معادل ابجد
پی در معادل ابجد
پی
- 12
حل جدول
پی در حل جدول
- عدد هندسی، حرف یونانی، عصب
- پس، دنبال، عصب
- دنبال، عقب و پس، نوبت و دفعه، عصب
- عدد هندسی
- عصب
- حرف یونانی
- دنبال، عقب و پس، نوبت و دفعه، عصب، عدد هندسی، حرف یونانی
مترادف و متضاد زبان فارسی
پی در مترادف و متضاد زبان فارسی
- اساس، بن، بنیاد، بنیان، بیخ، پایه، شالوده، مبنا، اثر، ردپا، رد، پس، پشت، تعاقب، دنبال، عقب، قفا، متعاقب، واپس، رگ، عصب. توضیح بیشتر ...
فرهنگ معین
پی در فرهنگ معین
- (پِ) (اِ.) عصب، رشته سفید رنگ و سختی در بدن انسان و حیوان.
- سیزدهمین حرف الفبای یونانی (~) و آن نماینده ستاره های قدر شانزدهم است، نشانه رابطه ثابت میان محیط دایره با قطر آن و آن تقریباً مساوی با 14/3 است. [خوانش: (اِ. )]. توضیح بیشتر ...
- هم (پِ یِ هَ) (ق مر.) پی درپی، پشت سر هم.
- پا، قدم، گام، فاصله میان دو کف پا هنگام راه رفتن، بنیاد، نشان پا، ردُ پا، تاب، توان، مقدار کف پا، عقب، پس. [خوانش: (پَ یا پِ) (اِ. )]. توضیح بیشتر ...
لغت نامه دهخدا
پی در لغت نامه دهخدا
-
پی. (اِ) مختصر کلمه ٔ یونانی پری فریا بمعنی دایره. علامتی مختار نشان دادن رابطه ٔ ثابت میان محیط دایره را با قطر آن. نسبت طول محیط هر دایره بقطر آن، و آن تقریباً مساوی 3/14 است و آن را بدین علامت p نمایش دهند.
تاریخ عدد ( (پی)) در شرق و غرب: همچنانکه نخستین مخترع کسرهای اعشاری غیاث الدین جمشید کاشانی است، عدد «پی » را نیز وی در رساله ٔ محیطیه با شانزده رقم اعشاری دقیق «پی » حساب کرده و دقتی که او در محاسبه بکار برده حدود دو قرن بی رقیب مانده است. توضیح بیشتر ...
- پی. [پ َ / پ ِ] (پسوند) مزید مؤخر امکنه چون: احمدچاله پی. اساروپی. امجله پی. برف آب پی. بزرودپی. بندپی. پایین رودپی. تالارپی. تجری اسپ شورپی. خانقاه پی. خشک رودپی. دروپی. راسب آب پی. راست پی. رودپی. ساری رودپی. سدپی. سیاه خان پی. سیاهرودپی. طولندره پی. علمدارپی. کلارودپی. کردپی. کلاپی. کلورودپی. کولاپی. گرمرودپی. هزارپی. توضیح بیشتر ...
- پی. (اِ) نام حرف «پ » یعنی باء فارسی بسه نقطه ٔ تحتانی و آن از حروف مخصوصه ٔ فارسی است و در تعریب و غیر تعریب به فاء بدل شود، چون پیل و فیل، و ببای موحده چون تپ و تب، و به جیم چون پالیز و جالیز؛ و به غین معجمه چون: پرویزن و غرویزن، و به کاف تازی چون: پیخ و کیخ، و به لام چون سراندیپ و سراندیل، و به میم چون سپاروک و سماروک، و به واو چون چارپا و چاروا. (غیاث). توضیح بیشتر ...
- پی. (اِ) نام حرف شانزدهم از حروف یونانی و نماینده ٔ ستاره های قدر شانزدهم و صورت آن اینست: p. توضیح بیشتر ...
- پی. (صوت) (بکسر اول و بیاء کشیده) آوائی است نماینده ٔ تعجب و شگفتی. توضیح بیشتر ...
-
پی. (اِ) مخفف پیه. (صحاح الفرس). مخفف پیه که در چراغ سوزند وشمع نیز سازند. (برهان). شحم. په. وزد:
سوس پرورده پی بگداخته
خوب درمانی زنان راساخته.
رودکی.
مرا غرمج آبی بپختی به پی
به پی از چه پختی تو ای روسپی.
خجسته.
سختیان را گرچه یکمن پی دهد شوره دهد
و اندکی چربو پدید آید بساعت در قصب.
ناصرخسرو.
با تو کجا بس بود خصم تو کاندر جهان
هیچ بزی را نبود گوشت ز پی چرب تر.
عمادی شهریاری. توضیح بیشتر ...
-
پی. [پ َ / پ ِ] (اِ) کرّت. نوبت. بار. دفعه. مرتبه. راه. دست. مرّه: چند پی، چند مرتبه و بار. (برهان):
ای دلبری که قرطه ٔ زنگاردار گل
از رشک چهره ٔتو قباشد هزار پی.
شمس طبسی.
ای خداوندی که با تأیید عشقت مشتری
هر زمان صد پی بذات تو تبرک میکند.
سیف اسفرنگ.
بگذار این سخن که به راز طاق او عقول
در پای اوفتند زمانی هزار پی.
سیف اسفرنگ.
خیز و گلگشت چمن کن که بمانده ست براه
چشم نرگس که تو یک پی بخرامی بر وی.
میرخسرو. توضیح بیشتر ...
- پی. [پ َ / پ ِ] (اِ) ریع (در گندم و آرد وجز آن). قوه ٔ کش آمدن. کشش. چسبندگی و قوت: این خمیر پی دارست، چسبندگی و کشش دارد. گندمی پی دار؛ دارای قوت کش آمدن، باریع. این آرد پی ندارد؛ بی کشش است. توضیح بیشتر ...
-
پی. [پ َ] (اِ) پایه. قائمه:
که خاک منوچهر گاه من است
پی تخت نوذر کلاه من است.
فردوسی.
کسی کش پدر ناصرالدین بود
پی تخت او تاج پروین بود.
فردوسی. توضیح بیشتر ...
-
پی. [پ َ / پ ِ] (اِ) قدم. گام. پای. پا. مخفف پای که بعربی رجل خوانند. (برهان). پشت علیای کف پا و پشت سفلای ساق پا. کف پا:
ترّست زمین ز دیدگان من
چون پی بنهم همی فرولغزم.
آغاجی.
اکنون فکنده بینی از ترک تا یمن
یک چند گاه زیر پی آهوان سمن.
دقیقی.
یکی شاه گیلان یکی شاه ری
که بفشاردندی گه جنگ پی.
فردوسی.
چو بر دجله یک بر دگر بگذرند
چنان تنگ پل را به پی بسپرند.
فردوسی.
بفرجام روز تو هم بگذرد
سپهر روانت به پی بسپرد. توضیح بیشتر ...
-
پی. [پ َ] (اِ) دنبال. عقب. پشت. پس. دنباله. عقیب. اثر: پی او؛ دنبال او. بر اثر او:
یکی غرم تازان پی یک سوار
که چون او ندیدم به ایوان نگار.
فردوسی.
برآشفت و برداشت زین و لگام
بشد بر پی رخش ناشاد کام.
فردوسی.
یکایک چو از جنگ برگاشت روی
پی اندرگرفتم رسیدم بدوی.
فردوسی.
بفرمان رودابه ٔ ماه چهر
پی گل برفتیم زیدر بمهر.
فردوسی.
گر آتش ببیند پی شصت و پنج
شود آتش از آب پیری برنج.
فردوسی.
همه کس پی سود باشد دوان
نخواهد کسی خویشتن را زیان. توضیح بیشتر ...
-
پی. [پ َ / پ ِ ی ِ] (حرف اضافه) برای ِ. بهرِ. ل ِ. جهت ِ. علت ِ. واسطه ٔ. سبب ِ:
من امروز نز بهر جنگ آمدم
پی پوزش نام و ننگ آمدم.
فردوسی.
سپه را بکردار پروردگار
بهر جای بردم پی کارزار.
فردوسی.
آتش بر دیگ پی کار تست
آب به بیگار تو در آسیاست.
ناصرخسرو.
ایا که فتنه شده ستی در آرزو مانی
پی نگارگری روی آن نگار نگر.
سوزنی.
پی تبرک هرکس در او زنند انگشت
نداند این ز کجا آمد آن دگر ز کجا.
سوزنی.
زبان بسته بمدح محمد آرد نطق
که نخل خشک پی مرهم آورد خرما. توضیح بیشتر ...
- پی. [پ َ /پ ِ] (اِ) عصب. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). (غالباً با رگ استعمال شود). رشته مانندی سخت که در بدن آدمی و حیوان برای آسانی حرکت اعضاء خلق شده است. چیزی سپید ونرم در پیچیدن و سخت در گسستن که در بدن حیوانات بهم میرسد و آن را در عربی عصب نامند. (غیاث). ریشه. (در رگ و ریشه، رگ و پی). عضله، عضیله. (منتهی الارب). رشته ٔ سفید و سخت پراکنده در تمامی اندام آدمی و حیوان که بمغز منتهی شود و وسیله ٔ ارتباط مغز و عضو باشد. توضیح بیشتر ...
-
پی. [پ َ / پ ِ] (اِ) قوه ٔ مقاومت. تاب و توانایی. طاقت. پای. قوت مقاومت. تاب و طاقت. (برهان):
فرستاده را گر کنم سرد و خوار
ندارم پی و مایه ٔ کارزار.
فردوسی.
بتاراج داد آن همه بوم و بر
کرا بود با او پی و پا و پر.
فردوسی.
بیاورد هر کس بر او باژ و ساو
نه پی بود با او کسی را نه تاو.
فردوسی.
همه پاک با هدیه و باژ و ساو
نه پی بود با او کسی را نه تاو.
فردوسی.
چرا کرده ای نام کاوس کی
که در جنگ شیران نداری تو پی.
فردوسی. توضیح بیشتر ...
-
پی. [پ َ / پ ِ] (اِ) آنچه در زیر ستونها از زمین کنند و آن را با آهک و سنگ و جز آن استوار کنند استحکام بنا را. بنیان دیوار خانه که در زمین کنند و بخاک و آهک و سنگ استوارسازند. پایه ٔ دیوار و بنا زیرتر از سطح زمین. بنبری. بنوری. بنوره. اُس. اساس. قاعده. بنیاد. بنیان. بنلاد. پایه. بنا. پای بست. شالوده. شالده:
کند تازه آیین لهراسپی
بماند پی دین گشتاسپی.
فردوسی.
همه خانه ها کرده از چوب نی
زمینش هم از نی فروبرده پی. توضیح بیشتر ...
-
پی. [پ َ / پ ِ] (اِ) ردّ. ایز. اثر. نشان. اثر پای. ردپا. اثر پای بر زمین. نشان و داغ پای بر زمین: زکریا علیه السلام از شهر بگریخت. خلق از پس وی سربیرون نهادند و بر در شهر درختی بود. زکریا به آن درخت درشد، ایشان پی همی آوردند چون به آنجا رسیدندگفتند ندانیم اکنون کجا شد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
چو از دشتبان آن سخنها شنید
بنخجیرگه بر پی شیر دید.
فردوسی.
چنین گفت کایدر ز خرد و بزرگ
نباید که ماند پی شیر و گرگ.
فردوسی. توضیح بیشتر ...
فرهنگ عمید
پی در فرهنگ عمید
- پیه
-
بخش زیرین بنا، بهویژه زیر دیوارها و ستونها که خاک آن را برداشته و بهجای آن مصالح بادوامتر ریختهاند، فونداسیون،
پای، پا،
[قدیمی] رد پا،
[قدیمی] نشان، اثر،
[قدیمی] بنیان، شالوده، پایه،
* پیِ: (حرف اضافه) [مجاز] دنبالِ، پسِ، عقبِ،
* پی افشردن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
پافشاری کردن،
پایداری کردن،
* پی افکندن: (مصدر متعدی) [مجاز]
بنیاد نهادن،
[قدیمی] شالودۀ عمارتی را ریختن، بنیاد ساختمان گذاشتن، بنا کردن، تٲسیس کردن: پی افکندم از نظم کاخی بلند / که از باد و باران نیابد گزند (فردوسی۲: ۱۲۸۵)،
* پی برداشتن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
دنبال کردن،
از پی کسی رفتن،
رد پای کسی را گرفتن برای یافتن او،
* پی بردن: (مصدر متعدی) [مجاز] نشان و اثر چیزی را یافتن و آگاه شدن به آن، درک کردن، دریافتن، فهمیدن: در بیابان هوا گم شدن آخر تا چند / ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم (حافظ: ۷۴۸)، چنان کرد آفرینش را به آغاز / که پی بردن نداند کس بدان راز (نظامی۲: ۱۰۰)،
* پی بستن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
پیبندی کردن،
پایه نهادن، بنیاد نهادن، بنا کردن،
* پی پُر کردن: [قدیمی، مجاز] قوی شدن پاهای کرهاسب، کرهخر، و کرۀ استر و توانا شدن برای بار بردن یا سواری دادن،
* پی زدن: (مصدر لازم) [قدیمی] قدم زدن، گام برداشتن، رفتن،
* پیغلط کردن: پی گم کردن، رد گم کردن، محو کردن اثر پایی یا اثر چیزی تا کسی به آن پی نبرد،
* پی فشردن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] = * پی افشردن: نشاید در آن داوری پی فشرد / که دعوی نشاید در او پیش برد (نظامی۶: ۱۰۹۸)،
* پی کردن: (مصدر متعدی) [مجاز]
تعقیب کردن، دنبال کردن،
کاری را دنبال کردن، ادامه دادن،
* پی کندن: (مصدر متعدی) کندن جای پی دیوار، گود کردن جای دیوار یا پایۀ ساختمان برای ریختن شفته،
* پیکور کردن: [قدیمی، مجاز] = * پی گم کردن
* پی گم کردن: [مجاز]
رد پای کسی را گم کردن،
رد و اثر چیزی را گم کردن،
* پی نهادن: (مصدر لازم) [قدیمی]
پا گذاشتن، قدم گذاشتن،
(مصدر متعدی) [مجاز] بنا کردن،
* درپیِ: درعقبِ، دردنبالِ، درپسِ،
* درپی داشتن: [مجاز] بهدنبال داشتن،. توضیح بیشتر ...
-
هریک از رشتههای دراز سفیدرنگ در بدن انسان و حیوان که از دِماغ و نخاع خارج و در میان عضلات پراکنده شده و حس و حرکت بهواسطۀ آنها صورت میگیرد، عصب،
زردپی، تاندون،
* پی برکشیدن: (مصدر متعدی) = * پی کردن
* پی برگسلیدن: (مصدر متعدی) = * پی کردن
* پی بریدن: (مصدر متعدی) = * پی کردن
* پی زدن: (مصدر متعدی) = * پی کردن
* پی کردن: (مصدر متعدی)
بریدن رگوپی پای انسان، اسب، استر، یا شتر با شمشیر،
[قدیمی، مجاز] متوقف کردن،
(مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] سرپیچی کردن،. توضیح بیشتر ...
فرهنگ واژههای فارسی سره
پی در فرهنگ واژههای فارسی سره
- پی تارواره
فارسی به انگلیسی
پی در فارسی به انگلیسی
- Base, Foundation, Nerve, Neuro-, Substratum
فارسی به عربی
پی در فارسی به عربی
- خطوه، رائحه، عصب، وتر
تعبیر خواب
پی در تعبیر خواب
- پی در خواب، جمع کننده حال و کار او است. اگر به خواب بیند که پی بر اندام او خشک شد یا یکی است، دلیل که دوستی که جمع کننده کار وحال او بود، از او غائب شود، یا از دنیا رحلت کند. اگر بیند پی ها بر تن او خشک شدند، دلیل که از دوستان مفارقت جوید. - محمد بن سیرین. توضیح بیشتر ...
- پی های تن، دلیل بر خویشان و اهل بیت است. اگر بیند پی های او درشت و قوی بودند، دلیل که خویشان و اهل بیت او بدحال و ضعیف شود. - ابراهیم بن عبدالله کرمانی. توضیح بیشتر ...
گویش مازندرانی
پی در گویش مازندرانی
- دنبال –پس، ادراک
- کنار
- پیه، دنبه ی آب کرده، چربی حیوانات
- فوت، دمیدن به آتش و هر چیز دیگر، رمز راز، خال روی صورت
- در کارگاه بافندگی به محدوده ی کارگاه پارچه بافی گویند
فرهنگ فارسی هوشیار
پی در فرهنگ فارسی هوشیار
- بمعنی دایره، علامتی مختار نشان دادن رابطه ثابت میان محیط دایره را با قطر آن، نسبت بطول هر دایره به قطر آن و آن تقریباً مساوی 41/3 است و علامت آن بدینسان است. توضیح بیشتر ...
فارسی به آلمانی
پی در فارسی به آلمانی
بخش پیشنهاد معنی و ارسال نظرات
جهت پیشنهاد معنی لطفا
وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که
هنوز عضو جدول یاب نشده اید
از اینجا ثبت نام کنید