معنی چرخ چاه

لغت نامه دهخدا

چرخ چاه

چرخ چاه. [چ َ خ ِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چرخاب. دولاب. چرخی که بدان خاک کنده از ته چاه برکشند. چرخی که در کاریزها برای کشیدن خاک و گل چاه های قنات از آن استفاده کنند. عَجَلَه. عُصمور. عَکَم. عَلَق. عَلاق. (منتهی الارب). رجوع به چرخاب و دولاب شود.


چاه

چاه. (اِ) معروف و به عربی بئر خوانند. (برهان). ترجمه بئر. (آنندراج). گودی دایره ای عمیقی که در زمین جهت بیرون آوردن آب و جز آن کنند. مغاک. چال. (ناظم الاطباء). گودالی که در آن آب زاینده باشد. و مجازاً آب آن را هم گویند. (فرهنگ نظام). بِئر. جُب. جُرموز. خَفیه. رَجَم. رَکیّه. عاثور. عَجوز. قَلیب. کَر. وَرطَه. (منتهی الارب):
چاه پر کرباسه و پر کژدمان
خورد ایشان پوست روی مردمان.
رودکی.
چاه دم گیر و بیابان و سموم
تیغ آهخته سوی مرد نوان.
خسروانی.
بچاه سیصد باز اندرم من از غم او
عطای میررسن ساختم ز سیصدباز.
شاکر بخاری (از فرهنگ اسدی).
بر آن رای واژونه ٔ دیو نژند
یکی ژرف چاهی بره برفکند
پس ابلیس واژونه این ژرف چاه
بخاشاک پوشید و بسپرد راه.
فردوسی.
چنین پاسخش داد بیژن که شو
پست چاه باد، اهرمن پیشرو.
فردوسی.
به رودابه گفت ای گرانمایه ماه
چرا برگزیدی تو بر گاه چاه.
فردوسی.
زیرا که برین راه تاختنتان
بس ژرف یکی چاه بی فغانست
این ژرف و قوی چاه را ببینی
گر بر سر تو عقل دیده بان است
ز آن می نرود بر سر تو حجت
کز چاه برون راه بیگمان است.
ناصرخسرو.
چاهی است جهان ژرف و سر نهفته
وز چاه نهفته بتر نباشد.
ناصرخسرو.
گرت مراد است کزین ژرف چاه
خویشتن ای پور برون افکنی.
ناصرخسرو.
نگه کن که در پیشت آب است و چاه
کلیچه میفکن که نرسی براه.
اسدی.
کرا بخت فرخ دهد تاج و گاه
چوخرسند نبود درافتد بچاه.
اسدی.
دست در دو شاخ زد که بر بالای چاه رسته بود. (کلیله و دمنه)... چنانکه دو مرد در چاه افتند یکی بینا یکی نابینا اگر چه هلاک میان هر دو مشترک است اما عذر نابینا بنزدیک اهل خرد و بصرمقبولتر باشد. (کلیله و دمنه).
بر سر چاه بختم آمد چرخ
مدد جوی عمر از آن بگسست.
خاقانی.
چاه داری در بن چاهش فکن
ای نیابت دار پور آبتین.
خاقانی.
یوسفان را به چاه میفکند
وز جفا روی چاه میپوشد.
خاقانی.
همه بر چاه همی ترسم و برجان که مباد
چاه و جانی که تن آسان شدنم نگذارند.
خاقانی.
از چاه غمم برآوریدی
در نیمه ٔ ره رسن گسستی.
خاقانی.
هر کجا تو با منی من خوشدلم
ور بود در قعر چاهی منزلم.
مولوی.
چون ز چاهی میکنی هر روز خاک
عاقبت اندررسی در آب پاک.
مولوی.
چو می بینی که نابینا و چاه است
اگر خاموش بنشینی گناه است.
سعدی.
نه چشم طامع از دنیا شود سیر
نه هرگز چاه پر گردد ز شبنم.
سعدی.
کر وکور ار نیی ز چاه مترس
راست باش و ز میر و شاه مترس.
اوحدی.
بی کشش نتوان برون از قید دنیا آمدن
بی رسن از چاه هیهات است بالا آمدن.
صائب.
زینهار از کنج عزلت پای خودبیرون منه
کز بها افتاد یوسف تا برون آمد ز چاه.
صائب.
- امثال:
از چاه درآمده در چاله افتاد.
این چاه و این ریسمان.
چاه از کوه آب میخورد.
چاه را چه زیان کون دلو دریده میشود.
چاه کن همیشه در ته چاه است. چاه کن تک چاه است.
چاه مینماید و راه نمی نماید.
چاه نکنده منار میدزدد.
چند ناگاهان بچاه اندرفتاد
آنکه او مر دیگران را چاه کند.
ناصرخسرو.
گر چاه کند که من در آن چاه افتم
آن چاه کننده را همان چاه بس است.
(از قرهالعیون).
درفتاد اندرچهی کو کنده بود
ز آنکه ظلمی بر سرش آینده بود.
مولوی.
ای که تو از ظلم چاهی میکنی
از برای خویش دامی می تنی.
مولوی.
خوش آن چاهی که آب از خود برآرد.
گر آب چاه نصرانی نه پاک است
جهود مرده می شویم چه باک است.
سعدی.
هر جا چاهی است یوسفی در وی نیست.
همیشه دلواز چاه سالم بیرون نمی آید.
|| با مزید مؤخر امکنه: کله چاه. کنگل چاه. فیروزچاه.سفیدچاه. روبانچاه. || گوی زنخدان خوبان را بطریق استعاره گفته اند. (برهان). و چاه گوی زنخدان خوبان را بطریق استعاره گفته اند. (آنندراج). چاه زنخ و چاه زنخدان که مراد گودی چانه است. رجوع به چاه زنخدان شود. || زندان و دام. (ناظم الاطباء). کنایه از محبس و زندان:
چنین بود تا بود چرخ بلند
گهی ناز و شادی گهی چاه و بند.
فردوسی.
ببردند زن را ز درگاه شاه
ز شمشیر گفتند و از بند و چاه.
فردوسی.
یوسفانم بسته ٔ چاه زمینند ارنه من
چشمه های خون ز رگهای زمین بگشودمی.
خاقانی.
اوست فریدون ظفر بلکه دماوندحلم
عالم ضحاک فعل بسته ٔ چاهش سزد.
خاقانی.


چرخ

چرخ. [چ َ] (اِ) فلک سیارگان بود. (فرهنگ اسدی). آسمان و فلک. (برهان). فلک. (جهانگیری). کره. سپهر و آسمان و کره ٔ فلکی. (ناظم الاطباء). آسمان به اعتقاد قدیم که کره ای است گردنده. (فرهنگ نظام). گردون. فلک الافلاک:
چرخ چنین است و بر این ره رود
لنگ ز هر نیک و ز هر بد نود.
رودکی.
جهاندیده ای دیدم از شهر بلخ
ز هرگونه گشته بسر برش چرخ.
ابوشکور.
سرانجامش آمد یکی تیر چرخ
چنین آمده بودش از چرخ برخ.
دقیقی.
برگشت چرخ بر من بیچاره
وآهنگ جنگ دارد و پتیاره.
کسائی.
چنین داد پیغام هندی ز رای
که تا چرخ باشد تو باشی بجای.
فردوسی.
ز خورشید بر چرخ تابنده تر
ز جان سخنگوی پاینده تر.
فردوسی.
چگونه ست ماه و شب و روز چیست ؟
برین گردش چرخ سالار کیست ؟
فردوسی.
که چرخ و زمین و زمان آفرید
بلند آسمان و جهان آفرید.
فردوسی.
اگر چرخ را هست ازین آگهی
همانا که گشتست مغزش تهی.
فردوسی.
الا تا بتابد بر چرخ کوکبی
الا تا همی نپاید بر خاک پیکری.
عنصری.
تیره بر چرخ راه کاهکشان
همچو گیسوی زنگیان به نشان.
عنصری.
تو ای دانشی چند نالی ز چرخ
که ایزد بدی دادت از چرخ برخ
چو از تو بود کژی و بی رهی
گناه از چه بر چرخ گردان نهی.
اسدی.
منگر بدین ضعیف تنم زآنکه در سخن
زین چرخ پرستاره فزونست اثر مرا.
ناصرخسرو.
چرخ حیلتگراست و حیله ٔ او
نخرد مرد هوشیار بصیر.
ناصرخسرو.
آب دریا را خورشید بجوشاند
تا برآردش سوی چرخ و شود شیرین.
ناصرخسرو.
چرخ را انجم بسان دستهای چابکند
کز لطافت خاک بی جان را همی باجان کنند.
ناصرخسرو.
نه عجب گر نبوَدْشان خبر از چرخ و ز کارش
کز حریصی و جهالت همه در خواب و خمارند.
ناصرخسرو.
حقیر باشد با همت تو چرخ و جهان
بخیل باشد با دو کف تو بحر و سحاب.
مسعودسعد.
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است.
خیام.
چرخ و انجم پلاس شام هنوز
بر پرند سحر ندوخته اند.
خاقانی.
این پرده گرنه چرخ رفیع است پس چرا
سعدالسعود را شرف اندر قران اوست.
خاقانی.
ز چرخ اقبال بی ادبار خواهی او ندارد هم
که اقبال مه نو هست با ادبار سرْطانش.
خاقانی.
چشم بد دور بر در سخنم
چرخ حلقه بگوش همچو در است.
خاقانی.
مؤلف آنندراج نویسد: «و بمعنی آسمان، بیمروت، بیوفا، بیمدار، سست عهد، دورنگ، دولاب رنگ، آئینه فام، آئینه گون، گندناگون، مینارنگ، مقوس، نیلی رواق، کبودجامه، سیه کاسه، سیه دل، آهن دل، سنگین دل، نیلی سلب، کینه توز، آتشین جولان، ظالم دولت، غم اندود، لجوج طبع، جفاپیشه، جفاکار، کجرو، بدگهر، دنی، خسیس، سفله، پرفن، حقه باز، شیشه باز، آبله باز، روباه باز، توبتو، کم فرصت، چوگان پرست، بی بنیاد، از صفات و چنبر، سبزه، سبوی، اطلس، از تشبیهات اوست ». و این دو بیت را در تشبیه به سبزه و اطلس شاهد آورده:
جوش صحرای قیامت همه در جان من است
سبزه ٔچرخ از این خاک دمیدن گیرد.
ملاقاسم مشهدی.
صد باغ بهشت در نعیمش
صد اطلس چرخ در گلیمش.
فیض فیاضی.
و رجوع به چرخ آبگون و چرخ آبنوس و چرخ آسیائی و چرخ ترساجامه و چرخ چنبری و چرخ دولابی و چرخ گردان و چرخ گردنده و چرخ کبود و چرخ نیلی و چرخ واژگون شود. || روزگار. (ناظم الاطباء). عصر و زمانه. || دایره ٔ جامه بود، یعنی گریبان. (فرهنگ اسدی). گریبان جامه و پیراهن. (برهان) (ناظم الاطباء). دیگر بمعنی گریبان برای آنکه پارچه ٔ مدور از پیش جامه برگیرند، به این اسم موسوم شده. (انجمن آرا) (آنندراج). گریبان. (جهانگیری). هر چیز مدور؛ که «چرخی » نیز همانست و گریبان جامه را هم بمناسبت مدور بودن، «چرخ » میگفته اند. (از فرهنگ نظام):
بر آب ترا غیبه های جوشن
بر خاک ترا چرخهای گریبان.
منجیک ترمذی (از فرهنگ اسدی).
کسی کش چشم زخم از چرخ دوزیست
رسد گر چش جهان در چرخ دوزیست.
خسرو دهلوی (از انجمن آرا).
کرته ٔ دولت و اقبال ترا
باد از فتح و ظفر دامن و چرخ.
شمس فخری (از جهانگیری).
|| دور دامن قبا. (ناظم الاطباء). || پیراهن را نیز گفته اند. (برهان). پیراهن باشد و آنرا «گریبانی » و «کرته » نیز خوانند. (جهانگیری). خود پیراهن. (ناظم الاطباء). || قسمی از پیراهن که نامهای دیگرش «گریبانی » و «کرته » بوده. (فرهنگ نظام). و رجوع به گریبانی و کرته شود:
قبا و چرخ زربفت مرصع
ستام و زین زرین ملمع.
امیرخسرو (از جهانگیری).
بسکه هر سو شد قبا و چرخ در عالم فراخ
همچو چرخ اطلس اطراف همه کیهان گرفت.
امیرخسرو (از جهانگیری).
|| کمان سخت. (برهان). بمعنی کمان. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). کمان را گویند. (جهانگیری):
کمان را بزه کرد جنگی فرود
سر خانه ٔ چرخ بر کتف سود.
فردوسی.
کجات آن بر و بازو و تیر و چرخ
که اکنون نداری از آن هیچ برخ.
فردوسی.
خدنگی دگرباره هم چارپر
بچرخ اندرون راند و بگشاد بر.
فردوسی.
آن مبارز که بر آماج دوگان چرخ کشید
نتواند که دهد نرم کمانش را خم.
فرخی.
ز بیم چشم کشد چرخ ورنه نرم بُوَد
بدست او چه درخت و چه آهن و چه کمان.
فرخی.
بزابل نبد هیچ زورآزمای
که آن چرخ کردی به زه سرگرای.
اسدی.
به من دادی این تیر و چرخ اندکی
کزین دو کبوتر بیفکن یکی.
اسدی.
چو بنهادی از کینه برچرخ تیر
به پیکان درآوردی از چرخ تیر.
اسدی.
نه منجنیق رسد بر سرش نه کشکنجیر
نه تیر چرخ و نه سامان برشدن به وهق.
انوری.
لعبت شاخ ارغوان طفل زبان گشاده بین
ناوک چرخ گلستان غنچه ٔ بی دهن نگر.
عطار.
چو زخم از تیر بی تدبیر چرخ است
نه کمتر تیر چرخ از تیر چرخست.
امیرخسرو (از جهانگیری).
ای ز چرخت پرنده بر گردون
طایران چهار پر سهام.
شمس طبسی (از جهانگیری).
رجوع به چرخ چاچی شود.
|| نوعی از کمان که آنرا «تخش » گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). قسمی تیر و کمان بزرگ:
ز شه برجی قضا را چرخداری
ملک را دید در میدان برابر
چو آتش چرخ را پر کرد و بشتافت
کزآتش بیندا پاداش و کیفر.
حکیم ازرقی (از انجمن آرا).
|| کمان حکمت را نیز گویند و آن نوعی از منجنیق است که بدان تیر اندازند. (برهان) (ناظم الاطباء). قسمی منجنیق که در قلعه ها دارند. (صحاح الفرس):
دو صد چرخ بر هر سوئی بد کمان
ز دیوار دژ چون سر بدگمان.
فردوسی.
|| طاق ایوان و طاق درگاه سلاطین و غیره. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). طاق ایوان و طاق درگاه سلاطین و بزرگان. (فرهنگ نظام):
بیاراست جائی بلند و فراخ
سرش برتر از چرخ درگاه وکاخ.
فردوسی.
|| جائی که انگور در آن ریزند و لگد کنند تا شیره ٔ آن برآید، و بعربی «معصر» خوانند. (برهان). جائی که انگور در آن ریخته لگد کنند تا شیره ٔ وی برآید. (ناظم الاطباء). چرخشت. چُروخ (در لهجه ٔ مردم فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). رجوع به چرخشت شود. || گردیدن چرخ ابریشم تابی و چرخ دولاب و چرخ عصاری و چرخی که بدان پنبه ریسند و هر چیز که دور زند. (برهان). هر چیز که حرکت دوری کند مانند چرخ فلک و چرخ ابریشم تابی و چرخ دولاب و چرخ عصاری و چرخی که بدان پنبه ریسند. (انجمن آرا) (آنندراج).و نیز چرخ ندافی و چرخ صیقل گری و چرخ آهنگری. (از آنندراج). حرکت دوری را گویند مانند گشتن چرخ عصاری وچرخی که بدان پنبه ریسند و امثال آن. (جهانگیری). هر چیز که حرکت دوری کند و بر دور محور خود بگردد، مانند چرخ فلک، چرخ ابریشم تابی و چرخ پنبه یا پشم ریسی و چرخ آسیا و چرخ دولاب و چرخ عصاری و جز آن. (ناظم الاطباء). هر چیزی که حرکت دوری کند مانند چرخ چاه و چرخ پنبه ریسی و چرخ ابریشم تابی. (فرهنگ نظام). چرخ فلک و هر چیز گردگرد. هر چیز که بچرخد یعنی بر گرد محور خویش بگردد. رجوع به چرخ آبکشی و چرخ آسیا و چرخ چاه و چرخ ابریشم تابی و چرخ رسن تابی و چرخ دولاب و چرخ عصاری و چرخ فلک شود:
بدان تا نهند از بر چاه چرخ
که لشکر از آن آب یابندبرخ.
فردوسی.
پرستنده بشنید و آمد دوان
رسن بود با دلو و چرخ روان.
فردوسی.
یکی دختری دید برسان ماه
فروهشته از چرخ دلوی بچاه.
فردوسی.
شهب همچو افکنده از نور نیزه
و یا چون ز چرخی رها گشته حبلی.
منوچهری.
دلو چی و حبل چی و چرخ چی
این مثالی بس رکیک است ای غوی.
مولوی.
چرخ، زن را خدای کرد بحل
قلم و لوح گو بمرد بهل.
اوحدی.
|| حرکت دوری. گرد کسی گردیدن. (برهان). حرکت دوری و گردش دولابی و گردش بر دور کسی یا بر دور خود. (ناظم الاطباء). حرکت دوری چیزی، مثل حرکت دوری چرخ چاه. (فرهنگ نظام). مطلق حرکت دورانی و دائره ای شکل. دوران و گردش دائره ٔ هر چیز اعم از موجودات ذیروح یا غیرذیروح. گردگردی. دور. دوران. عمل چرخیدن بدور خود یا به دور دیگری. || ارابه و گردون. (ناظم الاطباء). گردونه. غلطک. قرقره. غلطک که معمولاً دو یا چهار تا از آن زیر ارابه ها و کالسکه ها و اتومبیل ها و امثال آن راست کنند تا به چرخیدن آن، رفتار حاصل شود. چهارپایه ٔ گردان درشکه وگاری و امثال آن. پایه های مدور متحرک وسائل نقلیه از درشکه و کالسکه و اتومبیل و غیره. هر یک از چهار حلقه ٔ چوبی یا آهنی یا لاستیکی که زیر ارابه، درشکه، اتومبیل و امثال آن جای دارد و به گردیدن آن ارابه گردیدن گیرد:
شکسته شود چرخ و گردونها
درفشان بیالاید از خونها.
دقیقی.
همی تا بگردد فلک چرخوار
بود اندر او مشتری را گذار.
فردوسی.
چرخ ترا دولت سمائی رهبر
تیغ ترا نصرت خدائی افسان.
مسعودسعد.
|| در تداول عامه، دوچرخه. دوچرخه ٔ آهنین که بر او سوار شوند و با حرکت پاها یا بوسیله ٔ بنزین به گردش آید و دوچرخه سوار بوسیله ٔ آن طی طریق کند. رجوع به چرخ سوار و دوچرخه شود. || چرخ زدن درویشان در هنگام سماع. (برهان). حرکت دوری را نامند، مانند چرخ زدن درویشان در هنگام سماع. (جهانگیری). گردش دوری درویشان در هنگام سماع. (ناظم الاطباء). حرکت تند و پیوسته در حال ایستادگی بر یک جای بگرد خویش، چنانکه صوفیان گاه سماع و ورزشکارانی که ورزش باستانی کنند، در گود زورخانه و کودکان هنگام بازی. رقصی دوری که صوفیان گاه سماع کنند. عمل چرخیدن درویشان:
به چرخ اندر آیند دولاب وار
چو دولاب بر خود بگریند زار.
سعدی (از انجمن آرا).
|| بمعنی دور هم هست که برادر تسلسل باشد. (برهان). دور و تسلسل. (ناظم الاطباء). || در تداول عامه، ماشین. دستگاه. ماشینی که با آن خیاطی کنند. ماشین جوراب بافی. ماشین کره گیری. || دف، زیرا که «چرخ » مدور را گفته اند و آن نیز مدور است و به این جهت بعربی او را «دایره » گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). دف و دائره. (ناظم الاطباء). دائره را که از انواع ساز است «چرخ » میگفته اند. (فرهنگ نظام):
چرخ درآمد به ترنگاترنگ
زهره بیکباره فروریخت چنگ.
مولوی (از انجمن آرا).
توبه سفر گیرد با پای لنگ
صبر فروافتد درچاه تنگ
جز من و ساقی بنماند کسی
چون کند آن چرخ ترنگاترنگ.
مولوی (از انجمن آرا).
|| بمناسبت کمان و تیر «تفنگ » را نیز «چرخ » گویند و گلوله ٔ آنرا «تیر» گویند، زیرا که چنانکه کمان تیر را بقوت جسمانی بازوی کماندار به دشمن رساند، تفنگ هم بقوت نیروی داروی آتشین که «باروت » باشد گلوله را که بمنزله ٔ پیکان تیر است بخصم رساند. (انجمن آرا) (آنندراج). تفنگ. (ناظم الاطباء). نوعی سلاح آتشین. رجوع به چرخدارشود. || گوی. (ناظم الاطباء). کروی شکل. || دایره. (ناظم الاطباء). شکلی از اشکال هندسی.

چرخ. [چ َ] (اِخ) نام شهری بوده قدیم، در خراسان. (برهان). نام شهریست بخراسان. (صحاح الفرس). نام شهری در خراسان. (ناظم الاطباء). نام دهی است از ولایت غزنین. (برهان). بمعنی دهی است از مضافات غزنین که شیخ یعقوب چرخی از آنجا بوده. (انجمن آرا) (آنندراج). نام دهی است از مضافات غزنین. (جهانگیری). دهی در غزنین. (ناظم الاطباء). رجوع به چرخی شود:
با خلق بداوری بود قاضی چرخ
وز علم و عمل بری بود قاضی چرخ
بر مشته اگر می برید نیست عجب
زآنروی که مشتری بود قاضی چرخ.
مهستی (از صحاح الفرس).

چرخ. [چ َ] (اِ) نام پرنده ای است شکاری و به این معنی با غین نقطه دار هم آمده است. (برهان). نام پرنده ای شکاری است، و صحیح به غین معجمه باشد. (آنندراج). باز سپید. (ناظم الاطباء). مرغ شکاری. چرغ، که معرب آن «صَقْر» است. رجوع به چرغ و صَقْر شود:
سوی دشت نخجیر با یوز و باز
همان چرخ و شاهین گردنفراز.
فردوسی.
پس اندر دوان هفتصد بازدار
چه با باشه و چرخ و شاهین کار.
فردوسی.


چرخ دولاب

چرخ دولاب. [چ َ خ ِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چرخاب. چرخ چاه. چرخ دلو. چرخ جر. چرخی که یک یا چنددلو پرآب را از چاه برکشد. نوعی چرخ چاه که بر سر چاه آب نصب کنند و آنرا بوسیله ٔ چند مرد زورمند یا بوسیله ٔ اسب و شتر و گاو بحرکت آورند و یک یا چند دلو بزرگ پرآب را از چاه بالا کشند. نوعی چرخ مخصوص آب کشیدن از چاه که چند دلو آب را بدان بندند و آن را بوسیله ٔ آدمی یا اسب و شتر و گاو بحرکت آورند تا دلوهای پرآب را از چاه بالا آورد و دلوهای خالی را بدرون چاه فرستد. رجوع به چرخ چاه و چرخ دلو و چرخ جر شود.


چرخ دلو

چرخ دلو. [چ َ خ ِ دَل ْوْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چرخ دولاب. دولاب. چرخاب. چرخ چاه. چرخی که دلو را از چاه برکشد. چرخی که بوسیله ٔ آن دلو خالی را بدرون چاه فرستند و دلو پر از آب یا پر از خاک را از چاه بالا کشند. عَلاق. عَلاقَه. مَعَلَّق. (منتهی الارب). رجوع به چرخ چاه و چرخ دولاب شود.


چاه چاه ورد

چاه چاه ورد. [وَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان بیرم بخش گاوبندی شهرستان لار که در 87 هزارگزی شمال خاور گاوبندی واقع شده و 47 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).

فارسی به انگلیسی

چرخ‌ چاه‌

Water Wheel, Windlass

حل جدول

چرخ چاه

دولاب

فرهنگ عمید

چرخ

وسیله‌ای مدور با حرکت دورانی که دور محور خود می‌چرخد: چرخ درشکه، چرخ گاری، چرخ اتومبیل،
هر نوع وسیلۀ مکانیکی دستی یا موتوری دارای حرکت چرخشی: چرخ خیاطی، چرخ پنبه‌ریسی، چرخ نخ‌ریسی،
هر نوع وسیلۀ کوچک چرخ‌دار جهت حمل بار،
[عامیانه] دوچرخه،
(بن مضارعِ چرخیدن) = چرخیدن
(اسم مصدر) گردش چیزی یا کسی به گرد خود یا بر گرد چیز دیگر، دور، دَوَران، گردش،
(ورزش) در ورزش باستانی، حرکتی در گود زورخانه که با دست‌های باز، گرد خود می‌چرخند،
[قدیمی، مجاز] آسمان، فلک، گردون: ز خورشید بر چرخ تابنده‌تر / ز جان سخن‌گوی پاینده‌تر (فردوسی: ۸/۲۴۸)،
[قدیمی، مجاز] روزگار، عصر، زمانه: تو ای دانشی چند نالی ز چرخ / که ایزد بدی دادت از چرخ برخ ـ چو از تو بُوَد کژّی و بی‌رهی / گناه از چه بر چرخ گردان نهی (اسدی: ۳۶۸)،
[قدیمی] کمان،
۱۱. [قدیمی] نوعی منجنیق، مخصوص انداختن تیر: خدنگی دگر‌باره با چارپر / به چرخ اندرون راند و بگشاد بر (فردوسی: ۲/۲۹۳ حاشیه)،
۱۲. [قدیمی] گریبان، یقۀ پیراهن که گرد بریده شود،
۱۳. [قدیمی] دور دامن،
۱۴. [قدیمی] نوعی پیراهن: قبای چرخ زربفت و مرصع / ستام و زین زرین و ملمع (امیرخسرو: مجمع‌الفرس: چرخ)،
۱۵. (موسیقی) [قدیمی] دف، دایره: جز من و ساقی بنماند کسی / چون کند آن چرخ ترنگاترنگ (مولوی: لغت‌نامه: چرخ)،
* چرخِ آب‌کشی: = * چرخ چاه
* چرخِ آبگون: [قدیمی، مجاز] آسمان،
* چرخ آبنوس: [قدیمی، مجاز] = * چرخ آبگون: یکی گوی در خم چوگان فکند / بدانسانش زی چرخ گردان فکند – که گوی از شدن سوی چرخ آبنوس / به رفتن لب ماه را داد بوس (اسدی: لغت‌نامه: چرخ آبنوس)،
* چرخ اثیر: [قدیمی، مجاز] فلک نهم یا کرۀ آتش،
* چرخ اخضر: [قدیمی، مجاز] = * چرخ آبگون: به دانش گرای ای برادر که دانش / تو را برگذارد ازاین چرخ اخضر (ناصرخسرو: ۳۰۷)،
* چرخ اطلس: [قدیمی، مجاز] = فلک‌الافلاک
* چرخ اکبر: [قدیمی، مجاز] = فلک‌الافلاک
* چرخ برین: [قدیمی، مجاز] = فلک‌الافلاک
* چرخ بلند: [قدیمی، مجاز] = * چرخ آبگون
* چرخ چاه: نوعی چرخ چوبی یا فلزی با طنابی متصل به آن برای کشیدن آب از چاه،
* چرخ چنبری: [قدیمی، مجاز] = * چرخ آبگون
* چرخ خضرا: [قدیمی، مجاز] = * چرخ آبگون
* چرخ خوردن: (مصدر لازم) [مجاز]
چرخیدن، گشتن، گردش،
بر گِرد خود یا چیزی گشتن،
* چرخ دادن: (مصدر متعدی)
چرخاندن،
گردش دادن، گرداندن،
* چرخ دوار: [قدیمی، مجاز] = * چرخ آبگون* چرخ دولاب: = * چرخ چاه
* چرخ دولابی: [قدیمی، مجاز] = * چرخ آبگون: فغان زاین چرخ دولابی که هر روز / به چاهی افکند ماهی دل‌افروز (جامی۵: ۸۷)،
* چرخ روان: [قدیمی، مجاز] = * چرخ آبگون: چنین است آیین چرخ روان / توانا به هر کار و ما ناتوان (فردوسی: ۸/۳۹۶)،
* چرخ زدن: (مصدر لازم)
چرخیدن، گشتن، گردش،
بر گِرد خود یا چیزی گشتن: هست به پیرامنش طوف‌کنان آسمان / آری بر گرد قطب چرخ زند آسیا (خاقانی: ۴۱)،
[قدیمی] سماع کردن،
* چرخ فلک:
نوعی وسیلۀ تفریح برای کودکان به‌صورت دستگاه گردنده با نشیمنگاه‌هایی که در هوا می‌چرخد،
نوعی آتش‌بازی که فشفشه‌ها را بر گرد چرخ سبک چوبی نصب می‌کنند و پس از آتش گرفتن دور خودش می‌چرخد،
[قدیمی، مجاز] = * چرخ آبگون: چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد / من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک (حافظ: ۶۰۶)،
* چرخ کبود: [قدیمی، مجاز] = * چرخ آبگون: بدان را بد آید ز چرخ کبود / به نیکان همه نیکی آید فرود (نظامی۶: ۱۰۹۱)،
* چرخ گردان: [قدیمی، مجاز] = * چرخ آبگون: هم این چرخ گردان بر او بگذرد / چنین داندآن ‌کس که دارد خرد (فردوسی: ۵/۵۴۹)،
* چرخ مقوس: [قدیمی، مجاز] = * چرخ آبگون: چرخ مقوس هدف آه توست / چنبر دلوش رسن چاه توست (نظامی۱: ۱۳)،
* چرخ مینا: [قدیمی، مجاز] = * چرخ آبگون
* چرخ ناری: [قدیمی] کرۀ اثیر و عنصر آتش که بالای کرۀ هوا قرار دارد،
* چرخ نیلوفری: [قدیمی، مجاز] = * چرخ آبگون: درخت تو گر بار دانش بگیرد / به ‌زیر آوری چرخ نیلوفری را (ناصرخسرو: ۱۴۲)،


چاه

گودال استوانه‌ای‌شکلی که برای رسیدن به آب و نفت یا ریختن فاضلاب در زمین حفر می‌کنند: چون ز چاهی می‌کنی هر‌روز خاک / عاقبت اندر‌ رسی در آب پاک (مولوی: ۵۲۱)،
* چاه زدن: (مصدر لازم) حفر کردن چاه،
* چاهِ زنخ: [قدیمی، مجاز] فرورفتگی کوچکی در میان چانه: در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ / آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد (حافظ: ۲۳۰)،
* چاهِ زنخدان: [قدیمی، مجاز] = * چاه زنخ: ای دل گر از آن چاه زنخدان به ‌درآیی / هرجا که روی زود پشیمان به‌ درآیی (حافظ: ۹۸۶)،
* چاه‌ ویل: چاهی بی‌انتها در جهنم،

فرهنگ معین

چرخ

هر وسیله مدور که حرکت دورانی داشته باشد و حول محور خود بچرخد مانند چرخ دوچرخه یا چرخ اتومبیل، هر دستگاهی که با گردش دور محوری کار کند مثل چرخ دولاب، چرخ عصاری.، ~ خیاطی دستگاه مخصوص دوخت پارچه و همانند آن.، ~ گوشت دستگاه مخصوص [خوانش: (~.) (اِ.)]

تعبیر خواب

چاه

چاه در اصل، تاویل زن است. اگر بیند که در جایگاهی چاه می کنند، دلیل که زن خواد. اگر بیند که کندن چاه کسی او را مدد می کرد، دلیل که میان او و آن زن کسی واسطه است و خواهد که به مکر و حیله آن زن را به زنی وی دهد، زیرا که کندن چاه مکر و حیله است و در مثال گویند: فلان کس چاه برای فلان کس می کند، یعنی با وی بدی و مکر خواهد کرد، و آب چاه در خواب مال زن است. اگر کسی بیند که ازچاهی آب خورد، دلیل که مال زن بخورد. اگر از چاهی آب خورد که از خشت پخته برآورده بود هم، دلیل بر مال زن کند. اگر بیند کسی چاه کند و آب برنیامد، دلیل که زنی درویش خواهد. - محمد بن سیرین

اگر بیند آب چاه خوردن بدطعم است، دلیل که مال زن به کراهت بستاند. اگر بیند آب چاه گرم همی خورد، دلیل که به جهت مال زن جفا یابد و به قول بعضی از معبران بیمار شود. اگر بیند که آب چاه خنک و خوش بود، دلیل که از زن خیر و منفعت بیند. اگر بیند آب چاه بسیار بود، دلیل که زن جوانمرد و سخی است. اگر بیند آب چاه اندک است، دلیل که زن سفله و دون است. اگر بیند چاه بکند و آب زود برآمد، دلیل که زن بیمار شود و مال خود در بیماری بخورد، اگر از چاه آب سیاه برآمد یا کبود، دلیل که غم و اندوه به وی رسد و اگر بیند از چاه آب سفید برآمد، دلیل که میراث یابد. اگر بیند که آب چاه در زیرزمین فرو رفت و هیچ نماند.، دلیل که زن هلاک شود و مالش تلف گردد. اگر بیند چاه در زیرزمین فرو رفت هم، دلیل بود برهلاک زن. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

دیدن چاه در خواب، بر شش وجه است. اول: زن، دوم: کنیزک، سوم: عالم، چهارم: توانگری، پنجم: مکر، ششم: مکر و حیله و مرد چاه کن در خواب مکر و حیله است. - امام جعفر صادق علیه السلام

معادل ابجد

چرخ چاه

812

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری