معنی هور

لغت نامه دهخدا

هور

هور. (اِخ) نام یکی از نجبای معاصر با بهرام گور. (ولف):
یکی نامه بنوشت بهروز هور
به نزد شهنشاه بهرام گور.
فردوسی.

هور. (اِ) نامی است از نامهای آفتاب. (برهان). خور. خورشید. شمس. شارق.ذکاء. شید. بیضا. سور (سانسکریت). مهر:
خداوند ماه و خداوند هور
خداوند روز و خداوند زور.
فردوسی.
به نیروی یزدان که او داد زور
بلند آفریننده ٔ ماه و هور.
فردوسی.
بدان گهی که هور قیرگون شود
چو روی عاشقان شود ضیای او.
منوچهری.
تن پیل و یاقوت رخشان چو هور
زبرجدش خرطوم و دندان بلور.
اسدی.
ز عکس می زرد و جام بلور
سپهری شد ایوان پر از ماه وهور.
اسدی.
گیر که گیتی همه چنگ است و نای
گیر که گیتی همه ماه است و هور.
انوری.
درآن رخنه از نور تابنده هور
نگه کرد سر تا سرین ستور.
نظامی.
سروش درفشان چو تابنده هور
ز وسواس دیو فریبنده دور.
نظامی.
باد تا بر سپهر تابد هور
دوستت دوستکام و دشمن کور.
نظامی.
بتابد بسی ماه و پروین و هور
که سر برنداری ز بالین گور.
سعدی.
نور گیتی فروز چشمه ٔ هور
زشت باشدبه چشم موشک کور.
سعدی.
|| بخت و طالع. (برهان). اختر. اقبال. روز:
ز بیژن فزون بود هومان به زور
هنر عیب گردد چو برگشت هور.
فردوسی.
به هور هندوان آمد خزینه
به سنگستان غم رفت آبگینه.
نظامی.
- شبگیر هور، ظاهراً صبحگاه مقارن طلوع خورشید:
بپرسید از ایشان که شبگیر هور
شنیدید آواز نعل ستور.
فردوسی.
- نوروز هور.
|| در شعر ذیل از ناصرخسرو این کلمه آمده است و در حاشیه ٔ دیوان بدان معنی نگاه و نظر داده شده است اما ظاهراً بموقع و بگاه و بوقت معنی میدهد:
اکنون نگر به کار که کارت به دست توست
برگ سفر بساز و بکن کارها به هور.
ناصرخسرو.
|| نام ستاره ای هم هست که هر هزار سال یک بار طلوع کند. || به هندی به معنی دیگر باشد. (برهان). || نام روز یازدهم از سی روز ماه نزد پارسیان. خور:
به آذرمه اندر بد و روز هور
که از شیر پردخته شد پشت گور.
فردوسی.

هور. (ع مص) تهمت نهادن بر کسی در کاری. (منتهی الارب). هَور. رجوع به هَور شود.

هور. [هََ وَ] (اِخ) دهی است از بخش دهلران شهرستان ایلام. دارای 180 تن سکنه، آب آن از چشمه ها و محصول عمده اش غله و لبنیات و پشم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).

هور. [هََ] (ع مص) تهمت نهادن بر کسی در کاری. || گمان بردن به چیزی. || بازگردانیدن از چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || برانگیختن کسی را برچیزی. (منتهی الارب). || کشتن قومی را و بر روی درافتادن قوم بر یکدیگر. || نصیحت کردن به غرض. || استوار کردن چیزی را. || بر زمین زدن. || شکستن بنا را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شکسته و ویران شدن بنا. (منتهی الارب). فروریخته شدن. (ترجمان القرآن). ریهیده شدن. (زوزنی) (تاج المصادر) (از اقرب الموارد). || (اِ) دریای خرد که به ریزش آب به بیشه ها و مانند آن فراخ گردد. ج، اهوار. || گله ٔ گوسپندان بدان جهت که از کثرت بعضی بر بعضی می افتد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

فارسی به انگلیسی

نام های ایرانی

هور

دخترانه، خورشید، آفتاب، خور، خورشید، از شخصیتهای شاهنامه، نام دانایی پرهیزکار در زمان بهرام گور پادشاه ساسانی

عربی به فارسی

هور

نهرکوچک یا فرعی , شاخه فرعی رودخانه , مرداب , سیاه اب , لجن زار , باتلا ق

فرهنگ فارسی هوشیار

هور

نامی از نامهای آفتاب، خورشید، شمس


هور قلیایی

(صفت) منسوب به هور قلیا.

فرهنگ پهلوی

هور

خورشید

فرهنگ عمید

هور

خورشید، آفتاب: نور گیتی‌فروز چشمهٴ هور / زشت باشد به چشم موشک کور (سعدی: ۱۲۸)،
ستاره،
بخت، طالع: ز بیژن فزون بود هومان به‌زور / هنر عیب گردد چو برگشت هور ـ به‌یکبارگی تیره شد هور تو / کجا شد چنان مردی و زور تو (فردوسی: ۴/۵۲)،

گویش مازندرانی

هور هور

باعجله و شتابان

گریه کردن، اشک ریختن فراوان همراه با فریاد و ناله، صدای...


هور

هجوم – حمله

فرهنگ معین

هور

(اِ.) آفتاب، خورشید، ستاره، بخت، طالع. [خوانش: (د) (اِ.)]

حل جدول

هور

خورشید

بخت و طالع

مترادف و متضاد زبان فارسی

هور

آفتاب، خور، خورشید، ستاره، شمس، مهر،
(متضاد) قمر، ماه

فرهنگ فارسی آزاد

هور

هَور، (هارَ، یَهورُ) متهم ساختن، مظنون شدن (بکسی)، منصرف کردن، خراب کردن (بنائی را)، خراب شدن (بنا)،

معادل ابجد

هور

211

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری