معنی پروزن
لغت نامه دهخدا
پروزن. [پ َرْ وَ زَ] (اِ) پرویزن. پرویز. پریزن. پریز. آردبیز. غربال. || هرچیز پرسوراخ و شبکه دار:
چرخ پنداری بخواهد بیختن
زان همی پوشد لباس پروزن.
ناصرخسرو.
و رجوع به پرویزن شود.
باسنگ
باسنگ. [س َ] (ص مرکب) گرانبار. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || سنگین. پروزن. محکم:
و گر گرز تو هست باسنگ و تاب
خدنگم بدوزد دل آفتاب.
فردوسی.
|| بمجاز، استوار. محکم. متین:
پسندیدم این رای باسنگ اوی
که سوی خردبینم آهنگ اوی.
فردوسی.
|| عظیم القدر. باحرمت. (آنندراج). باتمکین. (ناظم الاطباء). به مجاز بااستخوان. باوزن. (یادداشت مؤلف). وزین. باوقار:
خرد یافت لختی و شد کاردان
هشیوار و باسنگ و بسیاردان.
فردوسی.
به پیروزی و فرو اورنگ شاه
به چربی و نرمی و باسنگ و جاه.
فردوسی.
یکی مرد باسنگ و شیرین سخن
گزین کرد از آن چینیان کهن.
فردوسی.
نه با فرش همی بینم نه باسنگ
ز فر و سنگ بگریزد به فرسنگ.
نظامی.
و رجوع به سنگ شود.
پرویزن
پرویزن. [پ َرْ زَ] (اِ) آلتی بود که بدان بیختنیها چون شکر و آرد و امثال آن بیزند. پرویز (مخفف آن). پروزن. آردبیز. ماشو. ماشوب. گرمه بیز.گرمه ویز. تنگ بیز. غِربال. اَلک. پالونه. پالوانه. ترشی پالا. مسحَل. مُنخُل. سماق پالا. هلهال:
گه همچو یکی پر آتش اژدرها
گه همچو یکی پر آب پرویزن.
ناصرخسرو.
آب به پرویزن در چون بود
جان تو آب و تن پرویزن است.
ناصرخسرو.
دهر به پرویزن زمانه فروبیخت
مردم را چه خیاره و چه رذاله.
ناصرخسرو.
خلق را چرخ فروبیخت نمی بینی
خس بمانده ست همه بر سر پرویزن.
ناصرخسرو.
کرده از گرز و نیزه بر دشمن
استخوان آرد پوست پرویزن.
سنائی.
بریش خویش چرا گوی می فروبیزی
اگر نه ریش تو پرویزنیست گه پالای.
سوزنی.
تا چه پرویزن است او که مدام
بر جهان آتش بلا بیزد.
انوری.
هزار دام نبینی، چو دانه ای آید
هزار چشم پدید آیدت چو پرویزن.
جمال الدین عبدالرزاق.
همی پالید خون از حلقه ٔ تنگ زره بیرون
بر آن گونه که آب نار پالائی به پرویزن.
شهاب مؤید نسفی (از المعجم).
در تنم یک جایگه بی زخم نیست
این تنم از تیر چون پرویزنیست.
مولوی.
در ره این ترس امتحانهای نفوس
همچو پرویزن به تمییز سبوس.
مولوی.
به پرویزن معرفت بیخته
بشهد عبارت برآمیخته.
سعدی.
زمانه خاک تو هم عاقبت به پرویزن
فروگذارد اگر ماورای پرویزی.
نزاری قهستانی.
فارسی به انگلیسی
Ponderous
فرهنگ عمید
غربال، آردبیز،
هرچیز مشبک و سوراخسوراخ: چرخ پنداری بخواهد شیفتن / زآن همیپوشد لباس پروزن (ناصرخسرو۱: ۱۵۹)،
از تقسیمبندیهای وزن ورزشکاران بعد از خروسوزن،
حل جدول
سنگین
فرهنگ معین
مترادف و متضاد زبان فارسی
ثقیل، سنگین، وزین،
(متضاد) سبک، کموزن
وزین
پروزن، ثقیل، سنگین، گران، گرانسنگ، باوقار، رزین، سنجیده، گرانقدر، موقر، مهم،
(متضاد) سبک
سنگین
وزین، پروزن، گران،
(متضاد) سبک، ثقیل، درشت، گرانبار، باوقار، جاافتاده، رزین، متین، موقر،
(متضاد) جلف، سبک، بدگوار، دیرهضم،
(متضاد) خوشگوار، دشخوار، دشوار، تحملناپذیر، غیرقابل تحمل، زننده، پرقیمت، گران، گرانبها، قیمتی، پرهزینه، مجلل
سوئدی به فارسی
انگلیسی به فارسی
ورزشکار پروزن
فرهنگ فارسی هوشیار
(اسم) آلتی است که بدان بیختنیها چون شکر و آرد و امثال آن را بیزند پروزن آرد بیز گرمه بیز گرمه ویز تنگ بیز ماشوب پا لونه پالوانه الک غربال ترشی پالا سماق پالا مسحل هلهال.
معادل ابجد
265