معنی پریشان
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
ژولیده، آشفته، پراکنده، سرگردان، سرگشته. [خوانش: (پَ) (ص فا.)]
فرهنگ عمید
پراکنده،
افشانده،
آشفته،
درهمبرهم،
شوریده،
* پریشان شدن: (مصدر لازم)
پراکنده شدن،
آشفته شدن،
مضطرب شدن،
* پریشان کردن: (مصدر متعدی)
پراکنده کردن،
آشفته کردن،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
آشفته، بیآرام، بیقرار، پراکنده، پراکندهخاطر، پریشانحال، تنگدست، درهم، دلواپس، ژولیده، سراسیمه، شوریده، متاثر، متشتت، متفرق، مختل، مشوش، مضطر، مضطرب، مغشوش، منگ، ناآرام، نابسامان، نامنظم، نگران،
(متضاد) آرام، آسوده
فارسی به انگلیسی
Disorderly, Fraught, Messy, Muddy, Turbulent
فارسی به عربی
تعیس، مشعث، مکتیب
ترکی به فارسی
پریشان حال
فرهنگ فارسی هوشیار
پراکنده، متشتت، متخلخل، پریش، فکر پریشان
فارسی به آلمانی
Herzkrank [adjective]
معادل ابجد
563