معنی هم زن

فرهنگ معین

هم زن

(~. ز) (اِمر.) وسیله ای برای مخلوط کردن، به ویژه مخلوط و همگن کردن مواد غذایی مایع.


دو به هم زن

(دُ. بِ. هَ. زَ) (ص مر.) فتنه گر.


هم

(ق.) نیز، همچنین، (پش.) در ترکیبات پیشوند اشتراک است: هم اتاق، همراه، همدل. [خوانش: (هَ) [په.]]

اندوه، حزن، جمع هموم، قصد، اراده، آن چه بدان قصد کنند.، ~ و غم فرق بین هم و غم اصلاً در آن است که هم اندوه آینده است و غم اندوه گذشته و موجود. [خوانش: (هَ مّ) [ع.] (اِ.)]

حل جدول

هم زن

معادل فارسی میکسر


زن هم نشین

ندیمه


دل به هم زن

استفراغ

لغت نامه دهخدا

هم

هم. [هََ] (حرف ربط، ق) به معنی نیز که به عربی ایضاً گویند. (برهان). لفظ فارسی است مرادف نیز. صاحب بهار عجم نوشته که فرق در لفظ «نیز» و لفظ «هم » این است که آوردن لفظ «هم » بر معطوف و معطوف علیه هر دو صحیح باشد، چنانکه گویند: هم نماز کردم و هم روزه گرفتم، به خلاف لفظ «نیز» که تنها بر معطوف آید. ایضاً لفظ «هم » در مفردات آید، چنانکه: هم زید را زدم و نیز عمرو را، و اگر جمله ٔ دوم بنابر ضرورت به صورت مفرد باشد، اصل در جمله خواهد بود (یعنی کلمه به جای یک جمله است).و نیز لفظ «هم » بر لفظی داخل میشود که آن لفظ محمول به مواطات بر مدخول نشود، مثلاً «همراز» گویند به معنی دو کس که رازدار یکدیگر باشند و «همرازدار» نگویند. لفظ «هم » از حروف عاطفه است و افاده ٔ اشتراک در کاری را کند. این لفظ با لفظ «نیز» گاه هر دو می آید. (از غیاث). نیز. ایضاً. (یادداشت مؤلف):
شدم پیر بدین سان و تو هم خود نه جوانی
مرا سینه پُرالخوخ و تو چون خفته کمانی.
رودکی.
یک لخت خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد، هم گونه ٔ عقیق.
رودکی.
امروز به اقبال تو ای میر خراسان
هم نعمت و هم روی نکو دارم وسناد.
رودکی.
بر گونه ٔسیاهی چشم است غژم او
هم برمثال مردمک چشم از او تکس.
بهرامی سرخسی.
گلیمی که خواهد ربودنْش باد
ز گردن بیفکن هم از بامداد.
بوشکور.
این ناحیتی است هم از طبرستان. (حدود العالم).
تن شهریاران گرامی بود
هم از کوشش و جنگ نامی بود.
فردوسی.
همه موبدان پیش تختش رده
هم اسپهدان پیش او صف زده.
فردوسی.
دلم گشت از آن کار چون نوبهار
هم از رستم و هم ز اسفندیار.
فردوسی.
فرامرز وی را هم اندرزمان
بیاورد نزدیک شاه جهان.
فردوسی.
به دست جنگجویان تیغ رخشان
همی خندید هم بر جان ایشان.
فخرالدین اسعد.
گفتی که خلق نیست چو من نیز در جهان
هم شاطر و ظریفم و هم شاعر و دبیر.
ناصرخسرو.
یار تو باید که بخرّد تو را
هم تو خودی خیره خریدار خویش.
ناصرخسرو.
هم قلتبان به چشم من آن مردی
کو دل نهد به زیور و تیمارش.
ناصرخسرو.
تو هم ممکن نخواهی بودن در شغل خویش. (تاریخ بیهقی). و هم درساعت آلتونتاش برنشست و عبدوس را یک دو فرسنگ با خویشتن برد. (تاریخ بیهقی). نامه نویسد هم اکنون به خوارزمشاه چنانکه رسم است. (تاریخ بیهقی). و هم در شب رسولی نامزد کرد مردی علوی، وجیه از محتشمان سمرقند. (تاریخ بیهقی).
چو نتوان ز دشمن برآورد پوست
از او سربه سر چون رهی هم نکوست.
اسدی.
رسم چنان است که نخست حنا برنهند و یک ساعت صبر کنند، پس بشویند و وسمه برنهند و هم صبر کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
هم بنماند چنین هم بود از قدر صدر
درد ورا انحطاط، رنج ورا انتها.
خاقانی.
به سوی توانا توانافرست
به دانا هم از جنس دانا فرست.
نظامی.
و اختلاف حکایات و حالات مختلف نیز هم بود. (تذکرهالاولیاء).
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت.
مولوی.
اگر این طایفه هم بر این نسق روزگاری مداومت نمایند مقاومت با ایشان ممتّع گردد. (گلستان). گفت کنیزک را به سیاه بخش که نیم خورده ٔ او هم او را شاید. (گلستان).
بَرَد بوستان بان به ایوان شاه
به تحفه ثمر هم ز بستان شاه.
سعدی.
زن بد در سرای مرد نکو
هم در این عالم است دوزخ او.
سعدی.
درد دل بیقرار سعدی
هم با دل بیقرار گویم.
سعدی.
من هم اول روز گفتم جان فدای روی تو
شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش.
سعدی.
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم.
حافظ.
ترکیب ها:
- همچنان. همچنین. همچو. همچون. رجوع به این مدخل ها شود.
|| یکدیگر. (یادداشت مؤلف): و هر قبیله را از ایشان مهتری بود از ناسازندگی با هم. (حدود العالم).
چه مرد است آنکه همچون هم نباشد
مر او را در جهان گفتار و کردار.
مسعودسعد.
چو نام هم شنیدند آن دو چالاک
فتادند از سر زین بر سر خاک.
نظامی.
به تو خرم کنم ایوان شه را
قران سازم به هم خورشید و مه را.
نظامی.
درافکن به هم گرگ را با پلنگ
تو بر آرد را از میان دو سنگ.
نظامی.
جان مرغان و سگان از هم جداست
متحد جانهای مردان خداست.
مولوی.
بیگانگی نگر که من و یار چون دو چشم
همسایه ایم و خانه ٔ هم را ندیده ایم.
؟ (از امثال و حکم ص 1992).
ز دیدار هم تا به حدی رمان
که بر هر دو تنگ آمدی آسمان.
سعدی.
سعدیا عشق نیامیزد و شهوت با هم
پیش تسبیح ملایک نرود دیو رجیم.
سعدی.
خرقه ٔ زهد و جام می گرچه نه درخور همند
این همه نقش میزنم از جهت رضای تو.
حافظ.
شود جهان لب پرخنده ای اگر مردم
کنند دست یکی در گره گشایی هم.
صائب.
- از هم افتادن، متفرق شدن. از هم دور افتادن: غلامانش کاریند و در ایشان رنج بسیار برده است باید که ازهم نیفتند. (تاریخ بیهقی).
- از هم باز شدن، متلاشی شدن. پریشان شدن. جدا شدن اجزاء چیزی از یکدیگر: هرگاه که بیرون کشند [میخ را] درحال از هم باز شود. (کلیله و دمنه).
- از هم بریدن، تمام شدن. رشته ٔ چیزی قطع شدن. دنباله قطع شدن:
نه هرگز خورشهاش برّد ز هم
نه مهمانْش را گردد انبوه کم.
اسدی.
- از هم دریدن، خرد شدن. تکه پاره شدن (کردن):
چنان از هم درید اندام آن بوم
که می شد زیر زخمش سنگ چون موم.
نظامی.
دریدند از هم آن نقش گزین را
که رنگ از روی بردی نقش چین را.
نظامی.
من که گاوان را ز هم بِدْریده ام
من که گوش شیر نر مالیده ام.
مولوی.
نمی ترسی ای گرگ ناقص خرد
که روزی پلنگیت از هم درد؟
سعدی.
- بر هم اوفتادن، روی هم ریختن. به روی هم افتادن:
مویت رها مکن که چنین بر هم اوفتد
کآشوب حسن روی تو در عالم اوفتد.
سعدی.
- بر هم بستن، بستن. به هم بستن: همه شب دیده بر هم نبسته. (گلستان).
- بر هم دریدن، دریدن. از هم دریدن:
یکی بچه ٔ گرگ می پرورید
چو پرورده شد خواجه بر هم درید.
سعدی.
- بر هم زدن، بر هم نهادن. به هم نزدیک کردن:
گر آید از تو برویم هزار تیر جفا
جفاست گر مژه بر هم زنم ز پیکارش.
سعدی.
- || آشفته کردن. پریشان کردن. به هم زدن.
- بر هم نهادن، به هم نهادن.بر روی یکدیگر گذاشتن:
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم.
حافظ.
- || انبار کردن. جمع آوردن:
به سیم و زر نکونامی به دست آر
منه بر هم که برگیرندش از هم.
سعدی.
- به هم آمدن، متصل شدن. پیوستن. بسته شدن شکاف یا سوراخ زخم و جز آن:
هر دل که شد از هیبت او تافته و ریش
آن دل نه به دارو به هم آید نه به مرهم.
فرخی.
چو دشمن شکستی بیفکن علم
که بازش جراحت نیاید به هم.
سعدی.
- || با هم آمدن. همراه شدن:
آمده نوروز ما با گل سوری به هم
باده ٔ سوری بگیر بر گل سوری بچم.
منوچهری.
- به هم انداختن، دو تن را به ستیزه واداشتن و تحریک کردن.
- به هم برآمدن، پریشان شدن:
ناچار هرکه دل به غم روی دوست داد
کارش به هم برآمده باشد چو موی دوست.
سعدی.
- || ناراحت شدن. به خشم آمدن: پسر دفع آن ندانست، به هم برآمد. (گلستان).
چو من داد معنی دهم در حدیث
برآید به هم اندرون خبیث.
سعدی.
شنید این سخن شهریار عجم
ز خشم و خجالت برآمد به هم.
سعدی.
- || منقلب شدن. در آشوب شدن:
سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید
خاک وجود ما را گرد از عدم برآید.
سعدی.
سپاه و رعیت به هم برآمدند و برخی از بلاد ازقبضه ٔ تصرف او به در رفت. (گلستان).
- به هم برآمدن دل، سوختن دل. رنجیده شدن دل: سلطان را از سخن او دل به هم برآمد و آب در دیده بگردانید. (گلستان). جوان را دل از طعنه ٔ ملاح به هم برآمد. (گلستان).
- به هم برآمده، خشم گرفته. اخم کرده: یکی از صاحبدلان زورآزمایی را دید به هم برآمده و کف دردهان آورده. (گلستان).
- به هم بستن، بستن. فراز کردن:
نشسته بودم و خاطر به خویشتن مشغول
در سرای به هم بسته از خروج و دخول.
سعدی.
- به هم برشکستن، شکست دادن. مغلوب کردن:
سپاهی ز توران به هم برشکست
همه کامه ٔ دشمنان کرد پست.
فردوسی.
- به هم برکردن، رنجانیدن. دلگیر کردن:
به هم برمکن تا توانی دلی
که آهی جهانی به هم برکند.
سعدی.
- به هم رسیدن، وصال. یکدیگر را دیدن:
فرصت شمار صحبت کز این دوروزه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن.
حافظ.
- به هم شدن، جمع شدن. با هم شدن. مقابل به هم کردن.
- به هم زدن، پریشان کردن.
- || مخلوط کردن مایعات با چیزی دیگر.
- به هم شده، متفق. پیوسته. گردآمده:
کند به تیر پراکنده چون بنات النعش
به هم شده سپهی را به گونه ٔ پروین.
فرخی.
به صُرّه زرّ به هم کردم و به بدره درم
همی روم که کنم خلق را از این آگاه.
فرخی.
برِاو مال به هم کردن منکر گنهی است
نکند مال به هم زآنکه بترسد ز گناه.
فرخی.
تو پارسایی و رندی به هم کنی سعدی
میسرت نشود، مست باش یا مستور.
سعدی.
- به هم نشستن، با هم نشستن. همنشین شدن:
طریقت شناسان ثابت قدم
به خلوت نشستند جمعی به هم.
سعدی.
شبی در جوانی و طیب نعم
جوانان نشستیم چندی به هم.
سعدی.
- چشم بر هم نهادن، چشم را بستن:
دلم صد بار میگوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می افتد بر آن بالای فتانم.
سعدی.
- درهم، پریشان و آشفته:
کارم چو زلف یار پریشان و درهم است
پشتم به سان ابروی دلدار پرخم است.
سعدی.
- || گرفته. خشمگین.
- در هم شدن، خشمگین شدن:
گر خردمند از اوباش جفایی بیند
تا دل خویش نیازارد و در هم نشود.
سعدی (دیوان چ مصفا ص 824).
- در هم شکستن، شکستن. خرد کردن:
بفرمود در هم شکستند خرد
مبدل شد آن عیش صافی به دُرد.
سعدی.
- در هم فتادن، توی هم رفتن. بی نظم شدن:
نبردآزمایی از ادهم فتاد
به گردن برش مهره در هم فتاد.
سعدی.
- دست به دست هم دادن، متحدشدن.
- روی در هم کشیدن، خشمگین شدن. به هم برآمدن: سلطان روی از توقع او در هم کشید. (گلستان).
- سر به هم آوردن، التیام یافتن جراحت: هر جراحتی که به زر افتد زود به شود لیکن سر به هم نیارد. (نوروزنامه).
- سرش را هم آوردن، کاری را تمام کردن. فیصل دادن.
ترکیب های دیگر:
- هم آخُر. هم آخور. هم آرایشی. هم آشیان. هم آشیانی. هم آغوش. هم آغوشی. هم آگوش. هم آوا. هم آواز. هم آوازی. هم آورد.هم آویز. هم آهنگ. هم آهنگی. هم آیین. همار. همارا. هماره. همان. همانا. همانگه. همانند. همانندی. هم اتفاق.هم ارتفاع. هم ارز. هم اسم. هم اصل. هم اطاق. هم افسر. هم افق. هم باد. هم بار. هم باز. هم بازی. هم بالا. هم بالایی. هم بالین. هم بر. هم بری. هم بساط. هم بستر. هم بستری. هم بستگی. هم بو. هم بوی. هم بها. هم پاچگی. هم پاچه. هم پالکی. هم پای. هم پایه. هم پدر. هم پرسش. هم پرواز. هم پشت. هم پشتی. هم پنجگی. هم پنجه. هم پوست. هم پهلو. هم پهلوی. هم پهنا. هم پیالگی. هم پیاله. هم پیشه. هم پیله. هم پیمان. هم پیمانی. هم پیوند. همتا. هم تاب. هم تازیانه. همتاه. همتایی. هم تخت. هم تختی. هم تراز. هم ترازو. هم ترانه. هم تگ. هم تگی. هم تن. هم تنگ. هم تیره. هم جامه. هم جای. هم جثه. هم جفت. هم جنب. هم جنس. هم جوار. هم جواری. هم چانه.هم چرا. هم چشم. هم چشمی. هم چنان. هم چند. هم چندان. هم چنو. هم چنین. همچو. همچون. همچونین. هم چهر. هم حال. هم حالت. هم حجره. هم حد. هم حرب. هم حربی. هم حرفت. هم حساب.هم حقّه. هم حکم. هم خاصیت. هم خاک. هم خان. هم خانگی. هم خانه. هم خرج. هم خُفت. هم خو. هم خواب. هم خوابه. هم خوان. هم خوانی. هم خور. هم خوراک. هم خورند. هم خون. هم خوند.هم خوی. هم خویی. هم خیال. هم خیمه. هم داستان. هم داستانی. هم داماد. هم دامان. هم دایگی. هم درجه. هم درد. هم دردی. هم درس. هم درود. هم دست. هم دستان. هم دستانی. هم دستی. هم دکّان. همدگر. هم دل. هم دلی. هم دم. هم دمی. هم دندان. هم دوره. هم دوش. هم ده. همدیگر. هم دین. هم دیوار. هم ذوق. همراد. هم راز. هم رازی. همراه. همراهی. هم رای. هم رایی. هم رتبت. هم رتبه. هم رخت. هم رده. هم رزم. هم رس. هم رسته. هم رضاع. هم رفیق. هم رکاب. هم رکابی. هم رنگ. هم رو. همره. همرهی. هم ریخت. هم ریش. هم ریشه. همزاد. همزاده. هم زانو. هم زبان. هم زبانی. هم زدن. هم زلف. هم زمان. هم زمین. هم زنجیر. هم زور. هم زی. هم زیست. هم زیستی. هم ساز. هم سال. هم سالی. هم سامان. هم سان. همسایگی. همسایه. هم سبق. هم سپر. هم ستیز. هم سخن. همسر. هم سرا. هم سرای. همسری. هم سطح. هم سفت. هم سفر. هم سفره. هم سکّه. هم سلک. هم سلیقه. هم سن. هم سنخ. هم سنگ. هم سنگی. هم سو. هم سوگند. هم سیر. هم شاگردی. هم شأن. هم شراب. هم شغل. هم شکل. هم شکم. هم شور. هم شوی. هم شهر. هم شهری. هم شیر. هم شیرگی. همشیره. هم شیوه. هم صحبت. هم صحبتی. هم صدا. هم صف. هم صفی. هم صفیر. هم صنف. هم صورت. هم طارم. هم طبع. هم طبقه. هم طراز. هم طریق. هم طریقت. هم طویله. هم عرض. هم عصر. هم عقد. هم عقیدت. هم عقیده. هم عمق. هم عنان. هم عنانی. هم عهد. هم عهدی. هم عیار. هم غذا. هم غصّه. هم فکر. هم فکری. هم قافله. هم قافیه. هم قامت. هم قبیله. هم قد. هم قدح. هم قدر. هم قدرت. هم قدم. هم قران. هم قرین. هم قرینه.هم قسم. هم قطار. هم قفس. هم قلم. هم قمار. هم قواره. هم قول. هم قوّه. هم قیمت. همکار. همکاری. هم کاسگی. هم کاسه. هم کالبد. هم کام. هم کَت. هم کجاوه. هم کران. هم کردن.هم کسب. هم کشیدن. هم کف. هم کفو. هم کلاس. هم کلام. هم کنار. هم کوچه. هم کوش. هم کیسه. هم کیش. هم کیشی. هم گام. هم گاه. هم گذاشتن. همگر. هم گروه. هم گروهه. هم گشت. همگن. هم گوشه. هم گونه. هم گوهر. هم گهر. هم گیر. هم گین. هم لباس. هم لحن. هم لخت. هم لقب. هم لوح. هم مادر. هم مادری. هم مالیدن. هم مانند. هم محله. هم مدرسه. هم مذهب. هم مرتبه. هم مرز. هم مزاج. هم مسلک. هم مصاف. هم معنی. هم مَقیل. هم منزل. هم میدان. هم میهن. هم ناله. هم نام. هم نامی. هم ناورد. هم نبرد. هم نبردی. هم نژاد. هم نژاده. هم نسب. هم نشان. هم نشانی. هم نشست. هم نشستی. هم نشیمنی. هم نشین. هم نشینی. هم نفس. هم نقابی. هم نمک. هم نوا. هم نورد. هم نوع. هموار. هموارگی. همواره. همواری. هم وثاق. هم وثاقی. هم وزن. هم وِطا. هم وقت. هم ولایتی. همیدون. همین.
|| باز هم. در مقایسه بهتر است. نسبت به دیگران بهتراست. (یادداشتهای مؤلف):
زاهد چو از نماز تو کاری نمیرود
هم مستی شبانه و راز و نیاز من.
حافظ.

هم. [هَِ م م] (ع ص) پیر فانی. ج، اهمام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || نازک و نحیف، و در این معنی مشتق از «همته النار» است، یعنی آتش ذوبش کرد. || قدح هم، قدح شکسته. (از اقرب الموارد).


زن

زن. [زَ] (نف مرخم) زننده و همیشه بطور ترکیب استعمال میشود... (ناظم الاطباء). زننده چون برهم زن و چیزی که زَنِش بر آن واقع شود... (آنندراج). مخفف زننده در سینه زن، بادزن، دورزن، جام زن، گام زن، چنگ زن، تارزن، تبیره زن، خشت زن، لاف زن، راهزن، نای زن، ساززن، دروغزن، تن زن، گام زن. (از یادداشت های بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زدن و زنان شود. || (مزید مؤخر امکنه) در: ارزن، برزن، زوزن، خورزن، دبزن، فرزن، فریزن، تل موزن، هلوزن، شوزن، بوزن، زندرزن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).

زن. [زَ] (اِ) نقیض مرد باشد. (برهان). مطلق فردی از افراد اناث خواه منکوحه باشد و خواه غیرمنکوحه. (آنندراج). مادینه ٔ انسان. بشر ماده. امراءه. مقابل مرد. مقابل رجل. (فرهنگ فارسی معین). انسان و ماده ای از نوع بشر و مراءه و نساء و خاتون و بانو. ج، زنان. (ناظم الاطباء). مادینه از آدمی. با ژینای یونانی از یک اصل است. پهلوی «ژن » (زن. زوجه)، اوستا «جنی » و «جنی »...، هندی باستان «جنی » و «جنی » (زن، زوجه)، ارمنی «کین » (زن، بانو)، کردی «ژین » (زن)...، افغانی «جینه ای » و «جونه ای »، بلوچی «جن » و «غین »، سریکلی «غین » و«ژین »، منجی «ژینگا» و اورامانی «ژن ». (حاشیه ٔ برهان چ معین):
زن پاراو، چون بیابد بوق
سر ز شادی کشد سوی عیوق.
منجیک.
ز بوی زنان موی گردد سپید
سپیدی کند زین جهان ناامید.
فردوسی.
زن ارچه زیرک و هشیار باشد
زبون مرد خوش گفتار باشد.
(ویس و رامین).
زن ارچه خسرو است ارشهریاری
و یا چون زاهدان پرهیزکاری
بر آن گفتار شیرین رام گردد
نیندیشد کز آن بدنام گردد.
(ویس و رامین).
بلای زن در آن باشد که گویی
تو چون خور روشنی چون مه نکوئی.
(ویس و رامین).
که زن را دو دل باشد و ده زبان
وفا را عوض هم جفا از زنان.
اسدی.
که با زن در راز هرگز مزن.
اسدی.
هنرها ز زن مرد را بیشتر
ز زن مرد بد در جهان هیشتر.
اسدی (از امثال و حکم ص 906).
یوسف مصری ده سال ز زن زندان بود
پس ز تو کی خطری دارند این بی خطران
آنکه با یوسف صدیق چنین خواهد کرد
هیچ دانی چه کند صحبت او با دگران
حجره ٔ عقل ز سودای زنان خالی کن
تا به جان پند تو گیرند همه پرعبران
بند یک ماده مشو تا بتوانی چو خروس
تا بوی تاجور و پیشرو تاجوران.
سنائی.
خادمانند و زنان دولتیار
چون مرا آن نشد آسان چه کنم
دولت از خادم و زن چون طلبم
کاملم میل به نقصان چه کنم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 253).
گفت پیغمبر که زن بر عاقلان
غالب آید سخت و بر صاحبدلان
باز بر زن جاهلان غالب شوند
زآنکه ایشان تند و بس خیره سرند.
مولوی.
لیک آخر زنی و هیچ زنی
نتوان داشت محرم سخنی
زن که در عقل باکمال بود
راز پوشیدنش محال بود.
امیرخسرو.
از زنان جهان خوش آینده
دوست دارنده ست و زاینده.
مکتبی.
- بیوه زن. رجوع به بیوه شود.
- پیرزن، زن پیر و فرتوت.
- جادو زن، زن جادو. رجوع بجادو شود.
- جوان زن، زن جوان. رجوع به جوان شود.
- چهار زن، کنایه از چهار عنصر. رجوع به همین ترکیب شود.
- زنانگی، کارهای مخصوص به زنان. (ناظم الاطباء).
- زنانه، جای مخصوص به زنان که مرددر آن نباشد. (ناظم الاطباء): حمام زنانه.
- || هر چیز منسوب به زن و موافق کارهای زنان و مانند زنان. (ناظم الاطباء):
کشان دامن اندر ره وکوی و برزن
زنان دست بر شعرهای زنانه.
ناصرخسرو.
- زن افکندن، افکندن زن. مقابل برداشتن و گرامی داشتن زن. آزار رسانیدن به زن.
- || در بیت زیر، ظاهراً کنایه از تعدی کردن به شخص ضعیف و مسکین آمده است:
زن افکندن نباشد مرد رائی
خودافکن باش اگر مردی نمائی.
نظامی.
- زن باردار، زن حامله و آبستن. (ناظم الاطباء).
- زن بارگی، زن بازی. زن دوستی. (فرهنگ فارسی معین).
- زن باره، زن دوست را گویند چنانکه غلامباره پسردوست را، چه باره بمعنی دوست هم آمده است. (برهان) (آنندراج). زن دوست. (انجمن آرا). مردی که زن بسیاردوست دارد. زن باز. (فرهنگ فارسی معین). زن دوست و روسپی باره. (ناظم الاطباء). آنکه زنان غیرمشروع دوست گیرد:
شبستان مر او را فزون از صد است
شهنشاه زن باره باشد بد است.
فردوسی (از آنندراج).
در بلخ ایمنند زهر شری
میخوار و دزد و لوطی و زن باره.
ناصرخسرو (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زنبر، زن برنده. آنکه برای دیگران زنان برد. دیوث. پاانداز. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از دیوث و مردی باشد که در محافل و مجالس قابل دفع کردن باشند. (برهان). دیوث و جاکش. کسی که در محافل و مجالس لایق دفع کردن باشد. (ناظم الاطباء).
- || شاهدباز را نیز گویند. (برهان).
- زن بمزد، قرمساق. کس کش. قواد. (ناظم الاطباء). آنکه زن خود یا دیگری را برای کسان برد و مزد ستاند. دیوث. قرمساق. قواد. (فرهنگ فارسی معین). قرمساق و کس کش را گویند و بعربی قواد خوانند. (برهان) (آنندراج). قلتبان. قواد. (شرفنامه ٔ منیری). قرمساق را گویند که زنان را به مردان رساند. (غیاث). دیوث. مرد بی حمیت. مرد بی غیرت. دشنامی قبیح. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زن جلب. (مجموعه ٔ مترادفات):
کآنچه آن زن بمرد می خواهد
جبرئیل آن بمن نیاورده ست.
انوری (از شرفنامه ٔ منیری).
بوبکر اعجمی پسری ماند یادگار
دیوانه، زن بمزدی معتوه و بادسار.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
بانگ می زد های دزد و های دزد
خانه ام را پاک رفت این زن بمزد.
نعمت خان عالی (ازآنندراج).
- زن بمزدی، دیوثی. قرمساقی. قوادی. (فرهنگ فارسی معین):
ز زن بمزدی منکر شود ملیحک وهست...
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زنپاره، زانی. زناکار. جهمرز. (ناظم الاطباء).
- زن پیرایه،مشاطه. (ناظم الاطباء).
- زن دغل، زن زناکار و روسپی. (ناظم الاطباء).
- زن دودافکن، زن ساحره. (از برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) (از انجمن آرا). زن سحرکننده و افسونگر و جادوگر. (ناظم الاطباء).
- || کنایه از شب تاریک. (از ناظم الاطباء) (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی).
- زن دوست، کسی که زنان رادوست دارد. (ناظم الاطباء).
- || روسپی باره. زناکار. (ناظم الاطباء).
- زن دوستی، میل و عشق به زن و شهوت پرستی. (ناظم الاطباء).
- زن سیرت، مفعول. کسی که کون داده باشد. ج، زن سیرتان. (از ناظم الاطباء).
- زن شوی، زن مدخوله و محصنه. ضد باکره. (ناظم الاطباء).
- || مرد زن دیده و زن دار. (ناظم الاطباء).
- زن فعل، زن کردار. مفعول. (ناظم الاطباء).
- || زن مکار. (ناظم الاطباء).
- زن فعل سبزچادر، دنیا. روزگار. (ناظم الاطباء).
- || ماتم زده. (ناظم الاطباء).
- زنک، مصغر زن. زن کوچک. (ناظم الاطباء):
آن زنک می خواست تا با مول خویش
برزند در پیش شوی گول خویش.
مولوی.
- || زن حقیر و فرومایه. (آنندراج).
- || اشعه ٔ شمس. (ناظم الاطباء).
- زنکاری، زناکاری. (ناظم الاطباء).
- زنکاری با خویشتن، زناکاری با خویشان نزدیک. (ناظم الاطباء).
- زن کوچه ٔ باستان، کنایه از دنیا و عالم سفلی باشد. (برهان) (آنندراج). عالم. جهان. (ناظم الاطباء).
- زنکه، مصغر زن. زن کوچک. (ناظم الاطباء). زنک.
- || زن پست و فرومایه. (ناظم الاطباء). بمعنی زن. (آنندراج).
- || زن بدبخت. (ناظم الاطباء).
- زن مرد، زنی چون مرد به خلق و خوی و معرب این کلمه زنمرده است. رجوع به محیط المحیط ص 890 و زن مرده شود.
- زن مردانه، زن که متصف به صفات مرد باشد و زن جنگجو. (ناظم الاطباء).
- زن مَرده، زن مردصفت و جنگجوی. (ناظم الاطباء). زنی بلندبالا و لاغر و شبیه به مردان در خوی و طرز. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
منیت بزنمرده کالعصا
الص و اخبث من کندش.
ابوعبیده (یادداشت ایضاً).
رجوع به المعرب جوالیقی ص 168 و محیط المحیط ص 890 شود.
- زنه، بمعنی زن است. (آنندراج).
- زنی، حالت نسوانیت و چگونگی آن. (ناظم الاطباء):
نه در ابتدا بودی آب منی
اگر مردی از سر بدر کن زنی.
سعدی (بوستان).
- || ازدواج.
- به زنی آوردن، ازدواج کردن. نکاح بستن. (ناظم الاطباء). زوجیت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- به زنی خواستن، خواستگاری کردن.
- به زنی کردن دختر یا زنی را، او را به زوجیت گرفتن. ازدواج کردن با آن زن یا دختر. (یادداشت ایضاً).
- شاه زن، ملکه. (فهرست ولف).
- شیرزن، زنی چون شیر توانا و بی باک.
- مرد و زن، مذکر و مؤنث. (ناظم الاطباء).
- ناپاک زن، زنی بدکار و ناخویشتن دار.
- نیک زن، زنی نیک و پارسا.
|| نامرد. جبون. ترسان. بیدل. کم جرأت. (ناظم الاطباء).
- زن بودن، کنایه از حقیر و کم مایه و بی ارزش بودن:
آنکه نه گوید نه کند زن بود
نیم زن است آنکه بگفت و نکرد.
مولوی.
|| جفت مرد. همسر مرد. زوجه. مقابل شوهر. مقابل زوج. (فرهنگ فارسی معین). به این معنی به اضافت مستعمل میشود، چنانکه گویند: زن فلانی. (آنندراج). زوجه و عیال شخص. (ناظم الاطباء). زوج. زوجه. حلیله. منکوحه. همسر. صاحبه. معقوده. جفت مرد. عرس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
کرد زن را بانگ و گفتش ای پلید.
رودکی.
پس زن اسماعیل گفت: اگر فرودنمی آیی همچنین سر فرودآور تا گرد و خاک ازسر و رویت پاک کنم و بشورم. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
پای تو از میانه رفت و زنت
ماند کالم که نیز نکند شوی.
منجیک.
روستایی زمین چوکرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار
برد حالی زنش ز خانه بدوش
گرده ٔ چند و کاسه ٔ دوسیار.
دقیقی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
نباشد میل فرزانه به فرزند وبه زن هرگز
ببرد نسل این هر دو نبرد نسل فرزانه.
کسائی.
معذور است ار با تو نسازد زنت ای غر
زآن گنده دهان تو و زآن بینی فرغند.
عماره.
بدو گفت گردوی انوشه بدی
چو ناهید در برج خوشه بدی
به خواهر فرستم زن خویش را...
کنم دور از این در بداندیش را.
فردوسی.
ز بهر زن و زاده و دوده را
بپیچد روان مرد فرسوده را.
فردوسی.
زن خوب رخ رامش افزای و بس
که زن باشد از درد فریادرس.
فردوسی.
او زنی داشت سخت بکار آمده و پارسا. (تاریخ بیهقی).
مر مرا پرس از این زن که مرا با او
شصت یا بیش گذشته ست دی و بهمن.
ناصرخسرو.
یکی را زن صاحب جمال درگذشت و مادر زن فرتوت به علت کابین در خانه بماند. (گلستان).
زن خوب فرمانبر پارسا
کند مرددرویش را پادشا.
سعدی.
زن بد در سرای مرد نکو
هم درین عالم است دوزخ او.
سعدی.
- برادرزن، برادر زوجه.
- پدرزن، پدر زوجه.
- پسرزن، پسر زوجه ٔ مرد از شوهر دیگری.
- خواهرزن، خواهر زوجه.
- دخترزن، دختر زوجه ٔ مرد ازشوهری دیگر.
- زنان خوانده، زنهایی که می برند عروس را نزد شوهرش. (ناظم الاطباء).
- || زنهایی که دعوت شده اند در مجلس عروسی. (ناظم الاطباء).
- زن بابا، نامادری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زن بردن، در تداول، زن گرفتن. زن کردن. رجوع به ترکیب زن کردن شود.
- زن پدر، مادندر. نامادری. زن بابا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مادراندر. (ناظم الاطباء).
- زن پسر، عروس و زوجه ٔ پسر شخص. (ناظم الاطباء).
- زن جلب، دشنامی است مردان را. آنکه زن تباهکار دارد. دیوث. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). قواد و دیوث و کسی که زن خود را به حریف برد. (ناظم الاطباء).
- زن جلبی، قوادی.دیوثی. (ناظم الاطباء).
- زن جلبی کردن، قوادی کردن. (ناظم الاطباء).
- زن خواستن، خواستگاری کردن. (فرهنگ فارسی معین). زن بردن. زن کردن. عروسی کردن. نکاح کردن. ازدواج کردن. کسی را به زنی اختیار کردن. (ناظم الاطباء): تو چرا عبا می پوشی و برد نمی پوشی یا چرا کنیزک میخواهی و زن نمی خواهی. (کتاب النقض ص 440).
- زن خواسته، مرد کدخدا. (ناظم الاطباء).
- زن دادن، ایهال. (زوزنی). املاک. تزویج. (منتهی الارب).
- زن قحبه، کسی که دارای زن رسوا و بدنام باشد. (ناظم الاطباء). دشنامی است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زن کردن، زن بردن. کسی را به زنی اختیار کردن. (از ناظم الاطباء). زن گرفتن. عروسی کردن با زنی:
تو دانی که نبود مگر ز ابلهی
هر آنکو کند زن، به دست تهی.
فردوسی.
- زن مرد، نکاح. ازدواج. (ناظم الاطباء).
- زن مُرده، مردی که زنش درگذشته باشد.
- زن مُرید، مردی که مطیع زن باشد و بقول وی رفتار کند. (ناظم الاطباء). مسخر و مطیع زن. (آنندراج).
- مادرزن، مادر زوجه.
- امثال:
زن نداری غم نداری.
زن نمک زندگیست، کام مرد از این جهت شور است.
خداوندا زن زشت را تو بردار
خودم دانم خر لنگ و طلبکار.
(یادداشت بخط مرحوم دهخدا).

ترکی به فارسی

هم

هم

فرهنگ عمید

هم

یکدیگر،
(پیشوند) همکاری، مشارکت (در ترکیب با کلمۀ دیگر): همسایه، هم‌نشین، همخواب، همکار، همراه، همدست، هماورد، همدم، همزاد، همسر، هم‌گروه، هم‌نفس، هم‌سفر، همدرس، هم‌عنان، هم‌صورت، هم‌سیرت،
(قید) هردو، همه: هم این، هم آن،
(قید) نیز: او هم آمد،
* به هم: با هم، همراه یکدیگر،
* به هم آمدن: (مصدر لازم) [مجاز] به هم پیوستن دو چیز، سربه‌هم آوردن،
* به هم آمیختن: (مصدر متعدی)
درهم کردن،
مخلوط کردن،
(مصدر لازم، مصدر متعدی) مخلوط شدن،
* به هم آوردن: (مصدر متعدی)
به هم رساندن،
به هم بستن،
فراهم آوردن،
* به هم برآمدن: (مصدر لازم)
تنگدل شدن، اندوهگین شدن،
خشمناک شدن،
* به هم افتادن: (مصدر متعدی) [مجاز]
گلاویز شدن دو یا چند تن،
با هم گفتگو و نزاع کردن،
* به هم پیوستن: (مصدر لازم)
به هم متصل شدن،
به هم رسیدن،
چسبیدن دو چیز به یکدیگر،
* به هم خوردن: (مصدر لازم)
برخورد کردن دو چیز یا دو کس به یکدیگر،
[مجاز] منحل شدن و از میان رفتن حزب، جمعیت، یا دستگاه،
[مجاز] آشفته شدن و مشوش گشتن،
* به ‌هم درشدن: (مصدر لازم) [قدیمی] آمیخته و درهم شدن، مخلوط شدن،
* به ‌هم رسانیدن: (مصدر متعدی)
چیزی را به چیز دیگر یا کسی را به کس دیگر رساندن،
به‌دست آوردن،
گرد کردن،
فراهم آوردن،
* به ‌هم رسیدن: (مصدر لازم)
رسیدن به یکدیگر، به‌هم پیوستن دو چیز یا دو کس،
به‌وجود آمدن، پیدا شدن،
* به ‌هم زدن: (مصدر متعدی) ‹برهم زدن›
خراب کردن،
باطل کردن،
مخلوط کردن، زیرورو کردن،
آشفته کردن،

تعبیر خواب

زن

زن جوان درخواب، شادی و مقصودی مرد باشد و زن پیر، دنیا باشد و شغل این جهان و نیز دیدن زنان بر قدر و نیکوئی و جمال و فربهی و لاغری و زشتی بود. بهترین زنان را که در خواب بیند، زنانی باشد که معروف نباشند و زن خوب فربه، فراخی نعمت باشد زن زشت لاغر قحطی و تنگی بود و زن شادمان آراسته، مرادهای این جهانی بود و پیرزن ترش روی چرکین، بدحال و بد مرادی باشد. - محمد بن سیرین

اگر زنی بیند که او را چون مردان قضیب بود، دلیل بر خیر و صلاح دین و دنیای او بود. اگر زنی بیند که او را قضیب بود و مجامعت می کرد، دلیل که او فرزندی بود یا آبستن شود و فرزند آورد. اگر زنی جوان بیند، که پیر شده بود، دلیل که از او کاری زشت دروجود آید. اگر مردی بیند زنش از سوی پس با او جماع می کرد، دلیل است حرمت و بزرگی او زایل شود. اگر زنی بیند که مرد شد و جامه مردان را پوشید، اگر آن زن مستور بود، دلیل خیر و صلاح او بود. اگر زن مفسد باشد، دلیل است بر شر و فساد او. جابرمغربی گوید: زن مفسد درخواب، اهل دنیا را زیادتیِ دنیا بود و اهل صلاح را، زیادتیِ صلاح و علم و زن غریب بهتر از زن آشنا باشد. اگر مردی بیند کسی دست درازی با زن او کرد، دلیل باشد که اهل آن زن توانگر گردند. اگر بیند زن او به نزد مردمان بیگانه به فساد باشد، دلیل است بدو منفعت و نیکی رسد وی را با شوهر دار از آن مرد و اگر بیند کسی زن او را نیزه یا شمشیر داد، دلیل که پسری آورد، اگر بیند که کسی او را دوا داد، دلیل که دختری آورد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

معادل ابجد

هم زن

102

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری