معنی پناه گاه

فرهنگ معین

پناه گاه

(~.) (اِمر.) جایی که برای حفظ جان و سلامتی به آن پناه برند، جای استوار، پناه جای.


پناه

(اِ.) حفظ، حمایت، امان، پناهگاه، جای استوار، (ص.) حامی، نگاهدار. [خوانش: (پَ) [په.]]

فارسی به انگلیسی

پناه‌ گاه‌

Housing, Refuge

حل جدول

پناه گاه

ملجا

ملجا، مامن


پناه

ملجا

فارسی به عربی

فرهنگ عمید

پناه

حامی، پشتیبان: اندر پناه خویش مرا جایگاه ده / کایزد نگاهدار تو باد و «پناه» تو (فرخی: ۳۴۰)،
(اسم) امان، زنهار: اندر «پناه» خویش مرا جایگاه ده / کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو (فرخی: ۳۴۰)،
٣. (اسم) حمایت،
(اسم) پناهگاه،
(بن مضارعِ پناهیدن) = پناهیدن
پناه‌دهنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): اسلام‌پناه، جان‌پناه،
* پناه آوردن: (مصدر لازم)
پناهیدن،
به کسی یا جایی پناهنده شدن،
* پناه بردن: (مصدر لازم) پناهنده شدن: پناه می‌برم از جهل عالِمی به خدای / که عالِم است و به مقدار خویشتن جاهل (سعدی۲: ۶۵۴)،
* پناه جستن: (مصدر لازم) [قدیمی]
پناهیدن،
پناهنده شدن،
* پناه دادن: (مصدر متعدی، مصدر لازم)
کسی را در پناه خود گرفتن و از او حمایت کردن، پشتیبانی کردن،
[قدیمی] امان دادن، زنهار دادن،
* پناه کردن: (مصدر لازم) [قدیمی] = * پناه بردن
* پناه گرفتن: (مصدر لازم) = * پناه بردن

لغت نامه دهخدا

پناه

پناه. [پ َ] (اِ) حمایت. (برهان قاطع). پشتی. زنهار. زینهار. امان. حفظ. کنف. (زمخشری). ذَرا. ضَبع. ظل ّ. دَرف. خُفره. خفاره. جِنح. جَناح. (منتهی الارب):
هر آنکس که در بارگاه تواند
ز ایران و اندر پناه تواند
چو گستهم و شاپور و چون اندیان
چو خراد برزین ز تخم کیان...
فردوسی.
چو دشمن بدیوار گیرد پناه
ز پیکار و کینش نترسد سپاه.
فردوسی.
جهان سر بسر در پناه منست
پسندیدن داد راه منست.
فردوسی.
هر آنگه که دیدی شکست سپاه
گوان را همیداشتی در پناه.
فردوسی.
بدان سرکشان گفت بیدار بید
همه در پناه جهاندار بید.
فردوسی.
که یکسر شما در پناه منید
نه جوینده ٔ تاج و گاه منید.
فردوسی.
ز چین تا بخارا سپاه ویند
همه مهتران در پناه ویند.
فردوسی.
هر آن کس که بر بارگاه تواند
ز ایران و اندر پناه تواند.
فردوسی.
همه یکسر اندر پناه منند
اگردشمن ار نیکخواه منند.
فردوسی.
ز گیتی پناه ترا برگزید
چنان کرد کز نامداران سزید.
فردوسی.
همه یکسره در پناه منید
اگر چند بدخواه گاه منید.
فردوسی.
اندر پناه خویش مرا جایگاه داد
کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو.
فرخی.
شیخ العمید صاحب سید که ایمنست
اندر پناه ایزد و اندر پناه میر.
منوچهری.
ذلّش نهفته باشد عز آشکار باشد
و اندر پناه ایزد در زینهار باشد.
منوچهری.
ما در پناه دولت... این ملک روزگار خرم گردانیده ایم. (کلیله و دمنه).و بدین مقامات و مقدمات هر گاه حوادث بر عاقل محیط شود باید در پناه صواب رود. (کلیله و دمنه).
عادل غضنفری تو و پروانه ٔ تو من
پروانه در پناه غضنفر نکوتر است.
خاقانی.
|| سعادت (در مقابل گزند بمعنی نحوست). حمایت. مهربانی:
دگر گردش اختران بلند
که هم باپناهند و هم باگزند.
فردوسی.
که گاهی پناه است و گاهی گزند
گهی ناز و نوش است و گاهی کمند.
فردوسی.
|| حامی. حافظ. پشت. نگاهبان. نگاهدار. حارس. ثمال. مجیر:
زریر سپهبد برادرش [گشتاسب] بود
که سالار گردان لشکرش بود...
پناه جهان بود و پشت سپاه
نگهدار کشورسپهدار شاه.
دقیقی.
نیاکان من پهلوانان بدند
پناه بزرگان و شاهان بدند.
فردوسی.
که ما را ز بدها تو باشی پناه
که گم شد کنون فر کاوس شاه.
فردوسی.
ز گیتی که را گیری اکنون پناه
پناهت خداوند خورشید و ماه.
فردوسی.
که ای خسرو خسروان جهان
پناه دلیران و پشت مهان.
فردوسی.
پناه گوان پشت ایرانیان
فرازنده ٔ اخترکاویان.
فردوسی.
بمؤبد چنین گفت کین دادخواه
ز گیتی گرفتست ما را پناه.
فردوسی.
چنین داد پاسخ گرانمایه شاه
که دادار باشد ز هر بد پناه.
فردوسی.
بر او [به رستم] آفرین کرد گودرز گیو
که ای نامبردار سالار نیو
ترا جاودان باد ایزد پناه
بکام تو گردند خورشید و ماه.
فردوسی.
پناهی بود گنج را پادشا
نوازنده ٔ مردم پارسا
تن شاه، دین را پناهی بود
که دین بر سر اوکلاهی بود.
فردوسی.
بجز داد و نیکی مکن در جهان
پناه کهان باش و فر مهان.
فردوسی.
بر او آفرین کرد گشتاسب و گفت
که با تو خرد باد همواره جفت
برفتنت یزدان پناه تو باد
به بازآمدن تخت و گاه تو باد.
فردوسی.
مر او را بخواند بدین رزمگاه
که اویست ایرانیان را پناه.
فردوسی.
به هر نیک و بدها پناهم توئی
منم چون کنارنگ و شاهم توئی.
فردوسی.
کمر بسته ٔ شهریاران بود
به ایران پناه سواران بود.
فردوسی.
بدو گفت اولاد نام تو چیست
چه مردی و شاه وپناه تو کیست.
فردوسی.
به پیش خداوند خورشید و ماه
بیامد ورا کرد پشت و پناه.
فردوسی.
جهان متابع او باد و روزگار مطیع
خدای ناصر او باد و بخت نیک پناه.
فرخی.
اندر پناه خویش مرا جایگاه داد
کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو.
فرخی
اندر نبرد پشت و پناه تو کردگار
وندر سریر مونس جان تو ماه تو.
فرخی.
بندیان داشت بی زوار و پناه
برد با خویشتن بجمله براه.
عنصری.
ای بارخدا و ملک بارخدایان
شاه ملکانی و پناه ضعفائی.
منوچهری.
پناه سپه شاه نیک اختر است
چو شه شد سپه چون تن بی سر است.
اسدی.
پناهت جهان آفرین باد و بس
که از بد جز او نیست فریادرس.
اسدی.
پناه روان است دین از نهاد
کلید بهشت و ترازوی داد.
اسدی.
کرا از مگس داشت باید نگاه
ز بد چون بوددیگران را پناه.
اسدی.
زلیخا زنش بود موصوف بود
بحسن اندر آفاق و معروف بود
عزیز هنرمند بر وی پناه
که تابنده تر بود رویش ز ماه.
شمسی (یوسف وزلیخا).
چنین که از همه سو دام راه می بینم
به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست.
حافظ.
|| پناهگاه. اندخسواره. جای استوار. ملجاء. ملتجاء. (نصاب). جای التجاء. معاذ. ملاذ. کهف. کهف امان. عناص. مفاز. مفازه. مَعقل. مَفزَع. مَوئل. موئله. (منتهی الارب). مأوی. مثوی. محیص. مهرب. منجات.مُلتَحَد. حصن. وَزَر. معتَصَم. (منتهی الارب در ماده ٔ وَزَر) مجحر. عقل. (منتهی الارب). حرز:
که ایرانیان با درفش و سپاه
گرفتند کوه هماون پناه.
فردوسی.
که چون رفت و آرامگاهش کجاست
نهان گشت ازیدر پناهش کجاست.
فردوسی.
کجات آن بناهای کرده بلند
که بودت یکایک پناه از گزند.
فردوسی.
از آن کرده ام دشت منذر پناه
که هرگز ندیدم نوازش ز شاه.
فردوسی.
دو دیگر که دارنده یار من است
پناهست و مهرش حصار من است.
فردوسی.
توئی در همه بد به ایران پناه
ز تو برفرازند گردان کلاه.
فردوسی.
سیاوش که از شهر ایران برفت
پناه از جهان درگه او گرفت.
فردوسی.
به اندیشه از بی گزندان بود
همیشه پناهش به یزدان بود.
فردوسی.
چنین گفت با هوم کاوس شاه
به یزدان سپاس و بدویم پناه.
فردوسی.
هر آن کز غم جان و بیم گناه
بزنهار این خانه گیرد پناه
ز بدخواه ایمن شود وز ستم
چو از چنگ یوز آهو اندر حرم.
اسدی.
از علم پناهی بساز محکم
تا روز ضرورت بدو پناهی.
ناصرخسرو.
عالمیان در کنف عدل و رأفت و پناه احسان و عاطفت آسوده گشتند. (ابن البلخی).
خصم را نیست بجزدرگه او هیچ پناه
صید را هیچ حصاری نبود به ز حرم.
معزی.
کسی کو ز جاهت ندارد پناه
کسی کو ز عدلت ندارد سپر
چو جسمی بود کش نباشد روان
چو چشمی بود کش ندارد بصر.
معزی.
بوزینگان... پناهی میجستند. (کلیله و دمنه). و همگی ارباب هنر و بلاغت پناه و ملاذ جانب او شناختندی. (کلیله و دمنه). شه مشرق که مغرب را پناه است
قزل شه کافسرش بالای ماه است.
نظامی.
از حف [ظ: خسف] چه باک چون پناهم
درگاه خدایگان ببینم.
خاقانی.
در زمانه پناه خویش الاّ
در شاه جهان نمی یابم.
خاقانی.
شد محمد الب الغ خوارزمشاه
در قتال سبزوار بی پناه.
مولوی.
تخفّر؛ پناه خواستن از کسی. خفیر؛ پناه یافته. استذراء؛ پناه گرفتن به چیزی. (منتهی الارب). || سایه ٔ دیوار. (برهان قاطع). || (فعل امر) امر بدین معنی هم هست یعنی پناه ببر و پناه بگیر. (برهان قاطع). فعل امر ازپناهیدن:
زهر بد بزال و به رستم پناه
که پشت سپاهند و زیبای گاه.
فردوسی.
ز هر بد بدارای گیتی پناه
که اوراست بر نیک و بد دستگاه.
فردوسی.
|| (اِ) چون مزید مؤخر استعمال شود بمعنی پناه دهنده و نگاهدارنده و حامی: الفت پناه. ایران پناه. جهان پناه. جان پناه. داراپناه. دولت پناه. دین پناه. رعیت پناه. زمانه پناه. صف پناه. عالم پناه. گیتی پناه. لشکرپناه. معدلت پناه. مغفرت پناه:
برفت از در شاه داراپناه
بکردار باد اندر آمدز راه.
فردوسی.
قباد و چو کشواذ زرّین کلاه
بسی نامداران گیتی پناه.
فردوسی.
شماساس کین توز لشکرپناه
که قارن بکشتش به آوردگاه.
فردوسی.
دمان رفت تا پیش توران سپاه
یکی نعره زد شیر لشکرپناه.
فردوسی.
خروش آمد از قلب ایران سپاه
چوپیروز شد گرد لشکرپناه.
فردوسی.
- پشت و پناه. رجوع به پشت و پناه شود.
- پناه با کسی (یا بکسی) دادن، ملتجی شدن به او: استناد؛ پناه با کسی دادن. (تاج المصادر بیهقی). لوث، پناه باکسی دادن. (تاج المصادر بیهقی). ارزاء؛ پناء با کسی دادن. (تاج المصادر). اعتصار؛ پناه با کسی یا با چیزی دادن. (تاج المصادر) (زوزنی). تعصر؛ پناه با کسی یا با چیزی دادن. ارکاء؛ پناه بکسی دادن. (تاج المصادر).
- پناه بچیزی بردن، ملتجی شدن. التجاء. اعتصار؛ پناه بچیزی بردن.
- پناه بر خدا، اعوذ باﷲ. نعوذ باﷲ. استغفراﷲ. عیاذاً باﷲ.
- پناه جهان، ملجاء عالمیان:
سپهدار لشکر نگهبان کار
پناه جهان بود و پشت سوار.
دقیقی.
- جای پناه، پناهگاه. جای محفوظ. جای مصون: معاک، جای پناه. عقل، جای پناه. (منتهی الارب). صَمد؛ پناه نیازمندان. لفظ پناه با افعال گرفتن و بردن و آوردن و کردن و داشتن و دادن صرف شود.
- در پناه، در ظل. در کنف.


گاه گاه

گاه گاه. (ق مرکب) ندرهً. بندرت. بر سبیل ندرت. گاهی دون گاهی.وقتی دون وقتی. مکرر ولی کم و بزمانهای دور از یکدیگر، احیاناً، لحظه به لحظه، زمان به زمان:
به دربند ارگ آمدی گاه گاه
همی کردی از دور بر وی نگاه.
فردوسی.
نگفتی سخن جز ز نقصان ماه
که یک شب کم آید همی گاه گاه.
فردوسی.
نکردم همی یاد گفتار شاه
چنین گفت با من همی گاه گاه.
فردوسی.
بکس روی منمای جز گاه گاه
بهر هفته ای برنشین با سپاه.
(گرشاسب نامه).
و سبب آنکه میخواره را گاه گاه قی افتد و گاه اسهال نگذارد که خلط بدور معده گرد آید. (نوروزنامه). چشم را نگاه دارند از خواندن خطهاءِ باریک الا گاه گاه بر سبیل ریاضت. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و گاه گاه در آن مینگریست. (کلیله و دمنه).
چو گردد جهان گاه گاه از نورد
به گرمای گرم و به سرمای سرد.
نظامی.
عمرها باید بنادر گاه گاه
تا که بینا از قضا افتد به چاه.
مولوی.
به دیدار شیخ آمدی گاه گاه
خدادوست در وی نکردی نگاه.
سعدی (بوستان).
و اهل قرابت را گاه گاه بنوازد. (مجالس سعدی).
ای ماه سروقامت، شکرانه ٔ سلامت
از حال زیردستان میپرس گاه گاهی.
سعدی (بدایع).
من آن نگین سلیمان بهیچ نستانم
که گاه گاه در او دست اهرمن باشد.
حافظ.
گاه گاه این معتقد به صحبت شریف ایشان می رسید. (انیس الطالبین ص 24 نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). و گاه گاه به قصابی مشغول می بودم. (انیس الطالبین ص 126 نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). رجوع به گاه شود.


پناه گه

پناه گه. [پ َ گ َه ْ] (اِ مرکب) مخفف پناه گاه. رجوع به پناهگاه شود.


گاه

گاه. (اِ) عصر. دوره. زمان: و از خلق نخست که را آفرید از گاه آدم تا این زمانه. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
چنین تا بگاه سکندر رسید
ز شاهان هر آنکس که آن تخت دید.
فردوسی.
باده ای چون گلاب روشن و تلخ
مانده در خم ز گاه آدم باز.
فرخی.
هر شاعری به گاه امیری بزرگ شد
نشگفت اگر بزرگ شدم من به گاه تو.
فرخی.
آیین ملوک عجم از گاه کیخسرو تا بروزگار یزدجرد شهریار که آخر ملوک عجم بود... (نوروزنامه). و از گاه جشن افریدون تا این وقت نهصد و چهل سال گذشته بود. (نوروزنامه). || زمان. وقت. هنگام. حین. مدت: مراوحه، گاه این را بستن و گاه آنرا. (تاج المصادر بیهقی):
جهانا چنینی تو با بچگان
گهی مادری گاه مادندرا.
رودکی.
چنان نمود به ما دوش ماه نو دیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
بهرامی.
هرگز نبود شکر بشوری چو نمک
نه گاه شکر باشد چون باز کشک.
محمودی (از فرهنگ اسدی).
سرو بودیم گاه چند بلند
کوژ گشتیم و چون درونه شدیم.
کسایی.
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد
که گاه مردم از او شاد و گه ناشاد.
کسایی.
همی نوبهار آید و تیرماه
جهان گاه برنا بود گاه زر.
دقیقی (دیوان چ شریعت ص 102).
ز بس عطا که دهد هر گهی نداند کس
عطای او را وقت و سخای او را گاه.
فرخی.
بسی گاه است و دیری روزگار است
که نادانیت بر ما آشکار است.
(ویس و رامین).
گاه گفتند مابیعت میستانیم لشکر را و گاه گفتند قصد کرمان و عراق میداریم. (تاریخ بیهقی).
چو خم گاه چوگانی از بیم ماه
در آن خم پدیدار گویی سیاه.
(گرشاسب نامه).
گشتن گردون و در او روزو شب
گاه کم و گاه فزون گاه راست.
ناصرخسرو.
در بستر بد یار و من از دوستی او
گاهی بسرین تاختم و گاه بپائین.
(فان).
گاهش اندر شیب تازم، گاه تازم برفراز
چون کسی کو گاه بازی برنشیندبر رسن.
منوچهری.
گهی سماع زنی گاه بربط و گه چنگ
گهی چغانه و طنبور و شوشک و عنقا.
فرخی.
گاه گوید بیا و رود بزن
گاه گوید بیا و شعر بخوان.
فرخی.
گاه گوید بیا و باده بنوش
گاه گوید بیا و رود بزن.
فرخی.
در آب دیده گاه شناور چو ماهیئی
گه در میان آتش غم چون سمندری.
فرخی.
وگر بجنگ نیاز آیدش بدان کوشد
که گاه جستن از آنجا چگونه سازد زنگ.
فرخی.
از دلت ترسم بگاه صبح از آنک
سر بشکر میبرد جادوی تو.
خاقانی.
چون تنورم به گاه آه زدن
کآتشین مارم از دهان برخاست.
خاقانی.
شرع بدوران تو رستم و گاه وجود
ظلم بفرمان تو بیژن و چاه عدم.
خاقانی (دیوان ص 166).
بنده از شوق خاک درگه تو
بر سر آتش است بیگه و گاه.
انوری.
تا چو عروسان درخت از قیاس
گاه قصب پوشی و گاهی پلاس.
نظامی.
گاه همچون آفتابی از جمال
گاه همچون ماهی از بس نیکویی.
عطار.
گاه باشد که شطرالعنب مدت نه ماه یا بیشتر بماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
بنده ٔ پیر خراباتم که لطفش دائم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست.
حافظ.
شکوفه گاه شگفته است و گاه خوشیده
درخت گاه برهنه ست و گاه پوشیده.
(گلستان).
گاه باشد که کودک نادان
به غلط بر هدف زند تیری.
سعدی.
گاه مستی گه خرابی تو
کس نداند که از چه بابی تو.
اوحدی (از امثال و حکم دهخدا).
- امثال:
گاه از دروازه درون نمی آید. گاه از کون سوزن بیرون میرود. (امثال و حکم دهخدا).
|| بصورت مضاف آید، و معنی زمان، وقت ِ، فرصت دهد:
نیل دهنده تویی به گاه عطیت
پیل دمنده به گاه کینه گزاری.
رودکی.
بهیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی
به گاه نرمی گویی که آبداده تشی.
منجیک.
در طاعت بی طاقت و بی توش چرایی
ای گاه ستمکاری بی طاقت و بی توش.
کسائی.
کتایون می آورد همچون گلاب
همیخورد با شوی تا گاه خواب.
فردوسی.
که با رستمم روی آزار نیست
وگرنه مرا گاه این کار نیست.
فردوسی.
بدین آرزو دارم اکنون امید
شب تیره تا گاه روز سپید.
فردوسی.
جوان چیز بیند پذیرد فریب
بگاه درنگش نباشد شکیب.
فردوسی.
سپیده دمان گاه بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس.
فردوسی.
کنون گاه رزم است و آویختن
نه هنگام ننگ است و بگریختن.
فردوسی.
گاه آن است که از محنت و سختی برهند
جای آن است که امروز کنم من طربی.
منوچهری.
گاه توبه کردن آمد از مدایح وز هجی
کز هجی بینم زیان و از مدایح سودنی.
منوچهری.
گر ندانی ز زاغور بلبل
بنگرش گاه نغمه و غلغل.
منوچهری.
روی به زنی کرد از شریفترین زنان و گفت گاه آن نیامد که این سوار از این اسب فرود آورند. (تاریخ بیهقی). ترسم که گاه رفتن من آمده است. (تاریخ بیهقی). به گاه ربودن چو شاهین و بازی. (تاریخ بیهقی).
یکیت روی ببینم چنانکه خرسی را
بگاه ناخنه برداشتن لویشه کنی.
(فان).
نی نی که چرخ و دهر ندانند قدر فضل
این گفته بود گاه جوانی پدر مرا.
ناصرخسرو.
گاه آن آمد که با مردان سوی مردان شویم
یکره از ایوان برون آئیم و بر کیوان شویم.
سنایی.
مفلس بخشنده تویی گاه جود
تازه و دیرینه تویی در وجود.
نظامی.
بحکم آنکه این شبرنگ شبدیز
بگاه پویه بس تند است و بس تیز.
نظامی.
خاک وجود ما را از آب باده گل کن
ویران سرای دل را گاه عمارت آمد.
حافظ.
هیچکس دیده ای که گه خورده ست
کاین بگاه قدیم نان بوده ست.
ابن یمین.
|| فصل. موسم:
چون لطیف آمد بگاه نوبهار
بانگ رود و بانگ کبک وبانگ تز.
رودکی.
درخش ار نخنددبگاه بهار
همانا نگرید بسی ابر زار.
ابوشکور.
دل خسرو از لشکر نامدار
بخندید چون گل به گاه بهار.
فردوسی.
جوانان چین اندرآن مرغزار
یکی جشن سازند گاه بهار.
فردوسی.
چنین گفت مادر که گاه بهار
برین دشت بگذشت گردی سوار.
فردوسی.
|| گاه با اسم اشاره (آن و این) می آید و معنی زمان، مدت، موقع، وقت دهد: آن گاه، آن زمان، آن وقت این گاه، این زمان، این وقت:
مر او را به آئین پیشین بخواست
که آن رسم و آئین بدآن گاه راست.
فردوسی.
برآمد بر این گاه یک روزگار
فروزنده شد اختر شهریار.
فردوسی.
این سلیمانی به رسولی و شغلی بزرگ آمده است خلعتی بسزا باید او را و صد هزار درم صلت آنگاه چون بازآید و آنچه خواسته ایم بیارد آنچه رأی عالی بیند بدهد. (تاریخ بیهقی). چشم آن دارم که تا آن گاه که رفته آید... حشمت من نگاه دارد. (تاریخ بیهقی). بیارم پس از این که در باب علی چه رفت تا آن گاه که فرمان یافت. (تاریخ بیهقی). آن فاضل که تاریخ... سبکتکین را... براند از ابتدای کودکی تا آن گاه بسرای آلپتکین افتاد. (تاریخ بیهقی). تا آن گاه که رسولان جانب کریم به درگاه آیند. (تاریخ بیهقی). حاجب آمد بمعاونت یلان غور تا آنگاه که حصار به شمشیرش گشاده آمد. (تاریخ بیهقی). آن گاه بر اثر رسولان فرستادن و عهد و عقد خواستن. (تاریخ بیهقی). شیر می پیچیدی. بر نیزه تا آن گاه که سست شدی و بیفتادی. (تاریخ بیهقی). از وی و پسرش خط بستانند بنام خزانه ٔ معمور آن گاه حدیث آن مال با سلطان افکنده آید. (تاریخ بیهقی). بیاورده ام... آنچه برفت وی را از سعادت بفضل ایزد... تا آن گاه که به هرات رسید. (تاریخ بیهقی). چند شغل فریضه که پیش داشت و پیش آمد و برگزاردند نبشته آمد آن گاه مقامه بتمامی برانم که بسیار نوادر و عجایب است اندرآن دانستنی. (تاریخ بیهقی). تا آن گاه که آن ترکمانان را از خراسان بیرون کردید. (تاریخ بیهقی). کسان حاجب تکین گفتند که امروز بازگردید که شغلی فریضه است. تا آن اتمام کرده آید آن گاه بر عادت میروند. (تاریخ بیهقی). وی را به درگاه آرند و آفتاب تا سایه نگذارند تاآن گاه که مال بدهد. (تاریخ بیهقی).
اتقیااند بدان گاه که پیران و کهولند
حکمااند از آن وقت که اطفال و صغارند.
ناصرخسرو.
آن گاه آن را موضعی بفرمان ملک تعیین افتد. (کلیله و دمنه). آن گاه نه راهبر معین و نه شاهراهی پیدا. (کلیله و دمنه). و آن گاه بنای کارهای خویش بر تدبیر معاش و معاد بر قضیت آن نهد. (کلیله و دمنه). آن گاه نفس خویش را میان چهار کار... مخیر گردانیدم. (کلیله و دمنه). آن گاه در آثار و نتایج علم طب تأملی کردم. (کلیله و دمنه). آن گاه اعضاء قسمت پذیرد. (کلیله و دمنه). بدو باید پیوست... و فزع او مشاهدت کرد، آن گاه ندامت سود ندارد. (کلیله و دمنه). آن گاه به انواع بلا مبتلا گردد. (کلیله و دمنه). آن گاه خود گیر که این معانی هیچ نیستی. (کلیله و دمنه). خیمه ٔ سلطنت آن گاه فضای درویش. رجوع به آن گاه و این گاه شود.
|| گاه با مبهمات (چند و هر چند و چندین و همان آید) و معنی زمان دهد:
اکنون فکنده بینی از ترک تا یمن
یک چند گاه زیر پی آهوان سمن.
دقیقی.
همی پرورانیدشان سال و ماه
به مرغ و کباب و بره چندگاه.
فردوسی.
بتوران زمین گر فرستی مرا
نیایش کنم پیش یزدان ترا
فرستم به هرسال من باژ و ساو
به پیش تو زآنچم بود توش و تاو
به هر چند گاهی ببندم کمر
بیایم بببینم رخ تاجور.
فردوسی.
اگرتان ببیند چنین گل بدست
کند برزمین تان همان گاه پست.
فردوسی.
همی رفت با او همیدون براه
بر او راز بگشاد تا چندگاه.
فردوسی.
دگر گفت با دل که از چندگاه
شدم من بدین مرز جویای شاه.
فردوسی.
فرستاده آمد ز کاوس شاه
نهانی بنزدیک او چند گاه.
فردوسی.
سپردش به مادر بدان جایگاه
برآمدبرین نیز یک چند گاه.
فردوسی.
بر آن نیز بگذشت یک چند گاه
گران شد ز کودک فرنگیس ماه.
فردوسی.
بچند گاه دهد بوی عنبر آن جامه
که چند روز بماند نهاده با عنبر.
عنصری.
به تبه کردن ره غرّه چه بایست شدن
تبر و تیشه چه بایست زدن چندین گاه.
فرخی.
مایه ٔ غالیه مشک است بداند همه کس
تو ندانسته ای ای ساده دلک چندین گاه.
فرخی.
هرگاه اصل بدست آمد کار فرع آسان باشد. (تاریخ بیهقی). هر کس... مرکب است از چهار چیز... و هرگاه که یک چیز از آن را خلل افتد ترازوی راست نهاده بگشت. (تاریخ بیهقی).این نامه چند گاه بجستم تا بیافتم در این روزگار که تاریخ اینجا رسانیده بودم. (تاریخ بیهقی). هرگاه که ملک هنرهای من می بیند بر نواخت من حریصتر از آن باشد که من بر خدمت او. (کلیله و دمنه). هرگاه که یکی از آن (طبایع) در حرکت آید زهری قاتل... باشد. (کلیله و دمنه). هرگاه که دو دوست به مداخلت شریری مبتلا گردند هر آینه میان ایشان جدایی افتد. (کلیله و دمنه).هرگاه غوک بچه کردی مار بخوردی. (کلیله و دمنه). هرگاه که بیرون کشند درحال از هم باز شود. (کلیله و دمنه). او را بخانه ٔ خویش آورد و چندین گاه مهمان او بود. (قصص الانبیاء ص 60). همان گاه. همین گاه. || زمانی مکرر شود، گاه گاه: گاه گاهی، و معنی کم و بیش، دور و نزدیک، وقتی دون وقتی دهد، زمانی دون زمانی، قلیلی از ازمنه. ندرهً، بعض اوقات:
دولت مسعود خواجه گاه گاهی سرکشید
تا نگویی خواجه ٔ فرخنده از عمداکند.
منوچهری.
آخر کم از آنکه گاه گاهی.
نظامی.
گاه گاهی بگذر در صف دلسوختگان
تا ثنائیت بگویند و دعایی بدمند.
سعدی (بدایع).
و مخفف آن گه گه است. رجوع به گه گه و گاه گاه و گاه گاهی شود. || (پسوند) زمانی به کلمه ٔ (فارسی و عربی) پیوندد و معنی مکان و جای دهد: اضاه؛ استادنگاه آب. (منتهی الارب). ارب الدابه مربطها؛ لازم گرفت ستور، بستنگاه خود را. (منتهی الارب): به ری آمد [ذوالیمینین] و آنجا لشکرگاه بزد. (ترجمه ٔ طبری نسخه ٔ کتابخانه ٔ مؤلف ص 511). از جای خود تا جنگ گاه بدید. (ترجمه ٔ طبری ایضاً 225). و هرثمه بزورق خویش بیامد با خاصگان خویش بجای وعده گاه. (ترجمه ٔ طبری ایضاً ص 515).
یکی شارسانی برآورد شاه [لهراسب]
پس از برزن و گوی و بازارگاه.
فردوسی.
بسی کشته آید ز هر دو سپاه
ز ایران نه برخیزد این کینه گاه.
فردوسی.
وزآن پس بیامد [گودرز] به سالارگاه
که دارد سپه را ز دشمن (ترکان) نگاه.
فردوسی.
سپردش به مادر بدان جایگاه
برآمد بر این نیز یک چندگاه.
فردوسی.
فکند آن تن شاه بچه بخاک
به چنگال کردش جگرگاه چاک.
فردوسی.
به کاخ اندرآمد سرافراز شاه
نشست اندرآن نامور بارگاه.
فردوسی.
قصد شکارگاه کردم. (تاریخ بیهقی). با تعبیه ٔ تمام براند و لشکرگاهی کردند برابر خصم. (تاریخ بیهقی). و نخجیرگاه این سرای سپنجی است و نخجیر تو نیکی کردن. (قابوسنامه). و در قرارگاه رحم آرام گیرد. (قصص الانبیاء ص 11).
تو دادی مرا پایگاه بلند
توام دست گیر اندری پای بند.
نظامی.
ز هر پایگاهی که والابود
هنرمند را پایه بالا بود.
نظامی.
قرار آنچنان شد که نزدیک شاه
به دانش بود مرد راپایگاه.
نظامی.
ز بر سختن کوه تا برگ کاه
شناسد همه چیز را پایگاه.
نظامی.
ز گرمی که چون برق پیمود راه
نشد گرمی خوابش از خوابگاه.
نظامی.
دلش چون شدی سیر از این دامگاه
در آن خرگه آوردی آرامگاه.
نظامی.
بدان داوری دستگاهی نداشت
به آئین خود برگ راهی نداشت.
نظامی.
بنه چون درآرد بدان رخنه گاه
هوا نیز یابد در آن رخنه راه.
نظامی.
تعجب روا نیست در راه او
نیاید جز او در نظرگاه او.
نظامی.
به اول سخن دادیم دستگاه
به آخر قدم نیز بنمای راه.
نظامی.
از این سیل گاهم چنان ده گذار
که پل نشکند بر من از رودبار.
نظامی.
در آن دایره گردش راه او
نمود از سر او قدم گاه او.
نظامی.
چنین هفت پرگار بر گرد شاه
در آن دایره شه شده نقطه گاه.
نظامی.
ز تاریخ آن کارگاه کهن
فروبست بر فیلسوفان سخن.
نظامی.
مرا هست پیش نظرگاه تو
چگونه نبینم بدو راه تو.
نظامی.
ارسطو به دلگرمی پادشاه
برافزود بر هر یکی پایگاه.
نظامی.
عروسانه بر شد بر آن جلوه گاه
پرندی سیه بسته برگرد ماه.
نظامی.
کنون رخت و بنگاهت آنجا رسید
که نتواندش کاروانها کشید.
نظامی.
امیدم چنان است ازین بارگاه
که چون من شوم دور از این کارگاه.
نظامی.
زیرآن تخت پادشاهی تاخت
بفراغت نشستگاهی ساخت.
نظامی.
درزد آتش به هر یکی ناگاه
معنی آن شد که کردش آتشگاه.
نظامی.
وز پی آنکه در تظلم گاه
این تظلم نیاورم بر شاه.
نظامی.
خیالی برانگیخت زین کارگاه
که رای شما را بدان نیست راه.
نظامی.
معنبر شد از گرد او صیدگاه.
نظامی.
چو مینا چراگاهی آمد پدید
که از خرمی سر به مینو کشید.
نظامی.
من رئیس فلان رصدگاهم
کز مطیعان دولت شاهم.
نظامی.
همان چاره دید آن خردمند شاه
که آن بند بردارد از بندگاه.
نظامی.
بهر بیمگاهی حصاری کند
ز بهر سرانجام کاری کند.
نظامی.
سرین گوزن و کفلگاه گور
به پهلوی شیران درآورده زور.
نظامی.
چو ملک عجم رام شد شاه را
بملک عرب راند بنگاه را.
نظامی.
دو پروانه بینم درین طرفگاه
یکی رو سپیدست و دیگر سیاه.
نظامی.
چنان رفت و آمد به آوردگاه
که واماند ازو وهم در نیمراه.
نظامی.
سه چیز است کآن در سه آرامگاه
بود هر سه کم عمر گردد تباه.
نظامی.
کفل گاه شیران برآرم بداغ
ز پیه نهنگان فروزم چراغ.
نظامی.
چرا خوش نرانم بدان صیدگاه
که بی دود ابر است و بی گرد راه.
نظامی.
چوشه دید کآن کان الماس خیز
گذرگاه دارد چو الماس تیز.
نظامی.
بفرزانه فرمود تا هم ز راه
کند نوشدارو بر آن زخم گاه.
نظامی.
یزکها نشاند بر پاسگاه.
نظامی.
برابر در ایوان آن تختگاه
نهادند زیرزمین تخت شاه.
نظامی.
رهش بر گذرگاه دربند بود.
نظامی.
خدا داد ما را چنین دستگاه.
نظامی.
زمین عجم گورگاه کی است
درو پای بیگانه وحشی پی است.
نظامی.
راست روشن درآمد از در کاخ
رفت بر صدرگاه خود گستاخ.
نظامی.
همه همگروهه براه آمدند
سوی انجمنگاه شاه آمدند.
نظامی.
هر آن مال کآید درین دستگاه
بر آن خفته دان تند ماری سیاه.
نظامی.
ز بهر عمارت در آن رخنه گاه
بسی مالشان داد بر برگ راه.
نظامی.
چنان رایتی را بناموس شاه
برانگیختندی به ناموسگاه.
نظامی.
چو پرگار گردون برآن نقطه گاه
بپای پرستش بپیمود راه.
نظامی.
علف گاه مرغان این کشور اوست
اگر شیر مرغت بباید در اوست.
نظامی.
چو آتش فروکشت از آن جایگاه
روان کرد سوی سپاهان سپاه.
نظامی.
کمین گاه دزدان شد این مرحله
نشاید در او رخت کردن یله.
نظامی.
نباید غنودن چنان بیخبر
که ناگاه سیلی درآید بسر.
نظامی.
چنان خور تر و خشک این خوردگاه
که اندازه ٔ طبعداری نگاه.
نظامی.
هزیمت پذیر از دگر حربگاه
نباید که یابد در آن حرب راه.
نظامی.
نگهبان برانگیزد آن راه را
کند بر خود ایمن گذرگاه را.
نظامی.
چو کارش ز دشمن بجان آمده
به درگاه شاه جهان آمده.
نظامی.
در آن آرزوگاه فرخاردیس
نکرد آرزو با معامل مکیس.
نظامی.
داد فرمان که تخت بار زنند
بر در بارگاه دار زنند.
نظامی.
وگرنه یکی ترک رومی کلاه
بهند و بچین کی زدی بارگاه.
نظامی.
در آن آرزوگاه با دور باش
نکردند جز بوسه چیزی تراش.
نظامی.
بهر تختگاهی که بنهاد پی
نگه داشت آیین شاهان کی.
نظامی.
شد آگه که در عرضگاه جهان
نهفتیده ٔ کس نماند نهان.
نظامی.
چه بودی که در خلد آن بزمگاه
مرا یکزمان دادی اقبال راه.
نظامی.
که برداری آرام از آرامگاه
در این داوری سر بپیچی ز راه.
نظامی.
دو شاخه گشایان نخجیرگاه
بفحلان نخجیر یابند راه.
نظامی.
غنیمت نگنجید در عرضگاه.
نظامی.
چو میل آورد سوی آن پشته گاه
بود پورهم پشت با او براه.
نظامی.
زبان بند کن تا سر آری بسر
زبان خشک به تا گلو گاه تر.
نظامی.
ببازی نپیماید این راه را
نگه دارد از دزد بنگاه را.
نظامی.
همایون تر آن شد که این بزمگاه
همایون بود خاصه در بزم شاه.
نظامی.
کمین برگذرگاه رنگ آورند
تنی چند زنگی بچنک آورند.
نظامی.
یکی از مقیمان آن زرعگاه
چنین گفت بعد از زمین بوس شاه.
نظامی.
پدید آمد آرامگاهی ز دور
چنان کز شب تیره تابنده هور.
نظامی.
خروش رحیل آمد از کوچگاه
بنخجیر خواهد شدن مهد شاه.
نظامی.
تا نبینندشان بر آن سر راه
دور گشتند از آن فراخیگاه.
نظامی.
همایون کن تاج و گاه و سریر
فرود آمد از تاجگاه و سریر.
نظامی.
سوی نوبتی گاه خود بازگشت
بلند اخترش باز دمساز گشت.
نظامی.
وز آنجا ببابل برون برد راه
ز بابل سوی روم زد بارگاه.
نظامی.
پس آن گاه زد بوسه بردست شاه
بمالیدش انگشت بر نبض گاه.
نظامی.
ز مقدونیه روی در راه کرد
به اسکندریه گذرگاه کرد.
نظامی.
بدان تا دیده بان گاه تخت
بر او دیده بانان بیداربخت.
نظامی.
چو فارغ شد از تختگاهی چنان
نشست از بر بور عال عنان.
نظامی.
که داند که بیرون از این جلوه گاه
کجا میکند جلوه خورشید و ماه.
نظامی.
بسی سنگ رنگین در آن موجگاه
همه ازرق و سرخ و زرد و سیاه.
نظامی.
خواست تا پای در ستور آرد
رخش در صیدگاه گور آرد.
نظامی.
خوشتر از صد نگار خانه ٔ چین
نقش آن کارگاه دست گزین.
نظامی.
پرگرفتم چو زاغ با طاوس
آمدم تا بجلوه گاه عروس.
نظامی.
آمدم از نشاطگاه برون
بود یک یک ستاره بر گردون.
نظامی.
اول شب نظاره گاهم بود
و آخر شب هم آشیانم بود.
نظامی.
با هزاران هزار زینت و ناز
بر سر بزمگاه خود شد باز.
نظامی.
بود در روضه گاه آن بستان
چمنی بر کنار سروستان.
نظامی.
آمدند آن بتان خرگاهی
حوض دیدند و ماه با ماهی.
نظامی.
ندارد کسی سوگ در حربگاه.
نظامی.
جهان گرچه آرامگاه خوش است
شتابنده را نعل در آتش است.
نظامی.
بتاراجگاهش درآمد دلیر.
نظامی.
درآمد به پائین آن تختگاه.
نظامی.
که هم صید خوش بود و هم صیدگاه.
نظامی.
که کس را نبود آن چنان دستگاه.
نظامی.
کمرگاه زیبا عروسی بدست.
نظامی.
صنم خانه ای در نظرگاه دید.
نظامی.
زدش بر کتف گاه و بردش ز جای.
نظامی.
به خشم آورند اندرآن حربگاه.
نظامی.
گرین اوفتادی در آن رزمگاه.
نظامی.
برون آمد از موکب و قلبگاه.
نظامی.
فروماند خسرو در آن سایه گاه.
نظامی.
سران جهان دید در پیشگاه.
نظامی.
ببین تا ترا سر به درگاه کیست
دل ترسناکت نظرگاه کیست.
نظامی.
ثنای جهاندار گیتی پناه
چنان گفت کافروخت آن بارگاه.
نظامی.
بدان چیزها دارد اندیشه راه
که باشد بدو دیده را دستگاه.
نظامی.
به بالای آن بندگاه ایستاد
ز پیوند و فرزند میکرد یاد.
نظامی.
وگر مابقی را ز گنج و سپاه
یله کرد و بگذشت از آن کوچگاه.
نظامی.
بر آن قرضه گاه انجمن ساختند
علمها به انجم برافراختند.
نظامی.
چهل روز رفتند از اینگونه راه
نبردند پهلو به آرامگاه.
نظامی.
به استاد کشتی چنین گفت شاه
که کشتی درافکن بدین موج گاه.
نظامی.
نمودند منزل شناسان راه
که چون شه کند کوچ از این کوچ گاه.
نظامی.
چو دریا بریدند یک ماه بیش
به خشکی رساندند بنگاه خویش.
نظامی.
چه باید رصدگاه دارا شدن
به جزیت دهی آشکاراشدن.
نظامی.
دد و دام را شیراز آن است شاه
که مهمان نواز است در صیدگاه.
نظامی.
مگر خوابگاهی بدست آورم
که جاوید در وی نشست آورم.
نظامی.
سراندیب را کار بر هم زدم
قدم بر قدمگاه آدم زدم.
نظامی.
سیه تا سیه دیدم این کارگاه
ز ریگ سیه تا به آب سیاه.
نظامی.
چو لختی در آن دست پیمود راه
بباغ ارم یافت آرامگاه.
نظامی.
سکندر در آن داوریگاه سخت
پی افشرد مانند بیخ درخت.
نظامی.
ثنا گفت بر گاه و بر بزم شاه
که آباد باد از تو این بزمگاه.
نظامی.
به آرامگاه آمدند [دولشکر] از نبرد
زتن زخم شستند و از روی گرد.
نظامی.
شهر شابورم تولدگاه بود
در حرمگاه رضا ام راه بود.
عطار.
که دانستم از هول باران و سیل
نشاید شدن در چراگاه خیل.
سعدی.
بنوع دگر روی و راهم نبود
جز او بر در بارگاهم نبود.
سعدی.
اهل فریقین در تو خیره بمانند
گر بروی در حساب گاه قیامت.
سعدی.
ز خلوتگاه ربانی وثاقی در سرای دل
که تا قصر دماغ ایمن بود زآواز بیگانه.
سعدی.
مکن تکیه بر دستگاهی که هست
که باشد که نعمت نماند بدست.
سعدی.
ترا بکوی اجل هم قرار خواهد بود
قرارگاه تو دارالقرار خواهدبود.
سعدی.
گذرگاه قرآن و پند است گوش
به بهتان و باطل شنیدن مکوش.
سعدی.
هزاربار چراگاه بهتر از میدان. (گلستان سعدی).
ز خیل و چراگاه پرسیده ای
سعدی.
بخدای اگر بدردم بکشی که برنگردم
کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی.
سعدی.
نه فراغت نشستن، نه شکیب رخت بستن
نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم.
سعدی.
گویند از او حذر کن و راه گریز گیر
گویم کجا روم که ندارم گریزگاه.
سعدی.
مذهب اگر عاشقی است، سنّت عشاق چیست
دل که نظرگاه اوست از همه پرداختن.
سعدی.
گر از فتنه آمد کسی در پناه
ندارد جز این کشور آرامگاه.
سعدی.
در شکارگاهی صید کباب میکرد.
(گلستان سعدی).
... و درختی در این وادی زیارت گاه است. (گلستان سعدی). مردان دلاور ازکمینگاه برجستند. (گلستان سعدی). اکنون بقصاص گاهش میبرند. (گلستان سعدی). و هر دم بتفرجگاهی از نعم دنیا متمتع گردد. (گلستان سعدی).
چه خطا ز بنده دیدی که خلاف عهد کردی
مگر آنکه ما ضعیفیم و تو دستگاه داری.
سعدی.
برآورد صافی دل صوف پوش
چو طبل از تهی گاه خالی خروش.
سعدی.
دو پستان که امروز دلخواه اوست
دو چشمه هم از پرورشگاه اوست.
سعدی.
بمعنی توان کرد دعوی درست
دم بیقدم تکیه گاهیست سست.
سعدی.
لقمه ای در میانشان انداز
که تهیگاه یکدیگر بدرند.
سعدی.
گر مسلمانی رفیقا دیر وزنّارت چراست ؟
شهوت آتشگاه جان است و هوا زنار دل.
سعدی.
از طرف بخارا بطرف لشکرگاه امیربیان میروم. (انیس الطالبین ص 207 نسخه ٔ کتابخانه ٔ مؤلف): بعد از آن پروازگاه آن مرغ راجز حضرت اﷲ کسی دیگر نمیداند. (انیس الطالبین ص 121نسخه ٔ کتابخانه ٔ مؤلف).
انس می گیرم بمردم پر بیابانی نیم
هم وثاق شعله ام آرامگاهم آتش است.
طالب کلیم (از آنندراج).
آن کشتی ام که بر زبر بحر شعله موج
آشوبگاه موجه ٔ طوفانش معبر است.
کلیم (ایضاً).
دهید مژده به زردشت که آتشین رویی
دلی نماند که آن را نساخت آتشگاه.
باقر کاشی (از آنندراج).
غنچه را صندوق می چیند بطاق شاخسار
گل حرمگاه عروس حسن را گنجینه است.
طغرا (از آنندراج).
و از این قبیل است: آب گاه، آبشگاه، آفتاب گاه، آرایشگاه، آزمایشگاه، آسایشگاه، آمارگاه، (حسابداری، اداره ٔ محاسبات). آماجگاه، آموزشگاه، آوردگاه. اردوگاه، اسارت گاه، استراحت گاه، اقامت گاه، الفنج گاه، امیدگاه، ایستگاه، ایستادن گاه. باجگاه، بازارگاه، بازگشتن گاه، باژگاه، باشگاه، بریدن گاه، (مشدَح). بزن گاه، بستن گاه، (مربط). بسمل گاه، بغل گاه، بوسه گاه، بندگاه. (مفصل). پاگاه، پالش گاه، پالایشگاه، پرتگاه، پرستش گاه، پرسش گاه، پناه گاه، پیش گاه، پیوندگاه، (مفصل). پیکارگاه. تماشاگاه، تهمت گاه، تبعیدگاه، تیمارگاه، تعمیرگاه. جگرگاه، جولان گاه، جوله گاه. حاجت گاه، حواله گاه، حجامت گاه، حجله گاه. چاره گاه، چگاوه گاه. خارش گاه، ختنه گاه، خرده گاه، (رسغ). خفتن گاه، خوردنگاه، خورنگاه، (خورنق). خرمن گاه. دادگاه، دانشگاه، دامگاه، دیوگاه، درمانگاه، دمگاه، (جای دم آهنگران). ددگاه، دیدگاه، دیوانگاه، دزدگاه، دمیدنگاه، درسگاه، دیدگاه، دخمه گاه. رامشگاه، رستنگاه، روگاه، روئیدنگاه. زادگاه، زایشگاه، زیارتگاه، زخمگاه، زیرگاه. سایه گاه. ستایشگاه، (شریطه). سجده گاه، ستورگاه، سیخگاه، سروگاه، سیرگاه، سرین گاه، سیاست گاه. شرمگاه، شعرگاه، شیرخوارگاه، شهرگاه. طفره گاه، طهارتگاه. عبادتگاه، عیشگاه، عشرتگاه، عرضگاه (سپاه)، غلغلیجگاه. فرودگاه، فروشگاه، فرودآمدنگاه، فسیله گاه. قتلگاه، قافله گاه، قفاگاه. کشتنگاه، کریزگاه (تولکگاه)، کاوش گاه، کاروانگاه، کشتارگاه، کاسه گاه. کمرگاه. گردشگاه، گرده گاه. لغزشگاه، لنگرگاه. مصافگاه، منادیگا، مغلگاه. ناوردگاه، نشیمنگاه، نمایشگاه، نهاله گاه، نهانگاه، نهفتن گاه، نمازگاه، (مصلی). نزهتگاه، نقبگاه، نافگاه، ورزشگاه، وداع گاه. || این کلمه گاه با اسم مکان (فارسی و عربی) مرکب شود، در این صورت بعضی آن را نوعی زینت و برخی تأکیددانند: مأوی گاه مخفف آن مأوی گه: گفت چون به منحرگاه آمدی و قربانی کردی خواستهای نفسانی را قربانی کردی گفتا نه. (هجویری). جهد کن تا سخن بجای گاه گویی که سخن نه برجای گاه اگر چه خوب باشد زشت نماید. (قابوسنامه).
اگر رجوع بدین درنیاورم چه کنم
که در زمانه جز آنم نماند مرجعگاه.
مجیر بیلقانی.
مأوی گه جیفه ٔ حسودت
جز سینه ٔ کرکسان مبینام.
خاقانی.
وآن وشاقان بپاسداری شاه
بر در غار کرده منزل گاه.
نظامی.
غلامان به اقطاع خود تاخته
وطنگاهی از بهر خود ساخته.
نظامی.
نهانخانه ٔ صبحگاهی شود
حرمگاه سر الهی شود.
نظامی.
روان کرد مرکب به میعادگاه.
نظامی.
به نزدیک تختش وطنگاه داد.
نظامی.
دم اژدها شد وطن گاه او.
نظامی.
خبر کرد کامشب ز نیروی شاه
خرابی درآمد بدین قلعه گاه.
نظامی.
ز دیگر طرف سرخ رویان روس
فروزنده چون قبله گاه مجوس.
نظامی.
برون از وطن گاه آن دلکشان
به ما کس نداده ست دیگر نشان.
نظامی.
به بیعت در آن انجمن گاه بود
ز احوال پیشینه آگاه بود.
نظامی.
غریبان گریزند از این جایگاه
که وحشت کند روشنان را سیاه.
نظامی.
به یونان زمین آمد از راه دور
وطن گاه پیشینه را داد نور.
نظامی.
و گفت عارف آن است که هیچ چیز مشرب گاه او تیره نگرداند. هرکدورت که بدو رسد صافی گردد. (تذکرهالاولیاء عطار). نقل است که دوازده سال روزگار شد تا به کعبه رسید که در هر مصلی گاهی، سجاده بازمی افکند و دو رکعت نماز میکرد. (تذکرهالاولیاء عطار). و گفت به همه دستها در حق بکوفتم آخر تا به دست نیاز نکوفتم نگشادند و به همه زبانها بار خواستم تا به زبان اندوه بار نخواستم بار ندادند، تا به قدم دل نرفتم به منزل گاه عزت نرسیدم. (تذکرهالاولیاء عطار). طفل به نادانی خواهد که بدان جایگاه رود. (گلستان سعدی). پایگاهی منیع است و جای گاهی رفیع. (گلستان سعدی). بمشقت بسیار از آن جایگاه خلاصی یافت. (گلستان سعدی).
در کس نمی گشایم که بخاطرم درآید
تو در اندرون جان آی که جای گاه داری.
سعدی.
چو غنچه سوی مکتب گاهم آهنگ
بغل بر جزو دلتنگی بصد رنگ.
حکیم زلالی (از آنندراج).
ناقه را میراند سوی منزلگاه خویش
ساربان در ره حدی میگفت و مجنون می گریست.
آصفی (از آنندراج).
|| به بعضی کلمات ملحق شود و مجموع آن اسم علم (اسم مکان) باشد: گازرگاه، شیرگاه، قتل گاه، (در کربلا اسم محلی) قدمگاه، (اسم محل در خراسان). درخونگاه. (محله ای بطهران).

گاه. (اِ) سریر. تخت آراسته ٔ پادشاهان را. (صحاح الفرس). تخت پادشاهان. (جهانگیری) کرسی. (مهذب الاسماء). اورنگ. صندلی. عرش:
بهرام آنگهی که بخشم افتی
بر گاه اورمزد درافشانی.
دقیقی.
ز گنجه چون بسعادت نهاد روی براه
فلک سپرد بدو گنج و ملک و افسر و گاه.
رودکی (سعیدنفیسی ص 1297).
به وقت رفتنش از سیم ساده باشد جای
به گاه خفتنش از مشک سوده باشد گاه.
کسایی.
بدیشان چنین گفت زال دلیر
که باشد که شاه آید از گاه سیر.
فردوسی.
فرومایه ضحاک بیدادگر
بدین چاره بگرفت گاه پدر.
فردوسی.
بگیتی بهی بهتر از گاه نیست
بدی بدتر از عمر کوتاه نیست.
فردوسی.
ز دستور پاکیزه ٔ راهبر
درخشان شود شاه را گاه و فر.
فردوسی.
سرانشان به گرز گران کرد پست
نشست از بر گاه چادرپرست.
فردوسی.
به گیتی درون سال سی شاه بود
بخوبی چو خورشید برگاه بود.
فردوسی.
به دل گفت گیو این بجز شاه نیست
چنین چهر جز در خور گاه نیست.
فردوسی.
از این دیوزاده یکی شاه نو
نشانند با تاج بر گاه نو.
فردوسی.
ز فرزند قارن بشد سوفرای
که آورد گاه مهی باز جای.
فردوسی.
چو بر تخت بنشست شاه اردشیر
بشد پیش گاهش یکی مرد پیر.
فردوسی.
پراکنده گردد به هر سو سپاه
فرود افکند دشمن او را ز گاه.
فردوسی.
جهان دار ضحاک با تاج و گاه
میان بسته فرمان او را سپاه.
فردوسی.
چو برگاه بودی بهاران بدی
به بزم افسر شهریاران بدی.
فردوسی.
سپاه انجمن شد به درگاه او [فریدون]
به ابر اندرآمد سر گاه او.
فردوسی.
جهاندارفرزند هرمزدشاه
که زیبای تاج است و زیبای گاه.
فردوسی.
به زن شوی گفت این جز از شاه نیست
چنین چهره جز در خور گاه نیست.
فردوسی.
سیاوش ز گاه اندرآمد چو دیو
برآورد بر چرخ گردان غریو.
فردوسی.
یکی آنکه گفتی کشم شاه را
سپارم بتو کشورو گاه را.
فردوسی.
چو دیدند[فرستادگان قیصر] زیبارخ شاه را
بدانگونه آراسته گاه را
نهادند همواره سر بر زمین
برو بر همی خواندند آفرین.
فردوسی.
گذشت آن شب و بامداد پگاه
بیامد نشست از بر گاه شاه.
فردوسی.
زبان برگشاد اردشیر جوان
چنین گفت کای کارکرده گوان
هر آنکس که بر گاه شاهی نشست
گشاده روان باد و یزدان پرست.
فردوسی.
که این چرخ و ماه است یا تاج و گاه
ستاره ست پیش اندرش یا سپاه ؟
فردوسی.
پرستنده ای را بفرمود شاه [خسرو و پرویز]
که در باغ و گلشن بیارای گاه.
فردوسی.
چو خورشید بر گاه بنمود تاج
زمین شد بکردار تابنده عاج.
فردوسی.
سپردند گردان بدو تاج و گاه
برو انجمن شد ز هرسو سپاه.
فردوسی.
هر آن کس که او راه دارد نگاه
بخسبد بر گاه ایمن ز شاه.
فردوسی.
در ایوانها گاه زرین نهاد
فرازش همه دیبه ٔ چین نهاد.
فردوسی.
چنین شاه، برگاه هرگز مباد
نه آن کس که گیرد از او نیز یاد.
فردوسی.
چو جم و فریدون بیاراست گاه
ز داد و ز بخشش نیاسود شاه.
فردوسی.
چو کیخسرو شاه بر گاه شد
جهان یکسر از کارش آگاه شد.
فردوسی.
وز آن پس کز ایشان بپرداخت شاه
ز بیگارمردم تهی کرد گاه.
فردوسی.
نوان اندرآمد [انوشیروان] به آتشکده
نهادند گاهی بزر آژده.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که ده یا دو ماه
برین بگذرد بازیابی تو گاه.
فردوسی.
نیندیشم از روم و از شاهشان
بپای اندرآرم سر و گاهشان.
فردوسی.
ز میدان به یک سو نهادند گاه
بیامد نشست ازبر گاه شاه.
فردوسی.
بخراد برزین چنین گفت شاه
که زیبد ترا گر دهم تاج و گاه.
فردوسی.
چو بنشست گرسیوز و شاه نو
بدید آن سر و افسر و گاه نو.
فردوسی.
سوی گاه بنهاد کاوس روی
سیاوش با لشکر جنگجوی.
فردوسی.
جهاندار دارا مر او را بخواند
بپرسید و بر زیر گاهش نشاند.
فردوسی.
که تا زنده باشد جهاندار شاه
سپهبد نباشد سزاوار گاه.
فردوسی.
یکی سرو بد بر سرش ماه نو
فروزان ز دیدار او گاه نو.
فردوسی.
فرستاد و کاوس را آورید
بدو داد گاهش چنان چون سزید.
فردوسی.
تو زین پس به دشمن بده گاه من
نگهدار ازین همنشان راه من.
فردوسی.
که با پیل و فر است و با تاج و گاه
پدر بر پدر نامبردار شاه.
فردوسی.
پدر زنده و پور جویای گاه
چگونه بود، نیست آئین و راه.
فردوسی.
بهشتم نشست از بر گاه شاه
ابی یاره و گرز و زرین کلاه.
فردوسی.
اگر چند باشد سرافراز شاه
به دستور گردد دلارای گاه.
فردوسی.
هر آن کس که باشد خداوند گاه
میانجی خرد راکند بر دو راه
فردوسی.
چو شادان نشیند کسی با کلاه
بخم کمندش رباید ز گاه.
فردوسی.
بزرگ باد بنام بزرگ تو شش چیز
نگین و تاج و کلاه و سریر و مجلس و گاه.
فرخی.
هر که بر گاه ترا بیند در دل گوید
هست گاه ازدر میر و هست میر ازدر گاه.
فرخی.
نشستند برگاه بر ماه و شاه
چه نیکو بود گاه را شاه و ماه.
عنصری.
سر تخت بختش برآمد به ماه
دگرباره شد شاه و بگرفت گاه.
عنصری.
چون رسولانش ده گام به تعجیل زنند
قیصر از تخت فروگردد و خاقان از گاه.
منوچهری.
ز گنجه چون بسعادت نهاد روی به ری
فلک سپرد بدو گنج و ملک و افسر و گاه.
منوچهری (دیوان چ اقبال ص 690).
چو از خاور برآمد خاورانشاه
شهی کش مه وزیر است آسمان گاه.
(ویس و رامین).
امیرمسعود ازین بیازرد که چنین درشتی ها دید از عمش و قضا و غالب با این یار شد تا یوسف از گاه بچاه افتد. (تاریخ بیهقی).
کسی کش از پی ملک ایزد آفریده بود
ز چاه برگاه آردش بخت یوسف وار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 278).
نه زین شاه به درخور گاه بود
نه کس را به گیتی چنین شاه بود.
اسدی.
که را بخت فرخ دهد تاج گاه
چو خرسند نبود درافتد بچاه.
اسدی.
به بند اندرون بسته هشتاد شاه
که با کوس زرین و گنجند و گاه.
اسدی.
این میر و عزیز نیست برگاه
و آن خوار و ذلیل نیست بر در.
ناصرخسرو.
گاه یکی راز چه بگاه کند
گاه یکی راز گه بدار کند.
ناصرخسرو.
خویشتن را چون به راه داد و عدل و دین روی
گرچه افریدون نئی بر گاه افریدون کنی.
ناصرخسرو.
دلیت باید پرعقل و سر ز جهل تهی
اگرت آرزوست امر و نهی و گاه و شهی.
ناصرخسرو.
بر گاه نبینی مگر آن را که نه راهست
کز گاه برانگیزی و در چاه نشانیش.
ناصرخسرو.
وزگاه بیفتد بسوی چاه فرودین
وز صدربرانند سوی صف نعالش.
ناصرخسرو.
هر کراچرخ ستمکاره برد برگاه
بفکند باز خود از گاه نگونسارش.
ناصرخسرو.
آن صدر سروری که نهد بخت مر ترا
از قدر و جاه گاه و سریر اندرآسمان.
سوزنی.
همیشه تا که بگویند بر چه سیرت بود
نشست یوسف در صدر پادشاهی و گاه.
سوزنی.
از گاه وزارت بتو همچون فلک از ماه
آراسته تا بر فلک ماه نهی گاه.
سوزنی.
مدار فلک بر مدار تو باد
تو بر گاه و بدخواه جاه تو مسجون.
سوزنی.
بر سر کیوان رسد پای کمیتش چنانک
پایه ٔ روح القدس پایه ٔ گاهش سزد.
خاقانی.
شاه فلک برگاه نو، داده جهان را جاه نو
چون حصن دین را شاه نو بنیان نو پرداخته.
خاقانی.
ای تاج زرین گاه تو، مهدی دل آگاه تو
یک بنده ٔ درگاه تو، صد چین و یغما داشته.
خاقانی.
ضرورت مرا رفتنی شد براه
سپردم بتو شغل و دیهیم و گاه.
نظامی.
نه هر پای درخورد گاهی بود
نه هر سر سزای کلاهی بود.
امیرخسرو.
هر که در جهان همی بینی
گر گدایی وگر شهنشاهی است
طالب لقمه ای است وز پی آن
در بن چاه یا سر گاهی است.
ابن یمین.
آن قصه خوانده ای که مسیحا به عون فقر
از آفتاب افسر و از چرخ گاه یافت.
عزالدین طبسی (از جهانگیری).
|| جا. جای. مکان: گاه آرام، آرامگاه، محل آرامش:
ابادی بر آن گاه آرام و ناز
نشستی یکی تیزدندان گراز.
فردوسی.
|| مسند. (صحاح الفرس). جای نشستن که بر سر تخت سازند مثل چهار بالش. (لغت فرس اسدی). از اشعار ذیل استنباط میشود که گاه اختلافی دقیق با تخت و سریر دارد:
بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه
پرستنده چندین به زرین کلاه.
فردوسی (از صحاح الفرس و لغت نامه ٔ اسدی).
چنین گفت کامروز این تخت و گاه
مرا زبید و تاج و گرزو کلاه.
فردوسی.
تهمتن نشست از برتخت و گاه
به خاک اندرآمد سر تخت شاه.
فردوسی.
بدو نیازد مجلس بدو نیازد صدر
بدو نیازد تخت و بدو نیازد گاه.
فرخی.
به گرشاسب کش کرد مهراج شاه
نشاندش به بزم از بر تخت و گاه.
(گرشاسب نامه).
نهادند هم پهلوی هر دو تخت
که خدمتگر هر دو بد کام و بخت
برافراز هر تخت شاهانه گاه
به رنگ بهار و به اورنگ شاه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
خطری را خطری داند مقدار خطر
نیست آگاه ز مقدار شهان گاه و سریر.
ناصرخسرو.
ور دانش و دین نیستت بچاهی
هر چند که باتاج و تخت و گاهی.
ناصرخسرو.
چاهی است جهان ژرف و ما بدو در
جوئیم همی تخت و گاه شاهی.
ناصرخسرو.
ای سر و صدری که بر گاه سریر سروری
مثل تو صدری ندیده ست و نبیند هیچکس.
سوزنی.
با رفعت و قدر باد جاهت
با فتح و ظفر سریر و گاهت.
نظامی.
گرچه بر روی رقعه ٔ شطرنج
لقب چوب پاره ای شاه است
آن بود شاه راستین که ورا
بر سر تخت خسروی گاه است.
سیف اسفرنگ.
|| در فرهنگ اسدی نخجوانی که تاریخ کتابت آن 766 است، در کلمه ٔ گاه پس از آنکه معانی وقت و نشست ملکان و چاهک سیم پالایان را مینویسد، میگوید و گاه شاه را نیز گویند آنچنانک خسروانی گوید:
شاهم برگاه برآرید گاه بر تخت زرین
تختم بر بزم برآرید بزم در نوکرد شاه.
ظاهراً این قصیده از اشعار هجایی است که هنوز در زمان خسروانی معمول بوده ولی نمیدانم چگونه این شعر شاهد گاه بمعنی شاه تواند بود مگر اینکه یکی یا هر دوی شاه ها را گاه بخوانیم و تصرف کاتب گاه را شاه کرد. در فرهنگهای دیگر این معنی را نیافتم تنها شمس فخری که غالباً از سهو و خطا خالی نیست و معهذا مدارکی بهتر و بیش تر از ما در دست داشته است، وی بنقل شعوری به گاه معنی داماد داده و شعری هم از خود برای شاهد سروده است، و شعر این است:
شادمان است بدو جان ممالک ز انسان
که بود شاد دل و جان عروسان از گاه
ممکن است شمس فخری در جائی گاه را بمعنی شاه دیده و چون یکی از معانی شاه داماد است معنی داماد به کلمه داده و شاهدی برای آن ساخته است. || مقام. آهنگ موسیقی: قدیمیترین و مقدسترین قسمت اوستا، چنانکه در جای خود گفته شد گاتها میباشد که در میان یسنا جای داده شده، در خود اوستا گاتها «گاثا» و در سانسکریت هم گاثا آمده و آن در زبان اخیر بمعنی قطعات منظومی که در میان نثر باشد استعمال شده. گاث اوستا نیز اصلاًمیبایست چنین بوده باشد و بمناسبت موزون بودن آن است که گفتار زرتشت بنام گاتها خوانده شده یعنی سرود ونظم شعر. گاتها «گاثا» در زبان پهلوی (گاس) شده و جمع آن را (گاسان) و نسبت بدان را (گاسانیک) بطریق وصف ذکر کرده اند هر یک از اشعار گاتها را هم (گاس) گویند همین کلمه در زبان پارسی پس از اسلام (گاه) شده زیرا غالب سین های زبان پهلوی در پارسی به «هَ» بدل گردیده و گاس نیز از این قبیل است. گاه همانگونه که در پهلوی هم بمعنی آهنگ و سخن موزون و هم بمعنی جایگاه و هم بمعنی تخت و هم دفعه ای از زمان است در زبان پارسی نیز در همان موارد استعمال شده است و از مواردی که در معنی آهنگ و شعر بکار رفته است لغات: دوگاه، سه گاه، چهارگاه و پنج گاه میباشد که آهنگهایی هستند از موسیقی و هنوز در نزد ارباب فن مستعملند. (مزدیسناتألیف معین ص 297). || بوته ٔ زرگر که در آن زر و سیم آب کنند، بوتقه، دریچه، تنبک، قالب. کوره ٔ زرگر. گوی باشد که سیم پالایان زر و سیم گداخته در آنجا ریزند. (اوبهی):
شهان بخدمت او از عوار پاک شوند
بدان مثال که سیم نبهره اندر گاه.
فرخی.
دل او شاد و نشاط تن او باد قوی
تن بدخواه گدازنده چو زر اندر گاه.
فرخی.
اگر ز هیبت او آتش کنند از تف
ستارگان بگدازند چون درم در گاه.
فرخی.
هر که او سیرت توپیشه گرفت از همه عیب
پاک و پاکیزه برون آید چون زر از گاه.
فرخی.
گفتا ز کفر پاک شود شهرهای روم
گفتم چنانکه سیم نفایه میان گاه.
فرخی.
ز تو گوراب، چرخ آفتاب است
سرایت از تو گاه سیم ناب است.
(ویس و رامین).
بجنب همت عالیش اگر قیاس کنی
چو آفتاب و چو سیم نبهره اندر گاه.
معزی.
ایا ستوده شهی کز خیال خنجر تو
تن عدو بگدازد چو نقره اندرگاه.
ازرقی (از جهانگیری).
دل و جان گاه و کوره از تف و تب
اُدرَه از خایه وز پشت احدب.
سنایی.
با چهره ٔ چو زر شو و با اشک همچو در
بگداز تن چو سیم و سرب در میان گاه.
سوزنی.
دل چو گاه نقره کرد از مکرت مدح تو ز آنک
تا سخن چون نقره ٔ صافی برون آید ز گاه.
سوزنی.
ازآتش اندیشه ٔ جان خصم ورا دل
در سوز و گداز آمده چون نقره به گاه است.
سوزنی.
از آنچه می بدهد تا بدانچه میگیرد
تفاوت است چو از زر گاه تا پرکاه.
سوزنی.
|| هر خانه ای از خانه های نرد: یک گاه، خانه ٔ نخستین. شش گاه. خانه ٔ ششم از نرد. (سبک شناسی ص 303 ج 2): امیر دو مهره در شش گاه داشت و احمد بدیهی دو مهره در یک گاه. (چهارمقاله ٔ نظامی). || ظاهراً یکی از معانی اصلی یا مجازی آن خیمه و چادر باشد. و در آخر کلمه ٔ خرگاه بدین معنی است. و خر بمعنی بزرگ است:
سوی خرگاه راند مرکب تیز
دید پیری چو صبح مهرانگیز.
نظامی.
|| نوبت: گاهی،نوبتی. کرتی. باری. || داو قمار. (غیاث). || صبح صادق. (برهان). || (اِخ) نام ستاره ای است. جُدَی. (جهانگیری) (منتهی الارب).

فرهنگ فارسی هوشیار

فلک پناه

سپهر پناه سپهر جایگاه (صفت) پادشاهی بزرگ مرتبه که آستان او پناهگاه فلک است: حضرت رفیع و در گاه فلک پناه. . .


پناه

حمایت، پشتی، امان، حفظ کنف، جنح، جناح، ظل

فارسی به ایتالیایی

پناه

rifugio

معادل ابجد

پناه گاه

84

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری