معنی پیه

پیه
معادل ابجد

پیه در معادل ابجد

پیه
  • 17
حل جدول

پیه در حل جدول

مترادف و متضاد زبان فارسی

پیه در مترادف و متضاد زبان فارسی

فرهنگ معین

پیه در فرهنگ معین

  • (یِ) (اِ. ) چربی، روغن، به ویژه چربی حیوانی. ، ~ چیزی را به تن مالیدن خود را برای تحمل امر ناگواری آماده کردن. توضیح بیشتر ...
لغت نامه دهخدا

پیه در لغت نامه دهخدا

  • پیه. (اِ) شحم. پِه ْ. وزد. پی. حمیش. چربوی گذاخته ٔ حیوان. چربوی گوسفند و دیگر جانوران. چیزی سپید که بر گوشت مانند روغن منجمد میباشد و آنرا به عرف چربی گویند. (غیاث). قسمی چربی که در بعض اعضاء حیوان است چون چربوی چادرپیه و چربوی روی کلیتین و غیره. عتق. ربح. رادفه. ضنط. قشم. قمه. سدین. کدنه. سعن. مراغ. مرعه. علکد. مکال. رعم. غیب. (منتهی الارب):
    گرگ را با میش کردن قهرمان باشد ز جهل
    گربه را با پیه کردن پاسبان باشد خطا. توضیح بیشتر ...
  • پیه. [پ َ ی َ / ی ِ] (اِ) آرد جو بریان کرده. پست جوبریان کرده. قاووت. قاووت که از آرد جو برشته کنند. نوعی قاووت که مازندرانیان از آرد جو بوداده کنند. توضیح بیشتر ...
  • پیه. [پ َ ی َ / ی ِ] (ص) تابع و پیرو. (برهان).

فرهنگ عمید

پیه در فرهنگ عمید

  • بافت چرب و سفیدرنگی که در بدن انسان و بعضی حیوانات تولید می‌شود،
    * پیه آوردن: (مصدر لازم)
    انباشته شدن چربی در عضوی از بدن،
    [مجاز] چاق شدن،
    * پیه چیزی را به تن (بدن) خود مالیدن: [عامیانه، مجاز] زحمت و سختی آن را پذیرفتن،
    * پیه قاوندی: [قدیمی] روغنی سفیدرنگ و سفت، مانند پیه که از دانه‌ای گرفته می‌شود، شحم قاوندی،
    * پیه گرفتن: (مصدر لازم) = * پیه آوردن. توضیح بیشتر ...
فارسی به انگلیسی

پیه در فارسی به انگلیسی

گویش مازندرانی

پیه در گویش مازندرانی

فرهنگ فارسی هوشیار

پیه در فرهنگ فارسی هوشیار

  • پی، چربی گوسفند ودیگر حیوانات، چیزی سپید که بر گوشت مانند روغن منجمد میباشد. توضیح بیشتر ...
بخش پیشنهاد معنی و ارسال نظرات
جهت پیشنهاد معنی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید از اینجا ثبت نام کنید