معنی هم خانواده حزن

حل جدول

هم خانواده حزن

اندوه، دلتنگی، غصه، غم، کرب، کربت، گرفتگی، ملال، ملالت

واژه پیشنهادی

هم خانواده

هم خاندان

فارسی به عربی

حزن

حزن

لغت نامه دهخدا

حزن

حزن. [ح َ] (اِخ) حی ای است از غسان.

حزن. [ح َ] (اِخ) زباله. نام موضعی است.

حزن. [ح َ زَ] (اِخ) ابن سعد ساعدی. ابن حبان گوید: نام سهل بن سعد ساعدی حزن بود و پیغمبر او را سهل نامید. (الاصابه قسم 1 ج 2 ص 7). رجوع به حزن بن ابی وهب و نیز به سهل ساعدی شود.

حزن. [ح َ زِ / ح َ زُ] (ع ص) حزین. غمگین. اندوهگین.

حزن. [ح َ] (ع ص، اِ) ناپدرام. زمین درشت. خلاف سهل. حَزَن.

حزن. [ح ُ زَ] (ع ص، اِ) کوههای درشت. ج ِ حُزنَه.

حزن. [ح َ زَ] (ع اِمص) حُزن. اندوه. غم.انده. حدوک. کمد. حوبه. غمگنی. غمگینی:
کامران باش و شادمانه بزی
دشمنانت اسیر گُرم و حزن.
فرخی.
گفتم چه پیشه دارد مهر و هوای او
گفتا یکی بلا بزداید یکی حزن.
فرخی.
قسم تو باد از این جهان خرمی
قسم بداندیش گرم و حزن.
فرخی.
هر که بر او سایه فکند آن درخت
رست ز تیمار و ز کرب و حزن.
فرخی.
خویشتن سوزیم و هر دو بر مراد دوستان
دوستان در راحتند از ما و ما اندر حزن.
منوچهری.
ای باده فدای تو همه جان و تن من
کز بیخ بکندی ز دل من حزن من.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 78).
مرا ملال گرفته ز دیر ماندن شب
تنی به رنج و عذاب و دلی به گرم حزن.
مسعودسعد.
بینادلان ز گفته ٔ من در بشاشتند
کوری آن گروه که جز در حزن نیند.
خاقانی.
زین می خوش همچو من نوش کن ای خوش سخن
از سر رنج و حزن خیز و برآور دمار.
خاقانی.
هم او را از آن حاصلی نیستی
وگرخویشتن در حزن کشتمی.
خاقانی.
رو بهم کردند هر سه مفتتن
هر سه را یک رنج و یک درد و حزن.
مولوی.
- بوالحزن، دائم الحزن. محزون. اندوهناک:
اندک اندک نور را بر نار زن
تا شود نار تو نورای بوالحزن.
مولوی.
- بیت الحزن، بیت الاحزان. خانه ٔ احزان.
- || کنایت از خانه ای که یعقوب زمان ناپدید شدن یوسف در آن نشسته بود:
بدین شکسته ٔ بیت الحزن که می آرد
نشان یوسف دل از چه زنخدانش.
حافظ.
و در ادبیات فارسی گاهی کلبه ٔ و گاهی خانه ٔ احزان نیز آمده است:
هفت مردان که منم هشتم ایشان به وفا
کهفشان خانه ٔ احزان بخراسان یابم.
خاقانی.
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه ٔ احزان شود روزی گلستان غم مخور.
حافظ.

حزن. [] (اِخ) از دیه های الجبل قم است. (تاریخ قم ص 136).

حزن. [ح ُ زَ] (اِخ) نام جائی است که در شعرولیعه از بنی حارث کنانه آمده است. (معجم البلدان).

حزن. [ح َ] (اِخ) ابرق الحزن، موضعی است به دیار عرب. یکی از چند موضع مسمی به ابرق است. (تاج العروس: برق).

حزن. [ح َ] (اِخ) راهی است میان مدینه و خیبر که در «المغازی » واقدی در جنگ خیبر و مرحب یاد شده است. (معجم البلدان).

عربی به فارسی

حزن

غم , اندوه , غصه , حزن , رنجش , سوگ , غم واندوه , مصیبت , غمگین کردن , غصه دار کردن , تاسف خودن

معادل ابجد

هم خانواده حزن

777

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری