معنی پاس
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
نگهبانی، حراست، رعایت، احترام، یک نوبت از چهار نوبت شب، نگاهداشت، حق شناسی، عمل حواله دادن کسی به جایی یا کس دیگری.، ~ خاطر کسی را داشتن رعایت حال وی را کردن. [خوانش: [په.] (اِ.)]
عمل فرستادن یا روانه کردن چیزی به ویژه توپ به سوی بازیکن دیگر، حرکات دست مانیه تیزور برای خواب کردن کسی. [خوانش: [فر.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
در بازیهای گروهی مانند فوتبال، بسکتبال، رد کردن و رساندن توپ به یکی از افراد دستۀ خود،
* پاس دادن: (مصدر متعدی)
(ورزش) = پاس۲
در قمار، نوبت خود را به حریف دادن،
[مجاز] حواله دادن کسی به جایی یا به کس دیگری،
نگهبانی، نگهداری، مواظبت،
حرمت: بدان را نوازش کن ای نیکمرد / که سگ پاس دارد چو نان تو خورد (سعدی۱: ۸۸)،
(اسم) پاره، جزء،
(اسم) قسمتی از شب یا روز: چو یک پاس از تیرهشب درگذشت / تو گفتی که روی هوا تیره گشت (فردوسی۴: ۱۶۵۲)،
* پاس دادن: (مصدر متعدی) = * پاس داشتن
* پاس داشتن: (مصدرلازم، مصدر متعدی)
مراقب بودن، نگهبانی کردن، پاسداری کردن،
(مصدر متعدی) رعایت کردن،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
بار، دفعه، مرتبه، نوبت، حراست، محافظت، مراقبت، نگاهبانی، احترام، ادب، اعزاز، پاسداری، حرمت، مراعات، ملاحظه، بهر، حصه، قسمت، رد، ردتوپ
فارسی به انگلیسی
Guard, Observance, Passing, Requital, Space, Time, Watch
فارسی به عربی
ترخیص
گویش مازندرانی
فشار آوردن، مزاحم
گوه هر نوع گوه اعم از چوبی یا فلزی
تفاله ی تخم پنبه بعد از روغن کشی که برای خوراک دام به کار...
از قبایل ساکن در کرد محله (کردکوی)
درپوش مجرای خروجی تلم، چوبی که مجرای دوغ تلم را می بندد...
فرهنگ فارسی هوشیار
حرس، حراست، نگاهبانی
معادل ابجد
63