معنی پراکنده کردن دشمن

لغت نامه دهخدا

پراکنده

پراکنده. [پ َ ک َ / دَ / دِ] (ن مف. ق) متفرّق. کراشیده. متشتت. شَذَرمَذَر. مذروره. منثور. نَشَر. منتشر. منتشره. پریشان. مُنفّض. مَبثوث. مُنْبّث. بَداد. بَدَد. متبدّد. شَت ّ. شتیت. (دهار). ولاو. وِلو. تار و مار. بشولیده.پشولیده. پاچیده. پاشیده. پرت و پلا. ترت و پرت. پریش. پریشیده. پراشیده. پخش. متفرق گردیده. (برهان). پاشیده شده. (برهان). اَخوَل. تَتری. شَفنتری. (منتهی الارب). داغون (در تداول عوام). پراکندگان، شتی. اشتات: و این عرب توانگرترند از همه عرب که اندر خراسان اند پراکنده به هر جائی. (حدود العالم).
بخوانم سپاه پراکنده را
برافشانم این گنج آکنده را.
فردوسی.
میان سپه اندرآمد چو گرگ
پراکنده گشتند خرد و بزرگ.
فردوسی.
پراکنده زو مردم و چارپای
چه دادی که آمد کنون باز جای.
فردوسی.
سران را همه خواند و گفتار دید
سپاه پراکنده باز آورید.
فردوسی.
هیون خواست از هر سوی ده هزار
پراکنده در دشت و در کوهسار.
فردوسی.
پراکنده گردیم گرد جهان
زبان برگشائیم پیش مهان.
فردوسی.
همه برکشیدند گرز گران
پراکنده در شهر مازندران.
فردوسی.
پراکنده در پادشاهی سوار
همانا که هستش هزاران هزار.
فردوسی.
پراکنده نزدیک شاه آمدند
کمربسته و با کلاه آمدند.
فردوسی.
پراکنده در پیش او آمدند
پرآواز و با جست وجو آمدند.
فردوسی.
چو آگاه شد زان سخن یزدگرد
سپاه پراکنده را کرد گرد.
فردوسی.
چو شد پادشا بر جهان یزدگرد
سپاه پراکنده را کرد گرد.
فردوسی.
چنین دادپاسخ که دانش بس است
ولیکن پراکنده با هر کس است.
فردوسی.
پراکنده گشتند گردان شاه
همان شادمان پهلوان سپاه.
فردوسی.
چنین تا برآمد بر این چند گاه
از ایران پراکنده شد آن سپاه.
فردوسی.
بهر سو که اکنون سپاه من است
وگر پادشاهی و راه من است
شما کس فرستید و آگه کنید
طلایه پراکنده بر ره کنید.
فردوسی.
چو آگاه شد لشکر از مرگ شاه
پراکنده گشتند از آن رزمگاه.
فردوسی.
چو گستهم بشنید لشکر براند
پراکنده لشکر همه باز خواند.
فردوسی.
پراکنده لشکر چو شد همگروه
بیاوردشان تا میان گروه [کذا].
فردوسی.
پراکنده گشت آن سپاه بزرگ
ببخت جهاندار شاه سترگ.
فردوسی.
پراکنده گشت آن بزرگ انجمن
پر از آفرین روزبانان دهن.
فردوسی.
سپاه پراکنده کرد انجمن
همی رفت تا بیشه ٔ نارون.
فردوسی.
پراکنده شد ترک سیصد هزار
بجائی نبد کوشش و کارزار.
فردوسی.
پراکنده آمد ز هر سو سپاه
بنزدیک درگاه کاوس شاه.
فردوسی.
یکی نامه بود از گه باستان
فراوان بدو اندرون داستان
پراکنده در دست هر موبدی
ازو بهره ای برده هر بخردی.
فردوسی.
چو نزدیکی خان دهقان رسید
همه کوی مردم پراکنده دید.
فردوسی.
پراکنده گشتند یاران همه
چو در خواب شد شهریار رمه.
فردوسی.
پراکنده کردند هر سو سوار
فرستاده با نامه ٔشهریار.
فردوسی.
از آن یک رش انگشت و آهن یکی
پراکنده مس در میان اندکی.
فردوسی.
مبارز پراکنده بیرون کنم
وز ایشان بیابان پر از خون کنم.
فردوسی.
همیشه تن آزاد بادت ز رنج
پراکنده رنج و برآکنده گنج.
فردوسی.
چو آتش پراکنده شد پیلتن
درختی بجست از در بابزن.
فردوسی.
کند به تیر پراکنده چون بنات النعش
بهم شده سپهی را بگونه ٔ پروین.
فرخی.
آن آمدن ابر گسسته نگر از دور
گوئی ز کلنگان پراگنده قطاریست.
فرخی.
پس از گذشته شدن امیریوسف رحمه اﷲ خدمتکاران وی پراکنده شدند. (تاریخ بیهقی). عبداﷲ بیرون آمد لشکر خویش را بیافت پراکنده و برگشته. (تاریخ بیهقی). خصمان به هزیمت برفتند چنانکه کس نایستاد و تنی چند از خصمان کشتند و تنی بیست دستگیر کردند و دیگران پراکنده بر جانب بیابان رفتند. (تاریخ بیهقی).
یکایک پراکنده بر دشت و غار
زبان چون درخت و دهان چون دهار.
اسدی.
و روز آدینه بیست و هفتم شوال به بندگی رسیدند و ایشان را پراکنده فرود آوردند. (رشیدی). پس آدم مشتی گندم پراکنده کرد و گاو دربست و میراند. (قصص الانبیاء). چون روزگار بر قضیت عادت خویش در بازخواستن مواهب، آن جمع را پراکنده کرد و نظام این حال گسسته شد. (کلیله و دمنه).
برچده زلفک فراهم او
کرد صبر از دلم پراکنده.
سوزنی.
|| دل پراکنده، پریشان خاطر:
شب پراکنده خسبد آنکه پدید
نبود وجه بامدادانش.
سعدی.
خفتی و بخفتنت پراکنده شدیم
برخاستی از خاستنت زنده شدیم.
سعدی.
امروز خلقی اند بظاهر جمع و به دل پراکنده. (گلستان).
|| صرف شده. تلف شده:
پراکنده عمر و درم گرد گشت
بخور کت بخواری بباید گذشت.
اسدی.
|| آواره. سرگردان:
فراق بچه مر ترا در جهان
پراکنده کرده ست و هر سو دوان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| مشهور:
فرستاد گیوش سوی اصفهان
پراکنده نامش بگرد جهان.
فردوسی.
پراکنده نامش بگیتی بدیست
ولیکن جز آنست، مرد ایزدیست.
فردوسی.
نهان گشت آیین فرزانگان
پراکنده شد نام دیوانگان.
فردوسی.
دگر آنکه بسیار نامش بود
رونده به هر جای کامش بود
خرد دان تو ای پیر بسیار نام
رساند خرد پارسا را بکام
یکی مهر خواندش و دیگر وفا
خرد دور شد داد ماند و جفا
زبان آوری راستی خواندش
بلند اختری زیرکی داندش
پراکنده اینست نامش خرد
از اندازه ها نام او بگذرد.
فردوسی.
|| بی بند و بار. لااُبالی. بی حفاظ: و مادر ملک ابومنصور زنی مطربه بود خراسویه نام و هماناپراکنده می زیست. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). || نثر. مقابل نظم (شعر):
بپیوست گویا، پراکنده را
بسفت این چنین درّ آگنده را.
فردوسی.
که گفت پراکنده بپراکند
چو پیوسته شد مغز و جان آکند.
فردوسی.
|| گوناگون. متفرق:
ز دستور فرزانه ٔ دادگر
پراکنده رنج من آمد بسر.
فردوسی.
|| شوریده. مجذوب. شیفته گونه:
دید وقتی یکی پراکنده
زنده در زیر جامه ٔ ژنده
گفت کین جامه سخت خلقانست
گفت هست آن من، چنین زانست
چون نجویم حرام و ندهم دین
جامه لابد بود چنین و چنین.
سنائی.
|| شایع. فاش:
از آتشکده چون بشد سوی روم
پراکنده شد زو خبر گرد بوم.
فردوسی.
سخن هیچ مسرای با رازدار
که او را بود نیز همساز و یار
سخن را تو آکنده دانی همی
بگیتی پراکنده خوانی همی.
فردوسی.
پراکنده شد اندر شهر نامش
ز دایه نامه ای شد نزد مامش.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
سخن کان گذشت از زبان دو تن
پراکنده شد بر سر انجمن.
اسدی.
|| نامنظم. نامرتّب. مُشَوّش: تا با صلاح آرد خلل را و بپای دارد سنّت ها را و فراهم کند آنچه پراکنده شده است از کار. (تاریخ بیهقی).
- بخت پراکنده، بخت بد:
آه از این بخت پراکنده وای
پیر شده ناشده برنای من.
سوزنی.
|| متلاشی:
گفتند در آنجا نه شجر ماند و نه آن دست
کان دست پراکنده شد آن جمع مبتّر.
ناصرخسرو.
|| بیهوده. بی وجه:
وگر ابلهی مشک را گنده گفت
تو مجموع باش او پراکنده گفت.
سعدی.
|| غریب بیگانه. مقابل خویش:
درم داد و دینار درویش را
پراکنده و مردم خویش را.
فردوسی.
همه شهر ایران ورا بنده بود
اگر خویش بود ار پراکنده بود.
فردوسی.
همه یکسر اندر پناه منید [لهراسب]
اگر دشمن ار نیکخواه منید
ز شهری که ویران شد اندر جهان
بجایی که درویش باشد نهان
توانگر کنم مرد درویش را
پراکنده و مردم خویش را.
فردوسی.
|| حق ناشناس. پست. بد (؟):
که بر شهریاری ز بد بنده ای
سگی بد نژادی پراکنده ای.
فردوسی.
|| گسترده:
پلاشان یکی آهو افکنده بود
کبابش بر آتش پراکنده بود.
فردوسی.
- پراکنده شدن، پراکندن. متفرق شدن. کراشیده شدن. متشتت شدن. منتشر شدن. منتشر گشتن. پریشان شدن. وِلاو شدن. وِلو شدن. تار و مار شدن. بشولیده شدن. پاچیده شدن. پاشیده شدن. پرت و پلا شدن. ترت و پرت شدن. پریش شدن. پریشیده شدن. پراشیده شدن. پخش شدن. متفرّق گردیدن. انتشار یافتن. انتشار. اِقشاع. تقشّع. رُفوض. تحترف. تبدّد. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تفرّق. (دهار) (زوزنی). تشتت. تصعصع. (زوزنی). انفضاض. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). اِنشعاب. اِجلعباب. (زوزنی). انبثاث. انبساس. تفضض. (تاج المصادر بیهقی). اشتفرار. (زوزنی). شفترَه. (منتهی الارب). تبدّد. (دهار). اِربثاث. (زوزنی). اِرتباث. (منتهی الارب). تقدّد. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). تصدّع. (زوزنی). تشعّث. اصعنفار. برقشه. تشعﱡب. (تاج المصادر بیهقی). اِربِساس. تقسﱡم. (زوزنی). تَذَعذُع. تمزّق. اِستطارَه. شَت ّ. تزایل. شتات. تَصَوع. تَقَوﱡض. اِبذَعرار. ابذقرار. اِرفِضاض. اِنصیاع. افرنقاع. تَطایُر. تَبحثر. تَبَخثر. اِشعال. تزیّل. تَفَشّؤُ. انقشاع. اِخوال. تقصقُض. (تاج المصادر بیهقی). تَفَصفُص. (منتهی الارب). انفصاص. تَضوﱡع. انشقاق. انضیاع. (تاج المصادر بیهقی). نثر. انتثار. انحصاص:
چو آمد بایران زمین لشکرش
پراکنده شد در همه کشورش.
فردوسی.
گرفتند بیره گروها گروه
پراکنده در دشت و در غار و کوه.
فردوسی.
دیگر خدمتکاران او [احمد ارسلان] را گفتند... که فرمان نیست از شما کسی نزدیک وی رود... دیگر روز پراکنده شد. (تاریخ بیهقی). و آن مفرق الطریق بود که مردم از آن جایگاه پراکنده شدندی. (قصص الانبیاء). اگرچه اینجا آب و گیاهی نیست اما فرود آی تا پیغام ما بدین قوم رسانی پیش از آنکه پراکنده شوند. (قصص الانبیاء).
- || آواره شدن. از خان و مان دور افتادن. بدور جای افتادن:
ز ایران پراکنده شد هر که بود
نماند اندر آن مرز کشت و درود
ز بس غارت و کشتن مرد و زن
پراکنده گشت آن بزرگ انجمن.
فردوسی.
- || نامنظم شدن. نامرتب شدن. مشوش شدن. رجوع به پراکنده شود.
- || مشهور شدن:
پراکنده شد نام او در جهان
به نیکی به نزد کهان و مهان.
فردوسی.
و رجوع به پراکنده شود.
- پراکنده شدن رأی، تشتّت آن. اختلاف کلمه. اختلاف قول:
پراکنده شد رای بی تخت شاه
همه کار بی بوی و بی سر سپاه.
فردوسی.
- پراکنده شدن خبر یا سخن، ذَیع، ذُیوع، ذُیوعَه، ذیعان آن. فاش شدن آن. شیوع آن. شایع شدن آن:
پراکنده شد این سخن در جهان
نماند ایچ نیک و بد اندر نهان.
فردوسی.
چون خبر وفات پیغمبر پراکنده شد همه ٔ عرب مرتد شدند. (مجمل التواریخ والقصص).
|| رائج شدن. رواج. رواج یافتن:
نهان گشت آئین فرزانگان
پراکنده شد کام دیوانگان
هنرخوار شد جادوی ارجمند
نهان راستی آشکارا گزند.
فردوسی.
|| دور شدن. جدا شدن:
از ایران پراکنده شد رنگ و بوی
سراسر به ویرانی آورد روی.
فردوسی.
|| معدوم شدن. از بین رفتن. از میان رفتن:
پراکنده شد غارت و جنگ و جوش
نیاید همی بانگ دشمن بگوش.
فردوسی.
چوسی سال بگذشت و بر سر دو ماه
پراکنده شد فرّ و اورند شاه.
فردوسی.
- پراکنده کردن، تمزیق. توزیع. تشعیب. (تاج المصادر بیهقی). رَفض. تبدید. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). تشتیت. مزق. تفریق. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تفرقه. شت ّ. نشر. بَث ّ. (تاج المصادر بیهقی). بَخَثَره. بَحَثَرَه. تشعیث. (دهار). ذَعذَعه. صعصعه. تَشرید. تشتیت. اِشتات. اِبداد. تصدیع. فض. بس ّ. بدّ. (تاج المصادر بیهقی). بعثرَه. صَدع. طحطحه. (زوزنی). تَعضیَه. تفضیض. صوع. (تاج المصادر بیهقی). اِصعفار. تقطّع. بَعث. نثر. تصدیع. (دهار). تَمشیر. نشر دادن. بپراکندن. پراکندن. پریشان کردن. متفرق کردن. ترت و پرت کردن. تار و مار کردن. پرت و پلا کردن. وِلَو کردن. وِلاو کردن. از هم پاشیدن. پراشیدن. پریشیدن. پخش کردن. پاشیدن. پاچیدن. شِکولیدن. پشولیدن. بشولیدن. نثار کردن: رای زدند در معنی حرکت و قرار گرفت بدانکه سوی مرو رفته آید و برین باز پراکنده کردند. (تاریخ بیهقی).
- || آواره کردن. سرگردان کردن. رجوع به پراکنده شود.
- پراکنده فرمودن ِ جای خواب، تغییر دادن محل. تغییر دادن جای:
پراکنده فرمای شب جای خواب
مخور هیچ بی چاشنی گیر آب.
اسدی.
- پراکنده گردیدن و پراکنده گشتن، پراکنده شدن. متفرق شدن:
پراکنده گشتند از آن رزمگاه
بزرگان و هم پهلوانان شاه.
فردوسی.
پراکنده گشت آن سپاه بزرگ
چو میشان بیدل که بینند گرگ.
فردوسی.
سه و بیست سال از در بارگاه
پراکنده گشتند یکسر سپاه.
فردوسی.
پراکنده گشت آن بزرگ انجمن
همه رخ پرآژنگ و دل پرشکن.
فردوسی.
وزان پس پراکنده گشت انجمن
جهاندار بنشست با رأی زن.
فردوسی.
پراکنده گردیم گرد جهان
زبان برگشائیم پیش مهان.
فردوسی.
- || شایع شدن. شیوع:
وزان پس پراکنده گشت آگهی
که بیکار شد تخت شاهنشهی.
فردوسی.
کنون در سخنهای بوزرجمهر
یکی تازه تر برگشائیم چهر
ستاره زند رأی با چرخ و ماه
سخنها پراکنده گردد براه.
فردوسی.
- || صرف شدن. تلف شدن. رجوع به پراکنده شود.
- پراکنده گفتن، سخن پریشان و بی وجه گفتن:
اگر ابلهی مشک را گنده گفت
تو مجموع باش او پراکنده گفت.
سعدی.


دشمن

دشمن. [دُ م َ] (اِ مرکب) (از: دش، بد و زشت + من، نفس و ذات، و برخی گویند مرکب از «دشت » به معنی بد و زشت و «من » است) بدنفس. بددل. زشت طبع. به معنی مفرد و جمع بکار رود. (از غیاث). آنکه عداوت می کندبه شخص و کسی که ضرر می رساند. حریف مخالف و ضد و معارض و مبغض. (ناظم الاطباء). بدخواه. بدسکال. بَغوض. (دهار). بَغیض. حَص ّ. حُصاص. خَصم. خَصیم. رَهْط. رَهَط. عادی. عَدوّ. مشاحن. (منتهی الارب):
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال.
رودکی.
یار بادت توفیق روزبهی با تو رفیق
دوستت باد شفیق دشمنت غیشه و نال.
رودکی.
پیش تیغ تو روز صف دشمن
هست چون پیش داس نو کرپا.
رودکی.
میلفنج دشمن که دشمن یکی
فراوان و دوست ار هزار اندکی.
بوشکور.
صف دشمن ترا ناستد پیش
ور همه آهنین ترا باشد.
منجیک.
دلت گر به راه خطا مایل است
ترا دشمن اندر جهان خود دل است.
فردوسی.
نخواهم پدر یاری من کند
که بیغاره زین کار دشمن کند.
فردوسی.
زمین کوه تا کوه پرخون کنیم
ز دشمن زمین رود جیحون کنیم.
فردوسی.
همه زیر دستان ز من ایمنند
اگر دوستدارند و گر دشمنند.
فردوسی.
چو نامه سوی مرزداران رسید
که آمد جهانجوی دشمن پدید.
فردوسی.
چنین گفت موبدکه مرده بنام
به از زنده دشمن بدو شادکام.
فردوسی.
ز دشمن دوستی ناید وگر چه دوستی جوید
در این معنی مثل بسیار زد لقمان و جز لقمان.
فرخی.
که حسد هست دشمن ریمن
کیست کو نیست دشمن دشمن.
عنصری.
من ترا مانم بعینه تو مرا مانی درست
دشمن خویشیم هر دو دوستار انجمن.
منوچهری.
ز دشمن کی حذر جوید هنرجوی
ز دریا کی بپرهیزد گهرجوی.
(ویس و رامین).
نگردد موم هرگز هیچ آهن
نگردد دوست هرگز هیچ دشمن.
(ویس و رامین).
خراسان ثغری بزرگ است و دشمنی چون ترک نزدیک. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 427). هر کس که خواهد که بدست دشمن افتد به غزنین بباید بود. (تاریخ بیهقی ص 674).
دشمنت خسته و بشکسته و پابسته به بند.
؟ (از تاریخ بیهقی ص 390).
خبر آن [دیدار] به دور و نزدیک رسیده و دوست و دشمن بدانست. (تاریخ بیهقی).چو پیدا شود دشمنی کینه جوی
نهان هر زمان پرس از کار اوی.
اسدی.
ز بهر تو جان من این بیش نیست
کس اندر جهان دشمن خویش نیست.
اسدی.
ز دشمن مدان ایمنی جز به دوست
که بر دشمنت چیرگی هم بدوست.
اسدی.
دشمن را خوار نباید داشت اگر چه حقیر دشمنی بود که هر که دشمن را خوار دارد زود خوار شود. (قابوسنامه). ای پسر جهد کن که دشمن نیندوزی. (قابوسنامه). دشمن هر چند حقیر باشد خرد مگیر. (خواجه عبداﷲ انصاری). از دشمن روی دوست حذر کن. (خواجه عبداﷲ انصاری).
دشمن من چاهی تیره ست و من
برتر ازین تیره چَه ْ و روشنم.
ناصرخسرو.
گویند چرا چو ما نمی باشی
بر آل رسول مصطفی دشمن.
ناصرخسرو.
بدانست فخرم که جهال امت
بدانند دشمن قلیل و کثیرم.
ناصرخسرو.
بر دشمن ضعیف مدارایمنی
بخرد نباشد ایمنی از دشمنش.
ناصرخسرو.
جانست و زبانست و زبان دشمن جانست
گر جانْت بکار است نگه دار زبان را.
مسعودسعد.
دوست گر چه دوصد، دو یار بود
دشمن ار چه یکی، هزار بود.
سنائی.
نباشددشمن دشمن بجز دوست.
سنائی.
دشمن که افتاد، در لگدکوب قهر باید گرفت تا برنخیزد. (مرزبان نامه).
منکر آیینه باشد چشم کور
دشمن آیینه باشد روی زرد.
عمادی شهریاری.
آنچه دیده دشمنان کعبه از مرغان به سنگ
دوستان کعبه از غوغا دوچندان دیده اند.
خاقانی.
دشمنان دست کین برآوردند
دوستی مهربان نمی یابم.
خاقانی.
آنچه عشق دوست با من می کند
واللَّه ار دشمن به دشمن می کند.
خاقانی.
دشمنان بیرون ندادند این حدیث
این حدیث از دوستان بیرون فتاد.
خاقانی.
دولتت بیش و دشمنت کم باد.
؟ (از سندبادنامه ص 11).
اگر دشمن نسازد با تو ای دوست
تو می باید که با دشمن بسازی.
(منسوب به امام فخر رازی).
دشمن خرد است بلائی بزرگ
غفلت از آن هست خطائی بزرگ.
نظامی.
دشمن ار چه دوستانه گویدت
دام دان گرچه ز دانه گویدت.
مولوی.
دشمن طاوس آمد پرّ او
ای بسا شه را بکشته فرّ او.
مولوی.
چون فرومانی بسختی تن به عجز اندر مده
دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین.
سعدی.
دانی که چه گفت زال با رستم گرد
دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد.
سعدی.
حذر کن زآنچه دشمن گوید آن کن
که بر دندان گزی دست تغابن.
سعدی.
چون دیده به دشمنی دلم خست
از دشمن خانه چون توان رست.
امیرخسرو.
دشمنانت بهم چو رای زنند
بر فتوح تو دست و پای زنند.
اوحدی.
ترکشان کن که دوستان بدند
زآنکه این هر دو دشمن خردند.
اوحدی.
ترا ایزد چو بر دشمن ظفر داد
به کام دوستانش سر جدا کن.
ابن یمین.
گفته اند اینکه دشمن دانا
به ز نادان دوست در همه جا.
مکتبی.
دشمن ار دشمنی کند فن اوست
کار صعب است دشمنی از دوست.
مکتبی.
سینه چاکان دم تیغ بلا آزاردوست
بی سر و پایان دشت شوق دشمن خان و مان.
ظهوری (از آنندراج).
من ز دشمن چگونه پرهیزم
دشمن من میان سینه ٔ من.
صائب.
چون تو دشمن وعده ای از آشنارویان شهر
بیوفایی آفتی بیمهر بیدردی که دید.
وحید (از آنندراج).
شکوه را امشب به لب دست آشنا میخواستم
رنجش محجوب را دشمن حیا می خواستم.
شفائی (از آنندراج).
دشمن تو نفس توست خوار کن او را
تانشود چیره و قوی به تو دشمن.
حاج سیدنصراﷲ تقوی.
من اینجا یک تن و یک شهر دشمن.
(از شبیه مسلم).
اًشمات، دشمن را شاد کردن. (از منتهی الارب). بَبر؛ دشمن شیر. (دهار). تَجصیص، حمله آوردن بر دشمن. جَحجبه؛ هلاک کردن دشمن را. (از منتهی الارب). دَیلم، دشمنان. (دهار) (منتهی الارب). رعک، نرم گردانیدن دشمن را.سودالاکباد؛ دشمنان. عَزیم، دشمن سخت و قوی. قِتل، دشمن جنگ آور و مقاتل. (منتهی الارب). کاشح، دشمن نهانی. (دهار).
- امثال:
با هر که دوستی ّ خود اظهار می کنم
خوابیده دشمنی است که بیدار میکنم.
(امثال و حکم).
چغندر گوشت نگردد، دشمن دوست نگردد. (جامع التمثیل).
دشمنان در زندان دوست شوند. (امثال و حکم).
دشمنان سه فرقه اند: دشمن و دشمن دوست و دوست دشمن. (امثال و حکم).
دشمن اگر قویست، نگهبان قوی تر است.
(امثال و حکم).
دشمن به ملاطفت دوست نگردد بلکه طمع زیاده کند. (امثال و حکم).
دشمن چو بدست آمد و مغلوب تو شد
حکم خرد آنست امانش ندهی.
(جامع التمثیل).
دشمن چه کند چو مهربان باشد دوست.
(امثال و حکم).
دوستی با مردم دانا نکوست
دشمن دانا به از نادان دوست
دشمن دانا بلندت میکند
بر زمینت میزند نادان دوست.
(امثال و حکم).
نمیدانم چه بر سردارد این بخت دورنگ من
ز دشمن می گریزم دوست می آید به جنگ من.
؟
- دشمن انگیز، دشمن انگیزنده. برانگیزنده ٔ دشمن.
- دشمن انگیزی، عمل برانگیختن دشمن. تحریک دشمن.
- دشمن اوبار، دشمن بلعنده. که دشمن را ببلعد و نابود کند. در بیت ذیل صفت شمشیراست:
ای خداوند حسام دشمن اوبار از جهان
جز زبان حجت تو ابر گوهربار نیست.
ناصرخسرو.
- دشمن تراش، که سبب ایجاد دشمن شود. که موجب پیدا آمدن دشمن شود.
- دشمن بچه، فرزند دشمن: رای عالی بر آن واقف باید گشت و تقرب این مرد را هر چند دشمن بچه است قبول کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 558).
- || دشمن کوچک. دشمن حقیر. دشمن خرد.
- دشمن پراکنده کن، تارومارکننده ٔ دشمن:
زمین زنده دار آسمان زنده کن
جهانگیر دشمن پراکنده کن.
نظامی.
- دشمن جانی، مقاتل و آنکه با شخص جنگ میکند. (ناظم الاطباء). دشمن سخت.با دشمنی عمیق و ریشه دار.
- دشمن دمار، مایه ٔهلاک دشمن:
تا گرز گاوسار تو سر برکشد چو مار
هنگام حمله گرزت دشمن دمار باد.
مسعودسعد.
- غریب دشمن، دشمن بیکس و یار:
همین دو خصلت ملعون کفایتست ترا
غریب دشمن و مردارخوار می بینم.
سعدی.


پراکنده روزی

پراکنده روزی. [پ َ ک َ دَ / دِ] (ص مرکب) تهیدست. مُقل ّ:
خداوند روزی بحق مشتغل
پراکنده روزی پراکنده دل.
سعدی.

فارسی به عربی

پراکنده کردن

فرق، وثبه


دشمن کردن

اثر عداء، عدو


پراکنده

مستفیض

واژه پیشنهادی

گویش مازندرانی

دشمن

دشمن

مترادف و متضاد زبان فارسی

پراکنده

پاشیده، پخش، پخش‌وپلا، ولو، پریشان، متشتت، متفرق، نابسامان، نامضبوط، نامنظم، منثور، متواری، تارومار، متلاشی، شایع، منتشر، تنک، جدا، رها، منفک،
(متضاد) مجموع

فارسی به ایتالیایی

پراکنده

sparso

sfollato

تعبیر خواب

دشمن

اگر کسی بیند با دشمن در نبرد بود، اگر بیند دشمن او را بخورد، دلیل که در بلا و مصیبت افتد و توبه باید کرد و صدقه باید داد، تا از آن برهد. - محمد بن سیرین

معادل ابجد

پراکنده کردن دشمن

950

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری