معنی هوشیار

لغت نامه دهخدا

هوشیار

هوشیار. [هوش ْ] (ص مرکب) عاقل. فطن. بخرد. باهوش.خردمند. هشیار. ذکی. صاحب عقل. هوشمند:
چنین گفت با رخش کای هوشیار
مکن سستی اندر گه کارزار.
فردوسی.
ز فضل صاحب عباد و جود حاتم طی
مثل زنند حکیمان هوشیار قدیم.
سوزنی.
زنده کدام است بر هوشیار
آنکه بمیرد به سر کوی یار.
سعدی.
|| حساس. (یادداشت مرحوم دهخدا). || آنکه مست نیست. مقابل مست. هشیار. || آنکه مغمی علیه نباشد:
من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست
که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد.
حافظ.
- هوشیار شدن، افاقه.به هوش آمدن. از حالت مستی یا غشوه بیرون شدن.

فارسی به انگلیسی

هوشیار

Observant

فارسی به ترکی

فارسی به ایتالیایی

فرهنگ معین

هوشیار

[په.] (ص.) باهوش، خردمند.

فرهنگ عمید

هوشیار

باهوش، هوشمند، زرنگ،

حل جدول

هوشیار

ذکی

زیرک

داهی

نبیل

اریس

اریش

مترادف و متضاد زبان فارسی

هوشیار

آگاه، بافراست، باهوش، باهوش، باهوش، بخرد، بیدار، بیداردل، تندذهن، تیزطبع، تیزهوش، خردمند، دوراندیش، زیرک، عاقل، فهیم، متفطن، متنبه، ناخفته، نبیه، هوشمند،
(متضاد) غافل

فارسی به عربی

هوشیار

انذار، حذر، صاحی، ضمیر، فطن، متیقظ، ملتزم

نام های ایرانی

هوشیار

پسرانه، با هوش و آگاه، عاقل. خردمند، بیدار (نگارش کردی: هشیار)

پسرانه، عاقل. خردمند، بیدار (نگارش کردی: هشیار)

فرهنگ فارسی هوشیار

هوشیار

خردمند، ذکی، صاحب عقل، هوشمند

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

هوشیار

522

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری