معنی چارپای بارکش
حل جدول
لغت نامه دهخدا
چارپای. (اِ مرکب) هر حیوانی که دارای چهار دست و پا باشد. چارپا. چاروا. ذوات الاربع || مرکب سواری چون اسب و استر و خر و شتر و امثال آن. ستور. نعم. بهیمه. ماشیه. مال:
سکندر بدو گفت تاریک جای
بدو اندرون چون رود چارپای.
فردوسی.
تبه شد بسی مردم و چارپای
یکی را نبد خنگ جنگی به جای.
فردوسی.
ز بس مردن مردم و چارپای
پیی را نبد بر زمین نیز جای.
فردوسی.
بدادی ز گنج آلت و چارپای
نماندی که پایش برفتی ز جای.
فردوسی.
به ره بر یکی نامور دید جای
بسی اندرو مردم و چارپای.
فردوسی.
درختان شده خشک و ویران سرای
همه مرز بی مردم و چارپای.
فردوسی.
کسی را کجا تخم یا چارپای
بهنگام ورزش نبودی بجای.
فردوسی.
مرا تخت و گنج است و هم چارپای
بدینسان بمانم سزاوار جای.
فردوسی.
همه هر چه دید اندرو چارپای
بیفکند و ز یشان بپرداخت جای.
فردوسی.
به ایران نمانم بر و بوم و جای
نه کاخ و نه ایوان و نه چارپای.
فردوسی.
ز خون چنان بی زبان چارپای
چه آمد بر آن مرد ناپاکرای.
فردوسی.
ستایش گرفتند بر رهنمای
فزایش گرفت از گیا چارپای.
فردوسی.
در و دشت گل بود و بام و سرای
جهان گشت پر سبزه و چارپای.
فردوسی.
ز ایوان و خرگاه و پرده سرای
همان خیمه و آخور و چارپای.
فردوسی.
با چنین چارپای لنگ بود
سوی هفت آسمان شدن دشوار.
سنائی.
در این چارسو چند سازیم جای
شکم چارسو کرده چون چارپای.
نظامی.
|| گوسپند و گاو:
مر او را ز دوشیدنی چارپای
ز هر یک هزار آمدندی بجای.
فردوسی.
ز هر گونه از مرغ و از چارپای
خورش کرد و آورد یک یک بجای.
فردوسی.
|| چارپایه ٔ تخت:
کعبه است حضرت او کز چارپای تختش
بیرون ز چارارکان، ارکان تازه بینی.
خاقانی.
بارکش
بارکش. [ک َ / ک ِ] (نف مرکب) آنکه بارهای گران بردارد. (آنندراج). حمل کننده ٔ بار. باربر. باربرنده. انسان یا حیوان و یا ماشین که بار حمل کند. باربردار. حمال. (مهذب الاسماء) (دهار) (دِمزن). حَمولَه. رَحول:
هنرپرور و راد و بخشنده گنج
از این تخمه [ساسانیان] هرگز نبد کس برنج
نهادند بر دشمنان باژ و ساو
بداندیشگان بارکش همچو گاو.
فردوسی.
میان زیر جوشن بسوزد همی
تن بارکش برفروزد همی.
فردوسی.
یکی نیزه ٔ بارکش برگرفت
بیفشرد ران ترگ بر سر گرفت.
فردوسی.
|| ستور بارکش. اسب بارکش، مقابل برنشست. سواری:
بیامد کمربسته گیو دلیر
یکی بارکش بادپایی بزیر.
فردوسی.
هزار اشتر بارکش بار کرد
تن آسان زید هر که زر خوار کرد.
فردوسی.
ده و دو هزار اشتر بارکش
عماری کش وگامزن شست وشش
که هرگز کس اندر جهان آن ندید
نه از پیرسر کاردانان شنید.
فردوسی.
کاروانی بیسراکم داد جمله بارکش
کاروانی دیگرم بخشید بختی جمله رنگ.
فرخی.
که کن و بارکش و کارکن و راه نورد
صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز.
منوچهری.
ز گاوان گردون کش و بارکش
خورش گونه گون بار صد بار شش.
اسدی (گرشاسب نامه).
به یک هفته در هفتصد بار شش
بد از پیش شه مردم بارکش.
اسدی (گرشاسب نامه).
هامون گذاری کوه فش، دل بر تحمل کرده خوش
تا روز هر شب بارکش، هر روز تا شب خارکن.
امیر معزی.
بهر چنین هودجی بارکشی دار دل
پیش چنین شاهدی پیشکشی ساز جان.
خاقانی.
هزار دگر بختی بارکش
همه بارهاشان خورشهای خوش.
نظامی.
خر این جایگه لنگ و تیمارکش
از آن به که پیش ملک بارکش.
سعدی (بوستان).
خری بارکش گفتش ای بی تمیز
ز جور فلک چند نالی تو نیز.
سعدی (بوستان).
|| آنکه غمخوارگی کسی کند و تحمل ایذا کند. (آنندراج). || بمجاز، متحمل درد و اندوه. صبور. شکیبا:
نهانی کس فرستادش که خوش باش
یکی هفته درین غم بارکش باش.
نظامی.
تازنده بعشق بارکش بود
چون گل به نسیم عشق خوش بود.
نظامی.
دل پادشاهان بود بارکش
چو بینند در گل خر خارکش.
سعدی (بوستان).
حرامست بر پادشه خواب خوش
که باشد ضعیف از قوی بارکش.
سعدی (بوستان).
تو بیکبار قوی حال کجا دریابی
که ضعیفان غمت بارکشان ستمند.
سعدی (بدایع).
|| مظلوم. (آنندراج). ستم کش. محنت کش. (دِمزن). || (اِ) طناب بزرگ. || صحنک بزرگ. (آنندراج) (دِمزن). || ظرف بزرگ. (دِمزن).
چارپای بند
چارپای بند. [ب َ] (اِ مرکب) کنایه از عناصر اربعه است که آدمی مجموعه ٔ آن است. (آنندراج):
با چنین چارپای بند بود
سوی هفت آسمان شدن دشوار.
سنائی.
فرهنگ عمید
کشندۀ بار، باربردار، باربر، باری،
ویژگی چهارپایی که توانایی حمل بار سنگین را دارد، قوی: اسب بارکش،
[قدیمی، مجاز] دارای صبر و تحمل در برابر مشکلات و مصائب، صبور،
[قدیمی، مجاز] غمزده، غمخوار، غصهدار: دل پادشاهان شود بارکش / چو بینند در گِل خر خارکش (سعدی۱: ۵۹)،
مترادف و متضاد زبان فارسی
باری،
(متضاد) سواری، باربر، غمگین، اندوهمند، اندوهگین
فرهنگ فارسی هوشیار
باربردار، حمل کننده بار
فرهنگ معین
باربردار، حمال، چهارپا یا ارابه یا اتومبیلی که بار برد. [خوانش: (کِ) (اِفا.)]
فارسی به عربی
شاحن، شاحنه، عربه
فارسی به آلمانی
Lastauto (m), Lastkraftwagen (m), Lastwagen (m), Waggon [noun]
واژه پیشنهادی
معادل ابجد
740