معنی پسوند محو کردن

حل جدول

پسوند محو کردن

زدا


محو کردن

ازبین بردن، زدودن، زایل کردن

امحا

درکشیدن

لغت نامه دهخدا

محو کردن

محو کردن.[م َح ْوْ ک َ دَ] (مص مرکب) ستردن. سیاه کردن. پاک کردن. بستردن. محق. امحاق. حک کردن. زدودن. طرس. (منتهی الارب). طمس. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). بحق: لطع؛ محو کردن نام کسی را. تطلیس، محو کردن نوشته را. اطمال، محو کردن دفتر. (منتهی الارب). طراسه؛ محو کردن نبشته. (منتهی الارب). طلس، پاک کردن نوشته و محوکردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب):
چون رسید آیت روز آیت شب
محو کرد آیت ایشان چه کنم.
خاقانی.
گر زمانه آیت شب محو کرد
آیت روز از مهین اختر بزاد.
خاقانی.
نام خاقانی از تو محو کنند
به بهین نامت اختصاص دهند.
خاقانی.
کی بود جای ملک در خانه ٔ صورت پرست
رو چو صورت محو کردی با ملک همخانه باش.
سعدی.
|| باطل کردن. نسخ کردن. || نابود کردن. نیست کردن.برداشتن. مقابل اثبات: خواهد تا هویت او محو کند. (اوصاف الاشراف ص 55).
ور جهانی پر شود از خار و خس
آتشی محوش کند در یک نفس.
مولوی.
از همه دلها که آن نکته شنید
آن سخن را کرد محو و ناپدید.
مولوی.


محو

محو. [م َح ْوْ] (ع مص) پاک کردن نبشته و نقش و جز آن را. (از منتهی الارب). مَحَّی. (منتهی الارب). پاک کردن حروف و نقوش را از لوح و جز آن. (غیاث) (آنندراج). دور کردن چنانکه نوشته و نقش از لوح. پاک کردن نوشته از لوح. (کشاف اصطلاحات الفنون). ستردن. (زوزنی) (دهار) (ترجمان القرآن) (مجمل اللغه). زدودن. طمس. (منتهی الارب). پاک کردن. (مجمل اللغه). زائل و معدوم کردن. نفی کردن. از میان بردن. از میان برداشتن، ماحی، نبی صلی اﷲ علیه وسلم بدان جهت که محو کرد کفر را به وسیلت ذات آن حضرت. (منتهی الارب). || پاک گردیدن. محا هو؛ پاک گردید (لازم و متعدی است). (منتهی الارب). انمحاء. || (ص) معدوم. ناپدید. نابود:
سایه ای شو تا اگر خورشید گردد آشکار
تو چو سایه محو خورشید آئی و محرم شوی.
عطار.
شیر را چون دید محو ظلم خویش
سوی قوم خود دوید او پیش پیش.
مولوی.
|| در تداول فارسی زبانان، واله و آشفته و عاشق. شیفته و عاشق و دیوانه. (غیاث): محو جمال او شد؛ شیفته و عاشق جمال او گشت.
به نقش کلک تو محوند قدسیان طالب
چکیده ٔ گهر است این نه زاده ٔ رقم است.
طالب آملی (آنندراج).
- محو و مات، واله و حیران. رجوع به همین ماده در جای خود شود.
|| (اِمص) نزد صوفیه عبارت است از ازاله ٔ وجود بنده و اثبات اشاره است به تحقق آن بعد از محو، و محو و اثبات مضافند با مشیت ازلی و متعلق به ارادت لم یزلی «یمحو اﷲ مایشاء و یثبت و عنده ام الکتاب » (قرآن 39/13).
محو را سه درجه است ادنی و وسطی و قصوی. و در مقابله ٔ هر محوی اثباتی است. (نفایس الفنون). رجوع به این ترکیبات در ذیل همین ماده شود. دفع اوصاف عادت است آنچنانکه در برابر آن بنده از عقل و خرد دور ماند و او را کردار و گفتاری آید که از خرد برنخیزد مانند مستی از شراب. (تعریفات جرجانی). و گفته اند محو ازالت علت است. (تعریفات). مقابل اثبات. (یادداشت مرحوم دهخدا). به اصطلاح صوفیان گم و نابود و زائل و معدوم شدن اوصاف و عادات بشری است. (غیاث). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید، نزد صوفیه عبارت است از محو اوصاف طبیعت چنانکه اثبات بر پا داشتن احکام بندگی است و این صفت سزاوار است که بر سه راه ادامه یابد، محو هر گونه لغزش در آشکار؛ محو غفلت در پنهان و محو علت و هر گونه بیماری از دل (کذا فی شرح عبداللطیف للمثنوی). و در مجمع السلوک فرماید، محو عبارت است از دور کردن اوصاف نفوس و اثبات عبارت است از ثابت کردن اوصاف نفوس و اثبات عبارت است از ثابت کردن اوصاف قلوب، پس کسی که دور کرده است به صفات حمیده پس او صاحب محو و اثبات است. و بعضی گویند محو دور کردن رسوم اعمال است به نظر کردن، نظر فنا سوی نفس خویش و آنچه صادر شود از نفس، و اثبات ثابت کردن رسوم به اثبات اﷲ و آن قائم است به حق نه بنفس خود. و گویند محو دور کردن اوصاف است و اثبات ثابت کردن اسرار، قال اﷲ تعالی یمحواﷲ ما یشاء و یثبت، گفته اند یعنی محو می فرماید خدای غفلت را از دلهای عارفان از اینکه پیوسته خدای را به یاد آرند و از یاد غیر حق غفلت ورزند و ثابت می فرماید خدای بر زبان مریدان ذکر خالق را پس محو و اثبات هر کس را به اندازه ای که سزاوار آن باشد فراهم است و محق پایه اش بالاتر و برتر از محو می باشد، چه محو از خود اثر و نشانه باقی گذارد اما از محق اثر و نشانه هم باقی نماند (انتهی کلامه). و از شیخ عبدالرزاق کاشی منقول است که محق فناء وجود عبد است در فعل حق، شعر:
اول محو است طمس ثانی
آخر محق است اگر بدانی...
(کشاف اصطلاحات الفنون).
گفتم ای دوست پس نکردی حج
نشدی در مقام محو مقیم.
ناصرخسرو.
- محو ادنی، یکی از درجات سه گانه ٔ محو است و در اصطلاح تصوف محو صفات ذمیمه و احوال سیئه است. (نفایس الفنون).
- محوالجمع؛ محو حقیقی. در اصطلاح صوفیه عبارت است از فنای کثرت خلقیه در وحدت الهی. فناء کثرت در وحدت. (تعریفات).
- محوالعبودیه، محو عین العبد و آن اسقاط اضافه ٔ وجود است به اعیان. (تعریفات).
- محو قصوی، یکی از درجات سه گانه ٔ محو است و آن محو ذات است.
- محو وسطی، یکی از درجات سه گانه ٔ محو است. و آن محو مطلق صفات حمیده و ذمیمه است. (نفایس الفنون).

محو. [م َح ْوْ] (اِخ) اسم موضعی است از ناحیه ٔ سایه و نیز گویند نام وادیی است که در آن چیزی نروید. خنساء گوید:
لتجری المنیه بعد الفتی الَ...
سغادر بالمحو اذلالها.
(معجم البلدان).

فرهنگ فارسی هوشیار

محو کردن

ستردن نابود کردن (مصدر) پاک کردن ستردن: صورت صبر از دل محو کرد، نابود کردن: خواهد تا هویت او محو کند. . .

مترادف و متضاد زبان فارسی

محو کردن

از بین بردن، زدودن، زایل کردن، معدوم کردن

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

فارسی به آلمانی

محو کردن

Ungebaut [verb]

فارسی به عربی

محو کردن

ابهت، لطخه

فارسی به ایتالیایی

فرهنگ فارسی آزاد

محو

مَحو، (مَحا، یَمحُو و یَحمحی) برطرف کردن و از بین بردن اَثَر، محو شدن و از بین رفتن اثر،

فرهنگ عمید

محو

از بین بردن، زایل کردن،
(صفت) [مجاز] بسیارشیفته و توجه‌کننده به چیزی،
(صفت) [عامیانه، مجاز] ویژگی آنچه کاملاً آشکار و مشخص نیست، مبهم،
(تصوف) [مقابلِ اثبات] از بین بردن صفات و عادات بشری برای رسیدن به ذات خداوند، محق،
* محو شدن (گشتن): (مصدر لازم) [مجاز]
سترده شدن، از بین رفتن، نابود گشتن،
(تصوف) رسیدن به مقام محو،
* محو کردن (گردانیدن): (مصدر متعدی) ستردن، نابود ساختن،

معادل ابجد

پسوند محو کردن

450

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری