معنی واحد و تنها

حل جدول

واحد و تنها

یکان


تنها و یگانه

واحد


واحد

تنها، فرد، یکتا، یگانه

لغت نامه دهخدا

تنها

تنها. [ت َ] (ص، ق) از مفرد بودن باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). فرد و تک و منفرد و یگانه و مجرد. (ناظم الاطباء). فرید. وحید. بی هیچکس. منفرد. یکه.واحد. احد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
با صدهزار مردم، تنهایی
بی صدهزار مردم، تنهایی.
رودکی.
از رخت و کیان خویش من رفتم و پردختم
چون کُرد بماندستم، تنها من و این باهو.
رودکی.
بیزارم از پیاله، وز ارغنون و لاله
ما و خروش ناله، کنجی گرفته تنها.
کسائی.
چو نزدیک او رفت تنها ببود
فراوان سخن گفت و خسرو شنود.
فردوسی.
مرا شصت وپنج و ورا سی وهفت
نپرسید ازین پیرو تنها برفت.
فردوسی.
مر او را به رامش همی داشتند
به زندانْش تنها بنگذاشتند.
فردوسی.
دگر آنکه گفتی ز خون ریختن
به تنها به رزم اندر آویختن.
فردوسی.
دشمنش اندیشه تنها کرد و بر گردن فتاد
اوفتد بر گردن آن کاندیشه ٔ تنها کند.
منوچهری.
به راه از چه تنها بترسد دلیر
که تنها خرامد به نخجیر شیر.
اسدی.
تنها یکی سپاه بود دانا
نادانْت با سپاه بود تنها.
ناصرخسرو.
چون یار موافق نبود، تنها بهتر
تنها به، صد بار چو نادانت همتا.
ناصرخسرو.
تنها بسیار به از یار بد
یار ترا بس دل هشیار خویش.
ناصرخسرو.
عالم همه چوخوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مرده، تنها به گور تنگ.
عمعق.
او به تنها صد جهانست از هنر
یک جهانش جان به تنهایی فرست.
خاقانی.
ز هرچه زیب جهان است و هرکه زَاهل جهان
مرا چو صفر تهی دار و چون الف تنها.
خاقانی.
جویم که رصدگه زمین را
تنها رَوی آن زمان ببینم.
خاقانی.
از آنجا رفت جان و دل پرامّید
بماند آن ماه راتنها چو خورشید.
نظامی.
ساکن گوشه ٔ جهان ز جهان
همچو من نیست هیچ تنهائی.
عطار.
حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود به شب ازتشویش لوریان در خانه تنها خوابش نمی برد. (گلستان).
- به تنها تن، به تنی تنها، یک تنه. بی هیچکس:
به تنها تن خویش جنگ آورم
خدای جهان را به چنگ آورم.
فردوسی.
به تنی تنها صد لشکرجنگی شکند
بی شبیخون و حیل کردن و دستان و کمین.
فرخی.
- امثال:
تنها به داور (قاضی) رفته است، نظیر: هرکه تنها به قاضی شد راضی بازآید. (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 554). تنها به حاکم شده است:
زیرا که سرخ روی برون آید
هرکو به پیش حاکم تنها شد.
ناصرخسرو.
به فیروزی خود دلاور شده ست
همانا که تنها به داور شده ست.
نظامی (ازامثال و حکم دهخدا ایضاً).
تنها تو خیار نو به بازار نیاورده ای:
به ز تو بسیار هشته و بهلد نیز
نو نه تو آری همی خیار به بازار.
سوزنی (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 554).
تنهاخوار برادر شیطانست، نظیر: تزاحم الایدی فی الطعام برکه. (امثال و حکم ایضاً).
تنها مانی چو یار بسیار کشی. (از امثال و حکم ایضاً).
|| (اِ) بمعنی اجسام نیز آمده است چه تن بمعنی جسم است. (برهان). و جمع [تن] تنها که اجسام باشد نیز آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). ج ِ تن. (ناظم الاطباء):
این نشاطی است که از دلها بیرون نرود
وین جمالیست که از تنها تنها نشود.
منوچهری.
چه جانها در غمت فرسود و تنها
نه تنها من اسیر و مستمندم.
سعدی.
خوش می روی بتنها، تنها فدای جانت
مدهوش می گذاری یاران مهربانت.
سعدی.
مگر خضر مبارک پی تواند
که این تنها بدان تنها رساند.
حافظ.
ای بلبل جان چونی، اندر قفس تنها
تا چند در این تنها مانی تو تن تنها؟
محمد شیرین مغربی (از انجمن آرا).
ز تنها گر کسی تنها نشیند
نشیند با خدا هر جا نشیند
ز خود تنها نشین نوری که سهل است
ز تنها گر تنی تنها نشیند.
ملا علی نوری (ایضاً).
|| (ص) بمعنی خالی نیز آمده. (غیاث اللغات) مجرد:
بِپْرَست خدای را و خود بشناس
او باصفت و ز بی صفت تنها.
ناصرخسرو.
|| جدا. دور. محروم:
ز هر چیز تنها چرا ماندی
ز دفتر چنین روز کی خواندی.
فردوسی.
|| (ق) فقط. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و غالباً با «نه » یا «نی » آید:
تو تنها بجای پدر بودیَم
همان از پدر بیشتر بودیَم.
فردوسی.
تنها نه پدر ز یاد من رفت
خود یاد من از نهاد من رفت.
نظامی.
نه تنها منت گفتم ای شهریار
که برگشته بختی و بدروزگار.
(بوستان).
خور و خواب تنها طریق دد است
بر آن بودن آیین نابخرد است.
(بوستان).
ولیکن خزانه نه تنها مراست.
(بوستان).
سعدی به عشقبازی خوبان علم نشد
تنها در این مدینه که در هر مدینه ای.
سعدی.
که نه تنها منم ربوده ٔ عشق
هر گلی بلبل غزلخوان داشت.
سعدی.
نی من تنها کشم تطاول زلفت
کیست که او داغ این سیاه ندارد؟
حافظ.
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک، شیوه ٔ او پرده دری بود.
حافظ.
جلوه گاه رخ او دیده ٔ من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه می گردانند.
حافظ.

تنها. [ت َ] (اِخ) محمدسعید قمی. خلف حکیم محمدباقر قمی است و در دربار شاه عباس دوم راه یافت و سپس مغضوب شد. این دو بیت از اوست:
در انتظارت ای ثمر دل شکوفه وار
چشمم سفید گشت و تو در دیده بوده ای.
#
عندلیبان چون طواف گلشن آن کو کنند
دست گلچین ترا چون دسته ٔ گل بو کنند.
(از تذکره ٔ نصرآبادی ج 1 صص 167-168).
رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.


تک و تنها

تک و تنها. [ت َ ک ُ ت َ] (ترکیب عطفی، ص مرکب، ق مرکب) در تداول عامه، یکه وتنها. تمام تک. تنها. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


واحد

واحد. [ح ِ] (ع ص، اِ) یگانه. یکتا: فلان واحد دهره، فلان یگانه ٔ روزگار است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی همتا: فلان واحدالاحدین، یعنی فلانی بی همتاست و این کلمه را در نهایت مدح آرند. (ناظم الاطباء) (آنندراج). بی نظیر. فرد. تنها. بی شریک. (یادداشت مؤلف). رجوع به یکتا شود:
هیولا را اگر وصفی کنی بیرون برد مقدور
که باشد بی خلاف آنگه ز فرد واحد یکتا.
ناصرخسرو.
واحد اندر ملک او را یار نی
بندگانش را جز او سالار نی
نیست خلقش را دگر کس مالکی
شرکتش دعوی کند جز هالکی.
(مثنوی چ خاور ص 253).
دوستان باشند و دلداران ولیک
مهربان نشناسد الا واحدی.
سعدی.
|| جزئی از کلی، فالرجل واحد من القوم یعنی او فردی از افراد قوم است. (از اقرب الموارد). || بسیط. بی جزء. (یادداشتهای مؤلف). || (اِخ) از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء). آفریننده:
توحید تو تمام بدوگردد
دانستی ار تو واحد یکتا را.
ناصرخسرو.
رجوع به اﷲ، اوحد، یکتا و وحدت شود. || (ع ص، اِ) نظیر. فلان لاواحدله، فلانی نظیر ندارد. (ناظم الاطباء). || واحد از نظر حکما مقابل کثیر است و تعریف آن را هم به تقابل آن با کثیر کرده اند زیرا تعریف حقیقی برای آن ممکن نیست و بعضی گفته اند: واحد امری است که منقسم نشود و تعاریف دیگری که در محل خود بیان شده برای آن آمده است. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی، سجادی). ورجوع به واحد بالاتصال، واحد بالترکیب، واحد بالجنس، واحد بالطبع، واحد بالعدد، واحد بالعرض، واحد بالنوع شود. واحد بر دو قسم است یکی عرضی یا مجازی و دیگری جوهری یا حقیقی. (فرهنگ مصطلحات عرفاء، سجادی). رجوع به واحد عرضی و واحد جوهری شود.
- اصل واحد، اصل مشترک: و له عروق منشعبه و من اصل واحد. (ابن البیطار).
- خبر واحد، خبر پیغمبر (ص) در اصطلاح اصولیان بر سه قسم است: 1- خبر متواتر که روات متعددی دارد و هیچگونه اختلافی در روایتها دیده نمی شود مانند نقل قرآن و عبارات نمازهای پنجگانه. این گونه خبر موجب علم الیقین است. 2- خبر مشهور که در قرن اول هجری به وسیله ٔیکی از صحابه گفته شده ولی بین دیگران منتشر گردیده است. اعتبار این نوع خبر فروتر از خبر متواتر و برتر از خبر واحد است. 3- خبر واحد که اعتبار آن از دونوع دیگر کمتر است و آن خبری است که یک یا دو تن یابیشتر آن را روایت کنند و چون درجه چنین خبری نازل تر از خبر متواتر و مشهور است شماره ٔ راویان آن مهم نیست و در صورت تعدد راوی به سبب عدم قطعیت آن هم خبرواحد به شمار میرود. این خبر موجب عمل میشود اما مفید علم الیقین نیست. در نورالانوار هم چنین است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 413). و به همین سبب آن را واجب فی العمل نیز لقب داده اند. خبر واحد خبری است که یک تن از صحابه آن را روایت کرده باشد و بیشتر فقها با شرایطی معین قائل بقبول آنند و آن بر سه قسم است:خبر واحد صحیح، خبر واحد حسن و خبر واحد ضعیف. و خبر صحیح و حسن افاده ٔ ظن میکند نه قطع و خبر ضعیف افاده ترجیح جانب احتمال کند. (از یادداشتهای مؤلف). ورجوع به حدیث شود.
- فی موضع واحد، در یک جای. (ناظم الاطباء).
- کل واحد، هر یک. (ناظم الاطباء).

واحد. [ح ِ] (ع اِ) مقدار معینی از هر چیز که برای اندازه گیری کمیت ها به کار میرود مانند متر که واحد طول است و کیلوگرم که واحد جرم و وزن است. یکه. (از واژه های فرهنگستان). برای واحدهای فیزیکی سه دستگاه هست، یکی دستگاه S.G.C که سه واحد اساسی دارد که مبنی و پایه ٔ واحدهای دیگر است:
الف - سانتیمتر برای واحد طول، رجوع به سانتیمتر شود. 2- گرم جرم برای واحد جرم، رجوع به گرم شود. 3- ثانیه برای واحد زمان، رجوع به ثانیه شود.
ب - دستگاه.S.T.M که آنهم سه واحد اساسی دارد که پایه ٔ واحدهای دیگر است و آنهاعبارتند از: 1- متر برای طول. 2- تن برای جرم. 3- ثانیه برای زمان.
ج - دستگاه.S.K.M که آن نیز سه واحد اصلی دارد: متر برای طول و کیلوگرم برای جرم و ثانیه برای زمان.


تن تنها

تن تنها. [ت َ ن ِ ت َ] (ترکیب وصفی، ق مرکب) واحد. (آنندراج). یکتا و منفرد و یگانه. (ناظم الاطباء):
اگر دو یار موافق زبان یکی سازند
فلک چه یک تن تنها چه می تواند کرد.
صائب (از آنندراج) (بهار عجم).

فرهنگ فارسی هوشیار

تنها

فرد تک و منفرد و یگانه و مجرد، یکه، واحد، احد


تک و تنها

یکه و تنها


واحد

یگانه، یکتا، بینظیر، تنها

مترادف و متضاد زبان فارسی

تنها

عزب، مجرد،
(متضاد) متاهل، خانه‌دار، تک، فرد، فرید، منفرد، وحید، یکه، یگانه، فقط، لاغیر، منحصراً، بی‌همتا، طاق، مفرد، واحد، یک‌تنه، خلوت‌گزین، خلوت‌نشین

فرهنگ معین

تنها

(ص.) یگانه، بدون همراه و همدم، (ق.) فقط. [خوانش: (تَ)]

فرهنگ عمید

تنها

تک، یگانه، یکه،
کسی که همدم و هم‌صحبت نداشته باشد،

معادل ابجد

واحد و تنها

481

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری