معنی پایین و زیر

حل جدول

پایین و زیر

تحت


پایین

زیر

تحت


زیر و زبر

صدای پایین و بالا


صدای پایین و بالا

زیر و زبر

فرهنگ عمید

پایین

ویژگی جایی یا چیزی که در ارتفاع پَست‌تر قرار دارد: دِهِ پایین،
ویژگی جایی یا چیزی که در امتداد شمال به جنوب قرار دارد: محلهٴ پایین،
٣. آهسته: صدای پایین،
کم‌دامنه: بردِ پایین،
[مجاز] کم: دمای پایین، قیمت پایین،
(اسم) آن قسمت از چیزی که در زیر دیگری واقع است: پایین شلوار، پایین چاه،
٧. (اسم) جایی یا چیزی که در ارتفاع پَست‌تر قرار دارد: پایین شهر،
٨. (اسم) جایی یا چیزی که در امتداد شمال به جنوب قرار دارد: پایینِ خیابان،
٩. (اسم) [مجاز] قسمتی از اتاق که به در نزدیک‌تر است،
١٠. (قید) زیر،


زیر

[مقابلِ بالا و زبر] پایین، ته،
علامتی به ‌شکل «ـِ» که در پایین حرف گذاشته می‌شود، کسره،
(صفت) [مقابلِ بم] (موسیقی) صدای پست و نازک، صدای باریک،
* زیر لب: [مجاز] سخن آهسته، سخنی که کسی آهسته با خود یا دیگری بگوید،
* زیر نگین: [مجاز] چیزی که در تصرف یا زیر فرمان شخص باشد، بیشتر دربارۀ ملک و کشور اطلاق می‌شود،
* زیروبالا:
پایین و بالا،
[قدیمی، مجاز] سخن بی‌معنی و نامربوط: بالای چنین اگر در اسلام / گویند که هست زیروبالاست (سعدی: ۳۲۹)،
* زیروبالا گفتن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] سخنان بی‌معنی و نامربوط گفتن،
* زیرورو: پایین و بالا،
* زیر‌و‌رو کردن: (مصدر لازم)
پایین و بالا کردن،
[مجاز] برهم زدن و درهم آمیختن و مخلوط کردن،
* زیروزبر:
پایین و بالا،
[مجاز] آشفته و درهم برهم و شوریده و ویران،
* زیر‌و‌زبر کردن: (مصدر متعدی) خراب کردن، ویران ساختن،

لغت نامه دهخدا

پایین

پایین. (ص نسبی، ق) رجوع به پائین و ترکیبات آن شود.


زیر و زبر

زیر و زبر. [رُ زَ ب َ] (اِ مرکب، ق مرکب) تحت و فوق. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ته و بالا. (ناظم الاطباء):
و آنچ او از زبر و زیر بود جسم بود
نتوان گفت که خالق را زیر و زبر است.
ناصرخسرو.
چرخ را زیر و زبر نیست بر اهل خرد
آنچ از او زیر تو آمد دگری را زبر است.
ناصرخسرو.
گاویست در آسمان سنامش پروین
یک گاو دگر نهفته در زیر زمین
چشم خردت گشای ای اهل یقین
زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین.
خیام (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
نگه کردم از زیر تخت وزبر
یکی پرده دیدم مکلل به زر.
سعدی (بوستان).
|| اعراب الفاظ. (آنندراج). کسره و فتحه. (ناظم الاطباء). کسره و فتحه. ضبط و اعراب حروف. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || (ص مرکب) به مجاز، افراط و تفریط در احوال را گویند. (آنندراج). پریشان. (ناظم الاطباء). سخت خراب. سخت ویران. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
پدر بی پسر بد پسر بی پدر
همه لشکر گشن زیر و زبر.
فردوسی.
شادمان باد به عدلش همه گیتی چو بهشت
خانمان عدوی دولت او زیر و زبر.
فرخی.
زیر خاکی و فلک بر زبرت گرید خون
بی تو چون دور فلک زیر و زبر باد پدر.
خاقانی.
تیرش جبریل رنگ باد و پر از فتح ونصر
خانه ٔ اهریمنان زیر و زبر درشکست.
خاقانی.
چو شیرین از شهنشه بی خبر بود
در آن شاهی دلش زیر و زبر بود.
نظامی.
می دوید آن عامی زیر و زبر
تا نماز مرده دریابد مگر.
عطار.
کسی کو بسته ٔ عشقت نباشد
چو زلفت درهم و زیر و زبر باد.
حافظ.
- زیر و زبر شدن، درهم و برهم شدن. پریشان شدن. (فرهنگ فارسی معین):
چو شد کار موبد به زاری بسر
همه کشور از درد زیرو زبر.
فردوسی.
چنین هم چو شد شاه بیدادگر
جهان زو شود پاک زیر و زبر.
فردوسی.
ز گفتار بدگوی بر ما پدر
برآشفت و شد کار زیر و زبر.
فردوسی.
و دارا را خود ثقات وی کشتند و کار زیر و زبر شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90). آنجا حشمتی باید هرچه تمامتر... و اگر بخلاف این باشد زبون گیرند آنهمه قواعد زیر و زبر شود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 394).
مسیحا گفت خواهم زی پدر شد
جهانی زین سخن زیر و زبر شد.
ناصرخسرو.
خواست کز پیش درم بگذرد از بی خبری
چون چنان دید شد از غم دل من زیر و زبر.
سنائی.
زیر و زبر شود دل خصم تو در نبرد
زینت چو بسته شد به زبرتنگ و زیرتنگ.
سوزنی.
دل شیرین چنان زیر و زبر شد
که از جان و جهان گفتی بدر شد.
نظامی.
- || سرنگون شدن و نابود و فانی گشتن. (ناظم الاطباء). نابود شدن. (فرهنگ فارسی معین). بالتمام ویران شدن. واژگون شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
بدان تا چنین روزش آید بسر
شود پادشاهیش زیر و زبر.
فردوسی.
تا خم می را بگشاد مه دوشین سر
زهد من نیست شد و توبه ٔ من زیر و زبر.
فرخی.
بسا سپاه گرانا که بی سپاه شدند
به جنبش قلمی تار و مار و زیر و زبر.
فرخی.
پست منشین و چشم دار و بدانک
زود زیرو زبر شود نیرنگ.
ناصرخسرو.
دشمنان زو شوند زیر و زبر
وین از او کمترین هنر باشد.
مسعودسعد.
خبرت هست کزین زیر و زبر بی خبران
نیست یک پی ز خراسان که نشد زیر و زبر.
انوری.
بنیاد هستی تو چو زیر وزبر شود
در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی.
حافظ.
رجوع به ترکیب زیر و زبر کردن شود.
- زیر و زبر شدن دو تن، یکی بر روی دیگری قرار گرفتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر و زبر کردن، پریشان کردن. درهم و برهم کردن. (فرهنگ فارسی معین):
به یک پا بکوشید با نامور
همه غار را کرد زیر و زبر.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 353).
در طلب آنچه نیاید بدست
زیر و زبر کردی کاچار خویش.
ناصرخسرو.
تا باد دو زلفین ترا زیر و زبر کرد
از آتش غیرت دل من زیر و زبر شد.
خاقانی.
عالم را زیر و زبر کرده ای
تا توئی آخر چه هنر کرده ای.
نظامی.
نیایش در دل خسرو اثر کرد
دلش را چون فلک زیر و زبر کرد.
نظامی.
چون من خسته دل ز تو زیر و زبر بمانده ام
زیر و زبر چه می کنی زلف بتاب ای پسر.
عطار.
نهنگی شو که با دریا کند زور
کند زیر و زبر دریا به یک شور.
امیرخسرو دهلوی.
اعراب کرده نامه نویسم به سوی دوست
یعنی که کرد هجر تو زیر و زبر مرا.
افسر (از آنندراج).
- || نابود کردن. (فرهنگ فارسی معین). سرنگون کردن و خراب کردن و پایمال کردن. (ناظم الاطباء). تمام خراب و ویران کردن. شورانیدن. بشورانیدن. سخت ویران کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
میان را ببندد به کین پدر
کند کشور تور زیرو زبر.
فردوسی.
بخواهم ازو کین فرخ پدر
کنم پادشاهیش زیر و زبر.
فردوسی.
بدو گفت کای ناکس بی هنر
چرا کردی این بوم زیر و زبر.
فردوسی.
گر بخواهد به چنین مردی کاورد بجنگ
خانمان همه یکباره کند زیر و زبر.
فرخی.
نامه ٔ مغرب به کسر دشمن و فتح عجم
کسر و فتحش کرده نام دشمنان زیرو زبر.
خواجه محی الدین سلمان (از آنندراج).
- || همه جا را تجسس کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر و زبر کرده، ویران شده. منهدم گردیده:
همه بوم زیر و زبر کرده اید
مهان کشته و کهتران برده اید.
فردوسی.
- || پریشان. درهم.
- زیر و زبر گردانیدن، ویران کردن. منهدم کردن. نابود کردن: و سرای و موضع ایشان را زیر و زبر گردانید. (تاریخ قم ص 61). و باروی آن خراب کرد و آتشکده را زیر و زبر گردانید و آتش را بنشاند. (تاریخ قم ص 89).
- زیر و زبر گردیدن، نابود شدن: حصون هند بر دست لشکر او زیر و زبر گردید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 417).
- زیر و زبر گشتن، درهم و پریشان و ویران گردیدن:
کجا رفت اسکندر نامور
کزو گشت اقلیم زیر و زبر.
فردوسی.
چو بشنید قیدافه این از پسر
دلش گشت زان درد زیر و زبر.
فردوسی.
همان شاه لهراسپ با پیره سر
همه بلخ از او گشت زیر و زبر.
فردوسی.

گویش مازندرانی

پایین

زیر


ور پایین

به سمت پایین، پایین تر

فرهنگ معین

پایین

زیر، دامنه. [خوانش: (ص نسب. ق.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

پایین

پست، تحت، تحتانی، دامنه، دون، زیر، زیر، زیرین، فرود، فرودین، قعر، مادون، نازل،
(متضاد) بالا، فراز

فارسی به عربی

پایین

تحت، قاع، مستوی واطی

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

پایین و زیر

296

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری