معنی پشم بریده

حل جدول

لغت نامه دهخدا

بریده

بریده. [ب ُدَ / دِ] (ن مف / نف) مقطوع. قطعشده. (ناظم الاطباء). أجذّ. جَذیذ. جَزیز. صَریم. ضَنیک. قَطیل. مَجزوز. مَحذوذ. مَحذوف. مَشروص. مَصروم. مَفروض. مَفصول. مَقطول. مَمنون. مَنجوّ. موضَّع. هِبِرّ:
که چون برد خواهد سر شاه چین
بریده بر شاه ایران زمین.
فردوسی.
ز تابوت چون پرنیان برکشید
سر ایرج آمد بریده پدید.
فردوسی.
بدو گفت آن خون گرم منست
بریده ز بن بار شرم منست.
فردوسی.
ازیرا خون همی بارم ز دیده
که خون آید ز اندام بریده.
(ویس و رامین).
در سایه ٔ رکابت دلها نگر فتاده
بر پایه ٔ سریرت سرها نگربریده.
خاقانی.
لحم خَرادیل، گوشت بریده ٔ پاره پاره. خُزاعه؛ قطعه ٔ بریده از چیزی. (منتهی الارب).
- امثال:
سر بریده سخن نگوید.
- بال بریده، پرنده ای که بالش بریده باشند:
باز سفید روضه ٔ انسی چه فایده
کاندر طلب چو بال بریده کبوتری.
سعدی.
- بریده آمدن، پیموده شدن: همه شب براندیم و بیشه ها بریده آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 465). دو منزل بود که بیک دفعه بریده آمد. (تاریخ بیهقی ص 465).
- بریده آواز، آنکه آوازش مقطع باشد.قَطع. (از منتهی الارب).
- بریده بریده، قطعه قطعه شده. مقطع.
- بریده بریده سخن گفتن، با لکنت زبان اداکردن سخن.
- بریده بینی، آنکه بینی وی بریده باشند. أجدع. أخرم. مشروف الانف. و رجوع به بینی بریده در همین ترکیبات شود.
- بریده پا، بریده پای، که پایش بریده باشند. مَجذوف. (از منتهی الارب):
چو خاک ساکن و منبل مخسب در پستی
بریده پای نه ای خاک را ندیم مشو.
؟ (از مقامات حمیدی).
- بریده پر، که پرهای او بریده باشند. بریده بال:
اگرچه بریده پرم جای شکر است
که بند قفس سخت محکم ندارم.
خاقانی.
پای رفتن نماندسعدی را
مرغ عاشق بریده پر باشد.
سعدی.
- بریده دست، که دستش بریده باشند. أجذم. أشل ّ. أقطع. مَیدی ّ: مُجذَّم، بریده دست و پای. (منتهی الارب).
- بریده دم، دم کوتاه شده. (ناظم الاطباء). که دم او بریده باشد.جانوری که دمش را قطع کرده باشند. دم بریده. (فرهنگ فارسی معین). أبتر. بَتراء. محذوف الذنب: تَبتیر؛ بریده دم کردن. (تاج المصادر بیهقی).
- || کنایه از محیل و حیله گر. (فرهنگ فارسی معین).
- بریده دنبال، که دنبال نداشته باشد: أبتر؛ بریده دنبال و بی فرزند. (زمخشری) (تاج المصادر بیهقی).
- بریده زبان، که زبانش بریده باشد:
چون ماهی ار بریده زبانی دلت بجاست
دل در تویونس است زبان دان صبحگاه.
خاقانی.
گر به جهان زین نمط کس سخنی گفته است
بنده به شمشیر شاه باد بریده زبان.
خاقانی.
دراین مقام کسی کو چو مار شد دوزبان
چو ماهی است بریده زبان در آن مأوی.
خاقانی.
زبان ناطقه در وصف شوق نالانست
چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست ؟
حافظ.
- || کنایه از خاموش و ساکت. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). و رجوع به زبان بریده در همین ترکیبات شود.
- بریده سر، که سرش بریده باشند:
بریده سر دگرباره نروید
ازیرا هیچ دانا خون نجوید.
(ویس و رامین).
چو مهرم را بریدی بر جفا سر
بریده سر نروید بار دیگر.
(ویس و رامین).
این مرتبت نیافت که محمود تاج دین
از یک بدست کلک بریده سر نزار.
سوزنی.
طراربریده سر چو طیار
آویخته بی زبان ببینم.
خاقانی.
- بریده شدن، منقطع گشتن. اختزال. اخریراق. انبتات. انبتار. انبتاک. انجذاذ. انجذام. انجزام. انجیاب. انحذام. انخرام. انخزال. انخلاء انغراف. انفصال. انفصام. انقراض. انقضاب. انقطاع. بَلَت. تَخذّم. تَرّ.تُرور. تصرّم. تقطﱡل. خَذم. (از منتهی الارب):
سرانجام گردد برو تیره بخت
بریده شودآن گزیده درخت.
فردوسی.
انقعار؛ بریده شدن از بیخ. جَذَم، بریده شدن دست کسی. سَفاء؛ بریده شدن شیر ناقه. قَطع، قَطَعه؛ بریده شدن دست از بیماری. (از منتهی الارب).
- || منقرض شدن. مقطوع شدن: چنانکه تمامت هلاک شدند و هیچکس نماند و نسل آن قوم بریده شد. (قصص الانبیاء ص 95).
- || گسستن. جدا شدن: تَدابر؛ بریده شدن از همدیگر. (از منتهی الارب). تَقاطع، تَهاجر؛ از یکدیگر بریده شدن.
- بریده گوش، گوش بریده. (ناظم الاطباء). أصلم:جدّاء؛ زن بریده گوش. شاه جَدفاء؛ گوسپند اندک بریده گوش. جمل مَقصوّ (مَقصی ّ)، شتر بریده گوش. (از منتهی الارب).
- بریده مو، آنکه مویش بریده باشد:
بود که روز اًذا الشمس کورت بینام
بنات نعش فلک را بریده موی ومصاب.
خاقانی.
مطموم الرأس، بریده موی سر. (منتهی الارب).
- بینی بریده، مثله شده. که بینی او بریده شده باشد: زن کفشگر... خواهرخوانده را بینی بریده یافت. (کلیله و دمنه). و رجوع به بریده بینی در همین ترکیبات شود.
- حلق بریده، که حلق و گلوی وی بریده باشند. گردن زده:
همای شخص من از آشیان شاهی دور
چو مرغ حلق بریده به خاک برمی گشت.
سعدی.
- دست وپابریده، آنکه دستها و پایهای او را بریده باشند: دست وپابریده ای هزارپایی را بکشت. (گلستان سعدی).
- دنب بریده، حیوانی که دنبش بریده باشد. أهلب. (از منتهی الارب).
- زبان بریده، که زبانش بریده باشد.
- || خاموش. (آنندراج):
زبان بریده به کنجی نشسته صم بکم
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم.
سعدی (از آنندراج).
و رجوع به بریده زبان در همین ترکیبات شود.
|| گسسته. (یادداشت دهخدا). جداشده. دورشده:
کجا آنکه درکوه بودش کنام
بریده ز آرام و از کام و نام.
فردوسی.
مُقطَع؛ بریده از خانمان. (منتهی الارب).
- پیوندبریده، آنکه پیوند خویش گسسته باشد. قطعرابطه کرده:
ای یار جفاکرده و پیوندبریده
این بود وفاداری و عهد تو بدیده.
سعدی.
|| دورشده. ترک دوست و یار کرده:
ترا از چشم من ناگاه ببْرید
دل من زآن بریده خون ببارید.
(ویس و رامین).
|| مختون. سنت کرده. (یادداشت دهخدا). || منقطع. منقرض:
دانی چه گفته اند بنوعوف در عرب
نسل بریده به که موالید بی ادب.
سعدی.
|| پارچه ٔ اندازه شده برای لباس و جز آن. (ناظم الاطباء):
چه جامه ٔ بریده چه از نابرید
که کس در جهان بیشتر زآن ندید.
فردوسی.
- جامه ٔ نابریده، جامه ٔ بریده نشده: نماز دیگر آن روز صلتی ازآن وی رسولدار برد دویست هزار درم...و پنجاه پارچه جامه ٔ نابریده. (تاریخ بیهقی).
|| شکسته:
سعدی تو نیز ازین قفس تنگنای دهر
روزی قفس بریده و مرغش پریده گیر.
سعدی.
|| کلچیده. خاثر. دفزک شده. خفته. رائب. (یادداشت دهخدا). رجوع به بریدن در «شیر» خوراکی شود. || پیموده. طی شده. درنوردیده.
- نابریده، طی نکرده. نپیموده:
نابریده برج خاکی را تمام
برج بادیشان مکان دانسته اند.
خاقانی.
|| معین کرده: هر روز هزار دینار بریده به اسم حویج بها به خزانه ٔ او می فرستاد. (جهانگشای جوینی). || (اِ) نوعی حلوا. پیش پاره. پیش یاره. حلوای بریده. شفارج. (زمخشری). رجوع به پیش پاره و پیشیاره و شفارج شود.

بریده. [ب َ دَ / دِ] (اِ) رهگذر و معبر و تنگ و گدار و پایاب. (ناظم الاطباء).


پشم

پشم. [پ َ] (اِ) موی [نرم] که بر تن حیوانات چون شتر و گوسفند و بز روید. صوف. عهن. طَحَرَه. طَحرَه. طِحْریَّه. دف. سدین. وَبَر.عَثن. (منتهی الارب). در کتاب قاموس مقدس آمده است که در میان قوم یهود پشم بجهت لباس بسیار معمول بود و پشم دمشق در بازار صور بسیار مشهور بود:
پس از پشت میش و بره پشم و موی
برید و برشتن نهادند روی.
فردوسی.
تو مرا یافته ای بی همه شغل
نیست اندر کلهت پشم مگر.
فرخی.
چون پشم زده شده که و مردم
همچون ملخان ز بس پریشانی.
ناصرخسرو (دیوان ص 415).
گر بود اشتر چه قیمت پشم را.
مولوی.
خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم
دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم.
سعدی.
گرسنه شکم بر نمد دوخت چشم
که همسایه ٔ گوشت بوده ست پشم.
روحی ابریشم و روحی است دگر پنبه ز وصف
سومین روح بود پشم بگفتار یکبار.
نظام قاری (دیوان البسه ص 12).
صُهابی، پشم که سپیدی آنرا سرخی آمیخته باشد. (منتهی الارب). هفو؛ برباد پریدن پشم و مانند آن. هرمول، پاره ٔ پر و پشم باقیمانده. صهایح، پشم که سخت سپید نباشد. تذریه؛ ماندن پاره ای از پشم بر گوسپند جهت نشان. ذئبان، باقی مو و باقی پشم بر گردن و لب شتر. صوفه، پشم گوسپند. صائف، اصوف، صوفانی، بسیارپشم. جَحَشَه؛ پشمی که بر دست پیچیده ریسند. مِرعِزّ؛ مویهای ریزه ٔ بن پشم گوسپند. صوف مُقَلفِع؛ پشم چرکین. مِرق، پشم بوی بد گرفته. قُص و قَصَص، پشم بریده ٔ گوسفند. جِزّه، پشم بریده و برهم پیچیده. الباد؛ پشم برآوردن و آماده ٔ فربهی شدن شتران. اِملاس، پشم ریختن گوسپند. انسال، فروآوردن پشم و فکندن آنرا. تنفیش، واخیدن پنبه و پشم و موی. منح،پشم و شیر و بچه ناقه خاص کردن جهه کسی. لُبْدَه؛ پشم و صوف درهم شده و برهم چفسیده. لِبُدَه؛ پشم که در یکدیگر درآمده و برهم چفسیده باشد. مُوَارَه؛ پشم که وقت زدن بیفتد. کِفل، پشم که سپس ریختن پشم برآید. جزجزه؛ پاره ای از پشم و گوی رنگین از پشم که بر هودج آویزند. جِزیزه؛ پاره ای از پشم. لِبْد؛ هر پشم و موی نشسته برچفسیده. لَبَد، طَثرَه؛ پشم گوسپند. طَرّ؛ پشم نو برآمده. عُثکوله؛ پشم و جز آن که جهت زینت به هودج و مانند آن آویزند و از باد بجنبد. قِشبِر؛بدترین پشم. قَرثَعَه، قَرثَع؛ پشم ریز ستور. هدلَقه؛ پشم زیر زنخ شتر. عَبعَبَه؛ پشم گوسفند سرخ رنگ. عطم، پشم رنگین زده. عفریه و عفری، پشم پیشانی ستور. عنکث، پشم انبوه برهم نشسته. عقیق، پشم شتربچه. (منتهی الارب). || هیچ. (در تداول عوام):
من که رسوای جهانم غم عالم پشم است.
- پشم اندر پشم، که تار و پود هر دو از پشم دارد.
- پشم در کلاه داشتن، عزت و اعتبار داشتن. (غیاث اللغات از مصطلحات).
- || غرور دولت کردن. (غیاث اللغات از چهارشربت).
- پشم در کلاه نداشتن، مفلسی و خواری. (غیاث اللغات از سراج). بی برگ و نوا بودن.
پشم در کلاه ندارد؛ کنایه از این است که مالی و مرتبه ای و دانشی ندارد و کسی را نیز گویند که غیرتی و نفسی نداشته باشد یعنی صاحب نفس و صاحب غیرت نباشد. (برهان قاطع). قدر و اعتبار ندارد:
شکوه زهد می بر من نگه داشت
نه زان پشمی که زاهد در کله داشت.
نظامی.
آنکه به پشمینه بردشان ز راه
پشم ندارد مگر اودر کلاه.
خواجو.
دلیل صومعه دیدم کسی براهش نیست
گدای میکده هم پشم در کلاهش نیست.
طالب (از فرهنگ ضیاء).
- پشم ریزان، هنگام ریختن پشم بعض چهارپایان چون بز و شتر و امثال آن: قعال، پشم ریزان از شتر. (منتهی الارب).
- پشم زدن، پشم را با کمان و امثال آن از هم بازکردن: تلبید؛ پشم زدن وتر کرده بر نیام دوختن جهه حفاظت حمایل شمشیر. نَفش، پشم و پنبه زدن. (منتهی الارب).
- پشم شدن، بمعنی پراکنده شدن و پراکنده ساختن باشد و جدائی کردن را نیز گفته اند. (برهان قاطع).
- پشمش ریخته، از قدرت و قوت پیشین افتاده.
- پشم و نخ، پارچه ٔ پشم و نخ که در نسج آن پشم و پنبه بکار رفته باشد.
- گفت چه کشکی چه پشمی ؟، یعنی بالتمام انکار کرد.
- پشمی از کلاهش کم، نقصانی است بغایت سهل که بحساب درنیاید. (فرهنگ رشیدی).

پشم. [پ َ ش َ] (اِخ) فشم. نام دهی مرکز رودبار از ییلاقهای طهران. (از جغرافیای سیاسی ایران تألیف کیهان ص 353).

پشم. [پ َ ش َ] (اِخ) (دره...) از دره های سه گانه ٔ رودبار مجاورطهران. قراء آب نیک و لالان و زایکان در آن دره واقع است. (از جغرافیای سیاسی ایران تألیف کیهان ص 353).

تعبیر خواب

پشم

پشم اشتر در خواب، مال بود از قبل پادشاه، معبران گویند میراث بود. - جابر مغربی

اگر بیند که پشم از خویشتن دور همی انداخت، دلیل است که مال خود را تلف کند. اگر بیند که پشم را همی سوخت، دلیل است که مال خود را هزینه کند. اگر بیند که بر تن او جامه پشمین است، دلیل که او را مال از زنان حاصل شود. اگر بیند جامه پشمین یا پنبه خرید یا بستری از پشم داشت، دلیل که زنی توانگر بخواهد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

پشم در خواب دیدن از همه وجهی، مال حلال و روزی بود و پشمی که بافته نباشد، بهتر بود و نیکوتر. اگر بیند که پشم داشت یا کسی بدو داد یا بخرید یا به موقع خویش است، دلیل است که به قدر آن او را مال حاصل شود. - محمد بن سیرین

واژه پیشنهادی

فرهنگ معین

پشم

موهای بدن گوسفند و شتر، پرز بعضی میوه ها، (عا.) هیچ و پوچ، در کلاه نداشتن کنایه از: اعتبار نداشتن، بی اعتباری، و پیلی پشم و مانند آن. [خوانش: (پَ) [په.] (اِ.)]


بریده

قطع کرده، جدا شده، شکافته شده، زخم شده، ختنه شده، خسته و ناتوان شده. [خوانش: (بُ دِ) (ص مف.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

بریده

جدا، قطع، گسسته، منقطع، ناامید، وازده،
(متضاد) امیدوار

فرهنگ فارسی هوشیار

پای بریده

(اسم) آنکه پایش بریده است پا بریده اقطع.

فرهنگ عمید

بریده

جداشده،
زخم‌شده،
شکافته‌شده،

معادل ابجد

پشم بریده

563

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری