معنی وصل
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(مص ل.) پیوستن، به هم رسیدن، (مص م.) پیوند کردن، پیوند دادن. [خوانش: (وَ) [ع.]]
استخوانی که نشکند و با استخوان دیگر نیامیزد، فراهم آمدنگاه دو استخوان، محل اتصال دو استخوان، جمع اوصال. [خوانش: (وُ یا وِ) [ع.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
[مقابل هجر] = وصال
پیوند دادن دو یا چند چیز به یکدیگر،
پیوستن، مرتبط شدن،
(ادبی) در قافیه، حرفی که بیفاصله به رَوی میپیوندد و رَوی بهواسطۀ آن متحرک میشود، چنانکه در شعر زیر «یا» حرف وصل است و به سبب آن «را» که حرف رَوی باشد متحرک شده است: خوش بُوَد یاری و یاری در کنار سبزهزاری / مهربانان روی برهم وز حسودان بر کناری (سعدی۲: ۵۷۴)،
پیوند،
بند اندام،
عضو بدن،
حل جدول
پیوند
فرهنگ واژههای فارسی سره
پیوند
مترادف و متضاد زبان فارسی
اتصال، الحاق، پیوند، ربط، متصل، وصال، وصلت،
(متضاد) فصل، هجر
فارسی به انگلیسی
Conjoint, Connected
فارسی به عربی
علی
فرهنگ فارسی هوشیار
کروا پیوستن چیزی به چیزی، فراز یار دید، پیوند وصل: اندام، پیوند گاه (مصدر) پیوستن چیزی را بچیزی، (مصدر) رسیدن بکسی (مخصوصا بمعشوق) مقابل هجر فراق. -3 (اسم) پیوند دهی مقابل فصل (جداکردن)، عمل رسیدن بکسی (مخصوصا بمعشوق) مقابل هجر فراق: ((هر چند که هجران ثمر وصل بر آرد دهقان جهان کاش که این تخم نکشتی. )) (حافظ)، حرف وصل. یا حرف وصل. حرفی که به روی (در کلمه قافیه) پیوندد مانند الف در این بیت: ((ای شب چنین دراز از نبودی و سر مدا از تو پدید نیست نه شعری نه فرقدا. ) (المعجم) (اسم) -1 استخوانی که نشکند و با استخوان دیگر نیامیزد، فراهم آمدنگاه دو استخوان محل اتصال دو استخوان جمع: اوصال.
فرهنگ فارسی آزاد
وَصل، غیر از معانی مصدری، عطیّه و بخشش، تأمین مالی (برای تحصیل و غیره به صورت مبلغی در سال)، عطف جمله ای به جمله یا کلام قبل،
وَصل، وِصل، هر یک از اعضای بدن، مفصل (جمع: أَوصال)،
معادل ابجد
126