معنی پامس

فرهنگ عمید

پامس

پابند، گرفتار،
بیچاره، درمانده: خدایگانا پامس به شهر بیگانه / فزون از این نتوانم نشست دستوری (دقیقی: لغت فرس: پامس)،


بامس

پامس

لغت نامه دهخدا

پامس

پامس. [م َ] (ص مرکب) پای بسته و بجای مانده که نه جائی تواند رفتن و نه آنجا که بود نفع بیند. پای بسته و درمانده بود بشغلی که نه بتواند شدن و نه بتواند بودن. (فرهنگ اسدی). پای بند یعنی کسی که در شهر خود یا جای دیگربسبب امری گرفتار باشد و نتواند بطرف دیگر رفت و درآنجا نیز نتواند بود. (برهان). بستوه آمده یعنی پای بسته ای را گویند که از متعلقان بجان رسیده باشد و درمقام خود او را ناخوش باشد و سفر نتواند کردن و بیچاره و درمانده گشته. (از فرهنگ اوبهی ؟):
خدایگانا پامس بشهر بیگانه
فزون ازین نتوانم نشست دستوری.
دقیقی.
و این صورت با معنی آن محتاج به تأییداست.


بامس

بامس. [م َ / م ُ] (ص) پامس. شخصی را گویند که از بودن در شهری و دیاری که غیروطن اوست دلگیر شده و به تنگ آمده باشد و بنابر مانعی نتواند از آنجا به جای دیگر رفت. (آنندراج) (هفت قلزم) (فرهنگ جهانگیری). کسی که در یکجا بیکار و بی شغل مانده عقب کار در محل منظور خود نرود. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 167). پای بسته و بیچاره که نه اندر مقام نفع بیند و نه اندرشدن و نه ره شناسد. (فرهنگ اسدی). شخصی که عاجز و برجا مانده باشد چنانکه حرکت نکند و سخن نگوید، گویا آن را به مس یعنی به زنجیر کرده باشند. (فرهنگ رشیدی). پای بسته و بیچاره باشد و آمدن و رفتن نتواند. (صحاح الفرس). کسی که در ولایتی گرفتار شده باشد لیکن از جهت موانع نتواند از آن دیار سفر کند. صاحب فرهنگ نظام نویسد: بعضی از این جهت «م » را در آن مفتوح داشتند که لفظ بامس را مرکب از با و مس بمعنی زنجیر و بند دانستند، لیکن من ضبط مؤلف جهانگیری را که با ضم میم است ترجیح دادم، چه مس با ضم بمعنی مانع است. (از فرهنگ نظام). اما صاحب فرهنگ رشیدی گوید درست مع فتح ماقبل است نه ضم چنانکه گمان برده اند. (از فرهنگ رشیدی). دلگیر. دلتنگ. مقیم یا لازم جایی که از آنجا نتواند رخت بربستن و رفتن. عاجز. لنگ. فرومانده:
خدایگانا بامس به شهر بیگانه
فزون از این نتوانم نشست، دستوری.
دقیقی.
از شرف فر و جاه برفلک سادسید
در چمن باغ لهو یاسمن و نرگسید
با همه ٔ سنگ و رنگ بیهده و بامسید
خود بخود از یکدیگر راز نهان بررسید.
سوزنی.
پادشاه شرع و دین قاضی القضاه
عقل پیش طبع او بامس بود
مادح تو چون توئی باید بزرگ
گرچه آراینده ٔ گل خس بود.
سید اشرف.
|| کسی را گویند که در وطن پای بند و عاجز شده باشد و در غایت عسرت و پریشانی گذراند. (آنندراج) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). کسی باشد که در وطن به جان رسیده بودو سفر نتواند کردن و بیچاره و پای بسته بود. (فرهنگ اوبهی).


خدایگان

خدایگان. [خ ُ] (اِ مرکب) گماشته خدا بر خلق. (المعجم). پادشاه بزرگ. (برهان قاطع) (صحاح الفرس) (فرهنگ اوبهی) (انجمن آرای ناصری). پادشاه. (از شرفنامه ٔ منیری). بزرگ. سرور:
خوبان همه سپاهند اوشان خدایگانست
مر نیک بختیم را بر روی او نشان است.
رودکی.
خدایگانا پامس (بامس) به شهر بیگانه
فزون ازین نتوانم نشست دستوری.
دقیقی.
بسان عمر و عطای خدایگان بزرگ
ابوالمظفر شاه چغانیان احمد.
منجیک.
بستاند آن دیار و ببخشد به بنده ای
بخشیدنست عادت و خوی خدایگان.
فرخی.
خدایگان مهان خسرو جهان مسعود
که روزگارش مسعود باد و سخت جوان.
فرخی.
آن هم ملک مروت و هم نامور ملک
وآن هم خدایگان سیر و هم خدایگان.
فرخی.
گفتم چه خوانمش که ز نامش رسم بمدح
گفتا امیر و خسرو و شاه و خدایگان.
فرخی.
در زیر امر اوست جهان یا جهان خود اوست
یارب خدایگان جهانست یا جهان.
عنصری.
خدایگان خراسان و آفتاب کمال
که وقف کرد بر او ذوالجلال عز و جلال.
عنصری.
خدایگان فلکست و نگفت کس که فلک
مکان دیگر دارد کش اندروست مدار.
(از تاریخ بیهقی).
خدایگانا برهان حق بدست تو بود
اگرچه باطل یک چند چیره شد نهمار.
(از تاریخ بیهقی).
خدایگانا چون جامه ای است شعر نکو
که تا ابد نشود پود او جدا از تار.
(از تاریخ بیهقی).
در تاریخ ملوک الفرس بسیار نسختها تأمل کردم که ایشان خدای نامه خوانند که پادشاهان را خدایگان خواندندی. (مجمل التواریخ و القصص). پیغامبر [علیه السلام] گفتا [رسولان پرویز را] این چه شکل است گفتند: «امرنا خدایگان بقص اللحی و عفوالشارب »؛ یعنی که ما را خدایگان فرمود که ریش پست کنیم و سبلت بگذاریم. (مجمل التواریخ و القصص).
خدایگانا این داستان معروفست
که کرد بنده به شعر خود اندرون تضمین.
مسعودسعد.
خدایگانا شاها ز عدل وجود تو هست
بماه دی همه گیتی چو باغ در خرداد.
مسعودسعد.
خدایگان زمانه مظفر و منصور
بزر فشاندن بر خلق دستها بگشاد.
مسعودسعد.
خدایگان جهانی و شاه بافرهنگ
بعدل چون عمری و بهوش چون هوشنگ.
امیرمعزی.
منت خدای را که به تیر خدایگان
این بنده بی گنه نشدم کشته رایگان.
امیرمعزی.
بزرجمهر بفرمود: تا حجام را بیاورند وی را گفت: تو بوقت موی برداشتن با خدایگان [یعنی نوشیروان] چه گفتی ؟ گفت: هیچ نگفتم. (نوروزنامه ٔ خیام). بزرجمهر گفت: ای خدایگان [خطاب بنوشیروان] آن سخن که حجام گفت نه وی گفت، چه این به آن گفت بر آنچه دست بر سر خدایگان داشت و پای بر سر این گنج. (نوروزنامه ٔ خیام).
خدایگان سلاطین و صدر ملک خدای
که صدق و عدل چو بوبکر و چون عمر دارد.
مختاری.
ابلهی را خدایگان خوانند
ریش خود میریند و میدانند.
سنائی.
خاص خدایگان جهانگیر شهریار.
سوزنی.
خدایگان جهان پادشاه ملک ارام
که امر نافذ او راست چرخ توسن رام.
سوزنی.
نو گشت سال عالم و عالم بسال نو
میمون و سال نو بجمال خدایگان.
سوزنی.
عدل خدایگان بهوا داد اعتدال
عالم ز اعتدال هوا گشت چون جنان.
سوزنی.
گر دل و دست بحر و کان باشد
دل و دست خدایگان باشد.
انوری.
ور ز حجاز کعبه را رخصت آمدن بود
در حرم خدایگان کعبه کند مجاوری.
خاقانی.
قضی الامر کآفت طوفان
ببقای خدایگان برخاست.
خاقانی.
خدایگان سپهر آستان نکو داند
که در جهان سخن بنده بی نظیر افتاد.
خاقانی.
خاک در خدایگان گر بکف آوری در او
هشت بهشت چار جوی از بر سدره بنگری.
خاقانی.
تو شدی زنده دار جان ملوک
عز نصره خدایگان ملوک.
نظامی.
موبدانش شه جهان خواندند
خسروانش خدایگان خواندند.
نظامی.
خدایگان صدور زمانه کهف امان
پناه ملت اسلام و شمس دولت و دین.
سعدی.
خدایگان صدور زمانه شمس الدین
عماد و قبله ٔ اسلام و کعبه ٔ زوار.
سعدی.
خدایگان جهان خسرو بزرگ عطا
روا نداشت یکی بنده بی عطا دیدن.
؟
|| خداوندگار. صاحب. بزرگ. (ناظم الاطباء). آقا. خواجه. (یادداشت بخطمؤلف). این کلمه، در زمان ساسانیان بجای کلمه ٔ «خواجه » دوران بعد و «آقا» و «آقائی » امروز مستعمل بوده است: فجاء الرسول فقال: خدایگان مردیان دمار گرفت. (از انساب سمعانی):
هم میکده را خدایگانیم
هم دردپرست را ندیمیم.
خاقانی.


دستور

دستور. [دَ] (اِ مرکب) صاحب مسند. صدر. در اصل دَست وَر بوده به معنی صاحب مسند... حرف تاء مضموم کرده دستور بوزن مستور خواندند. (از آنندراج). مرکب است از: دست، به معنی مسند + اور (= ور)، دارنده. صاحب دست یا چاربالش. مسندنشین. وزیر و امیر و صاحب مسند. (غیاث). صاحب دست و مسند. (برهان). صاحب غیاث اللغات گوید: این لفظ مرکب است از لفظ «دست » که به معنی مسند و قدرت باشد و از لفظ «ور» که به معنی صاحب آید. بجهت تخفیف ماقبل واورا ساکن کردند چنانکه در گنجور و رنجور، و دستور بالضم معرب این است چرا که وزن فعلول (بالفتح) در عربی نیامده است. - انتهی. الوزیر الکبیر الذی یرجع فی احوال الناس الی مایرسنه. (تعریفات). وزیر. (دهار) (ترجمان القرآن) (زمخشری). وزیر و مشیر دولت و وزیر شورا. وزیر اول و صدراعظم. (ناظم الاطباء):
دو شاه سرافراز در قلبگاه
دو دستور فرزانه بر دست شاه.
فردوسی.
همی رفت با او دو دستور اوی
که دستور بودند و گنجور اوی.
فردوسی.
هنرمند گوینده دستور ما
بفرماید اکنون بگنجور ما.
فردوسی.
ورا راهبر پیش جاماسپ بود
که دستور فرخنده گشتاسب بود.
فردوسی.
از ایوان خویش انجمن دور کرد
ورا نام دستور، شاپور کرد.
فردوسی.
بخواند آن جهاندیده جاماسب را
که دستور بد شاه گشتاسب را.
فردوسی.
ز دستور فرزانه ٔ دادگر
پراکنده رنج من آمد بسر.
فردوسی.
بدو داد لشکر میان سپاه
که شیر ژیان بود و دستور شاه.
فردوسی.
بیامد سواری برون از سپاه
تهم پور جاماسب دستور شاه.
فردوسی.
بفرمان دستور دانای راز
فرودآمد از اسب و بنشست باز.
فردوسی.
که از شاه و دستور و از لشکری
برآنگونه نشنید کس داوری.
فردوسی.
چو بشنید ازو شاه آوازداد
به دستور پیران ویسه نژاد.
فردوسی.
کنون هفت سال است تا پور تو
بمانده ست نزدیک دستور تو.
فردوسی.
مر او را یکی پاک دستور بود
که رایش ز کردار بد دور بود
چو دستور باشد چنین کاردان
تو شه را هنر نیز بسیار دان.
فردوسی.
چه گویی و رای سکندر بچیست
چه دانی تو از شاه و دستور کیست.
فردوسی.
چو دستور دید آن بر شاه شد
به رای بلند افسر ماه شد.
فردوسی.
سپاری بدو گنج و تخت و سپاه
تو دستور باشی ورا نیکخواه.
فردوسی.
بهرجای کارآگهان داشتی
جهان را به دستور نگذاشتی.
فردوسی.
سپهبد چنین گفت چون دید رنج
که دستور بیدار بهتر که گنج.
فردوسی.
بد آگاهی آورد از پور من
از آن نامور پاک دستور من.
فردوسی.
بدو داد لشکر میان سپاه
که شیر ژیان بود و دستور شاه.
فردوسی.
ز دستور بدگوهر و جفت بد
تباهی به دیهیم شاهی رسد.
فردوسی.
ز دستور پاکیزه ٔ راهبر
درخشان شود شاه را گاه و فر.
فردوسی.
یکی پاک دستور پیشش بپای
به داد و به دین شاه را رهنمای.
فردوسی.
بیامد همان گاه دستور اوی
همان خیل داران و گنجور اوی.
فردوسی.
چو دستور او برگرفت آن شمار
بیامد بر نامور شهریار.
فردوسی.
ز مرد خردمند بیدارتر
ز دستور داننده هشیارتر.
فردوسی.
گراز اندر آمد به شهر اندرون
نه دستور را ماند و نه رهنمون.
فردوسی.
سیامک خجسته یکی پور داشت
که نزد نیا جای دستور داشت.
فردوسی.
پس آنگاه دستور را پیش خواند
ز بهرام با وی سخنها براند.
فردوسی.
سزاوار ایشان یکی جایگاه
همانگه بیاراست دستور شاه.
فردوسی.
خاصه گنه من که پس از طاعت ایزد
در خدمت دستور ملک بودم هموار.
فرخی.
صاحب سید تاج وزرا شمس کفاه
خواجه بوالقاسم دستور خداوند جهان.
فرخی.
به عالی درگه دستور کو راست
معالی از اعالی وز اسافل.
منوچهری.
دستور وزیر بود و هرچه خواهد بکند از نیکوی. (التفهیم ص 467).
چه نیکو گفت با جمشید دستور
که با نادان نه شیون باد نه سور.
(ویس و رامین).
کهن دار دستور و فرزانه رای
بهر کار یکتادل و رهنمای.
اسدی.
بد رسد گویند شاهان را ز دستوران بد
جز کنون این داستان را کس نیامد دلسپند.
قطران.
امروز قدوه ٔ ملوک جهان ودستور شاهان گیتی گشته است. (کلیله و دمنه).
پادشاه سیادتی و تراست
از شرف ملک وز خرد دستور.
سوزنی.
او را در دستور خداوند جهان بس
بی زحمت و بی منت این بارخدایان.
سوزنی.
ای سپهر قدر را خورشید و ماه
وی سریر فضل را دستور و شاه.
رشیدالدین وطواط.
آفرین بر حضرت و دستوری دستور باد
جاودان چشم بد از جاه و جمالش دور باد.
انوری.
خواجه و دستور شاه داور ملک وسپاه
دین عرب را پناه ملک عجم را فخار.
خاقانی.
ز درگاه قدم درتاخت تیغ و نطق همراهش
ازل دستور او گشت و ابد مولای اوآمد.
خاقانی.
اما دستوران بی عاقبت ابروار پیش آفتاب عدل او حجاب گشته اند. (سندبادنامه ص 134). دستور خویش را در صحبت و خدمت او بفرستاد تا مراقبت او نماید. (سندبادنامه ص 137).
شه شنیدم که داشت دستوری
ناخداترسی از خدا دوری.
نظامی.
شاه را چون ز گفت آن مظلوم
آنچه دستور کرد شد معلوم
هرچه دستور ازو بغارت برد
جمله با خون بها بدو بسپرد.
نظامی.
اینکه دستور تیزبین من است
در حفاظ گله امین من است.
نظامی.
کار چو بی رونقی از نور برد
قصه به دستوری دستور برد.
نظامی.
مونس خسروشده دستور و بس
خسرو و دستور و دگر هیچکس.
نظامی.
دستور در آن وقت که پادشاه را سورت سخط چنان در خط برده بود الاسر بر خط فرمان نهادن روی ندید. (مرزبان نامه).
به دستور دانا چنین گفت شاه
که دعوی خجالت بود بی گواه.
سعدی.
در اندیشه با خود بسی رای زد
که دستور ملک اینچنین کی سزد.
سعدی.
به تدبیر دستور دانشورش
به نیکی بشد نام در کشورش.
سعدی.
- دستور اعظم، وزیر اعظم:
دستور اعظم افسر دارندگان ملک
کز ظل عرش بر سرش افسر نکوتر است.
خاقانی.
- دستور گنجور، وزیر خزانه:
ز دستور گنجور بستد کلید
همه کاخ و میدان درم گسترید.
فردوسی.
|| کسی که بر قول او اعتماد کنند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). آنکه در تمشیت مهمات به او اعتمادکنند. صاحب مسند و کسی که در تمشیت مهمات بدو اعتماد کنند. (ناظم الاطباء). دُستور. راهنما. رهنمون. مشاور. راهنمای عاقل:
تو فرزندی و یادگار منی
به هر کار دستور و یار منی.
فردوسی.
بشیدوش فرمود کای پور من
بهر کار شایسته دستور من.
فردوسی.
بیامد سیه چشم گنجور شاه
که بود اندر آن کار دستور شاه.
فردوسی.
بر اردوان همچو دستور بود
برآن خواسته نیز گنجور بود.
فردوسی.
بنزد شهنشاه دستور گشت [مزدک]
نگهبان آن گنج و گنجور گشت.
فردوسی.
یکی نیک دستور باشی مرا
بدین مرز گنجور باشی مرا.
فردوسی.
به دستور فرمود [کیکاوس] تا ساروان
هیون آرد از دشت صد کاروان.
فردوسی.
نیکو مثلی زده ست شاها دستور
بز را چه به انجمن کشند و چه به سور.
فرخی.
گوهر دانش و گنجور هنر بود رشید
قبله ٔ مادر و دستور پدر بود رشید.
خاقانی.
شاه از او یک زمان نبودی دور
شاه را هم رفیق و هم دستور.
نظامی (هفت پیکر ص 121).
نشان دادش یکی فرزانه دستور
بدان موضع که هست امروز مشهور.
نظامی.
از حوادث در پناهت می گریزم بهر آنک
عقل را دستور بینم در حدیث الفرار.
ابن یمین.
بدست تست یکی رومی سیه دستار
که در ممالک معنیست این زمان دستور.
؟ (از شرفنامه ٔ منیری).
وزیر؛ دستور و آنکه در کارها اعتماد بررأی او کنند. (دهار). || راهنما. دلیل. بلد راه:
منم گنج وفا را گشته گنجور
توئی راه جفا را گشته دستور.
نظامی.
|| شخص مقتدر و توانا. || مدیر امور جمهور. || منشی. (ناظم الاطباء). || پیشوای ملت زردشت که بمنزله ٔ وزیر معنوی باشد. (آنندراج). پیشوای امت زردشت را نامند مانند هیربد و موبد. (جهانگیری) (برهان). پیشوای زردشتیان و خادم بزرگ آتشکده. (ناظم الاطباء). رئیس مذهبی زردشتیان. روحانی زرتشتی.عالم دین زرتشتی مانند کشیشان نصاری و فقهای اسلام واین لقب عام در زرتشتیان ایران و زرتشتیان مهاجر هندوستان هنوز متداول است:
مغ و مغزاده موبد و دستور
خدمتش را تمام بسته میان.
هاتف اصفهانی.
|| اصل کلمه ٔ یونانی «دکتر» است. یوحنا الدمشقی دکتر کنیسه ٔ یونانی بود. این کلمه و کلمه ٔ دکتر بتوسط ایرانیان مسیحی وارد کلیسا شده است و در زبانهای اروپائی درآمده. دستور رئیس روحانی زردشتیان در هر شهر است و بتوسط کلیسا این کلمه گرفته شده است. دکتر در خداشناسی و سپس در علوم دیگر. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). ظهیرالدین ابوالحسن بن الامام ابی القاسم البیهقی متوفی در حدود 565 هَ. ق. در کتاب موسوم به حکماءالاسلام در آنجا که ترجمه ٔ حکیم عمر خیام نیشابوری را قصد می کند می گوید: الدستور الفیلسوف حجهالحق عمربن ابراهیم الخیام، و باز علی بن زید بیهقی درتتمه ٔ صوان الحکمه، الدستور الفیلسوف حجهالحق عمربن ابراهیم الخیامی گفته است، و عمر خیام هیچوقت وزیر نبوده است تا بر او عنوان دستور اطلاق گردد. (از یادداشت مرحوم دهخدا). || نسخه ٔ طبیب. نسخه که پزشک بیمار را دهد. نسخه ٔ طبیب که برای مریض نویسد.صفه. (یادداشت مرحوم دهخدا). دفتر و سررشته و نسخه ٔطبیب. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح پزشکی) جواز. (لغات فرهنگستان). || هر قاعده و قانون که اصل و حسابی باشد واز آن قاعده قواعد اقتباس نمایند و استنباط کنند و از این جهت دستور گویند. (آنندراج). طرز و روش. (جهانگیری) (برهان). قاعده. ضابطه. (برهان). قاعده و قانون و طرز و آئین. (غیاث). اساس و بنیاد و اصل و پایه و ستون و قانون و طریقه و روش. (ناظم الاطباء):
دستور طبیب است که بشناسد شریان
چون با ضربان باشد و چون بی ضربانست.
منوچهری.
مزاحم، آنکه بر دستور نباشد. (دهار).
- به دستور، حسب معمول و مطابق عادت. (آنندراج). موافق قاعده و نظام. بر حسب دستور. طبق معمول. حسب نسق ونظم و مقرر: هرکه چهل جمعه بعد از نماز به دستور حاضر گردد و تخلف نورزد البته محبت حضرت خضر بیابد. (مزارات کرمان صص 15-16). و رجوع به معنی خانقاه شود.
|| قانون نامه ای که مردم در مهمات خود بدان رجوع کنند. || عادت و رسم و منوال و قاعده و طور. (ناظم الاطباء). || نسخه. (یادداشت مرحوم دهخدا). || نسخه ٔ اصلی کتاب. || سوادنامه ای که از روی اصل آن برداشته شده باشد. (ناظم الاطباء). || آیابه معنی مسوده ٔ کتاب است ؟ در عیون الانباء. آنجا که ابن هیثم تألیفات خود را می شمرد می گوید «و مصنفات عده حصلت لی فی أیدی جماعه من الناس بالبصره و الاهوازضاعت دساتیرها و قطع الشغل بامور الدنیا و عوارض الاسفار عن نسخها... و قد صنفت کتباً کثیره دفعت دساتیرها الی جماعه من اخوانی و قطعنی الشغل السفر عن نسخها حتی خرجت الی الناس من جهتهم ». و نیز ممکن است به معنی یادداشتها و فیش باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). تعلیقه. سواد. || نسخه ٔ جامع کل حساب که نسخه های دیگر از آن بردارند. (منتهی الارب). دُستور. دیوان و دفتر. || کتابی که مایحتاج در آن نوشته شده باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). دُستور: آنچه محمدبن ابی مریم بازکرد و کتب دستورات بامضای آن ناطق بودند. (تاریخ قم ص 12). بعضی از صحاری این دیه های چهارگانه بر حالت زرع بماند و آنرا بوقت مساحت بپیمودند و در ضیاع خارجه در کتاب دستور یاد کردند و نوشتند. (تاریخ قم ص 33). || برنامه. پروگرام. ضابطه. نسخه. دستور عمل. دستورالعمل. روش کار. نمونه و نقشه و سرمشق. (ناظم الاطباء): فقال علیک أنا أکتب معک دستوراً تمشی علیه. (عیون الانباء ج 2 ص 177).چون به انحلال طبیعت روی بدان عالم آرد [نبی] از اشارات باری عزاسمه از عبارات خویش دستوری بگذارد قائم مقام خویش. (چهار مقاله ص 17).
ای نظام ملک را رای تو دستور آمده
لشکر عزم تو هرجا رفته منصور آمده.
لامعی گرگانی.
دستور آن بود که قاضی اصفهان بغیر از جمعه در خانه ٔ خود به تشخیص دعاوی شرعیه... می رسید. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 3). اگر عارض از محال بعیده عرض شکایتی می نموده دستور چنان بود که در مقدمه ٔ قتل پنج تومان التزام عارض... و بعد از آن حکم صادر... میشد. (تذکره الملوک ص 12). واجبی ضرابخانه بهمان دستور شاه سابق بدین موجب ضبط و انفاد می شد. (تذکره الملوک ص 23). و نیز رجوع به ص 43، 44، 47، 50، 56-65 همین کتاب شود.
- دستور رسومات، ضوابط مرسومها ومقرریها و حقوقها: سررشته ٔ دستور رسومات مناصب دیوان اعلی... متعلق به سرکار مزبور [صاحب توجیه دیوان اعلی] است. (تذکره الملوک ص 42).
- به دستور، طبق. برحسب. مطابق. موافق: وجه التزام ابواب جمع محصل مزبور... بدستور سایر وجوهات داد و ستد میشد. (تذکره الملوک ص 13). در بیان شغل صاحب جمع میوه خانه... و تحویل به دستوری که در حویج خانه نوشته شده بازیافت می نمایند و اخراجات مقرری و اضافه به دستور حویج خانه است. (تذکرهالملوک ص 31). صاحب جمع هیمه خانه مبلغ هشت تومان مواجب و بدستور حویج خانه مرسوم داشته. (تذکره الملوک ص 70). و نیز رجوع به صفحات 7، 8، 11، 15، 18، 20، 23-26، 30، 33، 35، 43، 58، 60، 61 و 72 همین کتاب شود.
|| مالیات و خراج و صدیک. || وجه گمرک و راه داری. || اجرای عهد. (ناظم الاطباء). وفا به عهد و وعده. (برهان). || بارنامه. (ناظم الاطباء). || برات و منشور. (ناظم الاطباء). || آنچه از روز پیش در پارلمانی برای بحث روز بعد تعیین کنند:دستور جلسه ٔ بعد؛ آنچه در مجلس شوری یا مجلس سنا برای بحث روز بعد آماده و پیش بینی شود. || ایضاً. نیز. همان.
- بدستور، همان، ایضاً. نیز. همچنین: صیدلانی، پیرزی فروش، صیدنانی، بدستور. ویحک، وای برتو ویلک، بدستور. کفه، پله ٔ ترازو، کفاء؛ بدستور. تغییر؛ از حال بگردانیدن، تغیر؛ بدستور. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| صرف و نحو. گرامر. علم صرف: دستور زبان فارسی. || سفارش. کماند. امر. فرمان.
- دستور دادن، سفارش دادن. کماند دادن. فرمان دادن. امر کردن.رجوع به دستور دادن در ردیف خود شود.
- دستور موقت، در اصطلاح دادگستری امروز، تصمیم دادگاه است در دادرسی فوری، و آنرا در سایر دادرسیها «حکم » گویند. دستور موقت تأثیری در اصل دعوی ندارد یعنی فاقد اعتبار قضیه ٔمحکوم بها است و دادگاه می تواند مخالف با آن حکم صادر کند. (فرهنگ اصطلاحات حقوقی).
|| فرمانی به تفصیل و شرح. (یادداشت مرحوم دهخدا). امر. حکم. فرمان. حکم و فرمان بشرح و تفصیل. || اجازه. دستوری. فرمان. رخصت و اجازت. (غیاث). اذن. پروانگی. (ناظم الاطباء):
گر ایدونکه دستور باشد کنون
بگویم سخن پیشت ای رهنمون.
فردوسی.
چو دستور باشد مرا گوشت و آب
براه آورم گر نسازی شتاب.
فردوسی.
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست.
مولوی.
|| اجازه ٔ انصراف. رخصت مراجعت. اذن مرخصی:
خدایگانا پامس به شهر بیگانه
فزون از این نتوانم نشست دستوری.
دقیقی.
بفرماید ار نیز کاری است شاه
وگر نیست دستور باشد براه.
اسدی.
|| سلام هنگام مرخصی. (ناظم الاطباء). || اجازه دهنده. اذن دهنده. رخصت دهنده. دستوردهنده:
بشاه جهان گفت کای نامدار
چو دستور باشد مرا شهریار.
دقیقی.
چو دستور باشد مرا پهلوان
شوم نزد رستم به روشن روان.
فردوسی.
چو دستور باشد گرانمایه شاه
که قیصر همی برفرازد کلاه.
فردوسی.
که دستور باشد مرا شهریار
شدن پیش این دیو ناسازگار.
فردوسی.
چو دستور باشد مرا شهریار
همان نگذرانم به بد روزگار.
فردوسی.
چو دستور باشدمرا شهریار
بخوانم بر او چاره ٔ کارزار.
فردوسی.
چو دستور باشد مرا پادشا
ازیشان سواری نمانم بجا.
فردوسی.
بدین کار دستور شد شهریار
به رستم چنین گفت کای نامدار.
فردوسی.
بشاه جهان گفت دستور باش
یکی چشم بگشا ز بد دور باش.
فردوسی.
ز پیمان نگردد سپهبد بدر
بدین کار دستور باشد مگر.
فردوسی.
که دستور باشد مرا تاجور
کز ایدر شوم بی کلاه و کمر.
فردوسی.
کمانش ببرد آنکه گنجور بود
برآن کار گستهم دستور بود.
فردوسی.
یا مرا دستور باش تا بیرون روم و عذر خود ظاهر کنم یا او را محبوس کن. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 131). || خانقاه. (یادداشت مرحوم دهخدا): ایشان گفته اند که هر که چهل جمعه بعد از نماز به دستور حاضر گردد و تخلف نورزد البته صحبت حضرت خضر بیابد... در آخر سماع ترکی مست باندرون دستور آمد... و بدمستی می کرد... گفت ای فلان صحبت [خضر] دریافتی گفت ای حضرت خضر چه باشد که امروز بعد از آنکه مدتی است انتظارش می کشم در آخرسماع ترک مستی باندرون خانقاه آمده. (مزارات کرمان ص 15 و 16). و رجوع به معنی قاعده و قانون شود. || ساختمان. (ناظم الاطباء). || محقنه. شیشه ٔ اماله. آلتی که بدان حقنه کنند، و آن در قدیم انبانچه ای بوده است که نایزه ای از چوب داشته مثل «پوآر» امروزی و بعدها آلتی دیگر بود که از شیشه کردندی. (یادداشت مرحوم دهخدا). ظرف که آب حقنه در آن کنند از شیشه و شاخ و جز آن. شیشه ٔ اماله. ایری گاتوار. شیشه یا شاخی که با آن از مخرج سفلی آب یا مایعی دیگر بدرون فروکنند. || چوب گنده که به پهنا بالای کشتی اندازند و لنگر و انگاره و میزان کشتی بدان نگاه دارند. (آنندراج) (جهانگیری) (از برهان). || چوبی که در پس در اندازند تا در گشوده نگردد. (برهان). کلیدان در. (ناظم الاطباء).

حل جدول

پامس

درمانده

گرفتار


پامس، ناتوان، عاجز

درمانده


پامس ، ناتوان ، عاجز

درمانده


گرفتار

پامس


درمانده

پامس

پامس، ناتوان، عاجز

فرهنگ فارسی هوشیار

پامس

گرفتار، بیچاره

فرهنگ معین

پامس

(مَ) (ص مر.) گرفتار، درمانده.

معادل ابجد

پامس

103

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری