معنی وراز

لغت نامه دهخدا

وراز

وراز. [وُ] (اِ) بر وزن و معنی گراز است و به فتح اول و تشدید ثانی هم به این معنی گفته اند. (برهان). گُراز و آن خوک نر است. (ناظم الاطباء). و این به تشدید نیز آمده چنانکه فرید احول اصفهانی گفته:
چو وراز، خوک است خوش پوی و چابک.
(انجمن آرا) (آنندراج).


شاپور وراز

شاپور وراز. [وُ] (اِخ) در عهد نرسه مرزبان آذربایجان بود و یکی از اشراف درجه ٔ اول محسوب میشد. (ایران در زمان ساسانیان ص 159). ظاهراً این لقب را در جوانی خود در عهد شاپور اول گرفته بود. (ایران در زمان ساسانیان ص 433).


لؤلؤساز

لؤلؤساز. [ل ُءْ ل ُءْ] (نف مرکب) لؤلؤسازنده. که لؤلؤ پدید آورد:
مرا ز رفتن معشوق دیده لؤلؤریز
وراز آمدن شب سپهر لؤلؤساز.
مسعودسعد.


شهربراز

شهربراز. [ش َ ب َ] (اِخ) شهروراز. (فرهنگ فارسی معین). نام او فرخان. فرمانده ایرانی که در زمان خسرو پرویز باروم جنگید و مصر را در سال 616 م. تسخیر کرد. (یادداشت مؤلف). رجوع به فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 109، 102، 104 و سبک شناسی بهار ج 1 ص 155 و شهر وراز شود.


خرم آباد

خرم آباد. [خ ُرْ رَ] (اِخ) شهرستان خرم آباد یا منطقه ٔ لرستان، یکی از شهرستانهای مهم استان ششم کشور بوده و خلاصه ٔ مشخصات آن بشرح زیر است:
حدود: از شمال به شهرستان نهاوند، از شمال خاوری بشهرستان بروجرد، از خاور برودخانه ٔ سزار و آب دورود مخمل کوه، از جنوب خاور برودخانه ٔ صیمره و کبیرکوه، از باختر برودخانه ٔ صیمره و شهرستان کرمانشاه، از شمال باختر به بخش هرسین کرمانشاه.
موقعیت طبیعی: بطور کلی منطقه ٔ شهرستان خرم آباد یک منطقه ٔ کامل کوهستانی است که جهت رشته های متعدد و متوالی آن از شمال باختر بجنوب خاوری کشیده شده، کوهها اکثر در موازات هم واقعند و جلگه های کوچکی بین کوههای مذکور بوجود آمده که در برخی نقاط وسعت آنها زیاد و در بعضی نقاط کم است. در دره و دامنه ٔ کوههای مذکور چشمه سارهای متعدد و پرآبی وجود دارد.
آب و هوا: هوای قسمتی از منطقه ٔ شهرستان (بخشهای طرحان، چگنی، ملاوی، الوارپاپی) گرمسیر و قسمت دیگر (بخشهای زاغه، چقلوندی، سلسله، دلفان) سردسیر و منطقه ٔ بخشهای ویسیان و حومه معتدل است. آبادیهای این شهرستان از رودخانه، قنوات و چشمه سارها مشروب میگردد.
ارتفاعات: مرتفعترین کوه های شهرستان عبارتند از کوه گرون، پونه، دیمله، سیاه کمر یا مخمل کوه، اشترمل، چقادزدان، بزکن، سرخه کوه، مهراب کوه، مشکین کوه، سفیدکوه، کوه وراز، ملاتخت، گیالان، هشتادپهلو، بهشت کوه و کوه طاف است.
رودخانه: سه رودخانه ٔ مهم در منطقه ٔ لرستان جریان داردکه کلیه ٔ رودهای کوچک و جویبارها به آن سه رودخانه منتهی میشوند و عبارتند از: 1- رودخانه ٔ صیمره، شعب متعدد آن از بخشهای چقلوندی، هرو، سلسله، دلفان، طرهان، چگنی، خرم آباد سرچشمه گرفته به این رودخانه منتهی میگردند که مهمترین آنها رودخانه ٔ کشکان است. 2 -رودخانه ٔ زال، جویبارهای قسمت گرمسیری لرستان وارد آن میشود. 3- رودخانه ٔ مزار و دز، کلیه ٔ جویبارهای خاوری لرستان حدود سیلاخور، پاپی، سگوند، زاغه وارد این رودخانه می شوند. رودهای مذکور سیلابی اند و بمحض نزول باران عبور از آنها مشکل میشود. چون در عمق زیادی جریان دارند تاکنون استفاده ٔ قابل ملاحظه ای از آنها بعمل نیامده ولی چنانچه در برخی نقاط سدبندی شود استفاده ٔ شایانی خواهند داشت.
سازمان اداری:شهرستان خرم آباد از 11 بخش بنام ویسیان، ملاوی، الوار گرمسیری، پاپی، زاغه، چقلوندی، سلسله، دلفان، طرهان، چگنی و بخش حومه تشکیل شده، جمع قراء و قصبات آن 1130 و جمعیت آن در حدود 259هزار نفر است. مذهب ساکنین شهرستان شیعه ٔ اثناعشری است و زبان مادری دهستانهای بیرالوند، حسنوند، دلفان، لکی و فارسی و سایر بخشها و دهستانها لری است. ریشه ٔ اصلی زبان لکی و لری فارسی میباشد و اکثر سکنه بفارسی تکلم می نمایند.
محصولات: محصولات عمده ٔ شهرستان عبارتست از غلات، صیفی، حبوبات، توتون، میوه.
معادن: در قسمت جنوب خاوری منطقه بویژه کوهستان منطقه ٔ پاپی معادنی از قبیل ذغال سنگ، قیر، گوگرد، سرب، مومیایی ونفت وجود دارد. بعلاوه در قسمت شمالی لرستان معادن سرب و مس دیده شده همچنین در حومه ٔ شهر و بخش طرهان علائم معدن نفت موجود است و در اغلب نقاط معادن نمک و گچ نیز وجود دارد و در بعضی نقاط جهت مصرف حمل و استخراج میشود.
شغل زنان عشایر: بافتن قالیچه و جاجیم و سیاه چادر و طناب. راههای شوسه بشرح زیراست و همه از خرم آباد منشعب میگردد: خرم آباد به بروجرد، شوسه ٔ خرم آباد به اندیمشک، خرم آباد به هرسین و کرمانشاه، خرم آباد به کوهدشت، خرم آباد به بروجرد از چقلوندی. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


گراز

گراز. [گ ُ] (اِ) خوک نر. (اوبهی). در اوستا ورازا، در پهلوی وراز (نوشته میشود وراچ)، در ارمنی ورز، در هندی باستان وراها و در کردی براز. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). خوک نر بمناسبت دلیری و شجاعت. (غیاث اللغات). خوک نر و چون بغایت دلیر و شجاع و سخت تر و کینه ور میشود و مکرر به دندان چیزهای سخت و صلب به دو پاره کند. (آنندراج). خوک نر که جفت خوک ماده است. (برهان):
سر دشمنان تو مانا بگاز
بریده چنان کآن سران گراز.
فردوسی.
گرازان به دندان و شیران به چنگ
توانند کردن به هر جای جنگ.
فردوسی.
تن مرد و سر همچو آن گراز
به بیچارگی مرده بر تخت ناز.
فردوسی.
نتوان جست خلافش به سلاح و به سپاه
زآنکه نندیشد شیر یله از یشک گراز.
فرخی.
بانگ او کوه بلرزاند چون شیهه ٔ شیر
سُم ّ او سنگ بدرّاند چون نیش گراز.
منوچهری.
به باطن چو خوک پلید و گراز. (تاریخ بیهقی).
به چهره سیاه و به بالا دراز
به دیدار دیو و به دندان گراز.
اسدی (گرشاسب نامه).
علما را که همی علم فروشند ببین
پر و بالش چو عقاب و به حریصی چو گراز.
ناصرخسرو.
چه کند مرد جز سفر که گرفت
گرگ صحرا و مرغزار گراز.
ناصرخسرو.
و دندانهای شما چون دندان گراز است همه برکنم. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی). زنگی که پادشاه ایشان بود سیاهی بود چون کوهی از انقاس سیاه تر بر صورت مردم، اما دندانش چون دندان گراز بود. (اسکندرنامه ایضاً).
گرعقابی مگیر عادت جغد
ور پلنگی مگیر خوی گراز.
مسعودسعد.
مانند نخجیر و گراز در شیب و فراز دویدن گرفت. (سندبادنامه).
برآمیخته لشکر روم و زنگ
سپید و سیه چون گراز دورنگ.
نظامی.
|| کنایه از مردم شجاع و دلیر است. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج). مرد بهادر. (غیاث اللغات). به مناسبت قوت جانور مزبور «گراز»، در بهرام یشت (اوستا) بهرام، فرشته ٔ پیروزی ده ترکیب جسمانی به خود گرفت و خود را به زرتشت نمود، از هر یک از این ترکیبهای مختلف که اسب و شتر و ورزاو و غیره باشد یک قسم قوتی اراده شده است. در بند 15 یشت مذکور بهرام به صورت گرازی جلوه میکند، بهمین مناسبت قوت این جانور است که ورازه اسم اشخاص آمده از جمله در بند 96 فروردین یشت، در میان نامداران و شاهزادگان ایران قدیم و ممالک همسایه، مثل: ارمنستان و البانیا و غیره به گروهی برمیخوریم که اسم آنان با «ورازه » ترکیب یافته است، مثل: ورازبنده، ورازدات، ورازدخت، ورازسون، ورازپیروز، ورازمهر، ورازنرسی و غیره. (یشتها پورداود ج 1 ص 359 ح 3).ورک: یوستی. نام نامه. در این بیت به معنی شجاع و پهلوان آمده:
دور سپهر مثل تو هرگز نیاورد
از هفت پشت پهلو شیرافکن و گراز.
عمید لوبکی (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین).
|| بر مرد ظالم و ستمگر اطلاق کنند. (غیاث اللغات).
- گرازبینی، که سوراخ بینی مشهود و بر بالا دارد، مانند سوراخ بینی خوک و گراز. ج، گرازان. (برهان) (آنندراج):
گرازان به دندان و شیران به چنگ
توانند کردن به هر جای جنگ.
فردوسی.
- گرازدندان، کسی که دندان او بلند و بدشکل باشد.
- مثل گراز رفتن، سربزیر انداختن و بدون توجه راه رفتن.
|| بیلی بود رسن اندر او بسته و بدو کس همی کشند و عمارت بدان راست کنند و برزگران نیز زمین را بدو کنند. (از فرهنگ اسدی). بیلی باشد بزرگ که حلقه ٔ آهنین بر دو طرف تعبیه کرده باشندو ریسمانی بر آن بندند و زارعان، زمین شیاره کرده رابدان هموار کنند. (از برهان). بیلی بوده که زمین رابدان کنند. (جهانگیری). آهنی که زمین بدان شکافند. (غیاث). بیلی باشد سرکج که برزگران رسن در آن بندند و به دوش بکشند و زمین راست کنند. (اوبهی). بیلی رشته در آن بسته که کشاورزان زمین بدان راست کنند. (صحاح الفرس):
تا بود شادی دهقان همه از باده ٔ باغ
تا گرازیدن ورزیگر باشد به گراز.
(منسوب به رودکی).
مجلس و مرکب و شمشیرچه داند همی آنک
سروکارش همه با گاو و زمین است و گراز.
عماره (از فرهنگ اسدی).
بفرمود تا کارگر با گراز
بیارند چندی ز راه دراز.
فردوسی.


گ

گ. (حرف) گاف یا کاف غیرصریحه که عرب آن را قاف معقوده گوید و در یمن آن را تلفظ کنند چون فارسی زبانان. حرف بیست و ششم از الفبای فارسی است. این حرف در الفبای عربی نیست و در حساب جمل آن را = ک (بیست) گیرند. و آواز آن میان جیم و کاف است. عبدالرشید تتوی در کتاب لغت خود گوید: مردم فارس بعض کلمات را به «گ » فارسی خوانند و اهل ماوراءالنهر به تازی چون گشاد، و خیگ و خوک واﷲ اعلم.
ابدالها:
> این حرف به چ بدل شود:
گون = چَون.
> به ج بدل شود:
گیهان = جهان.
دستگرد = دستجرد.
بروگرد = بروجرد.
> به «اُ» بدل شود:
گستاخ = اُستاخ.
>به «ب » بدل شود:
گوشتاسب = بوشتاسب.
گنجشگ = بنجشک.
گستاخی = بستاخی.
> به «د» بدل شود:
آونگ = آوند.
اورنگ = اورند.
دنگ = دند.
کلنگ = کلند.
استخوان رنگ = استخوان رند
کرنگ = کرند.
> بدل از «ذ» آید:
اگر = آذر.
> بدل از «غ » آید:
شگال = شغال:
گر کمندی تابد از خام طمع
زود بندد گردن شیران شگال.
ناصرخسرو.
هر کو سرش از طاعت آن شیر بتابد
گر شیر نر است او بخورد ماده شگالش.
ناصرخسرو.
زگال = زغال:
پر صقالت بود روی از گشت چرخ
گشت روی پر صقالت چون زگال.
ناصرخسرو.
گلگونه = آلغونه:
رو که را در نبرد گردد زرد
سرخ رویش به آلغونه کنند.
منجیک.
از بناگوش لعل گون گویی
برنهاده ست آلغونه به سیم.
شهید (لغت فرس ص 437).
> هاء غیرملفوظ مختفی در موارد ذیل بدل به «گ » شودسهولت ادا را: 1- در هنگام الحاق به «ی » نسبت: خانگی (منسوب به خانه)، جامگی (منسوب به جامه). 2- در هنگام الحاق به «ی » حاصل مصدر: خستگی، بندگی، دل دادگی، سرماخوردگی: دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما و بندگی بیارامید. (تاریخ بیهقی). عبدوس و... مسعدی... جواب آوردند سخت نیکو و بندگانه با بسیار تواضع و بندگی. (تاریخ بیهقی). 3- در موقعی که با «ان »جمع بندند: بسته، بستگان. زنده، زندگان. خواننده، خوانندگان. رونده، روندگان. آینده، آیندگان. سازنده، سازندگان: کارها یکرویه شد و مرادها به حاصل آمد چنان که خوانندگان بر آن واقف گردند. (تاریخ بیهقی). نماز پیشین احمد دررسید و وی از نزدیکان و خاصگان سلطان مسعود بود. (تاریخ بیهقی).
سر سال نو هرمزفرودین
بیامد بر شاه ایران زمین [پرویز].
ببرد آن کئی فرش نزدیک شاه
گرانمایگان برگشادند راه.
فردوسی.
> بدل از «و» (در پهلوی و لهجه ها) آید:
گشتاسب = وشتاسپ (پهلوی).
گزاردن = وچارتن. وژارتن.
گزاردن = وزاردن.
گرگ = ورگ.
گراز = وراز.
گرسنه = وشنا. (به لهجه ٔ طبری).
گرگان = ورگان (جرجان).
گزیده = وژیتک.
> بدل از «ی » آید:
رگ = ری (شهر معروف).
زرگون = زریون.
آذرگون = آذریون.
گون = یون.
هماگون = همایون.
> گاهی بدل از «غ » آید:
آگشته = آغشته.
آگوش = آغوش.
آگش = آغش.
پیلگوش = پیلغوش.
گاوسنگ = غاوشنگ.
زابگر = زابغر.
گلگونه = گلغونه (آلغونه).
گلوله = غلوله.
لگام = لغام:... و همان ساعت آواز لغام و جرس اشتران برآمد. (مجمل التواریخ و القصص ص 355).
در تعریب
> بدل به «ج » شود:
مهرگان = مهرجان.
لگام = لجام.
چنگ = صنج.
نرگس = نرجس.
مرزنگوش =مرزنجوش.
گندبیدستر = جندبادستر.
پرگار = فرجار.
گزر = جزر.
گوارش = جوارش.
گوز = جوز:
دیوت از راه ببرده ست بفرمای هلا
تات زیر شجر گوز بسوزند سپند.
ناصرخسرو.
بار درخت دهر تویی جهد کن مگر
بی مغز نوفتی ز درختت چو گوز غور.
ناصرخسرو.
گزاف = جزاف.
گناه = جناح.
انگدان = انجدان.
گرگان = جرجان.
نارگیل = نارجیل.
میانگی = میانجی.
گوهر = جوهر.
پنگان = فنجان:
یک گوهر تر نام او بحر
یک گوهر خشک نام او بر
وبن ابر به جهد خشکها را
ز آن جوهر تر همی کند تر.
ناصرخسرو.
جانگاه = جانجاه.
گوز = جوز.
گچ = جص.
دودآهنگ = دودآهنج.
رنگ = رنج.
گیلان = جیلان.
آگور = آجر.
آسمان گونه = آسمان جونی.
شنگرف = زنجفر، زنجرف.
پاتنگان = بادنجان.
زنگار = زنجار.
گلنگبین = جلنجبین.
شاگرد = شاجرد.
گوگال = جعل.
بنگ = بنج.
ترانگبین = ترنجبین.
گندشاپور = جندشاپور.
گلنار = جلنار.
گوز گندم = جوز جندم.
تنگه = طنجه.
گرم دانه = جرم دانق.
گرم = جروم (گرمسیر).
درگزین = درجزین.
دگله = دجله.
گرد (در اسامی بلاد)
> بدل به جرد شود:
بروگرد = بروجرد.
بوزنگرد = بوزنجرد.
سوسنگرد = سوسنجرد.
دستگرد = دستجرد.
و گاهی به «شین » بدل شود: گیلان = شیلان.
و گاهی به «ق » بدل شود: گند = قند.
گچ = قصّه (که بمعنی گچ است به لهجه ٔ مردم عراق).
گازر = قصار.
خانگاه = خانقاه.
دانگ = دانق.
> و گاهی بدل با«ک » آید:
گنج = کنز.
گاف با کاف قافیه آید:
یار جسمانی بود رویش چو مرک
صحبتش شوم است باید کرد ترک.
مولوی.
ذکر موسی بهر روپوش است لیک
نور موسی نقد تست ای مرده ریک.
مولوی.
بی مراد او نجنبد هیچ رک
در جهان ز اوج ثریا تا سمک.
مولوی.
|| تخفیف را حذف شود: اگر، ار:
بر دین خلق مهتر گشتندی این گروه
بومسلم ار نبودی و آن شور و آن جلب.
ناصرخسرو.
و اگر، ور:
ور کسی بر سخن دیو بشیبد تو مشیب.
ناصرخسرو.

فرهنگ معین

وراز

(وُ) (اِ.) گراز، خوک نر.

حل جدول

وراز

خوک نر


خوک نر

وراز

گویش مازندرانی

وراز

گراز


تک وراز

گراز میان سال ور به کهولت که گوشه گیر و تک رو است

فرهنگ عمید

وراز

گراز، خوک‌ نر،

نام های ایرانی

وراز

پسرانه، گراز که در ایران باستان نشانه زورمندی بوده است

فرهنگ فارسی هوشیار

وراز

خوک نر

معادل ابجد

وراز

214

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری