).
- ||... مالی را؛ از آن دزدیدن. مقداری از آن را با زرنگی تملک کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- ||... شهری را؛ همه جا را تجسس کردن: شهر را زیر و رو کردند و او را نیافتند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- ||... زمین را؛ احاث الارض. زیر و بالا کردن زمین. شخم زدن زمین برای کشت یا جستن چیزی.
- ||... میوه ٔسبدی را؛ جستجو برای برگزیدن بهتر. (از یادداشت بخطمرحوم دهخدا). گشتن در میان کالایی برای انتخاب کردن و سوا کردن آن: زیر و رو کردن خیار و پرتقال و نظایر آن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- || درهم آمیختن و ممزوج کردن. (ناظم الاطباء).
- زیر هر کاسه نیم کاسه یافتن، فریب کسی ظاهر ساخته عجائبات مشاهده نمودن. (غیاث) (آنندراج).
|| گاه بمعنی داخل استعمال کنند... و این اطلاق از آن قبیل است که گویند جزو زیر کل می باشد. (آنندراج):
چه گنجینه ها زیر بارش کنند
چه اقبالها در کنارش کنند.
نظامی (از آنندراج).
|| بسته. موکول به. منوط به. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): مصالح جهان همه زیر بیم و امید است. (نوروزنامه، یادداشت ایضاً). || (ص) پست تر و فروتر. (ناظم الاطباء): و فروتر از آن کرسی موبد موبدان بودی و زیرتر آن چند کرسی از بهر مرزبانان و بزرگان. (فارسنامه ٔ ابن البلخی).
هر کجا نفت وآب جمع شوند
نفت بالا و آب زیرتر است.
خاقانی.
|| بزرگتر و مهتر. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). || پوشیده و پنهان. (برهان) (از جهانگیری) (از انجمن آرا). پوشیده و نهفته و پنهان. (ناظم الاطباء). نهان:
پراندیشه بنشست بیدار دیر
همی گفت رازیست این را به زیر.
فردوسی.
گفت یا بونصر، رفته است و نهان رفته است. بر ما پوشیده کرده اند و ببینی که از این زیر چه بیرون آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323).
- زیر داشتن، نهان داشتن. مخفی کردن:
یکی نغز پولاد زنجیر داشت
نهان داشت از جادو و زیر داشت.
فردوسی (از جهانگیری).
|| هر چیز ضعیف و باریک را گویند. (جهانگیری). باریک و ضعیف، مرادف زار. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). هر شی ٔ باریک را نیز گویند. (غیاث):
بدین غم اندر بگذاشتم سه سال تمام
چنین سه روز همانا گذاشتن نتوان
چوزیر گشتم و نومید گشتم از همه خلق
امید خویش فکندم به دستگیر جهان.
فرخی (از جهانگیری).
می گفتم از سخن زر و زوری به کف کنم
امید زر و زور مرا زیر و زار کرد.
خاقانی.
|| (اِ) در بیت زیر ظاهراً بمعنی فریب و پستی و نقصان و مانند اینها آمده است:
اگر عفتت را فریب است و زیر
زبان حسیبت نگردد دلیر.
سعدی (بوستان).
|| نام گیاهی است که به غایت زرد و باریک می باشد آن را زریر و اسپرک می گویند. (برهان) (از جهانگیری) (از ناظم الاطباء). و در رنگ رزی استعمال می کنند. (ناظم الاطباء):
چون زیر شدم زرد و نزار از غم عشقش
از من چه عجب داری گر ناله کنم زار.
فرخی.
گر تو مرا دست بازداری، بی تو
زیر نباشد چو من به زردی و زاری.
فرخی (ازجهانگیری).
شاد بودی به بانگ زیر و کنون
زار و نالان شدی و زرد چو زیر.
ناصرخسرو (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تو از حرارت دل گشته ای نحیف چو موی
تو از تحمل غم گشته ای نزار چو زیر.
اثیر اخسیکتی.
|| تار باریک از تارهای ساز که ضد بم باشد. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). تار ساز که آواز باریک دارد. (غیاث). سیم ساز. (فرهنگ فارسی معین). تارهای کوچک بربط و جز آن. (ناظم الاطباء). نام تاری از چهار تار بربط که از آن سه دیگر باریکتر است. (مفاتیح، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). هر چیز ضعیف وباریک را گویند مانند تار باریک و آواز باریک و آدمی لاغر و امثال آن. (جهانگیری). تار تنک و ضعیف رودجامگان، یعنی ذوات الاوتار. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
چون موی شدم لاغر و چون زر شده ام زرد
چون چنگ شدم چفته و چون زیر شدم زار.
فرخی.
چو زیر چنگ پیش من بنالی
دو رخ بر خاک پای من بمالی.
(ویس و رامین).
تن عدوی تو با ناله باد چون تن زیر
لب ولی توپرخنده چون لب اقداح.
مسعودسعد.
در پرده چو زیر چنگ می نالم
کاری بکند ناله مگر یکباری.
عطار.
چون یار نمی کند همی یاد از من
برخاست چو زیر چنگ فریاد از من.
عطار.
ابریشم زیرو ناله ٔ زار خوش است
ای بی خبران اینهمه با یار خوش است.
سعدی.
|| در شواهد زیر ظاهراً بمعنی آلتی از آلات موسیقی آمده که آهنگ لطیف و باریک از آن برمی خاست:
ساقی گزین وباده و می خور به بانگ زیر
کز کشت سار نالد و از باغ عندلیب.
رودکی (از احوال و اشعار ج 3 ص 970).
وقت شبگیر بانگ ناله ٔ زیر...
زاری زیر و این مدار شگفت
گر ز دشت اندرآورد نخجیر.
رودکی (ایضاً ص 996).
زیرها چون بیدلان مبتلا نالنده سخت
رودها چون عاشقان تنگدل نالنده زار.
فرخی.
بنالم تا بنالد زیر بر مل
ببارم تا بباردابر بر گل.
(ویس و رامین).
تنم گر پیر شد مهرم نشد پیر
نوان نو توان زد بر کهن زیر.
(ویس و رامین).
شمارا می و شادی و جام و زیر
من و اژدها و که و گرز و تیر.
اسدی.
زیر بی آگهی کند زاری
پس تو گر آگهی چو زیر مباش.
سنائی.
چون زیر زارزار بنالم ز عشق تو
گرچه مرا نزارتر از زیر کرده ای.
ادیب صابر.
تن چو زیر و چهره چون زر شد بداندیش ترا
تا ترا بیند که زر بخشی همی بر بانگ زیر.
سوزنی.
چو زیر ناله ٔ زارم همیشه در کار است
نفورم از می ناب و ملولم از بم و زیر.
هندوشاه نخجوانی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
دف و چنگ با یکدگر سازگار
برآورده زیر از میان ناله زار.
سعدی (بوستان).
|| ضد بم باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). آواز باریک که در مقابل بم باشد و بم آواز پر و غلیظ را گویند. (غیاث). صدای پست و نازک. مقابل بم. (فرهنگ فارسی معین). آوازه ٔ تیز باشد. (صحاح الفرس) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
گرفته بادا مشکین دو زلف دوست بدست
نهاده گوش به آوای زیر و ناله ٔ بم.
فرخی.
تابود شادی جایی که بود زاری زیر
تا بود رامش جایی که بود ناله ٔ بم.
فرخی.
باز چون بلبل بی جفت به بانگ آمد زیر
باز چون عاشق بیدل به خروش آمد بم.
فرخی.
ابر زیر و بم شعر اعشی قیس
زننده همی زد به مضرابها.
منوچهری.
گهی بلبل زند بر زیر و گه صلصل زند بر بم
گهی قمری کند از بر، گهی ساری کند املی.
منوچهری.
کور کی داند از روز، شب تار هگرز
کر بنشناسد آواز خر از ناله ٔ زیر.
ناصرخسرو.
شاد بودی به بانگ زیر و کنون
زار و نالان شدی و زرد چو زیر.
ناصرخسرو.
با ناز و بی نیاز به بیداری و به خواب
بر تن حریر بودت و در گوش بانگ زیر.
ناصرخسرو.
چونکه بر آرزوی ناله ٔ زیر و بم چنگ
کس نیارامد بر بی مزه آواز رباب.
ناصرخسرو.
زار وقت شادی تو زیر باد
خوار وقت جود تو دینار باد.
مسعودسعد.
با حاسد تو دولت چون آب و روغن است
با ناصح تو ساخته چون زیر با بم است.
سوزنی.
آسایشی نیافتم از ناله های زار
آسوده بس که بودم با ناله های زیر.
سوزنی.
زخمه ٔ عشق تراست از دل من ساز
زاری خاقانی است ناله ٔ زیرم.
خاقانی.
به گه صبوح زهره ز فلک همی سراید
ز هوای صوت زارش ز نوای زیر چنگش.
خاقانی.
ناله ٔ زار دوستان شنود
نغمه ٔ زیر ناشنوده هنوز.
خاقانی.
خوش است خاصه کسی راکه بشنود بصبوح
ز چنگ زخمه ٔ زیر و ز عود ناله ٔ زار.
؟ (از سندبادنامه ص 137).
شگفتی بود لحن آن زیر و بم
که آن خنده و گریه آرد بهم.
نظامی.
چون دل داود نقش تنگ داشت
درخور این زیر، بم آهنگ داشت.
نظامی.
مغنی دلم سیر گشت از نفیر
برآور یکی ناله بر بانگ زیر
مگر ناله ٔ زیرم آید به گوش
از این ناله ٔ زار گردم خموش.
نظامی.
صبر در آن پرده نوا تنگ داشت
فتنه سر زیر در آهنگ داشت.
نظامی.
سِرّ پنهان است اندر زیر و بم
فاش اگر گویم جهان برهم زنم.
مولوی.
خرج کردم عمر خود را دمبدم
دردمیدم جمله را در زیر و بم.
مولوی.
نه بم داند آشفته سامان نه زیر
به آواز مرغی بنالد فقیر.
سعدی (بوستان).
- زیر و زار، کنایه از آواز حزین و آهسته باشد. (برهان) (غیاث) (ناظم الاطباء). آواز نرم و باریک. (آنندراج). آواز آهسته. (فرهنگ رشیدی):
چو آواز خود برکشد زیر و زار
بخسبد بر آواز او مرغ و مار.
نظامی.
ناله ٔ زیر و زار من، زارتر است هرزمان
بسکه به هجر می دهد عشق تو گوشمال من.
سعدی.
|| کسره و جر. (برهان). کسره یعنی علامتی که در پائین و تحت حروف می گذارند تا دلالت بر صدای کسره کند. (ناظم الاطباء): و ما انزل علی الملکین لام را بسر خوانند و گروهی چنین خوانند و ما انزل علی الملکین لام را به زیر خوانند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر دادن، مکسور خواندن. مجرورکردن حرفی را. به کسر خواندن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| نام پرده ای از موسیقی. (غیاث). || بمعنی کتان هم آمده است و آن پارچه ای باشد که در تابستانها پوشند... (برهان). کتان. (بحر الجواهر، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پارچه ٔ کتانی. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی دوم ماده ٔ بعد شود. || ریزه های برف که از هوا بارد و آن را به عربی سقیط گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). || آن جزء از طعام که در تک دیگ واقعشده و برشته و کباب گردد مانند ته دیگ پلو. (ناظم الاطباء).

زیر. [زَی ْ ی ِ] (ع ص) (از «زور») خشمناک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).

زیر. (اِخ) ابن بلخی در ذیل «زیر و کوه جیلویه » آرد: این قهستانی است نواحی بسیار و حومه ٔ آن زیراست و هوای آن سردسیر است و آبهای روان بسیار و دیهها داشتست نیکو اما در روزگار فترت و استیلاء ملحدان اباد اﷲ سنتهم خراب گشت و درختستان میوه هاست. و زیر، جامع و منبر دارد و نواحی آن به سمیرم نزدیک است و نخجیرگاه است. (از فارسنامه چ گای لیسترانج ص 148).

تعبیر خواب

چشم

اگر کسی بیند چشم او گوش و گوش او چشم شد، دلیل که زنی خواهد که او را دختری بود و با هر دو مجامعت کند. اگر بیند چشمش بر کف دستش است، دلیل که مال یابد. اگر بیند در چشم او سفیدی بود، دلیل که او را غم و اندوه رسد. - اسماعیل بن اشعث

اگر بیند چشم وی از آهن است، دلیل که پرده او دریده شود اگر بیند هر دو چشم او آماسیده بود چنانکه چشم باز نمی توانست کرد، دلیل که با مردی مخالف صحبت کند. اگر نور چشم را ضعیف بیند، دلیل که از دین شریعت بی بهره شود اگر بیند در میان روی او یک چشم است، دلیل که بر زیان او سخن ناسزا رود در باب دین. اگر بیند که چشمهای او روشن است و مردمان پندارند که او کور است یا شب کور، دلیل که باطن او در دین بهتر از ظاهر او بود. اگر بیند چشم کسی سیاه است و ازرق شد، دلیل بدی و برگشتن حال او بود. اگر بیند هر دو چشم او سیاه شد، چنانکه سفیدی نداشت، دلیل که متکبر شود. اگر بیند یک چشم او را آفت رسید، دلیل که فرزندان او را افت رسد. اگر بیند کسی دست فراز کرد و یک چشم او برکند، دلیل که فرزند او را از راه ببرد. اگر بیند کسی چشم او ببست یا بدست گرفت، دلیل که فرزند او را زیانی رسد یا مالش برود یا گناهی کند. اگر بیند از چشم او خون همی ریخت، دلیل که به جهت فرزند، غمی به وی رسد، یا نقصان مال او شود. - جابر مغربی

چشم به خواب دیدن مرد بینائی است که بدان راه هدی یابد چشم ازرق، بدعت است و چشم شهلا، فرزند است و هر دو چشم دو فرزند است. اگر بیند که نابینا شده، دلیل که از راه هدی گم شده بود یا فرزند وی بمیرد. اگر بیند که یک چشمش کور شد، دلیل که یک نیمه دین او رفته یا گناهی بزرگ کرده باشد به یک دست یا به یک پای یا به یک اندام دیگر یا مصیبتی به وی رسد. - محمد بن سیرین

اگر بیند در چشم سرمه کشید، دلیل که صلاح دین جوید اگر بیند که از سرمه مقصودش زینت و آرایش است، دلیل که خویشتن را با امانت ودیندار به مردمان نماید تا عزیز گردد اگر بیند کسی سرمه به وی داد تا در چشم کشد، دلیل که به قدر آن مال یابد. اگر بیند که روشنائی چشم او ضعیف بود به ظاهر و باطن دوروی و منافق است اگر بیند که بر تن او چشم بسیار است و همه چیزها را به کمال می دید، دلیل بر زیادتی صلاح وی در دین و به جای آوردن سنت و فرائض شریعت بود اگر کسی بیند کسی چشم او برکند، دلیل که چیزی که چشم او بدان روشن بود از زن و فرزند و سرای و باغ از نظر او غایب شود چنانکه دیگر باره نبیند. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

چشم در خواب، بر هفت وجه است. اول: روشنائی. دوم: دین هدی. سوم: اسلام. چهارم: فرزند. پنجم: مال. ششم: علم. هفتم: زیادتی در دین و مال. - امام جعفر صادق علیه السلام

معادل ابجد

چشم به زیر

567

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری