معنی پیر امید

حل جدول

پیر امید

هرم


امید

آرزو، چشم داشت

فرهنگ عمید

امید

آرزوی روی دادن امری همراه با انتظار تحقق آن، چشمداشت،
* امید بستن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) خواهان چیزی یا کسی شدن،
* امید داشتن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) امیدوار بودن، انتظار داشتن،


پیر

کهن‌سال، سال‌خورده، کلان‌سال،
(اسم) (تصوف) مرشد، رهبر، پیر طریقت،
* پیر جادو: [قدیمی] آن‌که عمر خود را در ساحری گذرانیده، جادوگر پیر،
* پیر خرابات: (تصوف) [قدیمی، مجاز]
آن‌که خرابات را اداره کند، پیر می‌فروش،
انسان کامل و رهبر، مرشد و راهنمای تصوف، مرشد کامل که مریدان را به راه فقر و تصوف رهبری کند: به فریادم رس ای پیر خرابات / به یک جرعه جوانم کن که پیرم (حافظ: ۶۶۲)، بندۀ پیر خراباتم که لطفش دائم است / ورنه لطف شیخ و واعظ گاه هست و گاه نیست (حافظ: ۱۶۰)،
* پیر خِرَد: [قدیمی، مجاز] عقل‌ کل، فرد کامل، مرد دانا و عاقل،
* پیر دوتا: [قدیمی] پیری که پشتش خمیده باشد، پیر خمیده‌پشت،
* پیر دومو: ‹پیر دوموی›
پیری که موهایش سفیدوسیاه باشد،
[قدیمی، مجاز] دنیا،
[قدیمی، مجاز] روز و شب: پیر دومویی که شب و روز توست / روز جوانی ادب‌آموز توست (نظامی۱: ۴۹)،
* پیر دهقان:
دهقان پیر، دهقان سال‌خورده،
[قدیمی، مجاز] شراب انگوری کهنه،
* پیر دِیر: (تصوف) [قدیمی، مجاز]
راهب پیر،
شیخ و مرشد کامل،
رهبر، پیشوا،
شخص بسیارآزموده و باتجربه: مغان را خبر کرد و پیران دیر / ندیدم در آن انجمن روی خیر (سعدی۱: ۱۷۸)،
* پیر زر: [قدیمی] پیر کهن‌سال، پیر فرتوت،
* پیر سالخورد: [مجاز] شراب کهنه،
* پیر سالخورده: [مجاز] = پیر سالخورد
* پیر طریقت: (تصوف) رهبری که مریدان را به راه فقر و تصوف رهبری کند، شیخ، مرشد،
* پیر کنعان: [مجاز] یعقوب پیغمبر،
* پیر کهن: [قدیمی] پیر کهن‌سال، پیر کلان‌سال، سال‌خورده،
* پیر مُغان: [قدیمی، مجاز]
رئیس و بزرگ مُغان،
پیر میکده،
(تصوف) انسان کامل و رهبر روحانی: زآن روز بر دلم در معنی گشوده شد / کز ساکنان درگه پیر مغان شدم (حافظ: ۶۴۴)،
* پیر میخانه: [قدیمی، مجاز]
پیر می‌فروش، پیر طریقت،
(تصوف) مرشد و راهنما، قطب،
* پیر میکده: [قدیمی، مجاز] = * پیر میخانه

لغت نامه دهخدا

امید

امید. [اُ / اُم ْ می] (اِ) در پهلوی، اُمِت. در پازند، اُمِذ. (از حاشیه ٔ برهان قاطعچ معین). آرزو. (حاشیه ٔ برهان قاطع) (ناظم الاطباء).رجاء. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). رجو. رجاوه. مهه. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). مرجاه. (منتهی الارب). امل. امله. ترجی. ارتجاء. ترجیه. آرمان. (از یادداشتهای مؤلف):
بامّید تاج از پدر چشم داشت
پدر زین سخن بر پسر خشم داشت.
فردوسی.
بر افروخت رودابه را دل ز مهر
بامّید آن تا ببیندْش چهر.
فردوسی.
بنالید و سر سوی خورشید کرد
بیزدان دلش پر ز امّید کرد.
فردوسی.
امیدم چنانست کز کردگار
نباشی جز از شاد و به روزگار.
فردوسی.
از لب تو مر مرا هزار امید است
وز سر زلفت مرا هزار زلیفن.
عنصری.
همه بر امید اعتماد مکنید چنانکه دست از کار کردن بکشید. (تاریخ بیهقی).
هر امّید را کار ناید ببرگ
بس امّید کانجام آن هست مرگ.
اسدی.
پناه روانست دین از نهاد
کلید بهشت و ترازوی داد...
ز دیو ایمنی وز فرشته نوید
ز دوزخ گذار و بفردوس امید.
اسدی.
یکی نهاده بُوَد گوش بر امید سرود
یکی چشیده بُوَد داغ بر امید کباب.
قطران.
ز بهر نعمت دنیا که خاک بر سر آن
باین امید که گفتم بسیت باید بود.
ناصرخسرو.
بهاران بر امّید میوه ٔ خزانی
زمستان بر امّید سبزه ٔ بهاری.
ناصرخسرو.
آنرا که بر امّید آن جهان نیست
این تیره جهان شهره بوستان است.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 192).
مرا ای پسر عمر کوتاه کرد
فراخی امید و درازی امل.
ناصرخسرو.
و در این امید پیر گشت. (مجمل التواریخ و القصص). بر درگاه ملک مقیم شده ام و آنرا قبله ٔ حاجات و مقصد امید ساخته. (کلیله و دمنه).
مرا وصال نباید همان امید خوش است
نه هرکه رفت رسید و نه هرکه کشت درود.
سنایی.
که دایم چو دارای با اعتمید
شتابد سویم چون بمقصد امید.
اثیر اخسیکتی.
نقش امّید چون تواند بست
قلمی کزدلم شکسته تر است ؟
خاقانی.
تا چند نان ونان که زبانم بریده باد
کآب امید بود امید عطای نان.
خاقانی.
بر در امّیدشان قفلی از فقل حسبی زده
تا ز دندانه کلیدش سین سبحان دیده اند.
خاقانی.
بیاد ماه با شبرنگ می ساخت
بامّید گهر با سنگ می ساخت.
نظامی.
بر امّید رخ چون آفتابت
چو سایه می گذارم روزگاری.
عطار.
خوش است درد که باشد امید درمانش
درازنیست بیابان که هست پایانش.
سعدی.
خار تا کی، لاله ای در باغ امّیدم نشان
زخم تا کی، مرهمی بر جان دردآگین من.
سعدی.
یاری بدست کن که بامّید راحتش
واجب بود که صبر کنی برجراحتش.
سعدی.
بامّید بیشی نداد و نخورد.
(بوستان).
چو کم را نخوردی بامّید بیش
کمت نیز ترسم گریزد ز پیش.
امیرخسرو.
عدوش اگر ز درخت امید می طلبد
بود ز ساحت او رجعتش بخف چنین.
ابن یمین.
کسی یافت عزت که بگسست امید
رجاپیشه ناچار ذلت کشید.
شرف الدین علی یزدی.
الهی غنچه ٔ امّید بگشای
گلی از روضه ٔ جاوید بنمای.
جامی.
یا مرا در امیدوعده ٔ تو
صبر ایوب و عمر نوح دهد.
گلخنی قمی.
ببازوی دل زور غم می برم
که زنجیر امّید در هم درم.
ظهوری (از آنندراج).
|| چشم داشت. انتظار. توقع. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). چشم داشت و انتظار و نگرانی و توقع. (ناظم الاطباء). بیوس. برمو. پرمو. پرمور. پرموز. (از یادداشتهای مؤلف). انتظار برای چیزهای خوب. توقع و چشم نیکی از مردم و از هر چیزی داشتن. مقابل بیم که انتظار شر است:
شوم پیش او گر پذیرد نوید
به نیکی بود هر کسی راامید.
فردوسی.
مبخشای بر هرکه رنجت از اوست
وگرچند امّید گنجت از اوست.
فردوسی.
شما را بدو چیست اکنون امید
که برناورد هرگز از شاخ بید.
فردوسی.
همانا تیره گشتی روی خورشید
اگر وی زیستی روزی بامّید.
(ویس و رامین).
اگر چه تلخ باشد فرقت یار
درو شیرین بود امّید دیدار.
(ویس و رامین).
خوشست اندوه تنهایی کشیدن
اگر باشد امید یار دیدن.
(ویس و رامین).
نبینی باغبان چون گل بکارد
چه مایه غم خورد تا گل برآرد...
بامّید آن همه تیمار بیند
که تا روزی برو گل بار بیند.
(ویس و رامین چ مینوی ص 362 و 363).
تا جان در تن است امید صدهزار راحت است. (تاریخ بیهقی). گفت [موسی] ای بیچاره در پس بیمی نه و در پیش امیدی نه چرا گریختی ؟ (تاریخ بیهقی). آن روز که حسنک را بر دار کردند استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناک بود و اندیشمند چنانکه هیچوقت او را چنین ندیده بودم و میگفت چه امید ماند. (تاریخ بیهقی).
کسی را کجا زندگانی بود
ز خردی امید جوانی بود
امید جوان تا بود پیر نیز
بجز مرگ و امّید پیران چه چیز؟
اسدی.
فردی که نیست جز که به جدّاو
امّید مر ترا و مرا فردا.
ناصرخسرو.
هر کجا بیماری نشان یافتم که در وی امید صحت بود معالجه ٔ او بر وجه حسبت کردم. (کلیله و دمنه). امید من در صحبت دوستی تو همین بود. (کلیله و دمنه).
هیچ کافر را بخواری منگرید
که مسلمان بودنش باشدامید.
مولوی.
گر شود بیشه قلم دریا مدید
مثنوی را نیست پایانی امید.
مولوی.
دست انابت بامید اجابت بدرگاه حق جل و علا بردارد. (گلستان).
امید عافیت آنگه بود موافق عقل
که نبض را بطبیعت شناس بنمایی.
(گلستان).
امید نیست که عمر گذشته بازآید.
سعدی.
|| اعتماد و اعتقاد. (ناظم الاطباء). اعتماد. استواری. (فرهنگ فارسی معین). اطمینان:
هر آنگه که موی سیه شد سپید
ببودن نماند فراوان امید.
فردوسی.
چنانست امیدم بیزدان پاک
کجا سر بیارم بدین تیره خاک.
فردوسی.
نه بکس بود امید و بر کس بیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388).
پیش تو گر بی سروپا آمدیم
هم بامید تو خدا آمدیم.
نظامی.
بدین امّیدهای شاخ درشاخ
کرمهای تو ما را کرد گستاخ.
نظامی.
بضاعت نیاوردم الا امید.
سعدی.
|| وعده:
یکی نامه ای بر حریر سپید
نوشتند پر بیم و چندی امید.
فردوسی.
خواهی امّید گیر و خواهی بیم
هیچ بر هرزه نافرید حکیم.
سنایی.
از درازی وعده و امّید فرسوده شود
شیر را چنگال و دندان پیل را خرطوم و یشک
وعده و امّید را طی کن معین کن صلت
ای روان حاتم طائی ّ و معن از تو برشک.
سوزنی.
|| طمع. (منتهی الارب).طمع و آز. (ناظم الاطباء):
فردات امید سندس خضر و ستبرقست
وامروز خود بزیر حریری و ملحمی.
ناصرخسرو.
با لطف تو هم نشد گسسته
امّید بهشت کافران را.
خاقانی.
امید خواجگیم بود بندگی ّ تو جستم
هوای سلطنتم بود خدمت تو گزیدم.
حافظ.
|| گمان. (یادداشت مؤلف): روز دیگر گرمگاه سلطان در خرگاه خویش آسایش داده بود طشت داری بامید آنکه سلطان خفته است با قومی می گفت چه بی حمیت قومند این سلجوقیان... (راحهالصدور راوندی). || بمجاز، محل پناه. ملجاء. مطمع. (از یادداشتهای مؤلف):
چو تو شاه نشنید کس در جهان
امید کهانی ّ و فر جهان.
فردوسی.
|| در اصطلاح مسیحیان، آرزو و انتظار ازبرای چیزهای نیک و مقاصد پسندیده وبخصوص انتظار ازبرای نجات و برکات آن در این جهان وجهان آینده که بتوسط لیاقت مسیح انجام می پذیرد. (ازقاموس کتاب مقدس). و رجوع به همین کتاب شود.
- امیددارنده، طَمِع. (منتهی الارب).
- امیدسوز، ناامیدکننده.
- امیدسوزی، ناامید شدن. از بین رفتن امید.
- امید و باک، وعده و وعید:
از آن پس جز از پیش یزدان پاک
نباشم کزویست امّید و باک.
فردوسی.
- بیم و امید، وعید و وعده. ترس (بخاطر مجازات و پادافراه) و توقع و انتظار داشتن (بخاطر پاداش یافتن و بخشش):
چو هوشنگ و تهمورس و جمّشید
کز ایشان جهان بد به بیم و امید.
فردوسی.
جهاندار کسری چو خورشیدبود
جهان را از او بیم و امّید بود.
فردوسی.
بدارای کیهان و هرمزد و شید
برزم و ببزم و به بیم و امید.
فردوسی.
برو مرغ پران تو خورشید دان
جهان را ازو بیم و امّید دان.
فردوسی.
- بیم و امید دادن، ترسانیدن و وعده دادن. وعید و وعده دادن: امیر پیغامهای قوی داد و بیم و امید چنانکه رسم است. (تاریخ بیهقی).
- پرامید، آرزومند:
سیاوش بیامد به پیش پدر
یکی خود زرین نهاده بسر
هشیوار با جامه های سپید
لبی پر زخنده دلی پرامید.
فردوسی.
چوبشنید گفتار او کرگسار
پرامّید شد جانش از شهریار.
فردوسی.
- پیک امید، قاصدی که خبری خوش آورد.
- ناامید، مأیوس:
سیاهان از آن کار دندان سفید
ز خنده لب رومیان ناامید.
نظامی.
مشو ناامید ار شود کار سخت
دل خود قوی کن بنیروی بخت.
نظامی.
سیاه مرا هم تو گردان سپید
مگردانم از درگهت ناامید.
نظامی.
امید هست پرستندگان مخلص را
که ناامید نگردند زآستان اله.
(گلستان).
و رجوع به همین ترکیب در حرف «ن » شود.
- ناامیدی، یأس. حرمان:
دادم بباد عمری در انتظار روزی
این داغ ناامیدی بر انتظار من چه ؟
خاقانی.
مباد آن روز کز درگاه لطفت
بدست ناامیدی سر بخارم.
سعدی.
سر از ناامیدی برآورد و گفت.
(بوستان).
بآخر سر از ناامیدی بتافت
کسی دیگرش تا طلب کرد یافت.
(بوستان).
و رجوع به همین ترکیب در حرف «ن » شود.
- نُمیدی (مخفف ناامیدی و نومیدی):
روی امیدت بزیر گرد نمیدیست
گرْت گمانست کاین سرای قرار است.
ناصرخسرو.
ورجوع به ناامید و ناامیدی و نومید در همین ترکیبات شود.
- نومید (مخفف ناامید)، ناامید. مأیوس. بتنگ آمده.و رجوع به ناامید و ناامیدی و نُمیدی در همین ترکیبات و به ترکیبات زیر شود: امید افگندن. امیدبخش. امیدبرآمدن. امید برآوردن. امید برخاستن. امید بر دل نشستن. امید بریدن. امید بریده. امید بستن. امید دادن.امید داشتن. امید در جان شکستن. امید را پی بریدن. امید را پی کردن. امید کردن. امید کوته شدن. امیدگاه. امید گرفتن. امید گسستن. امید گسلیدن. امیدلیس. امیدمند. امیدوار. امیدوار شدن. امیدوار کردن. امیدوارگردانیدن. امیدواری. امیدواری دادن. امید و بیم.

امید. [اُ] (اِخ) (دماغه ٔ...) دماغه ٔ امید نیک. قطعه ٔ انتهایی افریقا را از طرف جنوب غربی تشکیل میدهد و از سوی مغرب باقیانوس اطلس و از جنوب به اقیانوس هند و از سمت شمال به رودخانه ٔ ارانژ و از سوی شرق بجبال استورم و رودخانه ٔ کی محدود است. در این قطعه سلسله جبالی در امتداد یکدیگر از سواحل جنوبی شروع میشود و از سوی مغرب بسوی مشرق امتداد می یابد. این منطقه امروزه یکی از ایالات جمهوری افریقای جنوبی را تشکیل میدهد. دماغه ٔ امید در سال 1477 م. بوسیله ٔ بارتولومو دیاس (1450- 1500 م.) دریانورد پرتقالی کشف گردید. (از لاروس) (از قاموس الاعلام ترکی).


پیر

پیر. (ص، اِ) شیخ. شیخه. سالخورده. کلان سال. مسن. معمر. زرّ. مشیخه. (دهار). مقابل جوان. بزادبرآمده. دردبیس. فارض. اشیب. (منتهی الارب). کهام. ج، پیران:
پیر فرتوت گشته بودم سخت
دولت تو [او] مرا بکرد جوان.
رودکی.
شدم پیر بدینسان و تو هم خودنه جوانی
مرا سینه پر انجوخ و تو چون چفته کمانی.
رودکی.
داد پیغام بسراندر عیار مرا
که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا
کاین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت.
برهاناد ازوایزد دادار مرا.
رودکی.
من رهی پیر و سست پای شدم
نتوان راه کرد بی بالاد.
فرالاوی.
برآنند کاندر ستخر اردشیر
کهن گشت و شد بخت برناش پیر.
فردوسی.
همه مر گراییم پیر و جوان
بگیتی نماند کسی جاودان.
فردوسی.
توانا بود هر که دانا بود
بدانش دل پیر برنا بود.
فردوسی.
در آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نبشتند برنا و پیر.
فردوسی.
براندیش کان پیر لهراسب را
پرستنده و باب گشتاسب را.
فردوسی.
کس از نامدارانْش پاسخ نداد
مگر پیر گشته دلاور قباد.
فردوسی.
برفتند هرکس که بد در سرای
مرآن پیر را سرشکستند وپای.
فردوسی.
کسی سام یل را نیارست گفت
که فرزند پیر آمد از خوب جفت.
فردوسی.
اگرچه گوی سرو بالا بود
جوانی کند پیر کانا بود.
فردوسی.
چنین گفت داننده دهقان پیر
که دانش بود مرد را دستگیر.
فردوسی.
بدیشان نگه کرد شاه اردشیر
دل مرد برنا شد از رنج پیر.
فردوسی.
نگه کرد فرزانه ملاح پیر
ببالا و چهر و بر اردشیر.
فردوسی.
چو آگاهی آمد بآزادگان
بر پیر گودرز کشوادگان.
فردوسی.
بدو گفت طوس ای سپهدار پیر
چه گویی سخنهای نادلپذیر.
فردوسی.
مگر مرد با دانش و یاد گیر
چه نیکوتر از مرد دانا و پیر.
فردوسی.
پیری و درازی و خشک شنجی
گویی بگه آلوده لتره غنجی.
منجیک.
سزد که بگسلم از یار سیم دندان طمع
سزد که او نکند طمع پیر دندان کرو.
کسائی.
از دهان تو همی آید غساک
پیر گشتی ریخت مویت از هباک.
طیان.
مادرتان پیرگشت و پشت بخم کرد
موی سر او سپید گشت و رخش زرد.
منوچهری.
چون نگه کرد بدان دختر کان مادر پیر
سبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر.
منوچهری.
گفتم همی چه گویی ای هیز گلخنی
گفتا که چه شنیدی ای پیر مسجدی.
عسجدی.
پیرست و حق خدمت دارد. (تاریخ بیهقی ص 369). ما پیران اگر عمر بیابیم بسیار آثار ستوده خواهیم دید. (تاریخ بیهقی ص 393). من پیر شده ام و از من اینکار بهیچ حال نیاید. (تاریخ بیهقی).
... طمع پیر و جوان باز چو شیطان رجیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
نه فلان کرد و نه بهمان و نه پیر و نه جوان...
ابوحنیفه اسکافی.
با چنین پیران لابل که جوانان چنین...
ابوحنیفه اسکافی.
سپهبد برآمد بر آن تیغ کوه
بشد نزد آن پیر دانشپژوه.
(از لغت نامه ٔ اسدی).
بخندید بر پیر و بر دردمند.
اسدی.
خروشید و گفتامرا خیر خیر
به بیغاره دشمن کهن خواند و پیر.
اسدی.
گفت نه پیر و نه جوان میان این هر دو. (قصص الانبیاء ص 119).
چو پیر گشتی و بیدار گشتی ای نادان
ترش بود پس هفتاد ناز و الغنجار.
عثمان مختاری.
جز بتدبیر پیر کار مکن
پیر دانش نه پیر چرخ کهن.
سنائی.
گه با چهار پیر زبان کرده در دهن
گه با دو طفل در دهن افکنده ریسمان.
خاقانی.
جوان گر بدانش بود بی نظیر
نیاز آیدش هم بگفتار پیر.
نظامی.
در خانقاه باغ نه صادر نه واردست
تا پیر بنیه گشت حریف گران برف.
کمال اسماعیل.
مراگناه نباشد نظر بروی جوانان
که پیر داند مقدار روزگار جوانی.
سعدی.
فضله ٔ مکارم ایشان به ارامل و پیران و اقارب و جیران میرسد. (گلستان).
بشنو که من نصیحت پیران شنیده ام
بیش از تو خلق دیده و پیش از تو دیده ام.
سعدی.
ندیدم چنین گنج و ملک و سریر
که وقفست بر طفل برنا و پیر.
سعدی.
وای از آن پیران طفل ناادیب
گشته از قوت بلای هر لبیب.
مولوی.
من پیر سال و ماه نیم، یار بیوفاست
بر من چو عمر میگذرد پیر ازان شدم.
حافظ.
پیرمردی زن جوان میخواست
گفتمش ترک این هوس خوشتر.
ابن یمین.
بکش مگذار کاین سگ پیر گردد
که چون شد پیر غافل گیر گردد؟
غنج، پیر کلانسال. شیخ غاس، پیر فانی. ناقهٌ متهدمه، ناقه ٔ پیر فانی. اهمام، سخت پیر شدن. همه، هم، پیر فانی. همامه، همومه، انهمام، پیر فانی. هلوف، پیر کلان سال. تهریم، پیر خرف گردانیدن. هرب، پیر کلان سال گردیدن. اهرام، پیر و کلان سال گردانیدن. هصو؛ پیر شدن. قره؛ پیر سالخورده. ریبال، پیر ناتوان. قنسر، قنسری، پیر دیرینه. جلجاب، پیر زفت. نهبل، نهبله؛پیر کلانسال. شهیر؛ مرد پیر. جرضم، پیر بر جای مانده از لاغری و سخت پیر. شیخ کنع؛ پیر درترنجیده اندام. اجراز؛ بوقت مردن رسیدن پیر. تخجیه؛ پشت خم کردن پیر.نعثل، پیر گول. مسبه، مسبوه، پیر خرف. لبخ، پیر بزرگ سال گردیدن. هرم، سخت پیر. هدم، پیر سالخورده. دردح، پیر فانی. قذعمیل، پیر کهنسال. خدّب، مرد پیر. دبور؛ پیر شدن مرد. شاسف، پیر پوست بر استخوان خشک شده.تبتیه؛ پیر و ضعیف گردیدن. هدّ؛ پیر گردیدن. ادلهنان، پیر شدن. ذرء؛ پیر گردیدن. ذقن، پیر فانی. رجل ٌ اذرء؛ مرد پیر. عسیف، پیر فانی. عنجش، پیرفانی یا ترنجیده پوست. عنجل، پیری که از کمی و برهنگی گوشت استخوانش برآمده باشد. (منتهی الارب).
- امثال:
مثل پیر بیخواب.
پیری نداری پیری بخر.
پیران پیرایه ٔ ملکند.
صاحب آنندراج گوید: سال آزمای، کهن، پالوده مغز از صفات اوست و اطلاق آن بر اشجار و شراب و غیره بنا بر مواقع استعمال است مثل لفظ جوان:
از آتش هر چنار پیرش
در تاب و تب آسمان چو شیرش.
تأثیر.
صاحب قاموس کتاب مقدس گوید: پیر معروف است اشخاص پیرو سالخورده در میان عبرانیان و سایر اقوام محترم و معزز بوده اند. (ایوب 12:12 و 15:10). و جوانان در حین ورود پیران میبایست برپا شوند. (لاویان: 19:32). و اگر کسی نسبت بپیران بی احترامی و هتک حرمت می نمود مورد ملامت و سرزنش و محکوم بمجازات بود (تثنیه 28:50 مراثی ارمیا 5:12) و البته پیران نیز تکالیف مخصوصه نسبت بجوانان داشتند که میبایست مجری دارند و حکمتی که از تجربه تحصیل شود بسیار گرانبهاست (اول پادشاهان 12: 1- 16. ایوب 32:7) مقابل تکالیف کلیسا و بعبارت اخری تکالیف دولت و ملت در ایام عهد عتیق و جدید بعهده ٔ پیران موکول بود. (قاموس کتاب مقدس).
- پیران دولت، بزرگان دولت: بیش کس نبود از پیران دولت که کاری برگذارد. (تاریخ بیهقی ص 334). اکنون خوارزمشاه پیر دولت است آنچه رفت در باید گذاشت. (تاریخ بیهقی ص 355).
- پیران قوم، قدماء آنان. سالخوردگان و معمرین آنان: سه تن از پیران کهن تر داناتر سوی یعقوب ننگریستند. (تاریخ بیهقی ص 248).
- پیران ناحیه یا کشور، بزرگان آنجا. سالخوردگان بوم و بر:
من مرید دم پیران خراسانم از آنک
شهسواران را جولان بخراسان یابم.
خاقانی.
|| دیرینه. قدیم. کهن.کهنه. سالیان بر او گذشته:
چنین است کردار این چرخ پیر
چه با اردوان و چه با اردشیر.
فردوسی.
سفیده چو پیدا شد از چرخ پیر
چو زر آب شد روی دریای قیر.
فردوسی.
بیار ای بت کشمیر شراب کهن و پیر
بده پُرّ و تهی گیر که مان ننگ و نبردست.
منوچهری.
ای که بر خیره همی دعوی بیهوده کنی
که فلان بودست از یاران دیرینه و پیر.
ناصرخسرو.
ساقی نبید پیر ده اکنون که شد جوان
این باغ پیر گشته بعمر جوان گل.
مسعودسعد.
|| مراد. مرشد. شیخ. (دهار). دلیل. پیشوا. امام. آنکه خود راهنماست و مرشد و راهنما ندارد. دستگیر. قطب. پیر طریقت. مقابل مرید. مقابل سالک، پیشوای طریقت صوفیه. امام و پیشوای صوفیان. شیخ تصوف:
کسی کو پی رهبر وپیر گردد
ره راست او راست از خلق یکسر.
ناصرخسرو.
هیچ خصمی را این شغل نیاموزد خصم
هیچ صوفی را این کار نفرماید پیر.
سوزنی.
خاطر من بگه نظم سخن
خانقاهیست پر از پیر و مرید.
سوزنی.
پیری که پیر هفت فلک زیبدش مرید
میری که میر هشت جنان شایدش غلام.
خاقانی.
آن پیر ما که صبح لقائیست خضرنام
هر صبح بوی چشمه ٔخضر آیدش ز کام.
خاقانی.
وآن پیر کو خلیفه کتاب دل منست
چون صبحگاه سر بمناجات برگشاد.
خاقانی.
گر مریدی چنانک رانندت
برهی رو که پیر خوانندت.
نظامی.
نقل است که او را نشان دادند که فلان جای پیر[ی] بزرگست از دور جای بدیدن او شد. (تذکرهالاولیاء عطار). پس میان خضر و او بسی سخن برفت و پیر او خضر بود علیه السلام که او را در این کار کشیده بود باذن اﷲ تعالی. (تذکرهالاولیاء عطار).
هر که هست از فقیه و پیر و مرید
وز زبان آوران پاک نفس.
سعدی.
گر ز پیش خود برانی چون سگ از مسجدسرا
سر ز حکمت برنگیرم چون مرید از حکم پیر.
سعدی.
از بیطاقتی شکایت پیش پدر برد. گلستان چ یوسفی ص 155). یکی را شنیدم از پیران مربی که مریدی را میگفت. (گلستان).
مریدی گفت پیری را چکنم کز خلایق
برنج اندرم از بس که بزیارتم همی آیند.
سعدی.
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد.
حافظ.
سر ز حیرت بدر میکده ها برکردم
چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود.
حافظ.
- امثال:
بطفلی خدمت پیری نکردم
به پیری خدمت طفلم ضروریست.
پیرنمی پرد، مریدان می پرانند.
پیر میسازد مریدان دسته می نهند.
پیر من خس است اعتقاد من بس است.
بی پیر مرو تو در خرابات
هرچند سکندر زمانی.
|| مرشد و راهنما پیش زردشتیان. || پیغمبر در تداول یهودان ایران: به پیرم موسی.
- بی پیر، که بر راهی استوار نیست:
با شراب تازه زاهد ترشروئی میکند
کو جوانمردی که سازد کار این بی پیر را.
صائب.
- پیرخر، بزادآمده. فرتوت از کهنسالی: اگر پیرخر بار نکشد راه برد. (تاریخ سیستان).
- پیرسر، سالخورد. سپیدموی سر از پیری:
که هرگز کس اندر جهان آن ندید
نه از پیر سر کاردانان شنید.
فردوسی.
- پیر کفتار، زنی سالخورده و زشت اندرون ؟
- پیرگبر، پیر بی دین.
- گنده پیر، قشعه. (منتهی الارب). قندفیر.
وینم کهن گشته گنده پیر گران
دل مامی چگونه برباید.
ناصرخسرو.
تا تو بدین فسونش ببر گیری
این گنده پیر جادوی رعنا را.
ناصرخسرو.
این گنده پیر را ز کجا عنبر
پشکیست خشک ناقه ٔ تاتارش.
ناصرخسرو.
چه گویی که پوشیده این جامه ها را
همان گنده پیری چوکفتار دارد.
ناصرخسرو.
شفشلیق، گنده پیر فروهشته گوشت سست اعضا. (منتهی الارب).
|| و نیز در معنی سالخورده و هم در معنای مرید و پیشوا مضاف کلمات مخلتفه واقع شود چون: پیر تعلیم:
دل من پیر تعلیم است و من طفل زباندانش
دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش.
خاقانی.
- پیر خرد:
شاه ملک بین بصبح پرده برانداخته
پیر خرد بین بمی خرقه درانداخته.
خاقانی.
- پیر چرخ و پیران چرخ یا فلک:
پیران هفت چرخ بمعلوم هشت خلد
یک ژنده ٔدوتایی او را خریده اند.
خاقانی.
کوس چون صومعه ٔ پیر ششم چرخ کزو
بانگ شش دانه ٔ تسبیح ثریا شنوند.
خاقانی.
بر سر این حکمنامه مهر نبندد
پیر ششم چرخ در قضای صفاهان.
خاقانی.
- پیر خوش سیما، مجازاً دنیا و روزگار:
ببین باری که هر ساعت ازین پیروزه گون خیمه
چه بازیها برون آرد همی این پیر خوش سیما.
سنائی.
- پیر دِیر. رجو ع به پیر دیر در ردیف خودشود.
- پیر عشق:
پیر عشق آنجا بعرسی پاره میکرد آسمان
من نصیبه شانه دانی بی کمان آورده ام.
خاقانی.
- پیر میخانه. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود:
پیر میخانه همی خواند معمائی دوش
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن.
حافظ.
- پیر میکده. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- پیر می فروش. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود:
دی پیر می فروش که ذکرش بخیر باد
گفتا صبوح نوش و غم دل ببر ز یاد.
حافظ.
- پیر دین:
بدل بد رجوع تو کان پیر دین را
بجزاستقامت عصایی نیابی.
خاقانی.
- پیر مبارک قدم، پیر خجسته پی:
بفرمود تا مهتران خدم
بخواندند پیر مبارک قدم.
سعدی.
- پیر محله. رجوع به این کلمه در ردیف خودشود:
عالم شهر گو مرا وعظ مکن که نشنوم
پیر محله گو مرا توبه مده که بشکنم.
سعدی.
- پیر مرند، پیری و مرادی مقیم شهر مرند بعهد خاقانی یا پیش از وی:
حکم حق رانش چون قاضی خوی
نطق دستانش چون پیر مرند.
خاقانی.
- پیر مغان. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- پیر هری، خواجه عبداﷲ انصاری. رجوع به پیر هری و رجوع به عبداﷲ انصاری شود.
|| پیر و پیغمبر. رجوع به این کلمه درردیف خود شود.

پیر. [ی َ] (اِ) پدر (در بعض لهجه های فارسی نظیر مازندرانی و سیادهنی و جز آن). اب:
مگذر ز سر عشق که گر درّ یتیمی
ماننده ٔ این عشق ترامار و پیر نیست.
مولوی.

فرهنگ معین

امید

آرزو، چشمداشت. [خوانش: (اُ مّ) (اِ.)]

گویش مازندرانی

امید

آبستن

فرهنگ فارسی هوشیار

امید

آرزو، خواسته آرزو، رجاء، آرمان، متوقع

فارسی به آلمانی

امید

Die hoffnung, Treuhand, Vertrauen

واژه پیشنهادی

امید

داشتن باور به نتیجه مثبت اتفاق‌ها یا شرایط، در زندگی است

فارسی به عربی

امید

امل، توقع، ثقه

نام های ایرانی

امید

پسرانه، انتظار، آرزو، اشتیاق یا تمایل به روی دادن یا انجام امری همراه با آرزوی تحقق آن، تکیه گاه، محل پناه

معادل ابجد

پیر امید

267

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری