معنی پیله

پیله
معادل ابجد

پیله در معادل ابجد

پیله
  • 47
حل جدول

پیله در حل جدول

  • آزار و تعرض مخلوط با لجوجت.
  • آزار و تعرض مخلوط با لجوجت
  • چرک و ورمی که در بن دندان پدید آید
مترادف و متضاد زبان فارسی

پیله در مترادف و متضاد زبان فارسی

  • ابریشم، کرم‌ابریشم، آماس، ورم، اصرار، تاکید، توبره، خریطه، طبله، عطردان، تعرض، عداوت، کینه، حقه، کلک، نادرستی، نیرنگ، دارو، دوا، تنش، تنیدن. توضیح بیشتر ...
فرهنگ معین

پیله در فرهنگ معین

  • محفظه ای که کرم ابریشم و بعضی حشرات دیگر با لعاب دهان خود، دور خود درست می کنند و پس از طی کردن دوره د گردیسی و بالغ شدن، از آن خارج می شوند. [خوانش: (لِ) (اِ. )]. توضیح بیشتر ...
  • چرک و ورم کردن پای دندان، آبسه، جوش مانندی که در پلک چشم بوجود می آید. [خوانش: (~. ) (اِ. )]. توضیح بیشتر ...
  • (~.) (اِ.) (عا.) کینه، عداوت.
  • (~.) (اِ.) دارو، دوا.
لغت نامه دهخدا

پیله در لغت نامه دهخدا

  • پیله. [ل َ / ل ِ] (اِ) البیهن. (نشوءاللغه ص 94). نسترن.

  • پیله. [ل َ / ل ِ] (اِ) محفظه ٔ ابریشمین کرم ابریشم. ماده ای که کرم ابریشم از لعاب دهن دور خود می تند و در ساخت ابریشم بکار می آید. (فرهنگ نظام). بادامه. آن بادامچه بود که ابریشم ازاو گیرند. (لغت نامه ٔ اسدی). اصل ابریشم و غوزه ٔ ابریشم که کرم تنیده باشد. (برهان). غوزه ٔ ابریشم و کج. صلجه. شرنق. شرنقه. اصل ابریشم. (صحاح الفرس). فیلق. (دهار). فیله. پله. بیله. کناغ. نوغان. ابریشمی که کرم آنرا برگرد خود مثل بادام بتند. توضیح بیشتر ...
  • پیله. [ل َ / ل ِ] (اِخ) دهی از دهستان سرشیو بخش مریوان شهرستان سنندج واقع در 8 هزارگزی شمال خاوری دژ شاهپور و 5 هزارگزی شمال راه سنندج. کوهستان، سردسیر. دارای 80 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری و راه آنجا مالروست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5). توضیح بیشتر ...
فرهنگ عمید

پیله در فرهنگ عمید

  • پردۀ نازکی که کرم ابریشم از لعاب دهن خود به دور خود می‌تند و در میان آن محصور می‌شود. پیله‌ها را به‌ ترتیب مخصوصی گرم می‌کنند و می‌ریسند تا ابریشم به‌ دست آید،. توضیح بیشتر ...
  • چرک و ورم که در پای دندان پیدا شود، آبسه،
    * پیله کردن: (مصدر لازم) (پزشکی) ورم کردن لثه، چرک و ورم کردن پای دندان،. توضیح بیشتر ...
  • پافشاری و اصرار در کاری به طوری که ایجاد دردسر و مزاحمت کند،
    * پیله کردن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] دربارۀ مطلبی بیش از حد سماجت و پافشاری کردن، اصرار کردن،. توضیح بیشتر ...
فارسی به انگلیسی

پیله در فارسی به انگلیسی

فارسی به عربی

پیله در فارسی به عربی

گویش مازندرانی

پیله در گویش مازندرانی

  • زیر بغل، اطراف دامن
  • میوه ی درخت کرات، لیفه ی چادری که زنان به کمر بندند و برخی. توضیح بیشتر ...
  • تاول
  • بزرگ
  • صاف، بدون درخت، پلک، پیله ی شلوار
فرهنگ فارسی هوشیار

پیله در فرهنگ فارسی هوشیار

  • محفظه ابریشمین کرم ابریشم
فرهنگ عوامانه

پیله در فرهنگ عوامانه

  • به معنی آزار و تعرض مخلوط با لجوجت باشد چنان که گویند فلانی بنای پیله را گذاشت یا پیله اش گرفت به فلانی. توضیح بیشتر ...
بخش پیشنهاد معنی و ارسال نظرات
جهت پیشنهاد معنی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید از اینجا ثبت نام کنید