معنی پوست درخت

حل جدول

فارسی به عربی

پوست درخت

سفینه شراعیه، نباح

خواص گیاهان دارویی

پوست درخت بلوط

خون مدرگی را درمان می کند.برای درمان بیماریهای پوستی در وان حمام که در آن جوشانده پوست درخت بلوط را ریخته اید به مدت یکربع ساعت استراحت کنید.اگر واریس درید این قسمتها را با جوشانده پوست بلوط کمپرس کنید.از این جوشانده می توان بعنوان کمپرس استفاده کرد و یا آنرا در وان حمام ریخته ودر آن ساتراحت نمود.

فرهنگ عمید

پوست

جلد، غلاف، قشر،
(زیست‌شناسی) آنچه روی عضلات بدن انسان و جانوران را پوشانده و اعمال آن عبارت است از احساس حرارت، برودت، درد، و لمس: پوست بدن،
(زیست‌شناسی) آنچه روی تنه و شاخۀ درخت و گیاه و میوه را می‌پوشاند: پوست درخت، پوست میوه،
* پوست انداختن: (مصدر لازم)
پوست از تن به‌در کردن،
بدل کردن پوست: پوست انداختن مار،
[مجاز] کار بسیارسخت انجام دادن و از خستگی به ستوه آمدن،
* پوزش ‌افکندن: (مصدر لازم) [قدیمی] = * پوست انداختن


درخت

هر رستنی بزرگ و ستبری که دارای ریشه و تنه و شاخه باشد،
* درخت لاله: (زیست‌شناسی) درختی زیبا، با گل‌های لاله‌ای زرد و نارنجی که چوبش برای ساختن مبل و اشیای چوبی به‌ کار می‌رود و بومی آمریکا است،
* درخت مریم: [قدیمی] درخت خرمایی که خشک بود و برای حضرت مریم از نو سبز و بارور شد، نخل مریم،

تعبیر خواب

پوست

پوست جمله چهارپایان به خواب دیدن مال است و پوست شتر میراث است از مردی بزرگ و پوست گوسفند، صاحب را روزی است. اگر پوست درخت سبز دید، خداوندش روزه دار است. اگر دید که پوست از مسلوخ بازگردد، دلیل که از آن کس که بدو منسوب است، مالی بستاند. اگر دید سرائی بنا کرداز بهر پوست باز کردن، دلیل که اگر آن کس قصاب بود در سرای او دیوار نهند. اگر معلم بود، بر کودکان ستم کند. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

اگر پوست مردم سترد مال و برکت است. اگر کسی پوست تن خود را برخاسته دید، دلیل که سر و راز وی گشاده شود و مال او تلف شود. اگر پوست تن خود را کبود یا سیاه دید، دلیل که غمگین شود. اگر دید پوست پایش روشن بود، دلیل که کارش خاسته شود. - محمد بن سیرین

پوست تن مردم درخواب، آرایش و کدخدائی مردم است. - حضرت دانیال

لغت نامه دهخدا

پوست

پوست. (اِ) غشائی که بر روی تن آدمی و دیگر حیوان گسترده است و آن دو باشد بر هم افتاده که رویین را بشره و زیرین را دِرم گویند. جلد. جلد ناپیراسته حیوان چون گوسفند و مانند آن. مقابل گوشت. مسک. چرم. جلده.عرض. ملمس. (منتهی الارب). صله. (دهار):
چاه پر کرباسه و پر کژدمان
خورد ایشان پوست روی مردمان.
رودکی.
چو پوست روبه بینی بخان واتگران
بدان که تهمت او دنبه ٔ بشدکار است ؟
رودکی.
سرخی خفجه نگر از سرخ بید
معصفرگون پوستش او خود سپید.
رودکی.
و جمله ٔ استخوانها و گوشت و پوست او ریزیده. (تفسیر طبری). و از این ناحیت (سند) پوست و چرم خیزد. (حدود العالم). بربریان شکار پلنگ کنند و پوست ایشان بشهرهای مسلمانان آرند. (حدود العالم).
چون زورق فَرکنده فتاده بجزیره
چون پوست سر و پای شتر بر در جزار.
خسروی.
به خارپشت نگه کن که از درشتی موی
به پوست او نکند طمع پوستین پیرای.
کسائی.
تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج
دریده پوست بتن بر، چو مغز پسته، سفال.
منجیک.
همان چرم کآهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای.
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد...
بدان بی بها ناسزاوار پوست
پدید آمد آوای دشمن ز دوست.
فردوسی.
که آشوب گیتی سراسر بدوست
بباید کشیدن سراپای پوست.
فردوسی.
چنین تا سه مه بود آویخته
همه پوست از تن فروریخته.
فردوسی.
کلاهور با دست آویخته
پی و پوست و ناخن فروریخته.
فردوسی.
نبرّد همی پوست بر تازیان
ز دانش زیان آمدم بر زیان.
فردوسی.
ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست
بصیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگ.
فرخی.
نیاید ز دشمن به دل دوستی
و گر چند با او ز یک پوستی.
اسدی.
چون بیکی پاره پوست ملک توانی گرفت
غبن بود در دکان کوره و دم داشتن.
خاقانی.
صد هزاران پوست از شخص بهائم برکشند
تا یکی زآنها کند گردون درفش کاویان.
خاقانی.
دل خاقانی ازین درد برون پوست بسوخت
وز درون غرقه ٔ خون گشت و خبر کس را نی.
خاقانی.
برده ام درپوست بوی دوست من
کی ستانم جامه ای جز پوست من.
عطار.
اطلس و اکسون لیلی پوست است
پوست خواهد هر که لیلی دوست است.
عطار.
چون قضا آمد نبینی غیر پوست
دشمنان را بازنشناسی ز دوست.
مولوی.
نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست
چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست.
سعدی (بوستان).
مورچگان را چو بود اتفاق
شیر ژیان را بدرانند پوست.
سعدی (گلستان).
که مردم نه این استخوانند و پوست
نه هر صورتی جان و معنی دروست.
سعدی (بوستان).
شنیدم که نامش خدا دوست بود
ملک سیرت و آدمی پوست بود.
سعدی (بوستان).
با دوست چنانکه اوست می باید داشت
خونابه درون پوست می باید داشت.
سعدی.
گر خود ز عبادت استخوانی در پوست
زشتست گر اعتقاد بندی که نکوست.
سعدی.
ای در دل من رفته چو جان در رگ و پوست
هرچ آن بسرم آید از دوست نکوست.
سعدی.
در آن حال پیش آمدم دوستی
ازو مانده بر استخوان پوستی.
(بوستان).
از بس که بیازرد دل دشمن و دوست
گویی بگناه مسخ کردندش پوست.
سعدی.
نه هر که بصورت نیکوست سیرت زیبا دروست کار اندرون دارد نه پوست. (گلستان).
بهشت و دوزخت با تست در پوست
چرا بیرون زخود میجویی ای دوست.
پوریای ولی.
مجرود؛آنکه پوست از وی دور کرده باشند. سمحاق، لبس، پوست تنک سر. ادیم. مسلوم، پوست پیراسته ُ ببرگ سلم. کیمخت، پوست ترنجیده. منیئه؛ پوست تر نهاده جهت دباغت. هنبر؛ پوست هیچکاره... رق، پوست و کاغذ نازکی که بر آن نویسند. (لغت محلی شوشتر ذیل رق). قفیل، قافل، پوست خشک. لصف، خشک شدگی پوست. هتک، پوست پاره که بر روی بچه در کشیده از شکم برآید. ماعز؛ پوست بز. قد؛ پوست بزغاله. طبه؛ پوست دراز مشنه؛ پوست بازرفتگی از اندام بزدن. ممحله؛ پوست بره ٔ شیرخواره که در آن شیر نهند. سحاه؛ پوست هر چیزی. کرثی ٔ، کرفئه؛ پوست بیرون بیضه. اسحیه؛ پوست که بر استخوان گوشت باشد. نغله؛ تباهی پوست. (منتهی الارب). غرف، پوست بغرف تراشیدن. تقوب، پوست بشدن. (تاج المصادر). مرق، پوست بوی گرفته. مسک، پوست بزغاله. صفن، پوست خایه ٔ مردم. صله؛ پوست خشک ناپیراسته. سفن، پوست درشت مانند پوست نهنگ. سلف، پوست کم پیراسته. سلفه؛ پوست تنک که در آستر موزه ها و جز آن بکار برند. سرومط؛ پوست گوسفند که در آن خیک می نهند. قؤبه؛ زن پوست برکنده. مسلاخ، پوست مار، پوست بز. منجوب، پوست پیراسته ٔ بپوست درخت یا بپوست تنه ٔ طلح. غمین، پوست تر زبر چیزی نهاده تا پشم بریزد. سلی، پوستی که جنین در آن بود بفارسی یارک گویند. جربه؛ پوست پاره و مانند آن که بر کنار چاه اندازند یا آن پوست پاره که در نهر اندازند تا آب بر آن رود. عین، چند دائره ٔ تنک بر پوست. (منتهی الارب). تزلیع؛ پوست پا از گوشت جدا شدن. لصب، پوست در تن گرفتن از نزاری. اجلاب، پوست تر بر پالان یا بر زمین کردن تابروی خشک شود. و پوست فراهم آوردن جراحت. (تاج المصادر). مراق البطن، پوست شکم. (ذخیره خوارزمشاهی). صفاق، همه ٔ پوست شکم. استعلاج، درشت گردیدن پوست. مستعلج، مرد درشت پوست. فَق ْء، فقاءه، فقاه، فاقیاء؛ پوست که با بچه بیرون آید از رحم. یا پوست پاره ٔ تنک که بر بینی بچه باشد و دور ناکردنش در حال موجب هلاکی بچه باشد. جنبه؛ پوست پهلوی شتر. ارتخ، پوست خشک. مُنَیَّر، پوست گنده و سطبر. جبله؛ پوست روی. جخو؛ فراخی پوست و استرخای آن. فاثور؛ پوست شتر باز کرده. نصع؛ هر پوست سفید. میثره؛ پوست. هلال، پوست مار که اندازد.جحس، جحش، پوست باز کردن، پوست باز بردن. غاضر؛ پوست نیکو پیراسته. غضبه؛ پوست بز کوهی کلانسال. و سپر مانندی از پوست شتر. عرعره؛ پوست سر. جنبه، پوست پهلوی شتر. صحیح الأدیم، پوست نابریده. ضرح، پوست تنک. ادلم، پوست سیاه. دارش، پوست سیاه کأنه فارسی الأصل.سالم، پوست میان بینی و چشم. خله؛ پوست با نقش و نگار. خام، پوست دباغت یافته. امشق، پوست پاره پاره شده. (منتهی الارب).
- امثال:
بدرد نار چون پر گرددش پوست.
(ویس و رامین).
پوست خرس نزده فروختن، بدشت آهوی ناگرفته بخشیدن.
پوست سگ بر وی کشیدن، بی شرم و خجلتی گفتن سخنی یا کردن کاری.
پوست شتر بار خر است.
دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین.
سعدی.
گاه چون مزید مؤخری آید و معنی خاص دهد چون: هم پوست (فردوسی)، یک پوست (فردوسی)، گاوپوست. (فردوسی)، تنک پوست:
نوک تیر مژه از جوشن جان میگذرانی
من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی.
سعدی.
|| مقابل مغز. قشر نازک یا ستبر که بر روی میوه ها و دانه ها کشیده است چون پوست زردآلو و پوست هلو و بادرنگ و خیار و لوبیا و جو و گندم و نخود و ماش و خربزه و هندوانه و جز آن:
چنین گفت کآنکس که دشمن ز دوست
نداند مبادا ورا مغز و پوست.
فردوسی.
بشهرم یکی مهربان دوست بود
که با من ز یک مغز و یک پوست بود.
فردوسی.
تو با چرخ گردون مکن دوستی
که گه مغز یابی و گه پوستی.
فردوسی.
بدشمن همی ماند و هم بدوست
گهی مغز یابی از او گاه پوست.
فردوسی.
سپهبد نگهبان زندان اوست
کزو داشتی بیشتر مغز و پوست.
فردوسی.
پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش
خونشان کرد بخم اندر و پوشید سرش.
منوچهری.
با آن دوست که از روی معنی همه مغز بی پوست بود از پوست بدر آمد و مقصود در میان نهاد. (مرزبان نامه).
بی قلم از پوست برون خوان تویی
بی سخن از مغز درون دان تویی.
نظامی.
گزیدم ز هر نامه ٔ نغز او
ز هر پوست برداشتم مغز او.
نظامی.
هزار قطره ٔ خونین بجای دل در بر
درو کشیده ز غم پوستی بسان انار.
کمال اسماعیل.
پوست بی مغز بضاعت را نشاید. (گلستان). من و دوستی چون دو مغز در پوستی صحبت داشتیم. (گلستان).
اگر ز مغزحقیقت بپوست خرسندی
تو نیز جامه ٔ ازرق بپوش و سر متراش.
(بوستان).
دو تن در جامه ای چون پسته در پوست
بر آورده دو سر از یک گریبان.
سعدی.
چو خرما بشیرینی اندوده پوست
چو بازش کنی استخوانی دروست.
(بوستان).
کرم ورزد آن سر که مغزی دروست
که دون همتانند بی مغز و پوست.
(بوستان).
عبادت باخلاص نیت نکوست
و گرنه چه آید ز بیمغز پوست.
(بوستان).
زن و مرد با هم چنان دوستند
که گویی دو مغزند و یک پوستند.
(بوستان).
ندادند صاحبدلان دل بپوست
وگر ابلهی داد بیمغز اوست.
(بوستان).
هست نیک و بد عالم همه پوست
آنچه مغزست درو نام نکوست.
جامی.
قشر رمان، پوست انار. لیف، پوست درخت خرما. (منتهی الارب). قطمار و قطمیر؛ پوست خرما یا پوست تنک دانه ٔ خرما. (منتهی الارب) (دهار). سلیخه؛ پوست شاخه های درختی است خوشبو. شغف، پوست درخت غاف. شکیر، قرافه؛ پوست درخت. قشره؛ پوست درخت و جز آن. نذر؛ پوست درخت مقل. قصر، قصره؛ پوست بالای دانه. نجب، پوست درخت هر چه باشد یا پوست بیخ آن یا پوست سلیخه یا پوست درخت درشت. همل، پوست برکنده از درخت خرما. سلب، پوست نی، پوست درخت مقل، پوست درختی به یمن که از آن رسن سازند. غلفق، پوست خرمابن. (منتهی الارب). سحاله؛ پوست گندم و جو و مانند آن.
- مثل پوست، سخت سطبر.
- مثل پوست پیاز، سخت باریک، بسیار نازک.
- مثل پوست خر، مثل پوست کرگدن، سخت محکم و سطبر، آنکه دیر متأثر شود، سخت بی شرم.
- مثل پوست خربزه، کفشی سخت بی دوام.
|| هریک از طبقات تشکیل دهنده ٔ پیاز:
پیاز آمد آن بی هنر جمله پوست
که پنداشت چون پسته مغزی دروست.
(بوستان).
آنکه چون پسته دیدمش همه مغز
پوست بر پوست بود همچو پیاز.
(گلستان).
|| غلاف سبز غنچه ٔ گل:
نشسته هر یکی چون دوست با دوست
نمی گنجیدکس چون غنچه در پوست.
نظامی.
نازک بدنی که می نگنجد
در زیر قبا چو غنچه در پوست.
سعدی.
جهاندار از نسیم گیسوی دوست
چو غنچه خواست بیرون افتد از پوست.
امیرخسرو.
|| لاک سنگپشت: مسک، پوست باخه که از آن شانه سازند. (منتهی الارب). رق. (لغت محلی شوشتر). || غلاف سخت و شکننده بیضه طیور. || چیزی خشک که بر روی قرحه و جراحت بندد. دله. جلبه. (منتهی الارب). کترمه. اجلاب، پوست فراهم آوردن جراحت. (زوزنی). ادمال، پوست بر سر آوردن. || غشائی تنگ که بر روی برخی مایعات یا نیم مایعات پدید آید چون سرشیر و زرده ٔ تخم مرغ و جز آن: قیقه؛ پوست تنگ اندرون تخم مرغ زیر قیض. مستمیث، پوست تنگ چسبیده بسپیده خایه ٔ مرغ. قئقی ٔ؛ پوست تنک چسبیده بسپیده ٔ تخم مرغ. طهافه؛ پوست تنک مانند سرشیر. (منتهی الارب). || قسمتی از درخت که بر روی چوب است. لحاء. (دهار). نجب. خشکبازه. (برهان). هبایه. خُب ّ. (منتهی الارب). شَذَب. شَذَبهَ. قلافه. (منتهی الارب). || جلد کتاب: مجلد؛ بپوست کرده. || جلد تنگ که بر روی کاسه ٔ تار و سازهای مانند آن کشند. || جلد آش کرده و پشم سترده ٔ مهیای برای جامه و کفش و تجلید کتاب وغیره. چرم. صرم. (منتهی الارب). ادیم. || کلاه پوستی. کلاه که ابره ٔ آن پوست بره است با پشم. مقابل کلاه ماهوتی که ابره ای از ماهوت دارد. || کوکنار. || افیون. تریاک:
ربط همچون پینکی و پوست با هم داشتیم
خورد بر تریاک او چون خوردم از تریاک او.
واله هروی.
- آب زیرپوستش رفتن، کمی فربه شدن پس از لاغری.
- از پوست برآمدن، کنایه از کشف راز و احوال خود کردن و ترک دنیا نمودن و از خودی و نفسانیت شکفتگی و شادی باز آمدن و خندان بودن. بمقصود رسیدن. (برهان) (غیاث).
- از پوست برآمدن یا بدر آمدن (با کسی)، با او گستاخ شدن. رو دربایستی را با او کنار گذاشتن. رک و راست با او گفتن: با آن دوست که از روی معنی همه مغز بی پوست بود از پوست بدر آمد و مقصود... در میان نهاد. (مرزبان نامه).
پیش تو از بهر فزون آمدن
خواستم از پوست برون آمدن.
نظامی.
- از پوست بیرون آمدن (با کسی)، با وی خالص و مخلص و یگانه و گستاخ شدن، شرم یکسو نهادن:
یکی از پوست بیرون آی چون گل
که بر من پوست زندان مینماید.
سید حسن غزنوی.
مأمون به استقبال ابوعلی بیرون آمد و در اجلال قدر و بتجلیل محل و تعظیم مکان و اقامت رسم تواضع و تفصی از عهده ٔ حق رفادت او از پوست بیرون آمد وبأنزال وافر و اقامات بسیار و بخششهای کامل بدو تقرب نمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چاپی ص، 130 و نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 161).
با تو خصم از پوست گر بیرون نیاید چون پیاز
گردش گردون بگرزش سر فروکوبد چو سیر.
سلمان ساوجی.
در ادای درد دل چندانکه امشب پیش یار
همچو اشک از پوست بیرون آمدم باور نداشت.
عبدالرزاق فیاض.
- از پوست بیرون آوردن، پوست کندن:
غنچه زد لاف لطافت با دهان تنگ دوست
زآن صبا تند آمد و آورد بیرونش ز پوست.
ثنائی (از آنندراج).
- از پوست دررفتن و از پوست بدر رفتن، پوست انداختن. رجوع به پوست انداختن شود.
- بپوست کردن، در غلاف کردن: دست من سست شد و زفان گنگ، شمشیر بپوست کردم. (تاریخ سیستان).
- پوست از سر (فرق) کشیدن، نوعی از تعذیب و سیاست مقرر:
به یک ساغرم گر کنی شیر گیر
کشم پوست از فرق این گرگ پیر.
ظهوری. (از آنندراج).
- پوست از سر یا کله ٔ کسی کندن یا پوست کسی را کندن، تعذیبی سخت کردن.
- پوست بر تن سبز شدن، کنایه از کبود شدن اندام است (آنندراج):
چون غنچه پوست بر بدنش سبز میشود
هر کس گره کند بدل تنگ خورده را (؟).
صائب (از آنندراج).
پوست بر تن خضر را از آب منت سبز شد
حفظ آب روی خود از آب حیوان خوشتر است.
صائب.
- پوست دریدن کسی را، سخت عیب جوئی او کردن. سخت بد او گفتن:
جهاندیده را هم بدرند پوست
که سرگشته و بخت برگشته اوست.
(بوستان).
رجوع به پوستین دریدن شود.
- در پوست کسی افتادن، غیبت او کردن. بد او در غیاب او گفتن. در پوستین کسی افتادن.
- در پوست نگنجیدن، نهایت مسرور و شادان بودن. در پیراهن نگنجیدن:
نشسته هر یکی چون دوست با دوست
نمی گنجید کس چون غنچه در پوست.
نظامی.
ندانم از چه سبب می نگنجد اندر پوست
مگر ز خوردن خون منش برآمد کام.
رفیع الدین لنبانی.
- || نهایت لطیف بودن:
نازک بدنی که می نگنجد
در زیر قبا چو غنچه در پوست.
(بوستان).
- دست و پای کسی را توی پوست گردو گذاشتن، عرصه بر او تنگ کردن.
- یک پوست و بیک پوست و در یک پوست بودن با، بسیار یگانه و گستاخ بودن با:
بشهرم یکی مهربان دوست بود
تو گفتی که با من به یک پوست بود.
(بوستان).
همه را رفیق طریق و یار غار و دوست یک پوست... یافتم. (مقامات حمیدی).
|| غیبت. (انجمن آرا). غیبت که بدگویی و مذمت باشد. (برهان).


پوست بر پوست

پوست بر پوست. [ب َ] (ص مرکب) تهی و بیمغز و پوچ:
آنکه چون پسته دیدمش همه مغز
پوست بر پوست بود همچو پیاز.
(گلستان).


درخت

درخت. [دَ / دِ رَ] (اِ) ترجمه ٔ شجر. (آنندراج). هر گیاه خشبی که دارای ریشه وتنه و ساقه و شاخه ها بود. شجر. نهال. (ناظم الاطباء).رستنی بزرگ و ستبر که دارای ریشه و ساقه و شاخه ها باشد. شجر که از دار ضعیف تر است. غالباً درخت به گیاهانی گویند که ساق قوی دارند، لکن ساق آنها همیشه راست نیست و بسیار بلند نمی شود، مانند: بهی، سیب، قراصیا، زردآلو و آلو و غیره. روییدنیی است بزرگ که سطبری و راست کشیدگی ندارد، مانند: امرود، بهی، سیب، انار، انجیر، بر خلاف دار که سطبر و راست کشیده است، مانند: چنار، کبوده، تبریزی، نخل، اکالیپتوس، سرو و کاج و غیره. (از یادداشت مرحوم دهخدا). و در یادداشت دیگر، مرحوم دهخدا می نویسد: بگمان من در قدیم کلمه ٔ درخت بر بزرگتر از بوته و کوچکتر از دار اطلاق می شده است. جَرَل. سَلَم. شَجَر. شَجَرَه. شِعار. شُعر. شَمیم. عَقّار. (دهار). عِقَّر. مَرخ. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: جوان، کهن سال، برگ پیوند، برهنه، خزان دیده، خزان رسیده، سرمازده، سرماسوخته، بارور، بارآور، خوش ثمر، آبدار، موزون، سرکش از صفات اوست، و با لفظنشاندن مستعمل است. ج، درختان، درختها:
پس تبیری دید نزدیک درخت
هرگهی بانگی بجستی تند و سخت.
رودکی.
از درخت اندرگواهی خواهد او
تو بناگه از درخت اندر بگو.
رودکی.
درختی که تلخش بود گوهرا
اگر چرب و شیرین دهی مر ورا.
ابوشکور بلخی.
چندین حریر و حله که گسترد بر درخت
ماناکه برزدند به قرقوب و شوشتر.
کسائی.
همه زار بگریست بر تاج و تخت
همی گفت ای خسروانی درخت.
فردوسی.
سوی ناسزایان شود تاج وتخت
تبه گردد این خسروانی درخت.
فردوسی.
به از راستی کس ندارد درخت
که بارش بهشت است و تاج است و تخت.
فردوسی.
گیا رست با چند گونه درخت
بزیر اندرآمد سرانشان ز بخت.
فردوسی.
سرانجام گردد برو تیره بخت
بریده شود آن گزیده درخت.
فردوسی.
همان چرمه در زیر تخت منست
سنان دار نیزه درخت منست.
فردوسی.
درختی که سر برکشد ز انجمن
مر او را رسد تخت و تاج کهن.
فردوسی.
برآنم که روزی بکار آیدت
درختی که کاری ببار آیدت.
فردوسی.
درختی که تلخست وی را سرشت
گرش درنشانی به باغ بهشت.
فردوسی.
چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ رنگ درختان او تهی از بار.
فرخی.
همیشه تا ز درخت سمن نروید گل
برون نیاید از شاخ نارون نارنگ.
فرخی.
به یک ماه بالاگرفت آن نهال
فزون زآنکه دیگر درختان بسال.
عنصری.
ببر آورد بخت پوده درخت
من بدین شادم و تو شادی سخت.
عنصری.
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک بارت عز و بیداری تنه.
منوچهری.
درختی کو نباشد راست بالا
چو بر روید بود ز آغاز پیدا.
(ویس و رامین).
درخت تلخ هم تلخ آورد بر
اگرچه ما دهیمش آب شکر.
(ویس و رامین).
درختی که دارد فزون تر بر اوی
فزون افکند سنگ هر کس بر اوی.
اسدی.
درختیش دان خشک و بی برگ و بر
که جز سوختن را نشاید دگر.
اسدی.
از اصل درخت مبارک شاخها پیداآمد به بسیار درجه از اصل قوی تر. (تاریخ بیهقی).
خرما و ترنج و بهی و لوز بسی هست
این سبز درختان نه همه بید و چنار است.
ناصرخسرو.
درخت این جهان را سوی دانا
خردمند است بار و بی خرد خار.
ناصرخسرو.
درخت جهان را مجنبان ازیرا
درخت جهان رنج و غم بار دارد.
ناصرخسرو.
ایزد یکی درخت برآورد بس شریف
از بهر خیر و منفعت خلق در عرب.
ناصرخسرو.
درخت بارور فرزند زاید بی شمار و مر
درآویزند فرزندان بسیارش ز پستانها.
ناصرخسرو.
درخت تو گر بار دانش بگیرد
بزیر آوری چرخ نیلوفری را.
ناصرخسرو.
بشک آمد بر شاخ درختان
گسترد رداهای طیلسان.
بوالعباس.
از درختان دیگران بر چین
وز پی دیگران درخت نشان.
مسعودسعد.
گرفت آب کاشه ز سرمای سخت
چو زرین ورق گشت برگ درخت.
عمعق.
درخت اگر متحرک شدی ز جای به جای
نه جور اره کشیدی و نی جفای تبر.
انوری.
نیارد جز درخت هند کافور
نریزد جز درخت مصر روغن.
خاقانی.
اندر ایوانش روان یک چشمه آب
با درخت سبز برنا دیده ام.
خاقانی.
به بیخ و شاخ و برگ آن درختی
که آمد میوه اش از روح معلی.
خاقانی.
اصلها ثابت صفات آن درخت
فرعها فوق الثریا دیده ام.
خاقانی.
نه سپهر از برای مرثیتش
ده زبان چون درخت گندم شد.
خاقانی.
درختی که از ارتفاع او انتفاعی نباشد بریده بهتر. (مرزبان نامه).
شکوفه گاه شکفته ست و گاه خوشیده
درخت گاه برهنه ست و گاه پوشیده.
سعدی.
درخت ارچه سبزش کند آب خورد
شود نیز ز افزونی آب زرد.
امیرخسرو دهلوی.
- امثال:
مقدر است که از هر کسی چه فعل آید
درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالو.
؟ (امثال و حکم).
استنجاء؛ درخت از بن بریدن. (دهار). اعضاض، درخت عض خوردن اشتر. اعنان، اطراف درخت.الفاف، درختان انبوه بهم پیچیده. امرد، مرداء؛ درخت بی برگ. (دهار). املی، درخت کثیف سایه. انبوش، درخت برکنده با بیخ و ریشه. تجبر؛ سبز و با برگ شدن درخت. (از منتهی الارب). ترجیب، چیزی را در زیر درخت نهادن تا نشکند از بسیاری بار. (دهار). تفرع، بسیار شاخ شدن درخت. تمصیع؛ درخت و چوب بریده را ماندن با پوست تا خشک گردد. تهدل، فروافتادن شاخهای درخت. (از منتهی الارب). جبار؛ درخت خرما که دست بدو نرسد. (دهار).جبل، جبله، جبیل، درخت خشک. جثله؛ درخت سطبر بسیاربرگ. (منتهی الارب). جذع، تنه ٔ درخت. جذل، بن درخت. بیخ درخت. (دهار). جفله؛ درخت بسیار بزرگ. جلحطاء؛ زمین که در آن درخت نباشد. جول، عثق، عثقه، عجرمه، عجوز؛ درختی است. خمان، درخت بکار ناآینده. (منتهی الارب). خمط؛ هر درختی که خار دارد. (دهار). خمیله، خیس، درخت انبوه. دائحه؛ درخت بلند و بزرگ. دعاع، درختان خرمای متفرق. (منتهی الارب). دغل، درختان بسیار درهم پیچیده. (دهار). دفواء، دوحه، شجر، ضناک، درخت بزرگ. دوح، بزرگ گردیدن درخت. (منتهی الارب) دیلم، درخت سلام.روادف، درختان خرما. (منتهی الارب). زقوم، درختی است در دوزخ. (ترجمان القرآن جرجانی). سرح، درخت بی خار و درخت بزرگ و بلند. (منتهی الارب). سلیحه؛ نوعی از درخت بزرگ که از آن دروازه سازند. شجر، شجراء، شیر؛ درخت باتنه و هرچه ساق دارد از نبات. (منتهی الارب). شجره؛ درخت تنه دار. شجیر؛ بسیار درخت. (دهار). شذب، شذبه؛ بارهای درخت. (منتهی الارب). شریان، ضال، درختی که از او کمان کنند. (دهار). شظیف، درخت خشک از بی آبی. (منتهی الارب). شعب، بشکستن بعیر درخت را از بالای آن. (از منتهی الارب). شکیر؛ آنچه گرد بر گرد درخت بروید. صریم، درخت میوه بازکرده. صنو؛ درختی که بیخ او یکی باشد و تنه ٔ او دو یا سه، و درخت خرما که از بن دیگری رسته باشد. (دهار). طبار؛ درختی مانا به درخت به کوهی. (منتهی الارب). طباق، درختی است در کوههای مکه. طلاح، طلح، درختان بزرگ در ریگستان. طوبی، درختی است در بهشت. ظرف، درختان کوهی. عبلاء؛ درخت نیک سپید سطبر. عتر؛ از درختان خرد است. عتق، درختی است که ازآن کمان سازند. عتود؛ درخت بزرگ ریگستانی. عثرب، عثربه؛ درختی است مانند درخت انار. (منتهی الارب). عجز؛بن درخت که در زمین باشد. (دهار). عرمض، درخت با خار. (منتهی الارب). عروه؛ درخت که نریزد در زمستان، و درختی که همیشه در زمین باشد و زایل نشود. (دهار). عرین، درختان بسیار. (منتهی الارب). عشوف، درخت خشک. عضاض، درخت گنده. (منتهی الارب). عضد، استعضاد؛ درخت بریدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب). عقار، نخل، درخت خرما. (دهار). عکده؛ درخت خشک برهم نهاده. عکشه؛ درخت بسیارشاخ درهم پیچیده. علجان، درختان خاردار. عمر؛ درخت دراز. (منتهی الارب). عیثام، درخت چنار. (ناظم الاطباء). عیص، درخت انبوه بهم پیچیده. عیکه؛ درختان بهم پیچیده. (منتهی الارب). غابه؛ جایی که درختان گشن باشند. (دهار). غریف، غریفه؛ درخت انبوه و درهم از هر جنسی که باشد. غمیس، درختان درهم و انبوه. غیضه؛ درختان انبوه و درختان پده در جای نشیب ایستادنگاه آب. (منتهی الارب). غیطل، درخت بهم درشده از بسیاری. (دهار). عیطله؛ درختان انبوه و درهم. (منتهی الارب). غیل، درختان گشن. (دهار). درختان انبوه و درهم. (منتهی الارب). غیناء؛ درخت سبز بسیاربرگ. (منتهی الارب). قار؛ درخت تلخ. (دهار). قان، درختی که از آن کمانها سازند. (منتهی الارب). قتاد؛ درخت باخار. (دهار). درختی سخت خارناک. قشراء؛ درخت پوست رفته. قصف، پوسیده و زودشکن شدن درخت. قصل، قصله؛ درخت نرم زودشکن. قصیف، آنچه بریزد از درخت. قصیم، درخت کهنه پنبه. قضب، درخت دراز گسترده شاخ و درختی که بدان کمان سازند. قفله؛ درخت خشک. قفه؛ درخت پوسیده ٔ خشک. قنفذ؛ درختی که وسط ریگ رسته باشد. کرسنه؛ درختی خرد که دانه اش را گاودانه خوانند. کنیب، درخت خشک. (منتهی الارب). لام، درخت میوه دار. (دهار). درخت با شاخ شدن دربهار. لئیه؛ درخت باشلم روان. (منتهی الارب). لینه؛ درخت خرمای نیکو جز عجوه و برنی. (دهار). متفحل، درخت که بار نیارد. (منتهی الارب). متقعفزه؛ درخت بر روی درافتاده. متلاخر؛ درختان تنگ با هم پیوسته. مجاج، درخت کج شده. مجلح، درخت خورده. محزف، درختان خرما. مران، درخت بالیده. مرخ، مریخ، درخت نرم و نازک. مرداء؛درخت بی برگ. مشاجره؛ درخت چرانیدن شتران را. (از منتهی الارب). مشعر؛ درخت زمین نرم که مردم در سایه ٔ آن در سرما و گرما فرودآیند و پناه جویند. مظ؛ درخت انار. مغدودن، درخت نرم دوتاه شونده. مغیال، درخت درهم پیچیده شاخ برگ دار سایه افکن. مقر؛ درختی مانند درخت صبر. ملحاء؛ درخت برگ ریخته. مله؛ درخت نخستین. ممراط؛ درخت خرما که غوره افتادن عادت آن باشد. (منتهی الارب). ممرح، درخت رز برومند و درخت رز وادیج بسته. منخربه؛ درخت پوسیده ٔ سوراخ سوراخ شده. طلح، منضود؛ درخت موز. مهزع، آنکه بشکند هر درخت را. میلاء؛ درخت بسیارشاخ. نخیل، درختان خرما. نشاءه؛ درخت نوخاسته. (منتهی الارب). نضر؛ درخت سبز. (دهار). وارق، ورقه، وریق، وریقه؛ درخت بسیاربرگ. وثیل، درخت کهنسال. (منتهی الارب). وراق، وقت برگ بیرون آمدن درخت. (دهار). ورک، بن درخت. وغل، درخت درهم پیچیده. (منتهی الارب). هامد؛ درخت خشک. هراس، درختی که مر او را خارها بود. هشیمه؛ درخت خشک که هیزم کنند. (دهار). هکوع، آرمیدن زیر درخت و جای گرفتن. (از منتهی الارب). یهیری، نوعی از درخت. (منتهی الارب).
- امثال:
درخت «اگر» (یا درخت «کاشکی ») را کاشتند سبز نشد. (فرهنگ عوام).
درخت پربار سنگ می خورد. (فرهنگ عوام).
درخت تازه میوه ٔ نورس ببار آورد. (فرهنگ عوام).
درخت کاهلی بارش گرسنگی است. (جامع التمثیل).
درخت کاهلی کفر آورد بار. (جامع التمثیل).
درخت کج جز به آتش راست نمی شود. (فرهنگ عوام).
درختی که کج بالا آمد راست نمی شود. (فرهنگ عوام).
درخت گردکان با این بزرگی
درخت خربزه اﷲ اکبر.
(امثال و حکم).
درخت هرچه پربارتر، سرش خمیده تر.
درخت هرچه بارش بیشتر می شود سرش فروتر می آید (یا سرش پائین تر می آید). (از امثال و حکم).
- آزاددرخت، درختی است عظیم ثمرش شبیه به زعرور. قیقبان. شجره ٔ حره. شجرهالتسبیح. رجوع به آزاد درخت شود.
- درخت آبستن کن، باد عطوش، که آنرا عجم درخت آبستن کن خوانند. (نزهه القلوب).
- درخت احمدی، شجره ٔ محمدی (ص) دودمان پیغمیر اسلام (ص) و شارحان مثنوی آورده اند که غرض از آن، آل رسول است و هرکه دارای خوی محمدی است چون اولیأاﷲ که بعلت سنخیت و جنسیت تناسبی با آن شجره ٔ طیبه دارند. (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی):
تا أحب اﷲ آیی در حسیب
کز درخت احمدی با اوست سیب.
مولوی.
- درخت چهاربیخ، کنایه ازدنیاست به اعتبار چهار ارکان یا به اعتبار چهار عنصر.
- درخت مریم،درخت خرمایی بود خشک شده که حضرت عیسی علیه السلام در زیر آن درخت بوجود آمد و درخت سبز شد و هرگاه که آن درخت را می جنباندند، خرمای تر از آن می افتاد. نخل خرماست که بعد از خشکی برای مریم سبز شد. (گنجینه ٔ گنجوی):
ای نظامی مسیح تو دم تست
دانش تو درخت مریم تست.
نظامی.
درخت مریمش چون از بر افتاد
ز غم شد چون درخت مریم آزاد.
نظامی.
- درخت موسوی، درخت موسی، درختی که خدای تعالی از پس آن با موسی تکلم فرمود و در قرآن و تورات به آن اشاره شده است. (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی):
چون درخت موسوی شد این درخت
چون سوی موسی کشانیدی تو رخت.
مولوی.
- درخت موسی، درخت موسوی:
او درخت موسی است و پرضیا
نور خوان، نارش مخوان باری بیا.
مولوی.
- درخت میوه دار، درختی که دارای بر و ثمر است.
- || شارحان مثنوی آنرا کنایه می دانند از «شجره ٔ شهود که ثمره ٔ معرفت بخشد و یا کنایه است از رفع ثقل ریاضت و تلذذ از ثمرات آن ». (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی).
- || مرشد. شیخ صوفیان. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی):
هان مخسب ای جبری بی اعتبار
جز بزیر آن درخت میوه دار.
مولوی.
- به بیداد درخت کاشتن، ستم کردن. جور راندن:
چو خسرو به بیداد کارد درخت
بگردد از او پادشاهی و بخت.
فردوسی.
- شاه درخت، درخت صنوبر. ناجو. ناژو. (از برهان). و رجوع به شاه درخت شود. || کنایه از چوب و شه تیر سقف. فرسب. یا مطلق تیر که پوشش سقف را بکار است:
سرایی کنم پای بستش رخام
درختان سقفش همه عود خام.
سعدی.
|| درختها غالباً کنایه از اشخاص صاحب اقتدار و سلاطین ومتمولین می باشند. (قاموس کتاب مقدس). || دار سیاست. (آنندراج) (شرفنامه ٔ منیری). صلیب. دار که گناهکاران را بدان آویزند:
کننده همی کند جای درخت
پدید آمد از دور پیران ز بخت.
فردوسی.
ترا بدان خوانده بودم تا بر این کنار درختی بزنند و ترا بر آن درخت کنند، تا خبر پیش پدرت رود. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی). شاه فرمود تا بر بالای قلعه آنجا که قاتل را آویخته بودند، درختی بزدند و لند را بیاویختند. (اسکندرنامه نسخه ٔسعید نفیسی).
- بر درخت کشیدن، به دار زدن. مصلوب کردن. اعدام کردن: محمود... بسیار دارها بفرمود زدن وبزرگان دیلم را بر درخت کشیدند... و مقدار پنجاه خروار دفتر روافض و باطنیان و فلاسفه از سراهای ایشان بیرون آوردند و زیر درختهای آویختگان بفرمود سوختن. (مجمل التواریخ و القصص). سلطان بفرمود تا در برابر مدفن مأمون درختها فروبردند و همه را بر درخت کشیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 407). || گلبن. || عمود. ستون. || دکل کشتی. ستون کشتی. (ناظم الاطباء).

فرهنگ فارسی هوشیار

پوست بر پوست

(صفت اسم) پوست روی پوست دارنده. ‎-2 تهی بی مغز پوچ.


درخت

هرگیاه خشبی که دارای ریشه و تنه ی ساقه و شاخه ها باشد درخت گویند، شجر، نهال

معادل ابجد

پوست درخت

1672

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری