معنی پوسته سر
لغت نامه دهخدا
پوسته. [ت َ / ت ِ] (اِ) پوست. || پوستک. پوستی نازک. قشاره. || شوره ٔ سر. قطعات کوچک سفید رنگ که در سر آدمی بگاه شوخگنی پدید آید و چون بشانه زنند فروریزد. هبریه. پوسه. رجوع به پوسه شود.
پوسته پوسته شدن...
پوسته پوسته شدن. [ت َ ت َ / ت ِ ت ِ ش ُ دَ] (مص مرکب) صورت پوستکها گرفتن. به ورقه های نازک مبدل شدن.
فارسی به عربی
فرهنگ عمید
پوست کوچک،
پوست نازک،
هرچیز پوستمانند،
هرچیز ریز شبیه پوست،
پولک ریز و نازک،
مترادف و متضاد زبان فارسی
پوست، طبقه، غشا، قشر، لاک، لایه، ورقه،
(متضاد) مغز
فارسی به ایتالیایی
guscio
فارسی به آلمانی
Flocke [noun], Kabeljau (m)
فرهنگ معین
بیرونی ترین بخش پوست، پوشش اندام های درونی بدن، بخش کوچکی از پوست که یاخته های آن مرده است و از بقیه پوست جدا می شود، پوشش بیرونی دانه. [خوانش: (اِ.)]
فرهنگ فارسی هوشیار
پوست نازک
معادل ابجد
733