معنی واحد پول یمن

لغت نامه دهخدا

واحد پول

واحد پول. [ح ِ دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) واحدی که برای سنجش و شمارش پول به کار میرود: واحدهای پول در حکومت اسلامی عبارت بوده اند از: 1- دینار که دارای اقسامی بوده است از قبیل: قیصریه، هرقلیه، دمشقیه، هبیریه، خالدیه، یوسفیه، هاشمیه، جعفریه، احمدیه و مغربیه. رجوع به دینار شود. 2- درم یا درهم که دارای اقسامی بوده است چون: کسرویه، وافیه، تامه، بغلیه، طبریه، اصبهبدیه، جوراقیه، جراز، هاشمیه، سمیریه، خامسیه و مکروهه. رجوع به درم و درهم و به کتاب تاریخ مقیاسات و نقود در حکومت اسلامی ص 66 شود.
واحد پول ایران ریال است و پیش ازآن تومان بوده است، واحد پول عراق فلس و واحد پول ترکیه لیر، واحد پول سوریه قرش، واحد پول مصری جینه ومیلیم است. رجوع به ریال، تومان، فلس، لیر، قرش شود.
واحد پول در فرانسه فرانک است. رجوع به فرانک شود. واحد پول در سویس فرانک سویس است. واحد پول در آلمان مارک و در انگلستان لیره استرلینگ است. رجوع به لیره ٔ استرلینگ شود. و اجزای آن شلینگ و پنس است. رجوع به شلینگ و پنس شود. واحد پول شوروی روبل است. واحد پول در اتریش شلینگ اتریشی است. و در بلژیک بلگا و فرانک بلژیک است. رجوع به فرانک شود. واحد پول در بلیوی بلیویانو که برابر است با 9/937 فرانک.


یمن

یمن. [ی ُ] (ع اِمص) نیک بختی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خجستگی. (دهار). میمنت. ج، میامن. (ناظم الاطباء). مبارکی. (آنندراج). نیک فالی. خوش اغوری. شگون. فرخی. فرخندگی. خوش شگونی. فال نیک. مقابل شُؤْم، فال بد. (یادداشت مؤلف):
یمن همه بزرگان اندر یمین اوست
یسر همه ضعیفان اندر یسار او.
فرخی.
همواره یمن باد تو را بر یمین
پیوسته یسر باد تو را بر یسار.
فرخی.
هر سپاهی را که چون محمود باشد شهریار
یمن باشد بر یمین و یسر باشد بر یسار.
فرخی.
یارب هزار سال ملک را بقا دهی
درعز و در سلامت و در یمن و در یسار.
منوچهری.
گر یمن کسی طلب کند یمنی
ور یسر کسی طلب کند یسری.
منوچهری.
با آنچه کسری بن عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات و یمن نقیبت حاصل، می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله ودمنه).
یمن و ترک هست شوم به من
یمن فال یمن فرستادی.
خاقانی.
دلایل یمن و سعادت در حرکت و سکون از او هویدا. (ترجمه ٔتاریخ یمینی). امور دولت به حسن کفایت و یمن ایالت وزیر در سلک انتظام متسق و مجتمع بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 365). ولایت مکرانات به یمن دم و برکت قدم اوپادشاه را مسخر و مستقیم شد. (المضاف الی بدایعالازمان ص 5). به سبب یمن برکات اهل ایمان... (تاریخ جهانگشای جوینی).
به روزگار تو ایام دست فتنه ببست
به یمن تو در اقبال بر جهان بگشاد.
سعدی.
به یمن قدم درویشان و صدق نفس ایشان ذمایم اخلاقش به حماید مبدل گشت. (گلستان). به تأیید کردگار عز و علا و به یمن مصابرت و تجلد پادشاه اسلام خلد ملکه راست آمد. (تاریخ غازانی ص 193). تقریر کرد که بایدو درخور تاج و تخت و لایق خانی و شاهی نیست، چه یمن و تأیید و رای و تدبیر ندارد. (تاریخ غازانی ص 83).
به یمن دولت منصورشاهی
عَلَم شد حافظ اندر نظم اشعار.
حافظ.
- یمن و یسر، برکت و آسایش. فراوانی و نعمت. فرخندگی و سعادت:
راه سفر گزینی هر سال و یمن و یسر
با تو دلیل راه و رفیق سفر شود.
مسعودسعد.
به شب و روز یمن و یسر جهان
از یمین تو و یسار تو باد.
مسعودسعد.
آن راست یمن و یسر که با قوت تمیز
نشناسد او ز جهل یمین خود از یسار.
سنایی.
هست تو را ملک و دین، تخت و نگین و قلم
هست تو را یمن و یسر، جفت یمین و یسار.
خاقانی.
|| برکت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج):
خاقانی عید آمد و خاقان به یمن خود
هر کارکز خدای بخواهد روا شود.
خاقانی.
تاگشت سر کوی مغان منزل من
حل گشت به یمن عشق هر مشکل من.
خاقانی.
قلم به یمن یمینش چو گرمرو مرغی ست
که خط به روم برد دم به دم ز هندوبار.
سعدی.
درخت خرما به یمن تربیتش نخل باسق شده. (گلستان).
سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق
هرکه قدر نفس باد یمانی دانست.
حافظ.
ملکت عاشقی و گنج طرب
هرچه دارم ز یمن همت اوست.
حافظ.
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
ازیمن دعای شب و ورد سحری بود.
حافظ.
به یمن همت حافظ امید هست که باز
اری اسامر لیلای لیله القمر.
حافظ.
|| افزایش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (اِ) سوی راست. سمت راست. راست. طرف راست. مقابل یسر که طرف چپ باشد:
نور او در یمن و یسر و تحت و فوق
بر سر و بر گردنم مانند طوق.
مولوی.

یمن. [ی َ م َ] (اِخ) ناحیتی است از عرب آبادان و خرم و با نعمت بسیار و کشت و برز و مراعی و در قدیم مستقر ملوک آنجا شهر سعده بوده و سپس صنعا مستقر ملوک گردیده است و شهرک جرش و ناحیت صمدان و شهر سام و شهر دمار و شهر منکث و شهر صهیب و سریر از این ناحیت است. (از حدود العالم). چون قوم عرب از مکه بنای تفرق گذارد، اینان به طرف راست تمایل کرده و سرزمین شان را به این مناسبت یمن خوانده اند چنانکه شام را به جهت تمایل شامیان به شمال چنین نامیده اند. و دریا گرداگرد یمن را فراگرفته از طرف مشرق تا سمت جنوب می رسد و بعد به سوی مغرب برمی گردد و در بین این دو قسمت و باقی جزیرهالعرب خط فاصلی از بحر تا بحرین ترسیم توان کرد که عرضش در بریه از مشرق به سمت مغرب امتداد یابد. درباره ٔ یمن و شهرهای آن داستانهای بسیار بر سر زبانهاست. (ازمعجم البلدان). یمن مملکتی بزرگ است و دارالملکش اکنون تعز است و در سابق صنعا بوده. شهرهای صنعا و عدن و حضرموت و عمان (بزرگترین شهر یمن) و ملک یمامه که دیوان جهت سلیمان قصری سخت عالی در آن ساخته بودند همه از توابع یمن است و بئر معطله و قصر مشید که در قرآن آمده در زمین البون مملکت یمن بوده و پادشاه رس آن را ساخته بوده است و اصحاب الرس که در قرآن ذکرشان آمده به همان شخص منسوب است. یمن یا عربستان خوشبخت، کشور کوچکی است که در جزیرهالعرب از زمانهای قدیم موقعیت خاص داشته است. جغرافی دانان یونان باستان به کلمه ٔ «اوزون » یعنی مسعود و اروپاییان به لفظ «اوروز» یعنی خوشبخت آن را ستوده اند. خطه ٔ یمن کاملاً در منطقه ٔ حاره قرار گرفته و اهالی آن از قدیم الایام در ایجاد سدها و سیل بندها کوشیده اند چنانکه آثار باقیه ٔ سدها و بندهای محیر قوم عاد یعنی یمنی ها و حمیری های قدیم محو نشده است. در جبال این کشور جنگلهای وسیع و در نقاط پست نخلستانها و باغهای میوه های گوناگون دیده می شود و مهمترین محصول آن قهوه است و یمن از نظر ثروت همانند هندوستان است. از دورترین زمانها قطعه ٔ یمن مسکن قوم عرب عاربه بوده و اینان در نواحی یمن و حضرموت اقامت داشتند. قوم عاد برحسب استعداد آب و خاکشان از تمام اقوام عربی پیشرفته تر بوده اند. سپس یمن به وسیله ٔ پادشاهان ساسانی به تصرف ایران درآمد و تاظهور اسلام تابع حکومت ایران بود. در حدود قرن هفتم میلادی، اسلام در این سرزمین نفوذ یافت و در سال 1750 م. جزو قلمرو امپراتوری عثمانی درآمد و با سقوط امپراتوری عثمانی در سال 1934 م. با انعقاد قراردادی با انگلستان به استقلال رسید. پس از توطن ایرانیان در این ملک چه قبل و چه پس از اسلام، مردان بزرگ از سران ملک و علم و ادب پدید آمد. تمدن ایرانی در یمن بسیار نفوذ کرده و اسامی امکنه و رودها و جز آن به ایرانی گردیده، از آن جمله است کلماتی چون: کشور، کند، کث، کت، درب، عضدان، باور، دزوان، ذنابه، زهاب، ریشان، مهراس، سفال، بوس، بوشان، بوصان، بیشه، قراف، مقازه، سیه، صوران، صیخمد، قلاب، کمران، جمدان، بقران، طفران، عبدان، ارباب، دهران، سخان، یزداد، ریدان، خزبات، دژه، باور، قیقان، شجان، داسر، جهران، جیشان، خیوان، ریساب، خناجن، بنبان، شهاره (چهاره)، شهیران، زعابه، مقرانه، کیخاران، غریان، غسان، غمدان، غیدان، شاد، ماوان، هوزن، واکنه، نسفان، نوابه، نواده، مینا، ماجن، مخلاف خون، مخلاف نام، مخلاف سنجان، مور، ریمان، ضنکان، جابان، سیر، شدوان، درب، دلان. (از یادداشت مؤلف). یمن 1950 کیلومتر مربع وسعت و چهار میلیون و نیم تن جمعیت دارد. حکومت یمن سابقاً در دست امیری بود که او را امام یمن می خواندند و او شخصاً کشور را اداره می کرد، ولی از سال 1962 م. / 1341 هَ. ش. به جمهوری تبدیل شد. شهرها و بنادر مهم آن «مخا» و «حدیده »و شهر مهم آن صنعاست که ام القری نامند و محصول عمده ٔ آن قهوه ٔ مکا و احشام و چوبهای جنگلی و جو و گندم است و منسوب به آن یمان و یمانی و یمنی:
کس بود کو ز کوه یمن برگذشته بود
امروز روی بازنهاد از که یمن.
فرخی.
اگر حاسد توست سالار ترک
و گر دشمن توست میر یمن
به یک رقعه برزن ختن بر چگل
به یک نامه برزن یمن بر عدن.
فرخی.
زآن سوجهان بگشاده ای تا دامن کوه یمن
زین سو زمین بگرفته ای تا ساحل دریای چین.
فرخی.
تا طرب و مطرب است مشرق و تا مغرب است
تا یمن و یثرب است آمل و استارباد.
منوچهری.
هر باد که از سوی بخارا به من آید
زو بوی گل و مشک و نسیم سمن آید...
هر شب بگرایم به یمن تا تو برآیی
زیرا که سهیلی و سهیل از یمن آید.
؟ (از اسرارالتوحید).
تا بس نه دیر والی شام و شه یمن
باجش به مصر و ساو به صنعا برافکند.
خاقانی.
شِعریان از اوج رفعت در حضیض خاک شد
چرخ بایستی که بر شام و یمن بگریستی.
خاقانی.
چون نه شِعری ̍ نه سهیل است و نه مهر
یمن و شام و خراسان چه کنم ؟
خاقانی.
من کی ام خواه از یمن خواه از عرب
کاین چنین بلقیس و زرقا دیده ام.
خاقانی.
آنچه گویی به یمن بوی دل و رنگ وفاست
به خراسان طلبم کآن به خراسان یابم.
خاقانی.
ز ملک من اقطاع من می دهد
ادیم سهیل از یمن می دهد.
نظامی.
ندانم که گفت این حکایت به من
که بوده ست فرماندهی در یمن.
سعدی (بوستان).
دیده ها در طلب لعل یمانی خون شد
یارب آن کوکب رخشان به یمن بازرسان.
حافظ.
- باد یمن، بادی که از سوی یمن بوزد. اشاره است به حدیث شریف نبوی «اًنی أشم رائحه الرحمان من جانب الیمن » که حضرت در آن اشاره به اویس قرنی دارد:
تا ابد مسحور باد این خانه کز خاک درش
هر نفس با بوی رحمان می وزد باد یمن.
حافظ.
- بُرد یمن، قماشی است یمنی راه راه معروف. (یادداشت مؤلف):
به کافوریی گفت برد یمن
که شرمی ندارید از خویشتن.
نظام قاری.
به تشریف منبر به بردیمن
به آن خرقه کآمد به ویس قرن.
نظام قاری.
اهتمام عدل او از هم بدرّد صوف را
تا که ننشیند مربع در بر برد یمن.
نظام قاری.
خرقه را ساقی زیارت کن بجو برد یمن
نیست هم کم زردکی و ریشه ٔ بسحاق را.
نظام قاری.
صوف مرا ز حله ٔ ادریس ده صفا
وز مخفیم سلام به برد یمن رسان.
نظام قاری.
- سهیل یمن، سهیل ستاره ای است روشن در جانب جنوب، اهل یمن اول بینند آن را. (مهذب الاسماء). ستاره ٔ سهیل که از جانب یمن تابد:
نزد خردمندان نباشد غریب
بوی از گل و نور از سهیل یمن.
فرخی.
از تب تاری و تبه کرده ام
خاطر روشن چو سهیل یمن.
فرخی.
اگر در یمن خشم تو بگذرد
نتابد سهیل یمن از یمن.
فرخی.
مجلست چرخ باد و تو خورشید
ساغرت ماه و می سهیل یمن.
مسعودسعد.
طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب
ز راست فرقدشِعری ̍ ز چپ سهیل یمن.
مسعودسعد.
و رجوع به مدخل سهیل شود.
- عذرای یمن، دوشیزه ٔ یمن:
تیغ تو عذرای یمن در حله ٔ چینیش تن
چون خرده ٔ دُرّ عدن بر تخت مینا ریخته.
خاقانی.
- عقیق یمن، عقیق که از یمن آرندو در قدیم عقیق یمن معروف بود. عقیق یمانی:
پیچان درختی نام او نارون
چون سرو زرین پر عقیق یمن.
فرخی.
انگشتری است پشت من گویی
اشکم جز از عقیق یمن نیست.
مسعودسعد.
سالها باید که تا یک سنگریزه ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن.
سنایی.
دروغ است آنکه گویند اینکه در سنگ
فروغ خور عقیق اندر یمن ساخت.
خاقانی.
- یمن تاب، که بر یمن بتابد. که از سوی یمن تابد:
سهیل یمن تاب را با ادیم
همان شد که بوی مرا با نسیم.
نظامی.
- امثال:
گر در یمنی چو با منی پیش منی
ور پیش منی چو بی منی در یمنی.
و رجوع یه یمن شمالی و یمن جنوبی شود.

یمن. [ی ُ م َ] (ع اِ) ج ِ یمنه. (ناظم الاطباء). رجوع به یمنه شود.

یمن. [ی َ م َ] (ع مص) از سوی راست کسی آمدن. (آنندراج). و رجوع به یَمْن شود.

یمن. [ی َ م َ] (ع اِ) سوی راست. یمین. (منتهی الارب). سوی دست راست. (ازناظم الاطباء). دست راست. ج، یمینات. (مهذب الاسماء).

یمن. [] (اِخ) دهی از دهستان گله زن بخش خمین شهرستان محلات، واقع در 15هزارگزی خاور خمین و یکهزارگزی راه شوسه ٔ خمین به دلیجان، با 366 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).

یمن. [ی ُ] (ع مص) مبارک و نیکبخت گردیدن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || مبارک گردانیدن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). || به جانب راست بردن کسی را. (از اقرب الموارد). و رجوع به یَمْن شود.

یمن. [ی َ] (ع مص) مبارک کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). || مبارک و نیک بخت گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مبارک گردیدن. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). خجسته شدن. (آنندراج). || دست راست بردن کسی را. (منتهی الارب). به جانب دست راست بردن کسی را. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). ورجوع به یُمن شود. || از سوی راست کسی آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج). از جانب راست کسی درآمدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه).

فرهنگ فارسی آزاد

یمن

یَمَن، «نظر به قصّه شیوای بلقیس محبوبه سلیمان و ملکه یمن در قرآن نام یَمَن رابه تشبیه و استعاره به معنی شهر استعمال کنند» (نقل از اسرار الآثار)،

معادل ابجد

واحد پول یمن

157

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری