معنی وامانده

لغت نامه دهخدا

وامانده

وامانده. [دَ / دِ] (ن مف مرکب) گشاده. (ناظم الاطباء). بازمانده. مفتوح. گشوده. مانده: عین جاحمه، چشم وامانده. (منتهی الارب). || خسته. مانده. درنگی کرده. (ناظم الاطباء). بستوه آمده. (آنندراج). که از بسیاری رفتن یا گرانی بار به پیش رفتن نتواند. خسته شده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- امثال:
خر وامانده معطل یک چشه.
|| درمانده. عاجز. (یادداشت مرحوم دهخدا). || عقب افتاده. بر جای مانده. عقب مانده. (یادداشت مرحوم دهخدا):
خدا را ساربان آهسته می ران
که من وامانده ٔ این قافله استم.
باباطاهر.
برو فرموش کن ده رانده ای را
رها کن در دهی وامانده ای را.
نظامی.
بی خویش شو از هستی تا بازنمانی تو
ای چون تو به هر منزل وامانده ٔ بسیاری.
عطار.
تنکدل چو یاران به منزل رسند
نخسبد که واماندگان از پسند.
سعدی.
چه دانند جیحونیان قدر آب
ز واماندگان پرس در آفتاب.
سعدی.
|| مانده. متوقف شده. فرو مانده:
چو بشنید این سخن رامین بی دل
چنان شد چون خری وامانده در گل.
(ویس و رامین).
|| پس خورده. (غیاث اللغات) (آنندراج). باقیمانده. پس مانده. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء):
چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر
چو روبه چه باشی به وامانده سیر.
سعدی.
- امثال:
وامانده ٔخر به گاو می باید داد.
(از جامعالتمثیل).
وامانده به درمانده. (از مجموعه ٔ امثال طبع هند).
|| مرده ریگ. بازمانده. ارث. ترکه. میراث. به ارث رسیده. (یادداشت مرحوم دهخدا):
بزمی است که وامانده ٔصد جمشید است
قصری است که تکیه گاه صد بهرام است.
خیام.
عجوزی بود مادرخوانده او را
ز نسل مادران وامانده او را.
نظامی.
|| که پس از مرده مانده است. میراث خور مرده:
چو بر من نماند این سرای فریب
ز من باد واماندگان را شکیب.
نظامی.
|| صاحب مرده. نفرین گونه ای که بدان صاحب و مالک چیزی را مردن خواهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). نومانده. مرده شوربرده، در تداول گویند: کفش وامانده ات را بپوش ! یعنی کفشی را - که الهی عمرت کفاف نکند آن را بپوشی تا کهنه شود و هر چه زودتر بمیری تا کفش مرده ریگ تو نو بماند و پس از مرگت به دیگری رسد - بپوش. || عرضه کرده شده. (ناظم الاطباء).

فارسی به انگلیسی

وامانده‌

Castaway, Bust, Laggard, Jaded, Weary, Winded

فرهنگ عمید

وامانده

حیران و سرگردان،
متوقف،
خسته،
[عامیانه، مجاز] هنگام عصبانیت گفته می‌شود، لعنتی: پس چرا این وامانده روشن نمی‌شود؟،
[عامیانه، مجاز] بدبخت، فقیر،
(صفت) [قدیمی] عقب‌مانده، پس‌مانده

فرهنگ معین

وامانده

(د) (ص مف.) خسته، مانده.

حل جدول

وامانده

حیران، سرگردان، تهی دست، فقیر

حیران و سرگردان، تهی‌دست و فقیر


فقیر

وامانده


حیران و سرگردان

وامانده

مترادف و متضاد زبان فارسی

وامانده

ازپاافتاده، خسته، درمانده، کوفته، لنگ، مستاصل

گویش مازندرانی

وامانده

درمانده، خسته

فرهنگ فارسی هوشیار

وامانده

مفتوح، گشوده، مانده، بستوه آمده

ضرب المثل فارسی

خر وامانده معطل چشه

از ضرب المثل های شیرین فارسی

فارسی به عربی

معادل ابجد

وامانده

107

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری