معنی پشت دست داغ کردن

حل جدول

پشت دست داغ کردن

مثل توبه از انجام کاری به دلیل پشیمانی


پشت دست را داغ کردن

تصمیم به انجام ندادن کاری گرفتن.

فرهنگ فارسی هوشیار

پشت دست

(اسم) کف دست: (نسوزد کسیرا تب دیگران مگر پشت دستی که ساید بر آن. ) (خسرو دهلوی) یا پشت دست بر زمین نهادن (گذاشتن) . کمال فروتنی نمودن زاری و فروتنی کردن. یا پشت دری بر کندن. یا پشت دست خاییدن. پشیمان شدن افسوس خوردن ندامت تحسر تاسف. یا پشت دست داغ کردن. (مصدر) خود را ملزم بعدم تکرار کاری یا گفتاری کردن. یا پشت دست زدن. (مصدر) زدن با پشت دست. یا پشت دست کندن. (مصدر) یا پشت دست گزیدن. (مصدر)

لغت نامه دهخدا

پشت دست

پشت دست. [پ ُ ت ِ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ظهر کف:
نسوزد کسی را تب دیگران
مگر پشت دستی که ساید بر آن.
امیرخسرو.
- پشت دست بر زمین نهادن یا پشت دست بر زمین گذاشتن، کنایه از کمال فروتنی نمودن و زاری و فروتنی کردن. (غیاث اللغات).
- پشت دست برکندن، پشت دست به دندان گزیدن. پشیمانی نمودن:
بلب از غصه پشت دست برکند
گریبان چاک زد از سر بیفکند.
نزاری.
- پشت دست خائیدن، افسوس خوردن. پشیمان شدن. ندامت. تحسر. تأسف:
هر که او پای بست روی تو شد
پشت دست از نهیب سر خاید.
خاقانی.
- پشت دست داغ کردن، خود را ملزم به عدم تکرار کاری و گفتاری کردن.
- پشت دست زدن، ضرب با پشت دست:
بیک پشت دست آن گو [رستم] بافرین
بزد پیش او [کیکاوس] طوس رابر زمین.
فردوسی.
چو بندوی دید آن بزد پشت دست
به خوان بر، بر وی چلیپاپرست.
فردوسی.
که بندوی ناکس چرا پشت دست
زند بر رخ مرد یزدان پرست.
فردوسی.
- پشت دست کندن یا پشت دست به دندان کندن، پشیمان شدن. ندامت. (برهان قاطع).


داغ کردن

داغ کردن. [ک َ دَ] (مص مرکب) تسویم. (دهار). وسم. (تاج المصادر) (دهار). حسم. (ترجمان القرآن). کی ّ. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). سمه. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). صماح. (منتهی الارب). تحویر. (تاج المصادر). آهن تفته برای نشان حیوان بر پوست نهادن. سوختن جزئی از پوست تن با آهنی تفته یا چیزی مانند آن و این در حیوان چون اسب و استر وشتر و گوسفند و غیره نشانی است گم نشدن او را. داغ کشیدن. داغ نهادن بر. داغ زدن. نشان کردن و بر بدن حیوان اثر سوختگی با آلت داغ پدید آوردن:
هرچه زینسو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد
شاعران را با لگام و زائران را با فسار.
فرخی.
ران خورشید را بدان آتش
داغ شاه جهان کنید امروز.
خاقانی.
نام خود داغ کرد بر رانش
داد سرهنگی بیابانش.
نظامی.
اگر برگ گلی بیند درین باغ
بنام شاه آفاقش کند داغ.
نظامی.
تطنیه؛ داغ کردن در پهلوی شتر. تکشیخ، داغ کردن بر تهیگاه. تحجیر؛ داغ کردن گرداگرد چشم شتر به آهن مدور. لعط؛ داغ کردن بر پهنای گردن. الجام، داغ کردن به داغ لجام. هقع؛ داغ کردن چیزی را. تسطیع؛ داغ کردن گردن شتر در درازی. (منتهی الارب). || به آهن تفته سوختن بشره علاجی را یا نشان کردن را. داغ نهادن بر. سوختن جزئی از پوست تن با آهن تفته یا چیزی مانند آن و آن نوعی مداوا و معالجه و دارو کردن است: کی ّ. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). اکتواء:
هرآن ریش کز مرهم آید براه
تو داغش کنی بیش گردد تباه.
اسدی.
و باشد که به داغ کردن حاجت آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). اکتیاء؛ داغ کردن خود را. استکواء؛ داغ کردن خواستن. (منتهی الارب).
- به داغ کسی کردن کسی را، داغی که نشان و نام کسی دارد بر اندام آنکه داغ خواهد شد نهادن. با نهادن آهن تفته ٔ نشان داربر اندام کسی وی را بنده ٔ آنکس که نام او بر داغ منقوش است کردن:
با خویشتن ببر دل ما کز سگان اوست
امشب به داغ او کن و فردا بما رسان.
خاقانی.
|| ریش کردن. نشاندار ساختن. از گونه ٔ طبیعی بگردانیدن: و سبب ریش روده یا خلطی تیزست یا شور یا دارویی تیز که بروده ها بگذرد و روده را برندد و یا بر سطح روده درآویزد و روده را بگزد و داغ کند پس بقوت دفع دافعه یا بقوت ثقل که بدو رسد از آن موضع جدا گردد و موضع مجروح شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || با آلت داغ سوختن اندام یا چشم کسی مجازات را:
همه داغ کن بر سر انجمن
مبادش زبان و مبادش دهن.
فردوسی.
دو چشمش کند داغ آن بدکنش
وزآن پس برآرند هوش از تنش.
فردوسی.
بیفکند بینی و دو گوش مرد
بده جای پیشانیش داغ کرد.
اسدی.
ابوالفوارس او را بنواخت و گستاخ گردانید پس او را بگرفت و چشمها داغ کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). بکتوزون دعوتی ساخت و علت مهمی در میان آورد که بمعاودت و مساودت امیرابوالحرث حاجت بود او را بدین حیلت حاضر کردند و بگرفتند و چشم جهان بین او داغ کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). || گرم کردن. از برودت و سردی برآوردن:
چونکه شد خورشید و ما را کرد داغ
چاره نبود بر مقامش از چراغ.
مولوی.
سخت گرم کردن. بدرجه ٔ سوزان گرم کردن. نیک گرم کردن چنانکه آب یا طعامی سرد را. || گرم کردن چنانکه روغن را در تابه بر آتش و جز آن. || حسرت چیزی نهادن بر... || سوختن از غم و دردی. اندوهگین ساختن. تفاندن از المی:
هر دل که غم تو داغ کردش
خون جگر آمد آبخوردش.
خاقانی.
عشق توام داغ چنان میکند
کآتش سوزنده فغان میکند.
عطار.
- پشت دست را داغ کردن، توبه کردن که دیگر چنین نکند. دیگر بار و هرگز این کار نکردن.
- داغ کردن با کسی،با او قراری استوار دادن.
- داغ کردن کاغذ کبود. رجوع به داغ کاغذ شود:
کاری نیاید از چرخ جز بیدماغ کردن
این کاغذ کبودی است از بهر داغ کردن.
ایما (از آنندراج).


پشت دست گزیدن

پشت دست گزیدن. [پ ُ ت ِ دَ گ َ دَ] (مص مرکب) یا پشت دست بدندان گزیدن، کنایه از ندامت و پشیمانی و تأسف باشد. (برهان قاطع). نادم گشتن. پشیمان شدن. افسوس خوردن.


دست دست کردن

دست دست کردن. [دَ دَ ک َ دَ] (مص مرکب) تعلل کردن. طول دادن. اهمال کردن. به طفره وقت گذراندن. انجام دادن کاری را عمداً به درازا کشاندن. این دست آن دست کردن. مماطله کردن.


پشت کردن

پشت کردن. [پ ُ ک َ دَ] (مص مرکب) ادبار (مقابل رو آوردن، اقبال). استدبار. روی برگردانیدن. روی تافتن. رو برتافتن. رو تابیدن. تَولی. || گریختن (از جنگ دشمن). بهزیمت رفتن. فرار کردن. || تکیه کردن. اتکاء. اتکال. اعتماد:
بدادار کن پشت و انده مدار
گذر نیست از حکم پروردگار.
فردوسی.
بگفت این و زی دادگر کرد پشت
دلش تیره از روزگار درشت.
فردوسی.
روا بود که بمیر اجل تو پشت کنی
اگر که امیر اجل بازدارد از تو اجل.
ناصرخسرو.
- پشت کردن بر چیزی، ترک آن گفتن. اعراض کردن از آن:
زن برون کرد کولک از انگشت
کرد بر دوک و دوک ریسی پشت.
لبیبی.
چو بیند به آن روی پرآب و تاب
کند ماه نو پشت بر آفتاب.
طغرا (از فرهنگ ضیا).
- پشت کردن به، اعراض.
- پشت کردن کتاب، تجلید. (مجمل اللغه). جلد کردن کتاب.
- پشت کرده، پوست کرده. مُجلد. جلدکرده.
- فراپشت کردن، جامه بر دوش کسی انداختن: چون فَرَجی پیش شیخ بنهادند، شیخ گفت فراپشت ما کنید، فراپشت شیخ کردند. (اسرارالتوحید ص 174).


داغ داغ

داغ داغ. (ص مرکب) دارای نشانها و لکه ها و خطوط برنگی خلاف رنگ متن.


دست کردن

دست کردن. [دَ ک َ دَ] (مص مرکب) دست فروبردن در، چنانکه دست در جیب کردن یا دست به کیسه کردن یا دست درون ظرف طعام و غیره کردن. دست بردن. دست دراز کردن. دست زدن: تنها نتوانست رفتن، چه بر مائده ٔ قدس به تنها دستی کردن، خرده ای بزرگ دانست. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 125).
به آب زندگانی دست کردی
نهان شد لاجرم کز وی نخوردی.
نظامی.
سطو؛ دست در رحم ناقه کردن راعی تا آب فحل بیرون آرد. (از منتهی الارب).
- دست [به چیزی] کردن، دراز کردن دست به سوی آن. دست زدن بدان: خوانها آوردند و بنهادند من از دیوان خود نگاه می کردم، نکرد دست به چیزی [امیر یوسف]. (تاریخ بیهقی ص 252).
- دست [چیزی] کردن، آغاز کردن به. اقدام کردن به. بدان پرداختن:
گر مثل گویم چشم تو بماند به دگر
هر زمان دست گرستن کنی و دست فغان.
فرخی.
عنان گیرش و دست فریاد کن
که من خود بگویم بشاه این سخن.
اسدی.
- دست سیلی کردن، زدن با سیلی. طپانچه زدن:
بفرمود تا دست سیلی کنند
بسیلی قفاهاش نیلی کنند.
اسدی.
- دست کردن به کسی، دست یازیدن بدو. درآویختن دراو:
به مادر مکن دست ازیرا که برتو
حرامست مادر اگرزاهل دینی.
ناصرخسرو.
- دست کردن پیش کسی، نزدیک و دراز کردن دست بسوی کسی. دست سوی کسی بردن:
مکن دست پیشش اگر عهد گیرد
ازیرا که در آستین مار دارد.
ناصرخسرو.
- دست کردن و پیش کردن، واداشتن کسی را به کاری.

ضرب المثل فارسی

پشت دست را داغ کردن

تصمیم به انجام ندادن کاری گرفتن

تعبیر خواب

داغ کردن

داغ آتشین منع زکوه بود و مشغولی از لشگر پادشاه. - امام جعفر صادق علیه السلام

اگر بیند از محل داغ خون و ریم بیرون می آمد، دلیل که به خدمت پادشاه مقیم شود. اگر از نشان داغ خون و ریم نمی آمد، دلیل که از سلطان بهره نیابد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

داغ کردن به خواب، دلیل بر یافتن گنج و مال است. اگر بیند بر تنش داغ بود، دلیل به قدر آن گنج و مال یابد. اما اگر آن مال را در خیرات و طاعت حق تعالی هزینه کند، در عقبی از عقوبت حق تعالی رستگار شود. ولی اگر در شر و فساد صرف کند، به عذاب مبتلا شود. - محمد بن سیرین

فرهنگ معین

داغ کردن

بسیار گرم کردن، سوزاندن موضعی به وسیله آلتی فلزی که در آتش سرخ شده. [خوانش: (کَ دَ) (مص م.)]

معادل ابجد

پشت دست داغ کردن

2445

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری