معنی هوس باردار

حل جدول

فرهنگ عمید

باردار

(زیست‌شناسی) آبستن: اگر مار زاید زن باردار / به از آدمی‌زادۀ دیوسار (سعدی۱: ۶۸)،
میوه‌دار: درخت باردار،
حامل بار،


هوس

خواهش نفس، مرادف هوا،
نوعی جنون، دیوانگی، سبکی عقل،
* هوس کردن: (مصدر لازم و مصدر متعدی) به‌ چیزی میل پیدا کردن، آرزومند چیزی شدن،

لغت نامه دهخدا

باردار

باردار. (نف مرکب) میوه دار. (دِمزن). باثمر. درخت میوه دار. (آنندراج). مثمر. مثمره. باروَر. رجوع به شعوری ج 1 ورق 161 شود: و ایشان [یأجوج و مأجوج] هر وقتی از آن کوهها بیرون آیند و مسلمانان را رنجه نمایند و فساد بسیار کنند و هر آدمی که بیابند بکشند و بخورند و گیاه و درختان باردار بخورند... (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
از درخت باردارش بازنشناسی ز دور
چون فرازآیی بدو در زیر برگش بار نیست.
ناصرخسرو.
درختی است صاحب کرم باردار
وز او بگذری هیزم کوهسار.
سعدی (بوستان).
|| آبستن. حامل. حامله. حبلی ̍. جنین دار. زن حامله. (آنندراج). زن باردار. (دِمزن). رجوع به شعوری ج 1 ورق 161 شود: مضمان، ضامن، ضماد؛ ناقه ٔ باردار. (منتهی الارب). ناقه ٔ لاقِح، اشتری باردار. (زمخشری):
بارداری چون فلک خوشرو مه و خور در شکم
وز دو سو چون مشرقین او را دو زهدان دیده اند.
خاقانی.
روز و شب آبستن و تو بسته امّید
کز رحم این دو باردار چه خیزد.
خاقانی.
گیر که خود هر دو باردار مرادند
چون فکنند ازشکم ز بار چه خیزد؟
خاقانی.
زنان باردار ای مرد هشیار
اگر وقت ولادت مار زایند
از آن بهتر بنزدیک خردمند
که فرزندان ناهموار زایند.
سعدی (گلستان).
اگر مار زاید زن باردار
به از آدمیزاده ٔ دیوسار.
سعدی (بوستان).
|| مخلوط با فلز کم بها. مغشوش. نبهره: سیم و زر باردار. || زبانی باردار؛ زبانی که قشر سفید بر روی آن بندد و علامت تخمه باشد. رجوع به «بار» شود.


هوس

هوس. [هََ وَ] (ع اِ) نوعی از جنون. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || هلاک. (اوبهی). || خواهش و آرزو و ریژ وهوا و آرزوی نفس. (ناظم الاطباء). پویه. بویه. میل. هوا. خواست دل. میل و خواهش موقت و ناپایدار. در تداول فارسی به معنی خواهش است بی استحکام و از روی سبکی بی رویت و فکر. هر میل و خواهش بی سابقه و گذرا. صاحب آنندراج گوید: خام و فربه از صفات او است و با لفظافتادن و پختن و پیمودن و کردن و بردن و داشتن و آمدن به کار رود و شواهدی بر گفته ٔ خود آرد: این چه هوس است که ایشان می گویند. (تاریخ بیهقی).
مجلس وعظرفتنت هوس است
مرگ همسایه واعظ تو بس است.
سنائی.
هوس فضول به خاطر ایشان راه یابد. (کلیله و دمنه).
شاخ امل بزن که چراغی است زودمیر
بیخ هوس بکن که درختی است کم بقا.
خاقانی.
خاک بیزان هوس بی روزی اند
چشم و دل زین خاکدان دربسته به.
خاقانی.
در هوس این دو سه ویرانه ده
کار فلک بود گره در گره.
نظامی.
مرا چون مخزن الاسرار گنجی
چه باید در هوس پیمود رنجی.
نظامی.
معنی قرآن ز قرآن پرس و بس
وز کسی کآتش زده ست اندر هوس.
مولوی.
پیرمردی زن جوان می خواست
گفتمش ترک این هوس خوشتر.
ابن یمین.
|| شهوت. (ناظم الاطباء). خواهش نفسانی. مقابل اراده ٔ عقلانی:
جست از جایگه آنگاه چو خناسی
هوس اندر سر و اندر دل وسواسی.
منوچهری.
یاد بتان تا کی کنم فرش هوس را طی کنم
این اسب چوبین پی کنم چون مرد میدان نیستم.
خاقانی.
گر تو به هوس جمال او خواهی
او در طلب و هوس نمی آید.
عطار.
عنفوان شبابم غالب و هوی و هوس طالب. (گلستان).
ترک دنیا ز شهوت است و هوس
پارسایی نه ترک جامه وبس.
سعدی.
غزل از روی هوس بود و مدایح ز طمع
نه طمع ماند کنون در دل تنگم نه هوس.
ابن یمین.
|| عشق:
هست بر عاشق پوشیده چنانک
کس خمار هوسش نشناسد.
خاقانی.
تا به امروز مرا در سخن این شور نبود
که گرفتار نبودم به کمند هوسی.
سعدی.
به هرچه درنگرم پیش روی، او بینم
که دید در همه عالم بدین صفت هوسی.
سعدی.
گفتم که مگر تخم هوس کاشتنی است
معلومم شد که جمله بگذاشتنی است.
اوحدی.
گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو
مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو.
حافظ.
|| اشتیاق و شوق چیزی. (ناظم الاطباء): امیر مرد فرستاد که ختلان بدو دهند و آن هوس در دل وی مانده است. (تاریخ بیهقی). تا هوس سجاده بر آب افکندن پیش خاطر آورم. (کلیله و دمنه).
خاک درت را هر نفس بر آب حیوان دسترس
خصم تو در خاک هوس تخم تمنا ریخته.
خاقانی.
من قرین گنج و اینان خاک بیزان هوس
من چراغ عقل و آنان روزکوران هوا.
خاقانی.
مرا ذخیره همین یک رشید بود از عمر
نتیجه ٔ شب و روزی که در هوس بگذشت.
خاقانی.
|| دیوانه شدن. عشق مفرط داشتن.
- به هوس آمدن، هوس کردن و خواستن چیزی از روی تمایل نفسانی. خواستن چیزی را که ضرورت ندارد.
- به هوس آوردن، هوس و میل چیزی رادر دیگری پدیدار کردن. به هوس انداختن.
- به هوس افتادن، هوس کردن.
- به هوس انداختن، به هوس آوردن.
- صاحب هوس، کسی که هوسی دارد و خواهش نفسانی در او بیدار شده است:
اینجا شکری هست که چندین مگسان اند
یا بوالعجبی کاین همه صاحب هوسانند.
سعدی.
- هوس آمدن کسی را، به هوس افتادن. هوس کردن:
مرا چو آرزوی روی آن نگار آید
چو بلبلم هوس ناله های زار آید.
سعدی.
ترکیب ها:
- هوس آباد. هوس آمدن. هوسانه. هوس انگیز. هوس باختن. هوس باز. هوس بازی. هوس بردن. هوس پختن. هوس پیرای. هوس پیشه. هوس جفت. هوس خانه. هوس داشتن. هوس ران. هوس رانی. هوس رسیده. هوسکاری. هوس کردن. هوس گویی. هوسناک. هوسناکی. هوسنامه. رجوع به هریک از این مدخل ها شود.

هوس. (اِخ) ژان. از روحانیان چک، متولد 1368 و محروق در 1415 م. رجوع به ژان هوس شود.

هوس. [هََ وِ] (ع ص) گشن تیزشهوت. (منتهی الارب).

هوس. (اِ) هوا و هوس باشد. (برهان):
در قدح کن ز حلق بط خونی
همچو روی تذرو و چشم خروس
رزم بر بزم اختیار مکن
هست ما را به خود هزاران هوس.
ابن یمین.


باردار گشتن

باردار گشتن. [گ َ ت َ] (مص مرکب) میوه دار شدن. ثمرآوردن. حَمْل، باردار گشتن درخت. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به باردار شدن و باردار گردیدن شود. || حامله شدن. آبستن شدن. باردار شدن. بار گرفتن. بار برگرفتن: حَمْل، باردار گشتن زن. (تاج المصادربیهقی). رجوع به باردار شدن و باردار گردیدن شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

باردار

(اسم) میوه دار باثمرمثمر (درخت)، آبستن حامله، مخلوط با فلز کم بها مغشوش نبهره. یا زبان باردار. زبانی که قشر سفیدی بر روی آن بندد و علامت تخمه باشد.

مترادف و متضاد زبان فارسی

باردار

آبستن، حامله، باثمر، ثمردار، مثمر، میوه‌دار، آمیخته، غش‌دار، مغشوش، ممزوج، نبهره، باره‌دار

فارسی به آلمانی

باردار

Schwer [adjective]

واژه پیشنهادی

فارسی به عربی

معادل ابجد

هوس باردار

479

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری