معنی پیمان قلب ها

حل جدول

پیمان قلب ها

اثری از خدیجه سیفی

فرهنگ عمید

پیمان

قول‌وقراری که کسی با کس دیگر بگذارد که بر طبق آن عمل کند، شرط،
قرارداد،
[قدیمی] عهد، بیعت،
* پیمان بستن: (مصدر لازم) عهد بستن و قول‌وقرار گذاشتن برای انجام دادن کاری،
* پیمان ساختن: (مصدر لازم) [قدیمی] = * پیمان بستن
* پیمان کردن: (مصدر لازم) [قدیمی] = * پیمان بستن
* پیمان گرفتن: (مصدر لازم) [قدیمی] عهد گرفتن، قول گرفتن،
* پیمان نهادن: (مصدر لازم) [قدیمی] = * پیمان بستن


قلب

[جمع: قُلُوب] (زیست‌شناسی) عضو عضلانی صنوبری‌شکل که در جانب چپ سینه بین ریه‌ها قرار گرفته و مانند تلمبه برای رساندن خون به تمام بدن در کار است، دل،
میان و وسط چیزی،
[قدیمی] سیم و زر ناسره،
(ادبی) = مقلوب
قسمت میانی لشکر، بین میمنه و میسره،
(اسم مصدر) برگردانیدن، وارو کردن، واژگون ساختن چیزی، دگرگون کردن،
* قلب زدن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
پول ناسره سکه زدن،
تقلب کردن،

فارسی به عربی

قلب

بدیل، تزییف، قلب، مزور، وسط

لغت نامه دهخدا

قلب

قلب. [ق َ] (اِخ) آبی است به حره ٔ بنی سلیم. (منتهی الارب).

قلب. [ق َ ل َ] (ع اِمص) برگشتن لب. (اقرب الموارد). برگشتگی لب. (منتهی الارب) (آنندراج).

قلب. [ق ُل ْ ل َ] (ع ص) حیله ساز ماهر در تقلب. (منتهی الارب). حیله گر بینا به زیرورو کردن کار: رجل حُوَّل ٌ قُلَّب ٌ و حُولی قلبی و حولی قلب. (اقرب الموارد). رجوع به قلبی شود.

قلب. [ق َ] (ع مص) بر دل کسی زدن. || پشت چیزی را به جانب شکم گردانیدن. || میرانیدن خدای کسی را. || برگردانیدن. || باژگونه گردانیدن. || بازگردانیدن مردمان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). گویند: قلب المعلم الصبیان، اذا صرفهم الی بیوتهم. (اقرب الموارد). || قلب نخله، بیرون کشیدن. (منتهی الارب). قلب النخله؛ نزع قلبها. (اقرب الموارد). || سرخ شدن غوره ٔ خرما. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || قلاب زده گردیدن شتر. (منتهی الارب):قلب البعیر (مجهولاً)، رسید او را بیماری قُلاب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || درون و بیرون چیزی را دیدن به خاطر خریدن آن. || بلند کردن ستورپزشک چهار دست و پای ستور را به خاطر نگریستن بدان. || با مقلب زمین را زیرورو کردن. || خشمگین شدن دیوانه. || آزمودن چیزی. (اقرب الموارد). || (اِ) خرد و دانش. (منتهی الارب) (آنندراج). گاهی بر عقل اطلاق میگردد، و از این باب است: ان فی ذلک لذکری لمن کان له قلب (قرآن 37/50)، ای عقل، او القی السمع و هو شهید. (اقرب الموارد). ج، قلوب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (ص) بی آمیغ از هر چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج): قلب کل شی ٔ؛ لبه و محضه و خالصه. جئتک بهذا الامر قلباً؛ ای محضاً. (اقرب الموارد). هو عربی قلب، او عربی محض و بحت است. مذکر و مؤنث و جمع و مفرد در آن یکسان است، و می توانی بگویی امراءه عربیه قلبه، و نیز میتوانی آن راتثنیه و جمع بیاوری. || (اِ) میانه ٔ لشکر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب): قلب الجیش، وسطه، و برای هر لشکری پنج جهت است: میسره، میمنه، مقدمه، ساقه، قلب. (اقرب الموارد). || پیه خرمابن، یا بهترین برگ آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قُلب و قِلب شود. || دل، یا اخص از آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و آن عضوی است صنوبری شکل و در طرف چپ سینه قرار دارد و در باطن آن تجویفی جایی است مجوف و دارای خون سیاه. (اقرب الموارد).عضوی معروف از اعضاء حیوان است و اول عضوی است که تکوّن می یابد بنابر قول و اصل و مبدء و معدن حرارت غریزی و روح حیوانی است و لهذا گرم ترین ِ همه ٔ اعضاست وآخرِ همه از حرکت میماند و سرد میگردد و گوشت آن بسیار صلب و بطی ءالهضم و اولی اجتناب از آن است مگر عندالضروره و بهترین آن دل حیوان کم سن جوان فربه صحیح المزاج است و بهترین از مواشی دل گوسفند و بز کم سن به صفات مذکوره و از طیور دل دجاج جوان فربه خالی از مرض و از قلوب طیور آبی احتراز آن است. طبیعت آن مطلقاً گرم و خشک و گرمی طیور زیاده از گرمی غیر آن و خشکی تری زیاده از اهلی و طیور آبی بسیار گرم تر از غیرآبی. خواص آن: مقوی دل و رافع خفقان و دیرهضم و ردی ٔالغذاء و مصلح آن مهرا پختن و مطنجن آن با شحم و روغن و با آبکامه و سرکه خوردن و با کباب رقیق به روغن کنجد و یا بادام و یا سرکه و انجدان و فلفل و زیره وصعتر و بالای آن سرکه و آبکامه آشامیدن، و نیکو غذایی است برای اصحاب کد و ریاضت. قطور و اکتحال خونابه که در هنگام کباب کردن از آن میچکد در رفع شبکوری مجرب دانسته اند. (مخزن الادویه) (تحفه ٔ حکیم مؤمن). عضو عضلانی مجوفی است که در قفسه ٔ سینه در قسمت میان سینه ٔ قدامی واقع است و بین دو ناحیه ٔ جنبی ریوی، در بالای حجاب حاجز و عقب استخوان جناغ سینه ٔ و جلو میان سینه و جلو میان سینه ٔ خلفی قرار دارد و به وسیله ٔ یک غلاف لیفی زلالی به نام برون شامه دل احاطه شده است. شکل و جهت قلب به شکل هرم مثلث القاعده، یا مخروطی است که رأس آن در جلو و پائین و چپ و قاعده اش در بالا و عقب و راست است. محور اطول قلب جهت قلب را نشان میدهد و برحسب شکل قفسه ٔ سینه وضع محور متفاوت است، اگر قفسه ٔ سینه باریک باشد محور بزرگ به خط قائم نزدیک میباشد و قلب از بالا به پائین کشیده شده است (قلب عمودی) و درصورتی که قفسه ٔ سینه پهن و وسیع باشد محور بزرگ به خط افقی نزدیک میگردد (قلب افقی). در سینه با ابعاد متوسط، قلب به طرف جلو و چپ و کمی به پائین تمایل دارد (قلب مایل) و با سطح افقی زاویه ٔ 40 درجه میسازد و قاعده ٔ آن به عقب وراست متوجه است و رأسش در جلو و چپ میباشد. بعضی اوقات که سینه تنگ و در جهت عمودی طویل است رأس قلب به حجاب حاجز نمیرسد و مثل شاقول در حفره ٔ سینه آویزان است. رنگ و صلابت: قلب قرمزرنگ و محکم است. وزن: وزن قلب نسبت به سن زیاد نمیشود. در سن بلوغ در مرد تقریباً 275 گرم تا 312 گرم است، ولی در زن از 260 تا286 گرم میباشد. ابعاد: طول آن در مرد 98 میلی متر وعرضش 105 میلی متر است. این ابعاد در زن کمتر است. ظرفیت: نسبت به حجم قلب متفاوت است، دهلیز راست 110 تا 185 و دهلیز چپ 100 تا 130 سانتی متر مکعب. بطن راست 160 تا 230 و بطن چپ 143 تا 212 سانتی متر مکعب. قلب راست تقریباً 270 و قلب چپ در حدود 243 سانتی متر مکعب ظرفیت دارد. حجم قلب بین 513 تا 757 سانتی متر مکعب است. وسایل ثبات و نگاهداری: قلب به وسیله ٔ عروق بزرگ در جای خود نگاهداری میشود، آئورتا و شاخه های عمده ای که به طرف گردن و اعضای بالا میفرستد عروق ریوی که قلب را به ریتین متصل میسازند. و وریدهای اجوف بخ خصوص اجوف تحتانی قلب را به قسمت خلفی و راست حجاب حاجز محکماً نگاه میدارد به قسمی که رأس قلب آزاد و قاعده اش ثابت و متصل است. به علاوه غلاف خارجی قلب توسط اتصالاتش به حجاب حاجز و ستون مهره و جناغ سینه و چینهای اتصالی به عروق بزرگ مهمترین وسیله ٔ نگاهداری قلب میباشد. معذلک قلب در حفره ٔ لیفی برون شامه آزاد است به جز قسمتهایی که شامه ٔ دل به عروق بزرگ قاعده متصل میشود، قلب به سهولت تا اندازه ای تحت تأثیر حجاب حاجز به بالا و پایین تغییر مکان میدهد. قلب و وسایل نگاهداری آن ممکن است بر اثر بیماری تماماً تغییر محل ووضع بدهد. تشکیلات خارجی قلب: چون قلب به شکل هرم مثلث القاعده است دارای سه سطح و سه کنار و یک قاعده و یک رأس میباشد. قلب از دو قسمت تشکیل شده است، قلب راست دارای خون وریدی و قلب چپ دارای خون شریانی است، هر یک از قلب های راست و چپ شامل دو حفره به نام دهلیز و بطن است. دهلیز راست در عقب بطن راست و دهلیز چپ در عقب بطن چپ قرار دارد. دهلیزها و بطن ها در سطح بیرونی قلب به وسیله ٔ شیارهای بین بطنی و بین دهلیزی و دهلیزی بطنی محدود میباشند. برای تفصیل بیشتر به «کالبدشکافی، تشریح عملی قفسه ٔ سینه، قلب و ریه » تألیف کیهانی مراجعه شود. || (اصطلاح عرفان) لطیفه ای است ربانی که به قلب جسمانی صنوبری شکل که در طرف چپ سینه است تعلق دارد. این لطیفه عبارت است از حقیقت انسان و حکیم آن را نفس ناطقه مینامد و روح باطن آن و نفس حیوانی مَرکب آن است و همین قلب است که ادراک و علم دارد و مخاطب و معاتب است. (از تعریفات). تهانوی آرد: لطیفه ای است ربانی روحانی که به قلب جسمانی ارتباط و تعلق دارد مانند ارتباط اعراض به اجسام و صفات به موصوفات، و آن حقیقت انسان است، و هر کجا در قرآن یا سنت از قلب نام برده شده مراد همین معنی است، و گاهی قلب اطلاق شود و نفس یا روح یا عقل اراده گردد ولی معنی اصلی قلب همان است که ذکر شد و معانی دیگر مجازی است. و در شرح فصوص جامی آمده است: قلب حقیقتی است جامع بین حقایق جسمانی و قوای مزاجی و بین حقایق روحانی و خصایص نفسانی. و در کشف اللغات آمده: قلب در اصطلاح متصوفه جوهر نورانی مجرد است و متوسطمیان روح و نفس و به این جوهر تحقّق می یابد انسانیت و حکماء این جوهر را نفس ناطقه نامند و نفس حیوانیه را مَرکب او میخوانند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اِمص) (اصطلاح صرف) تبدیل حروف عله یعنی واو و یاء است به الف. و نیز قلب در نظر صرفیان به تقدیم یکی از حروف کلمه بر حرفی دیگر اطلاق میگردد و این را قلب مکانی خوانند، چون آرام که در اصل ارآم بوده است چنانکه در شافیه و شرح رضی آمده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح معانی) قرار دادن یکی از اجزاء کلام است به جای دیگری و دیگری رابه جای آن، و آن بر دو قسم است، یکی آنکه باعث بر اعتبار آن جهت لفظی باشد چنانکه صحت لفظ متوقف بر آن بوده باشد و معنی تابع لفظ، یعنی معنی ترکیب قلبی، معنی ترکیب غیرقلبی باشد و این در جایی است که آنچه به جای مبتداست نکره و آنچه به جای خبر است معرفه باشد، چون: ان اول بیت وضع للناس للذی ببکه. (قرآن 96/3). دوم آنکه باعث بر اعتبار آن جهت معنوی باشد از آن جهت که صحت معنی متوقف بر آن است و معنی تابع لفظ باشدیعنی معنی این لفظ در ترکیب قلبی معنی ترکیب غیرقلبی است، چون: ادخلت القلنسوه فی الرأس و الخاتم فی الاصبع و نحو عرضت الناقه علی الحوض، که معنی آن عرضت الحوض علی الناقه است. سکاکی گوید: قلب، مطلقاً پذیرفته است و موجب زیبائی و ملاحت کلام گردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || در شریعت عبارت از عدم حکم است به علت عدم دلیل و مراد از آن [ظ: عدم] ثبوت حکم بدون علت است. (ازتعریفات). || در اصطلاح، آوردن الفاظی است که چون بعضی از حروف یا تمام آن را برگردانند همان لفظ و یا لفظ دیگر حاصل شود، مثلاً از قلب درد و تخت و کاواک و شاباش و داد و موم همان الفاظ حاصل گردد: همه دانند که هرچه هست قلب توان کرد مگر داد که هرگزقلب نگردد. (آنندراج):
رفیق جهل پردازان ز وضع خود زبون گردد
رقم گر موم را واژون کنی واژون نمیگردد.
محمدعلی راسخ (از آنندراج).
و گاه از قلب لفظ، لفظی دیگر حاصل گردد. (آنندراج):
موش چون منقلب شود شوم است
شومی او بکرده سرجایی.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
و گاه از قلب کلمه ٔ مرکب، همان کلمه به دست آید، چون: دام علاءالعماد، و گاه کلمه ٔ دیگری حاصل گردد. (آنندراج):
اقبال را بقا نبود دل بر او منه
عمری که در غرور گذاری هبا بود
ور نیست باورت ز من این نکته ای شنو
اقبال را چو قلب کنی لابقا بود.
امیرخسرو (از آنندراج).
و بالجمله صفت قلب بر سه قسم است: یکی مقلوب کل و آن چنان است الفاظی که در بیتی یا فقره ای واقع شود که هر کدام قلب هم باشد. (آنندراج):
مرگ کان است دست تو به کرم
مرد تو نیست کان به بذل درم.
در مصرع اول مرگ و کرم، و در مصرع دوم مرد و درم از الفاظ موصوف است. دوم قلب مستوی، بیتی یا مصرعی یا عبارت یا نثری باشد که چون از آخر قلب کنند همان ترکیب حاصل شود، کقوله تعالی: ربک فکبر. (قرآن 3/74). مثال آنچه در مصرع باشد:
شکّر بترازوی وزارت برکش
شو همره بلبل بلب هر مهوش.
مستوفی (از آنندراج).
مثال قلب مستوی در بیت شاعری:
رامش مرد گنج باری و قوت
تو قوی را بجنگ در مشمار.
مثال قلب مستوی در غزل:
آرام برای حور دارم یارا
زین شوخ مراد ما دمی مرگ روا
امشب می و کنجی و همه شب همره
خوش ناز منی بلا مجو مرگ مرا
آیم بر حرب زور ای مه ناخوش
شو خانه میا روز بر حرب میا
آرم کرم و جمال بینم زآن شوخ
هر مه بشیم هیچ نگویم بشما
آور که می مدام دارم خوش نیز
آرای مراد روح یا رب ما را.
مثال قلب مستوی در نثر: یفیض سوسی سوس ضیفی. (اعجاز خسروی). سوس به دو سین مهمله و واو معروف، طبع است. صنعت قلب مستوی اصعب و الطف اقسام قلب است. سوم قلب بعض، آن کلمه ٔ چندی است که به قلب هر یک به تقدیم و تأخیر حروف الفاظ دیگر خیزد، چنانکه: رشک و شکر و لعب و بلع و طالب و بطال و این اَدون انواع است چندان لطفی ندارد. و بعضی برای آن نوع چهارم هم نوشته و آن را قلب مجنح نامیده اند. اول قسم از اقسام قلب مجنح آن است که دو لفظ بسیط در طرف کلام واقع شود که از قلب آن لفظ دیگر بهم رسد و آن را معکوس نامند و این بر دو وجه یافته شد. ساکت و ناطق، ساکت آنکه الفاظ موصوف مقلوب یکدیگر باشد قرینه ٔ قلب ظاهر نبود چنانکه شاعری گوید:
امروز ز لطف خواجه باری
من بنده همه مراد دارم.
مراد دارم مقلوب یکدیگر است و قرینه ٔ قلب که مراد از ایما به آن است ظاهر نیست. ناطق آنکه قرینه ٔ قلب ظاهر باشد و آن بر دو گونه است، صریح و کنایه. مثال ناطق صریح:
نا منت ابنای زمان دیده روان خواست
قلب درم از واهب جان قلب کرم را.
مثال ناطق به کنایه:
من بنده ز تو مراد دارم
این طرفه که باژگونه گفتم.
واله هروی (از آنندراج).
لفظ باژگونه قرینه ٔ قلب است اگر چنین نگوئیم مدح به قدح کشد از مقوله ٔ محتمل الضدین باشد. قسمی دیگر مقلوب لفظ پارسی لفظ هندی برآید و قرینه قلب حاکی بود مثال:
دوش گفتم هندوان شب را همی گویند تار
راست است این گرچه ای جان بازگونه دانیش
لفظ بازگونه حاکی قلب است.
و تار را چون برگردانند رات شود و آن در هندی شب است. (آنندراج از مطلع السعدین).
- قلب ُالشّتاء، قلب شتا، آتش. (آنندراج): و صیرفی طبع در رغبت قلب الشتاء هر ساعت این ابیات میخواند. (مرزبان نامه باب 4).
- قلب عنقا، اقنع که معنی آن قانعتر است. (آنندراج).
- قلب غم، مغ آتش پرست. (آنندراج از مؤیدالفضلاء).
- قلب یم، می را گویند. (آنندراج).

قلب. [ق َ] (اِخ) شهری است در اندلس. رجوع به اسپانی و اسپانیا و نخبهالدهر دمشقی ص 245 شود.

قلب. [ق ُ ل ُ] (ع اِ) ج ِ قلیب، به معنی چاه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قلیب شود.

قلب.[ق ِ] (ع اِ) پیه خرمابن، یا بهترین برگ آن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قُلب و قَلب شود.

قلب. [ق ُ] (ع اِ) دستیانه و دست برنجن زنان. (منتهی الارب). دست برنجن زن برنتافته، و گفته اند آنچه از آن مفتول باشد از یک طاق نه دو طاق، و گفته اند استعاره است از قلب نخله (پیه خرمابن) به خاطر سپیدی آن، و گفته اند مبنی برعکس است. و در اساس آمده است: فی یدهاقلب فضه؛ یعنی دست برنجنی که در سفیدی پیه خرمابن راماند. (اقرب الموارد). || پیه خرمابن، یابهترین برگ آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و این مثلثهالقاف است. (اقرب الموارد). || مار سپید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || (ص) خالص نسب: رجل قلب. (اقرب الموارد). || (اِ) ج ِ قلیب، به معنی چاه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قلیب شود. || نباتی است برگش شبیه به برگ زیتون و از آن عریضتر و بلندی او به قدر ذرعی و زیاده از آن و شاخه های او باریک شبیه به اذخر، در اطراف شاخه ها چیزی شبیه به ساق میروید و منقسم به دو قسم میشود و بر او برگهای ریزه میباشد و مابین آن برگها دانه ٔ او میروید صلب و مستدیر و سیاه و باخشونت شبیه به سنگ ریزه و منبتش کوهها و زمینهای درشت است، در سیُم گرم و خشک و جهت سرفه ٔ ضیق النفس و اسهال و با شراب سفید جهت اخراج سنگ گرده و مثانه و احتباس بول نافع و ضماد او رافع بواسیر و قدر شربتش تا دو درهم است و به غایت مضعف باه و مصلحش حب الصنوبر است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). و رجوع به مخزن الادویه شود.


پیمان

پیمان. [پ َ / پ ِ] (اِ) از پهلوی پَتْمان و اوستائی پَتی مان َ بمعنی پیمودن و اندازه گرفتن. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). عهد. (منتهی الارب) (برهان). قرارداد و معاهده و عهد. (فرهنگ نظام). ال [اِ ل ل]؛ حلف. میثاق. (تفلیسی) (دهار). شریطه. (لغت ابوالفضل بیهقی). شرط. (مجمل اللغه). بیعه. خفاره. خفره. (منتهی الارب). عهد که در عرف آنرا قول و قرار گویند. (غیاث). سوگند. ذمه. (دستور اللغه). عقد. (منتهی الارب). وثاق. سوگند و سر گفتار ایستادن. موثق. (مهذب الاسماء). الزام. زینهار. حَلس. حِلس. ایلاف. بند. فیمان. رِباب. رِبابه. ودیع. وصر. (منتهی الارب). صاحب آنندراج آرد: پیمان در اصل قرار کردن و عهد بستن است بر امری و در عرف عبارت از دست بر دست دادن برای یاد داشتن انعقاد امری که بین الطرفین مقرر شود:
ترارفت باید بفرمان من
نباید گذشتن ز پیمان من.
فردوسی.
بپیوستگی بر گوا ساختند
چو زین شرط و پیمان بپرداختند.
فردوسی.
زمین هفت کشور بفرمان تست
دد و دام و مردم بپیمان تست.
فردوسی.
ز پیمان نگردند ایرانیان
ازین در کنون نیست بیم زیان.
فردوسی.
کسی کوز پیمان من بگذرد
بپیچد ز آیین و راه خرد.
فردوسی.
ز پیمان بگردند و از راستی
گرامی شود کژی و کاستی.
فردوسی.
بدو گفت پیمانت خواهم نخست
پس آنگه سخن بر گشایم درست.
فردوسی.
نخستین به پیمان مرا شاد کن
ز سوگند شاهان یکی یاد کن.
فردوسی.
بپیچد کسی سر ز فرمان او
نیارد گذشتن ز پیمان او.
فردوسی.
پر از عهد و پیمان و سوگندها
ز هر گونه ای لابه و پندها.
فردوسی.
به پیمان سپارم سپاهی ترا
نمایم سوی داد راهی ترا.
فردوسی.
شتردار باید که هم زین شمار
به پیمان کندرای قنوج بار.
فردوسی.
سیاوش اگر سر ز فرمان من
بپیچد نیاید بپیمان من.
فردوسی.
بماند ز پیوند پیمان ما
ز یزدان چنین است فرمان ما.
فردوسی.
چو خاقان برد راه و فرمان من
خرد را نپیچد ز پیمان من.
فردوسی.
مپیچید سرها ز فرمان اوی
مگیرید دوری ز پیمان اوی.
فردوسی.
جهان سربسر پیش فرمان تست
به هر کشوری باژو پیمان تست.
فردوسی.
بزرگی و خردی به پیمان اوست
همه بودنی زیر فرمان اوست.
فردوسی.
که او سر نیارد به پیمان تو
نه هرگز درآید بفرمان تو.
فردوسی.
نیایم برون من ز فرمان تو
نگارم ابر دیده پیمان تو.
فردوسی.
برادرم رستم ز فرمان اوی
شکستست هم دل ز پیمان اوی.
فردوسی.
به پیمان جدا کرد ازو حنجرا
بچربی کشیدش ببند اندرا.
فردوسی.
چو آن نامه برخواند خاقان چین
ز پیمان بخندید و از به گزین.
فردوسی.
به پیمان که خواند براو آفرین
بکوشد که آباد داد زمین.
فردوسی.
به پیمان که کاوس کی با سران
بر رستم آرد زهاماوران.
فردوسی.
به پیمان سپارم سپاهی ترا
نمایم سوی داد راهی ترا.
فردوسی.
به پیمان که از شهر هاماوران
سپهبد دهد باژو ساوگران.
فردوسی.
ز شاهی مرا نام تاجست و تخت
ترا مهر و پیمان و فرمان و بخت.
فردوسی.
بپیمان که چیزی نخواهی ز من
ندارم بمرگ آبچین و کفن.
فردوسی.
بفرمای فرمان که فرمان تراست
همه بندگانیم و پیمان تراست.
فردوسی.
که گیتی سراسر بفرمان تست
سر سرکشان زیر پیمان تست.
فردوسی.
بدو گفت اگر بگذری زین سخن
بتابی ز سوگند و پیمان من.
فردوسی.
بخشکی و بر آب فرمان تراست
همه بندگانیم و پیمان تراست.
فردوسی.
همه ترک و چین زیر فرمان تو
رسیده بهر جای پیمان تو.
فردوسی.
نپیچند کس سر ز فرمان او
نیارد گذشتن ز پیمان او.
فردوسی.
شهان گفته ٔ خود بجای آورند
ز عهد و ز پیمان خود نگذرند.
به پیمان که از هر دورویه سپاه
بیاری نیاید کسی کینه خواه.
فردوسی.
همی محضر ما بپیمان تو
بدرد بپیچد ز فرمان تو.
فردوسی.
که فرمان داراست فرمان تو
نپیچد کسی سر ز پیمان تو.
فردوسی.
بسوگند پیمانت خواهم یکی
کز آن نگذری جاودان اندکی.
فردوسی.
به پیمانی که چون یک مه برآید
ترا این روز بدخوئی سرآید.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
پیمانی است که به هر یک از بنده های خدا بسته شده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). به آن طریق که باز گردم از راهی که به آن راه میرود کسی که زبون نمیگیرد امانت را و باز نمی دارد او را هیچ چیز از پیمانهای بسته... ایمان نیاورده ام بقرآن بزرگ. (تاریخ بیهقی ص 318).
بگفت این و آن خط و پیمان بداد
ببوسید و پیش سپهبد نهاد.
اسدی.
چه رفتن ز پیمان چه گشتن ز دین
که این هر دو به ز آسمان و زمین.
اسدی.
ز سوگند و پیمان نگر نگذری
گه داوری راه کژ نسپری.
اسدی.
چنان بود پیمانش با ماهروی
که جفت آن گزیند که بپسندد اوی.
اسدی.
نگر که تان نکند غره عهد و پیمانش
که او وفا نکند هیچ عهد و پیمان را.
ناصرخسرو.
چنین بوده ست پیمان پیمبر
در آن معدن که منبر کرد پالان.
ناصرخسرو.
جهانا عهد با من کی چنین بستی
نیاری یاد از آن پیمان که کردستی.
ناصرخسرو.
پس از خطبه ٔ غدیر خم شنیدی
علی او را ولی باشد بپیمان.
ناصرخسرو.
چرا چون مرد را ناگه پلنگ او را کند خسته
ز موشش می نگه دارند این پیمان که بردارد.
ناصرخسرو.
گر بترسی همی از آتش دوزخ بگریز
سوی پیمانش که پیمانش از آتش سپر است.
ناصرخسرو.
دولت و پیروزی وفتح و ظفر هر ساعتی
با تو سازند ای ملک میثاق و پیمان دگر.
سوزنی.
رفت زی کعبه که آرد کعبه را زی تو شفیع
تاش بپذیری که او هم با تو پیمان تازه کرد.
خاقانی.
جان بخش ابوالمظفر شاه اخستان که هر دم
با عهد او بقا را پیمان تازه بینی.
خاقانی.
دلا با عشق پیمان تازه گردان
برات عشق بر جان تازه گردان.
خاقانی.
جانها در آرزوی تو می بگسلد ز هم
چون گویمت که بسته ٔ پیمان کیستی.
خاقانی.
پیمان مهر بسته هم در زمان شکسته
پیوند وصل داده هم بر اثر بریده.
خاقانی.
ز اهل جهان کس نماند بلکه جهان بس نماند
پای خرد درگذار از سر پیمان او.
خاقانی.
شرطی کز اول داشتی با عشق خوبان تازه کن
با یوسفان گرگ آشتی پیش آر و پیمان تازه کن.
خاقانی.
بشهزاده بسپرد فرزند را
بپیمان در افزود سوگند را.
نظامی.
براین عهدشان رفت پیمان بسی
که در بیوفائی نکوشدکسی.
نظامی.
خود مرا فرمان کجا باشد و لیک
کج مکن چون زلف خود پیمان من.
عطار.
در تو پیمان نیست صد عاشق به مرد
تا تو رای عهد و پیمان میزنی.
عطار.
با اینهمه کو قند تو، کو عهد و کو سوگند تو
چون بوریا بر می شکن، ای خویش و ای پیمان من.
مولوی.
سست پیمانا چرا کردی خلاف عقل و رای
صلح با دشمن، اگر بادوستانت جنگ نیست.
سعدی.
ای سخت جفای سست پیمان
رفتی و چنین برفت تقدیر.
سعدی.
نه رفیق مهربانست و حریف سست پیمان
که بروز تیرباران سپر بلا نباشد.
سعدی.
نه یاری سست پیمان است سعدی
که در سختی کند یاری فراموش.
سعدی.
زهی اندک وفا و سست پیمان
که آن سنگین دل نامهربان است.
سعدی.
فراقت سخت می آید ولیکن صبر می باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم.
سعدی.
سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی
آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی.
سعدی.
ای سخت کمان سست پیمان
این بود وفای عهد اصحاب.
سعدی.
وفا در که جوید چو پیمان گسیخت
خراج از که خواهد چو دهقان گریخت.
سعدی.
زلیخا دو دستش ببوسید و پای
که ای سست پیمان و سرکش درآی.
سعدی.
مرا به دور لب دوست هست پیمانی
که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه.
حافظ.
اهل الذمه، مردم با عهد و پیمان. تخاوذ؛ با هم عهد و پیمان بستن. (منتهی الارب). وفا؛ پیمان نگاه داشتن. (زوزنی). رجل جذامر؛ مرد بسیارشکننده ٔ پیمان. تعهد؛ تازه کردن پیمان. (منتهی الارب). تعاهد، معاهده؛ با هم پیمان کردن.
- از پیمان گشتن یا بر گشتن، نقض عهد کردن.
- از سر پیمان رفتن، نقض عهد کردن:
در ازل بست دلم را سر زلفت پیوند
تا ابد سرنکشد وز سر پیمان نرود.
حافظ.
- پیمان بسر بردن، وفای به عهد کردن:
موفق شد ترا توفیق تا پیمان بسر بردی
بتخت پادشاهی بر نهادی بر سرش افسر.
ظهوری.
- پیمان ِ درست، عهد استوار:
ناید ز دل شکسته پیمان درست.
رونی.
- درست پیمان، درست عهد:
با پشت و دل شکسته آمد
در خدمت تو درست پیمان.
خاقانی.
اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش
حریف حجره و گرمابه و گلستان باش.
حافظ.
- دست به پیمان، متعهد:
من به همت نه به آمال زیم
با امل دست به پیمان چه کنم.
خاقانی.
- دست به پیمان با کسی...، متعاهد با او، دست پیمان.
- دست به پیمان دادن، متعهد شدن، به ذمه گرفتن، عهد کردن:
با هیچ دوست دست بپیمان نمیدهی
درد مرا ببوسی پایان نمیدهی.
خاقانی.
- سخت پیمان، که پیمان و عهد استوار دارد:
دوستان سخت پیمان را ز دشمن باک نیست
شرط یار آنست کز پیوند یارش نگسلد.
سعدی.
- سست پیمان، که عهد نااستوار دارد:
مسلمند حریفان به سست پیمانی.
وطواط.
کزین آمدن شه پشیمان شده ست
ز سختی کشی سست پیمان شده ست.
نظامی.
و نیز رجوع به شواهد ذیل کلمه ٔ پیمان شود. || نذر. (منتهی الارب). شرط. (برهان). (تاج المصادر بیهقی). شریطه. (لغت ابوالفضل بیهقی). آنچه بر آن شرط کرده اند. گرو:
کنون چون گرو برد پیمان وراست
چه خواهم زمان زو که فرمان وراست.
اسدی.
|| عهدنامه ای که میان دو یا چند تن و دو یا چندین دولت بسته شود و فرهنگستان این کلمه را بجای پاکت برگزیده است. (لغات مصوب فرهنگستان ایران). || خویش و پیوند. (برهان). || این کلمه در زرع و پیمان کردن، بمعنی پیمودن است.

عربی به فارسی

قلب

قلب , سینه , اغوش , مرکز , دل و جرات , رشادت , مغز درخت , عاطفه , لب کلا م , جوهر , دل دادن , جرات دادن , تشجیع کردن , بدل گرفتن

فرهنگ فارسی هوشیار

قلب

دل، عضو صنوبری شکل که در جانب چپ سینه بین ریه ها قرار گرفته و مانند تلمبه بتمام بدن خون را میرساند

معادل ابجد

پیمان قلب ها

241

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری