معنی همیت

حل جدول

همیت

اندوه مندی، غمخوارگی، اراده کردن، کوشش کردن، تلاش و کوشش، سعی نمودن
-----
همیت به معنای با هم بودن و مشارکت چنانچه هم پیشوند واژه ها از جمله همسایه ؛ همسر ؛ همراز و ... و در مقابل وهژه منیت به معنای خودکامگی و خودشیفتگی

لغت نامه دهخدا

مستحلی

مستحلی. [م ُ ت َ ح ِل ْ لی](حامص) حاصل مصدر از مستحل. حالت و چگونگی مستحل:
چونکه ندارد همیت بازکنون
حلیت پیری ز جهل و مستحلی.
ناصرخسرو(چ دانشگاه ص 287).
رجوع به مستحل شود.


فریغون

فریغون. [ف َ] (اِخ) ابوالحارث فریغون امیرگوزگانان در زمان سبکتگین و سلطان محمود غزنوی، وی پدر زن سلطان محمود بوده است. (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 112 و 200):
آن کس که دی همیت فریغون خواند
اکنون بسوی وی نه فریغونی.
ناصرخسرو.


سپنج

سپنج. [س ِ پ َ] (اِ) مهمان. (برهان):
ببازارگان گفت ما را سپنج
توان کرد کز ما نبینی تو رنج.
فردوسی.
|| عاریت. (برهان):
نخواهم که باشد مرا بوم و گنج
زمان و زمین از تو دارم سپنج.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 617).
|| کنایه از دنیا. (آنندراج). || آرامگاه عاریتی. (برهان). خانه ٔ عاریه. منزل عاریتی. (آنندراج):
همی خواهم از تو من امشب سپنج
نیارم زچیزت از آن پس برنج.
فردوسی.
اگرصد بمانی و گر سی و پنج
ببایَدْت رفتن ز جای سپنج.
فردوسی.
به آغاز گنج است و فرجام رنج
پس ازرنج رفتن ز جای سپنج.
فردوسی.
که گیتی سپنج است و جاوید نیست
فری برتر از فر جمشید نیست.
فردوسی.
رفتند همرهانت و باید همیت رفت
انده مخور که جای سپنج است و بینواست.
ناصرخسرو.
ترا این تن یکی خانه ٔسپنج است
مزور بل مغربل چون کباره.
ناصرخسرو.
با کس از خلق جهان می نزیی
آدمی وار در این جای سپنج.
سوزنی.
- تیم سپنجی، کاروانسرا. خانه ٔ محقر:
یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه
ترا رواق ز نقش و نگار چون ارمست.
ناصرخسرو.
- سرای سپنج، چون دنیا را بقایی نیست و حکم مهمانخانه ٔ عاریتی دارد آن را نیز بطریق استعاره سرای سپنجی خوانند. (برهان). رهگذری باشد و کاروانسرای. (حفان):
بسرای سپنج مهمان را
دل نهادن همیشگی نه رواست.
رودکی.
مهر مفکن بر این سرای سپنج
کین جهان هست بازی نیرنج.
رودکی.
چو گشت آن پریچهره بیمار غنج
ببرّید دل زین سرای سپنج.
رودکی.
نباید نمودن به بیرنج رنج
که بر کس نماند سرای سپنج.
فردوسی.
چنین گفت پس این سرای سپنج
نیابند جویندگان جز به رنج.
فردوسی.
مبندید دل در سرای سپنج
کش انجام مرگ است و آغاز رنج.
اسدی.
|| چراگاه جانوران که در آن آب و علف بسیار باشد. (برهان) (جهانگیری):
از پی الفغدن روزی بجهد از بامداد
جانور سوی سپنج خویش جویان و دوان.
رودکی.
اما باید که اشتران و اسبان و غلامان از سپنج بازآرند. (تاریخ بیهقی).
سپنج ستوران بیگانه سم
ز تاراج آن سبزه پی کرده گم.
نظامی.
و پانصد سر اسب تازی مادام بسپنج و طویله ٔ او بسته بودی. (تاریخ طبرستان). همان روز عصیان کردند... و اسبان اصفهبد را که بسپنج بسته داشته گرفته و برنشستند و پیش اصفهبد نیاوردند. (تاریخ سیستان). || (عدد مرکب، ص مرکب، اِ مرکب) پانزده. (برهان) (شرفنامه). سه پنج. || (اِ) خانه ای باشد که مُزارعان و دشت بانان در سر غله زار و فالیز و امثال آن از چوب و علف سازند. (برهان). خانه ٔ دشتبان و پالیزبان. (آنندراج) (اوبهی). || چوب قُلبه باشد و آن چوبیست دراز که بر یک سرآن گاوآهن را نصب کنند و سر دیگر آن را بر یوغ بندند و زمین شیار کنند، و یوغ چوبی است که بر گردن گاو نهند:
چو یکی گاو سروزن شده ای
جسته از یوغ و ز آماج سپنج
با کس از خلق جهان می نزیی
آدمی وار در این جای سپنج.
سوزنی.
رجوع به سبنج شود.


پیغام

پیغام. [پ َ / پ ِ] (اِ) پیام.سفاره. (دهار). از زبان کسی چیزی گفتن، و آنرا پیغام زبانی نیز گویند و پیغام کاغذی پیغامی که بتوسل مکتوب ادا کنند. و پیام را بلغت ژند و پاژند پیتام گویند. (آنندراج). رسالت. ملأک. ملأکه. وحی. علوج. رسیل.رسول. رساله. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). سخنی که بوسیله ٔ دیگری بکسی رسانند. مراسله. آنچه از گفتار بکسی گویند که رفته بدیگری از جانب گوینده رساند. آنچه از گفتار بوسیله ٔ دیگری کسی را گویند:
چو پیغام بشنید و نامه بخواند
دژم گشت و اندر شگفتی بماند.
فردوسی.
به رستم بگفت آنچه پیغام بود
که فرجام پیغامش آرام بود.
فردوسی.
پیام سپهدار توران بداد
سیاوش ز پیغام او گشت شاد.
فردوسی.
فرستاده آمد بگفت آن پیام
ز پیغام بهرام شد شادکام.
فردوسی.
ز پیغام او شد دلش پرشکن
پراندیشه شد مغزش از خویشتن.
فردوسی.
فرستاده پیغام شاه جهان
بدیشان بگفت آشکار و نهان.
فردوسی.
چه پیغام داری چه فرمان دهی
فرستاده ای یا گرامی مهی.
فردوسی.
همان باژ و شطرنج و پیغام رای
شنیدیم و پیغامش آمد بجای.
فردوسی.
چو پیغام خسرو به رستم رسید
بکردار دریا دلش بردمید.
فردوسی.
خداوند یاد دارد بنشابور رسول خلیفه آمد و لواء و خلعت آورد و منشور و پیغام در این باب بر چه جمله بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177). پیغام ها بر زبان وی می بود. (تاریخ بیهقی ص 87). گفتم پیغام چیست. گفت میگوید که آنچه پیش ازین نبشته بودم... اگر جز آن نبشتمی بیم جان بودی. (تاریخ بیهقی ص 327). و گفت با تو حدیث فریضه دارم و پیغام است سوی بونصر. (تاریخ بیهقی ص 142). حدیث من [احمدبن ابی دواد] گذشت پیغام امیرالمؤمنین بشنو. (تاریخ بیهقی ص 172). آلتونتاش چون پیغام بشنود برخاست و زمین بوسه داد. (تاریخ بیهقی). بونصر مشکان و بوالحسن عقیلی و عبدوس در میان پیغام بودند. (تاریخ بیهقی ص 380). خطها زیر آن نبشتند که این پیغام ایشانست. (تاریخ بیهقی ص 677). عجب کاری دیدم... پیغام سلطان بر آن جمله رسیده، کاغذی بدست وی داد. (تاریخ بیهقی 370). امیر مسعود چون پیغام پدر بشنود بر پای خاست (تاریخ بیهقی). و هر روزی سوی ما پیغام بودی کم و بیش به عتاب و مالش و سوی برادر نوشت... (تاریخ بیهقی). و رسول با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که ولیعهد پدر وی است. (تاریخ بیهقی). یکروز نزدیک این خواجه نشسته بودم و پیغامی را رفته بودم. (تاریخ بیهقی). طاهر گفت پیغام است سوی بونصر باید گفته آید. (تاریخ بیهقی). با خود گفتم این پیغام بباید نبشت اگر تمکین گفتار نیابم... (تاریخ بیهقی). پس در حدیث وزارت بپیغام با وی سخن رفت، البته تن در نداد. (تاریخ بیهقی).
این حکم درین کار کرد پیداست
با آنکه رسول آمده ست و پیغام.
ناصرخسرو.
سوی تو نیامده است پیغمبر
یا تو نه سزای اهل پیغامی.
ناصرخسرو.
آنکس که زبانش بما رسانید
پیغام جهان داوریگانه.
ناصرخسرو.
آمده پیغام حجت گوش دار ای ناصبی
پاسخش ده گر توانی سر مخار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
بشنو که چه گوید همیت دوران
پیغام ازین چرخ تیز گردان.
ناصرخسرو.
پیغام فلک مر ترا نمایم
بر خاک نبشته به خط رحمان.
ناصرخسرو.
هرچند که دیر آید سوی تو بیاید
چون سوی پدرت آید پیغام نهانیش.
ناصرخسرو.
که ز پیغام زمانه نشود مرد خصیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 390).
خمارآلود باجامی بسازد
دل عاشق به پیغامی بسازد.
باباطاهر.
پیغام غمت سوی دلم می آید
زحمت همه بر روی دلم می آید...
خاقانی.
برون زآنکه پیغام فرخ سروش
خبرهای نصرت رساندش بگوش.
نظامی.
منتظر بنشسته ام تا کی رسد
از پی جان خواستن پیغام تو.
عطار.
که هر کس نه در خورد پیغام اوست.
سعدی.
از هر چه میرود سخن دوست خوشتر است
پیغام آشنا نفس روح پرور است.
سعدی.
قاصدان را لب ز پیغام زبانی میشود
نامه ٔ سربسته، از شیرینی پیغام او.
صائب.
تو ای قاصد به هر عنوان که خواهی شرح حالم کن
جواب نامه دشوارست و پیغام زبانی هم.
معزفطرت.
مُغلغله؛ پیغام که از شهری بشهری برند. (منتهی الارب).


ناگه

ناگه. [گ َه ْ] (ق مرکب) ناگهان. ناگهانه. ناگهانی. ناگاه. (آنندراج). ناگاه. بی خبر. دفعهً. فوراً. بیکبار. غافل. (از ناظم الاطباء). غفلهً. بی مقدمه:
شب زمستان بود کپّی سرد یافت
کرمک شب تاب ناگه می بتافت.
رودکی.
اگر با من دگر کاوی خوری ناگه
به سر بر تیغ بر پهلوی شنگینه.
فرالاوی (از اشعار پراکنده ٔ قدیمترین شعرای فارسی زبان لازار ص 44).
آن کجا سرت برکشیده به چرخ
باز ناگه فروبردت بحزد.
خسروانی (از فرهنگ اسدی).
گر کند هیچ گاه قصد گریز
خیز ناگه به گوشش اندر میز.
خسروی.
دل از جنگ غمگین مدارید هیچ
که ناگه زمانه بسازد بسیچ.
فردوسی.
بدان نامداران افراسیاب
رسیدیم ناگه به هنگام خواب.
فردوسی.
کمربند بگرفت و از پشت زین
برآورد و ناگه بزد بر زمین.
فردوسی.
سوی حجره ٔ او شدم دوش ناگه
برون آمد از حجره در پرنیانی.
فرخی.
ای بچه ٔ حمدونه بترسم که غلیواج
ناگه بربایدْت در این خانه نهان شو.
لبیبی.
شب این تیرها را وی انداخته ست
همین تاختن ناگه او ساخته ست.
اسدی.
پس از دشت و که خیل ایران زمین
گشادند ناگه بهر سو کمین.
اسدی.
دیوانه وار راست کند ناگه
خنجر به سوی سینه ت و زی حنجر.
ناصرخسرو.
باید همیت ناگه یک تاختن بر ایشان
تا زآن سگان به شمشیر از تن برون کنی جان.
ناصرخسرو.
هرکه بدکاری کند ناگه نهد بر خاک سر
هرکه بدعهدی کند ناگه دهد بر باد جان.
امیرمعزی.
ماه ناگه برآمد از مشرق
مشرقی کرد خانه از اشراق.
انوری.
گفتی که مشک خامه ٔ دستور پادشاه
ناگه ز مشک شب نقطی زد بر آفتاب.
انوری.
نا گه آورد فتنه غوغائی
تا غلط شد چنان تماشائی.
نظامی.
حذر کن زآنکه ناگه در کمینی
دعای بد کند خلوت نشینی.
نظامی.
جهان ناگه شبیخون سازئی کرد
پس آن پرده ناگه بازئی کرد.
نظامی.
ناگه یارم بی خبر و آوازه
آمد بر من ز لطف بی اندازه
گفتم که چو ناگه آمدی عیب مکن
چشم تر و نان خشک و روی تازه.
محیی الدین یحیی.
دودی درآید از فلک نی دیو ماند نی ملک
زآن دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند.
عطار.
دوش ناگه آمد و در جان نشست
خانه ویران کرد و در ویران نشست.
عطار.
گفتم شکری از دهنت درگذری
ناگه ببرم تا که بیابم دگری.
عطار.
به خویشم بود ازینسان گفتگوئی
که ناگه این ندا آمد ز سوئی.
وحشی.
در آن گلشن نظر هر سو گشادی
که ناگه زآن میان برخاست بادی.
وحشی.
فرستم گر به مکتب خانه بازش
فتد ناگه برون از پرده رازش.
وحشی.
تپد دل در برم از یادزلف او چو آن مرغی
که ناگه در قفس از دور بیند آشیانش را.
نظیری.
اندکی کوتاه کن زلف بلند خویشتن
تا مبادا ناگه افتی در کمند خویشتن.
صائب.
- بناگه، ناگهان. دفعهً. فوراً. غفلهً:
از درخت اندر گواهی خواهد او
تو بناگه از درخت اندر بگو.
رودکی.
بکردار نخجیر باید شدن
سپه را بناگه بر ایشان زدن.
فردوسی.
بناگه پیشم آمد پیر دانش
که ای کار تو بر تدبیر دانش.
وحشی.
به سر بردن به شادی روزگاران
بناگه دور افتادن ز یاران.
وصال.
- ز ناگه، ناگهان. ناگاه:
ز ناگه بار پیری بر من افتد
چو بر خفته فتد ناگه کرنجو.
فرالاوی.
سپاهی که نوروز گرد آورید
همه نیست کردش ز ناگه شجام.
دقیقی (دیوان ص 127)
ز ناگه به روی اندر افتاد طوس
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس.
فردوسی.
ز ناگه بر بره تیری گشاده
بره خفته ز تیرش اوفتاده.
(ویس و رامین).
ز ناگه خروشی برآمد به ابر
شد آن بزم بر سان کام هژبر.
اسدی.
ز ناگه بر فراز پشته ای تاخت
نظر بر دامن آن پشته انداخت.
وحشی.
|| بی وقت. (ناظم الاطباء). نه بگاه. نابهنگام:
گر بناگه ز وطن کردی نقل
بیش یابی ز زمانه حسنات.
خاقانی.
|| (ص مرکب) ناآگه. ناآگاه. بی خبر. که آگاه نیست:
نوک کلکش را قضا باشدهمیشه زیردست
نوک تیرش را اجل باشد همیشه پیشکار
این یکی ناگه ز خیر و شرّ و اصل خیر و شر
وآن یکی ناگه ز فخر و عار و اصل فخر و عار.
قطران.


فلک

فلک. [ف َ ل َ] (ع اِ) چرخ. گردون.سپهر. ج، افلاک، فُلُک. (منتهی الارب). جای گردش ستارگان. ج، افلاک، فلک [ف ُ ل ُ / ف ُ]. (اقرب الموارد). مجموع آسمان به عقیده ٔ قدما. (فرهنگ فارسی معین). آسمان. چرخ. گردون. سپهر. سماء. از بابلی پولوکو. (یادداشت مؤلف):
هفت سالار کاندرین فلک اند
همه گرد آمدند در دو و داه.
رودکی.
یخچه بارید و پای من بفسرد
ورغ بربند یخچه را ز فلک.
رودکی.
فلک مر جامه ای را ماند ازرق
ورا همچون طراز خوب کرکم.
منجیک ترمذی.
ز گردش دل آسمان چاک شد
ز گردش فلک روی پرخاک شد.
فردوسی.
به بالای او تخت را شاه نیست
به دیدار او در فلک ماه نیست.
فردوسی.
یکی خوب پرمایه انگشتری
فروزنده چون بر فلک مشتری.
فردوسی.
با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زمانک
بر فلک پیدا شود پروین چو سیمین شفترنگ.
عنصری.
کمینه عضوی از جاه او فزون ز فلک
کمینه جزوی از قدر او مِه از کیوان.
عنصری.
فلک مر قلعه و مر باغ او را
به پیروزی درافکنده ست بنیان.
عنصری.
و هر کس که آن را از فلک و کواکب و بروج داند آفریدگار را از میانه بردارد. (تاریخ بیهقی).
زین فلک بیرون تو کی دانی که چیست
کاین حصاری بس بلند و بی در است.
ناصرخسرو.
چو تو خود کنی اختر خویش را بد
مدار از فلک چشم نیک اختری را.
ناصرخسرو.
بنگر که چه باید همیت کردن
تا بر تو فلک را ظفر نباشد.
ناصرخسرو.
فلک نه ای و بقدر بلند چون فلکی
عُمَرنه ای و به عدل تمام چون عُمَری.
امیرمعزی.
گر حسن تو بر فلک زند خرگاهی
از هر برجی جدا بتابد ماهی.
؟ (از کلیله و دمنه).
گر به اندازه ٔ همت طلبم
فلکم زیر نگین بایستی.
خاقانی.
ناله گر سوی فلک رفت رواست
سایه باری به زمین بایستی.
خاقانی.
از پی خونریز جان خاکیان
شهربندی شد فلک در کوی تو.
خاقانی.
چون فلک سکون خویش در حرکت یافت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
ای به زمین بر چو فلک نازنین
نازکشت هم فلک و هم زمین.
نظامی.
زآنگه که دلم چو آفتابی شد
در خود همه چون فلک سفر کردم.
عطار.
غبار اگر بر فلک رود همچنان خسیس بود. (گلستان).
گر نبودی امید راحت و رنج
پای درویش بر فلک بودی.
سعدی.
ابر و باد و مه و خورشیدو فلک در کارند
تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری.
سعدی.
دارم ز جفای فلک آینه گون
پرآه دلی که سنگ از او گردد خون
روزی به هزار غم به شب می آرم
تا خود فلک از پرده چه آرد بیرون.
ابن یمین.
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس.
حافظ.
چون فلک یار خود نشاید ساخت
با بد و نیک او بباید ساخت.
مکتبی.
- پرده برداشتن فلک، کنایت از قایم شدن قیامت. (فرهنگ فارسی معین).
- چرخ فلک، فلک. آسمان:
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفله ٔ دون و ژکور.
رودکی.
- شیر فلک،کنایت از برج اسد است:
آن نگویم کز دم شیر فلک وز آفتاب
پرچم و طامش برای خنگ و اشقر ساختند.
خاقانی.
از سر تیغش دل شیر فلک ترسد که شیر
دیدن آتش همانا برنتابد بیش ازاین.
خاقانی.
- علم فلک، نجوم. (فرهنگ فارسی معین).
- فلک اندازه کردن، کنایت از بلندمرتبه شدن و بزرگی یافتن. (فرهنگ فارسی معین).
ترکیب های دیگر:
- فلک آسا. فلک آوازه. فلک احتشام. فلک اطلس. فلک افروز.فلک اقتدار. فلک الاعظم. فلک الافلاک. فلک الاقصی. فلک البروج. فلک الدوله. فلک الدین. فلک المحیط. فلک المستقیم. فلک المعالی. فلک انداز کردن. فلک بان. فلک برپای دار. فلک پایگه. فلک پایه. فلک پرواز. فلک پناه. فلک پیما. فلک پیوند. فلک تاج. فلک ثابته. فلک جاه. فلک حامل. فلک دست. فلک ده. فلک رای. فلک رفعت. فلک رو. فلک روب. فلک زدگی. فلک زده. فلک سان. فلک سر. فلک سواری. فلک سیر. فلک شناس. فلک صید. فلک غلام. فلک فرسا. فلک فعال. فلک وش. فلکه. فلک همت. فلکی. رجوع به هر یک از این کلمات در ردیف خود شود.
|| هر یک از بخشهای هفت یا نه گانه ٔ آسمان که مدار سیاره ای است به عقیده ٔ قدما. (فرهنگ فارسی معین). قدما افلاک را نُه می گفتند: فلک قمر، فلک عطارد، فلک زهره، فلک شمس، فلک مریخ، فلک مشتری، فلک زحل، فلک البروج و فلک اطلس. (یادداشت مؤلف):
تا بدین هفت فلک سیر کند هفت اختر
همچنین هفت به دیدار بود هفت اورنگ.
فرخی.
|| مستدار و معظم هر چیزی. || موج دریای جنبان و مضطرب. || آب که باد آن را جنبانیده باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || تلی از ریگ که گرد آن فضایی است. || قطعه هایی از زمین که گرد باشد و مرتفعتر از اطراف خود باشد. (از اقرب الموارد). واحد آن فلکه است. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و بصورت فلاک جمع بسته شود، در واحد آن لام ساکن است. (از اقرب الموارد).


دی

دی. (اِ، ق) روز گذشته و آن را دیروز گویند و در سراج اللغات نوشته که دی بکسر بمعنی روز گذشته است. (از غیاث). روز گذشته را گویند. (برهان). روز پیش از امروز. امس. روز گذشته است چنانچه دوش شب گذشته و دیروز و دیشب نیز گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج). روز گذشته از روز حال. (شرفنامه ٔ منیری). روز پیش از روزی که درآنند:
مار یغتنج اگرت دی بگزید
نوبت مار افعی است امروز.
شهید بلخی.
یکی حال از گذشته دی دگرزان نامده فردا
همی گویند پنداری که وخشورند یا کندا.
دقیقی.
بشد پیش بهرام و گفت ای سوار
همین مایه کردی تو دی خواستار.
فردوسی.
چنین گفت هومان که امروز کار
نباید که چون دی بود کارزار.
فردوسی.
که آن مرد کو دی ز پیشم برفت
به پیکار با من همی گشت تفت.
فردوسی.
بدو گفت رستم که ای نامجوی
نبودیم دی خود بر این گفتگوی.
فردوسی.
با دفتر اشعاربر خواجه شدم دی
من شعر همی خواندم و او ریش همی لاند.
طیان.
گر نبودم بمراد دل او دی و پریر
بمراد دل او باشم ز امروز فراز.
فرخی.
امروز مرا از تو عذابی است نه چون دی
امسال مرا از تو بلایی است نه چون پار.
فرخی.
فراوان خوشترم امروز از دی
فراوان بهترم امسال از پار.
فرخی.
این همی گفت فرخی را دی
اسب داده ست خسرو ایران.
فرخی.
بمهر اندر کنم تدبیر فردا
که دی را خود نیابد هیچ دانا.
(ویس و رامین).
دی بر رسته ٔ صرافان من بر در تیم
کودکی دیدم پاکیزه تراز در یتیم.
مسعودی.
گفتم [احمد] بیندیشم و دی و دوش در این بودم و هرچند نظر انداختم صواب نمی بینم. (تاریخ بیهقی ص 259 چ ادیب). قاید را گفت: دی و دوش میزبانی بود؟. گفت آری: (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 327). فرمان امیر رسید بزبان بوالحسن کودیانی ندیم که نامها در آن باب که دی با خواجه گفته شده بمشافهه به اطراف گسیل کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 330).
تیغ بر دوش نه و از دی و از دوش مپرس
گر بخواهی که رسد نام تو تا رکن حطیم
حاسد امروز چنین متواری گشته است و خموش
دی همی بازندانستمی از دابشلیم.
بوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
ای جسته دی ز دستت فردا بدست تو نه
فردا درود باید تخمی که دی بکشتی.
ناصرخسرو.
پیمانه ٔ این چرخ را همه نام
معروف به امروز و دی و فردا.
ناصرخسرو.
هرآنچ امروز بتواند بفعل آوردن از قوت
نیاز و عجز گر نبود و را چه دی و چه فردا.
ناصرخسرو.
پشیمانی از دی نداردت سود
چو چشمت به امروز می ننگرد.
ناصرخسرو.
گر امروز چون دی تغافل کنی
بفردات امروزتو دی شود.
ناصرخسرو.
بفردا مکن طمع و دی شد بگیر
مر امروز را کو همی بگذرد.
ناصرخسرو.
من دی چو تو بودستم دانم که تو امروز
ازرنج محالات شنودن به چه حالی.
ناصرخسرو.
بجای آنچه من دیدستم امروز
سلیم است آنچه دی دیده ست سلمان.
ناصرخسرو.
آن کس که دی همیت فریغون خواند
اکنون بسوی او نه فریغونی.
ناصرخسرو.
از غم آنکه دی از بهر چه خندیدم
خود من امروز بدل خسته و گریانم.
ناصرخسرو.
دی کوزه گری بدیدم اندر بازار
بر پاره گلی لگد همی زد بسیار.
خیام.
چنانکه دی و دوش آزرم من داشتید اکنون اگر خواهید که حق نعمت خاندان من گذارده باشید امروز تا آخر روز مرا مهلت دهید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 101). و اپرویز دی بامداد رفت و من حیله کردم که جامه و زینت او پوشیدم. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 101).
دی همه او بوده ای امروز چون دوری از او
ناجوانمردی بود دی دوست و اکنون ناشنا.
سنایی.
هر شب و روز که بر وی بسلامت گذرد
به از امروز بود فردا چون از دی دوش.
سوزنی.
تا دی مثل او مثل موزه و گل بود
و اکنون مثل او مثل موی و خمیر است.
انوری.
دی بامداد عید که بر صدر روزگار
همواره عید باد بتأیید کردگار.
انوری.
دی همی گفتم آه کز ره چشم
دل من نیم کشته ٔ عبر است.
خاقانی.
دی جدل با معطلی کردم
که ز توحید هیچ ساز نداشت.
خاقانی.
خیز و به ایام گل باده ٔ گلگون بیار
نوبت دی فوت شد نوبت اکنون بیار.
خاقانی.
آنچه دی کاشته ای میکنی امروز درو
طمع خوشه ٔ گندم مکن از دانه ٔ جو.
ظهیر.
ای خواجه سخن زیر و زبر میگویی
امروز ز دی سخت بتر میگویی.
ظهیر.
ای فکرت تو مشکل امروز دیده ٔ دی
وی همت تو حاصل امسال داده ٔ پار.
؟ (ازترجمه ٔ تاریخ یمینی).
دی که ز پیش تو بنخجیر شد
تیز تکی کردو عدم گیر شد.
نظامی.
ز فردا و ز دی کس را نشان نیست
که رفت آن از میان وین در میان نیست.
نظامی.
دی برگذر فلان وطنگاه
دیدم صنمی نشسته چون ماه.
نظامی.
سعدیا دی رفت و فردا همچنان معلوم نیست
در میان آن و این فرصت شمار امروز را.
سعدی.
چو دی رفت و فردا نیامد بدست
حساب از همین یکنفس کن که هست.
سعدی.
از بیابان عدم دی آمده فردا شده.
سعدی.
دی بچمن برگذشت سرو سخنگوی من
تا نکند گل غرور رنگ من و بوی من.
سعدی.
دی بوستان خرم و صحرا و لاله زار
وز بانگ مرغ در چمن افتاده غلغلی.
سعدی.
دی به امید گفتمش داعی دولت توام
گفت دعا بخود بکن گر بنیاز میکنی.
سعدی.
دی شنیدم که ابلهی میگفت
پدر من وزیرخان بوده ست.
ابن یمین.
دی لعل تو می داد به ما وعده ٔ دشنام
حاجت به تقاضا نبود اهل کرم را.
کاتبی.
- امثال:
دی رفت و پری رفته و روز امروز است. (مجموعه ٔ امثال).
|| دی صاحب غیاث اللغات نویسد: شب تاریک، به این معنی مخفف دیجور و آنچه لفظ دی را مخفف دیجور گویند و سند آن را مصراع خواجه حافظ دانند «ز زلف و رخ نمودی شمس و دی را» خطاست. چه دیجور صفت شب واقع شود نه آنکه دیجور مطلق شب سیاه را گویند و سبب این، غلطی نسخه است و صحیح چنین است «ز زلف ورخ نمودی شمس و فی را» و «فی » بالفتح سایه باشد. در اینصورت مقابله ٔ شمس و فی بمشابهت زلف و رخ درست میشود پس دی را مخفف دیجور فهمیدن موجب عدم فهم است. (غیاث).


ابوالعباس

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) مروزی. ابن جبود. صاحب مجمع الفصحاء گوید: او در زمان مأمون خلیفه ٔ عباسی میزیسته و به سال 200 هَ. ق. درگذشته است و گویند مأمون را در سفر خراسان بفارسی مدح گفته و هزار دینار صلت یافته است و صاحب لباب الالباب نام آن شاعر را که برای مأمون مدیحه گفته است عباس آورده بی ذکر ابو و بعض قصیده این است:
ای رسانیده بدولت فرق خود تافرقدَین
گسترانیده بجود و فضل در عالم یدین
مر خلافت را تو شایسته چو مردم دیده را
دین یزدان را تو بایسته چو رخ را هردو عین.
و در اثناء این قصیده گوید:
کس بر این منوال پیش از من چنین شعری نگفت
مرزبان پارسی را هست با این نوع بین
لیک زان گفتم من این مدحت ترا تا این لغت
گیرد از مدح و ثناء حضرت تو زیب و زین.
و انتساب این قصیده به اول شاعر ایران بعید است چه سادگی اولیه که در شعر قدما معیار شناسائی است در این اشعار دیده نمیشود و شاعر نیز مدعی نیست که من آن کسم که بار اول شعر فارسی گفته ام بلکه میگوید بدین منوال کس پیش از من شعری نساخته است و شاید مراد وزن و قافیه باشد. لکن در فرهنگنامه ها عده ای اشعار بشاهد آورده اند منتسب به ابوالعباس نام مروزی و آنچه که در دست است زمان و ممدوحین او شناخته نمیشود صاحب روضات الجنات از کتاب الاوایل سیوطی نقل میکند که: اول کس که بفارسی شعر گفت ابوالعباس بن جبود مروزی است و در مورد دیگر بجای لفظ جبود «حنوذ» آورده است و بگمان ما ابوالعباس مروزی که در مائه ٔ دوم هَ. ق. میزیسته و اول شاعر زبان فارسی بوده است بی شبهه غیر صاحب قصیده ٔ مزبوره است چنانکه از ابیات فرهنگنامه ها که ذیلاً نقل میشود اختلاف بیّن میان صاحب این قصیده با صاحب اشعار ذیل نزد ارباب ذوق سلیم واضح میگردد:
و کنون باد ترا برگ همی خشک کند
بیم آن است مرا بشک بخواهد زدنا
من یکی زافه بدم خشک وبفرغانه شدم
مورد گشتم تر و شد قامت من نارونا.
سبوح و مزگت بهمان گرفت و دیزه فلان
و ما چو گاوان گرد آمده بغوشادا.
نامه که وصل ما خبرش نبود
به آب ترکن بطاق بربشلا [کذا].
روزم از دودش چون نیم شب است
شبم از بادش چون شاوغرا.
از فروغش بشب تاری بر، نقش نگین
ز سر کنگره برخواند مرد کلکا.
ریش چون بوگانا سبلت چون سوهانا
سَر بینیش چو بورانی باتنگانا.
جان ترنجید از غم هجران مرا
از نسیم وصل کن درمان مرا.
ماه کانون است ژاژک نتوان بستن
هم از این کومک بر خشک و همی بند آنرا.
که تنگ وادرم دارد و مرد باسلب است
بسرش بارفضول است و مرد وسواسا.
یکی مرد وی را بباید نخست
که گوید نیوشیده ها را درست.
آن روز نخستین که ملک جامه ش پوشید
بر کنگره ٔ کوشک بدم من چو غلیواج
کی خدمت راشایم تا پیش تو آیم
با این سر و این ریش چو پاغنده ٔ حلاج.
گیرم که ترا اکنون سه خانه کماس است
بنویس یکی نامه که چندت همه کاس است
با فراخی است و لیکن بستم تنگ زید
آن چنان شد که چنو هیچ ختنبر نبود.
کار من خوب کرد بی صلتی [کذا]
هر که او طمع مالکانه کند
ساده دل کودکا مترس اکنون
نز یک آسیب خر فکانه کند.
ز آرزوی جماع چون بالید
شیر نر از نهیب آن کالید.
بار سیم غلبه چو حرم نماند [کذا]
غلبه پرید و نشست بر سر فلغند.
دم سلامت گرفته خاموش [کذا]
پیچیده بر عافیت چوفرغند.
اکنون که همیت باز باید داد
خاتوله کنی و چند گونه شر.
گر دنگل آمده ست پسر تا چند
بربندیش به آخر هر مهتر.
گفتا که یکی مشک است نی مشک تبتی
کاین مشک حشونقبی است از خم ژوآغار
همی برآیم با آنکه برنیاید خلق
و برنیایم با روزگار خورده کریز.
زیغبافان را باوشی بافان ننهند
طبل زن را ننشانند بر رودنواز.
ژاژ میخایم و ژارم شده خشک
خارها دارد چون نوک بغاز.
چون عقب بخشدی گزیت ببخش
هم بده شعر نوت را بغیاز.
نرم نرمک چو عروسی که غرند آمده بود
باز آنسوی برندش که از آن سو شد باز.
نهاده روی بحضرت چنانکه روبه پیر
به تیم واتگران آید از درتیماس.
تکژ نیست گوئی در انگور او
همه شیره دیدیم یکسر رزش.
پشک بز ملوکان مشک است و زعفران
ببساو مشکشان و بده زعفران خویش.
بجای مشک نبویند هیچکس سرگین
بجای باز ندارند هیچکس ورکاک.
من بخانه در و آن عیسی عطار شما
هر دو یکجای نشینیم چو دو مرغ کرک.
و دوش نامه رسیدم یکی ز خواجه نصیر
درون نامه همه ترف و غوره و غنجال
ز خانمان و قرابت بغربت افتادم
بماندم این جا بی ساز و برگ و انگشتال.
پس پند پذیرفتم و این شعر بگفتم
از من بدل خرما بس باشد کنجال.
بنجشگ چگونه لرزد از باران
چون یاد کنم ازاو چنان لرزم.
ترسم که روز بگذرد و ژاژ بررسد
وز خانه آب رافه نیارد مرا حکیم.
نتوانم این دلیری من کردن
زیر ا که خم بگیرد بالارم.
ای میر ترا گندم دشتی است بسنده
با نغنککی چند ترا من انبازم.
تخم محنت بپاش درگلشان
خنجر کین سپوز در دلشان.
هیزم خواهم همی دوا منه ز جودت
چون دو جریب (؟) و دو خم سیکی چون خون.
دی چه بآکنده شدم یافتم
آخور چون پاتله سفلگان.
بوالحسن مرد که زشت است تو بگذار و بنه
آن نگیری که مر او را دو کسانند بکدن.
بشک آمد بر شاخ درختان
افکند رداهای طیلسان.
این سلب من در ماه دی
دیده چو تشلیخ درکیشان. [کذا]
از هر سوئی فراغ بجان تو
بسته یخ است پیش چو سندان. [کذا]
که من از جور یکی سفله برادر که مراست
از بخارا برمیدم چو خران از ینشو.
یکذره ترا نکرد هموار
نجار زمان بمشت رنده.
آب جو برد پیش آب خوره
چون گسست آب بربماند خره.
مراسز ساغرک از ملکت [کذا]
تازه شد چو باغ نوا جسته [کذا]
معذورم کن ای شیخ که گستاخی کردم
زیرا که غریبم من و مجروحم و خسته.
رفتم بماه روزه بازار مرسمنده
تا گوسپند آرم فربه کنم برنده.
ای میر شاعریست همه ژاژ آنک
ژاژنی ولیک فرغستم. [کذا]
ندانستی تو ای خر غمر کبج لاک پالانی
که با خرسنگ برناید سروزن پور ترخانی. [کذا]
بجنگ دعوی داری و سخت تفته زنی
درشت گوئی پرخوار و خستوانه تنی.
یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی
و غیوی برزدم چون شیر بر روباه درغانی.
هردوان عاشقان بی مزه اند
غاب گشته چو سه شبه خوردی.
به پنج مرد یکی شخش پوستین برتان
به پنج کودک نیمی گلیم پوشدنی
و یا فدیتک امروز تو بدولت میر
توانگری و بزرگی و برس راجینی [کذا].
و رجوع به ابوالعباس عباسی شود.


باقی

باقی. (ع ص) نعت فاعلی از مصدر بقاء است و بقاء ثبات شی ٔ است بحال و صورت نخست، برابر آن فناء است. (از تاج العروس). آنکه دارای دوام و ثبات باشد. (از اقرب الموارد). پاینده. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی). پایدار. جاوید. بی زوال. ازلی. سرمدی. دائم و قائم. ثابت. باثبات. برجا. استوار. برقرار. (ناظم الاطباء). ماننده. پایا. مقابل فانی. (یادداشت مؤلف). جاوید. باشنده. (آنندراج). غابر. (منتهی الارب). همیشه. (مهذب الاسماء). جاودانه. جاویدان: صلی اﷲ علیه حیاً و میتاً و قدس روحه باقیاً و فانیاً. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 300).
و آن کس که بی بصارت باقی همیت داند
زین قول او بخندد شهری و روستایی.
ناصرخسرو.
هرچند ترا خوش آمد این خانه
باقی نشوی تو اندرین فانی.
ناصرخسرو.
چون بقای هردو را علت نباشد جز غذا
نیست باقی در حقیقت نی ستور و نی گیا.
ناصرخسرو.
باقی شود اندر نعیم دائم
هرچند در این رهگذر نباشد.
ناصرخسرو.
من بدوماندم باقی بجهان تا جاوید
گر بماند بجهان باقی واﷲ که سزاست.
مسعودسعد.
چه بزرگ غبنی و عظیم عیبی باشد باقی را بفانی و دایم را بزایل فروختن. (کلیله و دمنه).
- باقی شدن، جاویدان شدن. همواره ماندن. دایم زیستن:
ز ملک تو بجهان دین و داد باقی شد
خجسته ملکست این ملک تو که باقی باد.
مسعودسعد.
فانی آن گاهی شوم کز خویشتن یابم فنا
مرده اکنونم که نقش زندگی دارم کفن.
خاقانی.
مترس از محبت که خاکت کند
که باقی شوی گر هلاکت کند.
سعدی (بوستان).
- جهان باقی، کنایه از آخرت. آن سرای. آن جهان. جهان دیگر:
جهان فانی و باقی فدای شاهد وساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق می بینم.
حافظ.
- دولت باقی، دولت پایدار. دولت جاوید:
دولتیان کآب و درم یافتند
دولت باقی ز کرم یافتند.
نظامی.
سرای دولت باقی نعیم آخرتست
زمین سخت نگه کن چومینهی بنیاد.
سعدی.
- سرای باقی، خانه ٔ جاویدان. آخرت. دنیای دیگر. جهان باقی: و چون پنجاه سال تمام شد یوشع نیز رو بسرای باقی نهاد. (قصص الانبیاء ص 131).
|| زنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- باقی بودن، زنده بودن. برجای بودن.همیشه برقرار بودن. پایدار و جاویدان بودن. قائم و ثابت بودن. (ناظم الاطباء): همگان رفتند مگر خواجه ابوالقاسم، که بر جای است و باقی. (تاریخ بیهقی).
- باقی داشتن، زنده داشتن. برجای داشتن. مقابل مردن: ایزد عزوجل جای خلیفه ٔ گذشته فردوس کناد و خداوند دنیا و دین امیرالمؤمنین را باقی داراد. (تاریخ بیهقی ص 291). پادشاهان ما را آنانکه گذشته اند ایزد بیامرزاد و آنچه برجایند باقی داراد. (تاریخ بیهقی ص 94).
|| (ص) بازمانده. (ناظم الاطباء). بقیه. (یادداشت مؤلف). بازپس مانده. (آنندراج). عُلاله. (منتهی الارب). بجای مانده از چیزی. تتمه. بقیه: اسکاف بنی جنید، جاییست که باقی رود نهروان اندر کشت وی بکار شود. (حدود العالم). بر سر گنجی افتد... فرحی بدو راه یابد و در باقی عمر از کسب فارغ آید. (کلیله و دمنه). و یک حاجت باقیست که در جنب عواطف ملکانه خطری ندارد. (کلیله و دمنه).
سرشکسته نیست این سر را مبند
یک دو روزی جهد کن باقی بخند.
مولوی.
بفرمان پیغمبر پاک رای
گشادند زنجیرش از دست و پای
در آن قوم باقی نهادند تیغ
که رانند سیلاب خون بیدریغ.
سعدی (بوستان).
مرا در حضرت سلطان یک سخن باقی است. (گلستان).
دولت پیر مغان باد که باقی سهل است.
حافظ.
عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست.
حافظ.
گفتی بت اندیشه شکستم، رستم
این بت که ز اندیشه برستم باقی است.
احمد جام.
حشاشه، باقی جان. (منتهی الارب) (دهار).
- امثال:
باقی داستان بفردا شب، این مثل در جایی زنند که کاری کنند و تتمه ای از آن موقوف بر آینده گذارند. (آنندراج):
امشبم درد دل تمام نشد
باقی داستان بفردا شب.
محمد قلی سلیم.
|| (اِ) حاصل تفریق. (ناظم الاطباء). و رجوع به باقیمانده شود. || کلمه ٔ باقی را در آخر مکتوبها نویسند بهمان معنی بقیه و بازمانده ٔ مطلب. مانند: باقی بقایت، جانها فدایت، که باز در پایان نامه ها آرند.
- باقی دگر شما را (در پایان نامه و مکتوب آرند)، یعنی اینقدر گفتم، دیگر اختیار شماست بفهمید و به معنی حرف وارسید. (آنندراج):
زآن دلربای جانی با صدحضور، تأثیر
حرفی به رمز گفتم، باقی دگر شمارا.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- باقی والسلام، یعنی همه ٔ مطالب را نوشتم، اگر چیزی باقی مانده باشد سلامتی شماست. همچنین است باقی ایام دولت و جلالت مستدام باد. (ناظم الاطباء).
|| (در علم استیفا) حاصل خراج و مالیات و امثال آن. (از تاج العروس). مالی که بجا مانده باشد بر عهده ٔ عامل. (یادداشت مؤلف). مالی که بجا مانده باشد بر عهده ٔ رعیت. (یادداشت مؤلف).و هنگام تفریع حساب آنرا «فاضل و باقی » و «حاصل و باقی » گویند: پس دو سال بملک اندر بنشست [بهرام گور] و خواسته بسیار بدرویشان داد و بفرمود تا اندر شهرها بنگریدند تا بر اهل مملکت او خراج چندست و باقیها. هفتاد بار هزار هزار درم باقی بیرون آمد، آن همه بدرویشان بخشید و جریده ٔ آن باقی بسوخت شکرانه ٔ خدای را که فتح خاقان بکرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
جوانوی بیدار با او بهم
که نزدیک او بد شمار درم
ز باقی که بدنزد ایرانیان
بفرمود تا بگسلد از میان.
فردوسی.
بگویدمستوفیان را تا خط بر حاصل و باقی وی بکشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 124). و بخدای عزوجل و بجان و سر خداوند که بنده هیچ خیانت نکرده است و این باقی چندین ساله و این حاصل حق است خداوند را بر بنده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125). بازگرد تا من امشب مثال دهم تا حاصل و باقی وی پیدا آرند. (تاریخ بیهقی ص 369).
نز هیچ عمل نواله ای خوردم
نز هیچ قباله باقیی دارم.
مسعودسعد.
چون جمع و خرج حساب تمام شود خالی نباشد از آنکه خرج با جمع مساوی باشد، یا زیاده یا کمتر، اگر مساوی باشد و عامل را دیگر دعوی نباشد جمع و خرج را مقابله و تصحیح کرده، جایزه دهند و به اجازت حاکم دیوان مفاصا بنویسند. و اگر عامل را دعوی دیگر باشد بگوید تا آنرا بدو حرف بنویسند و هر آنچه بمصالح دیوان و ملک تعلق داشته. و برات و مکتوب آن ضایع شده، یا بخرجی نازک از دفع ضرری از ولایت رفته یا بمهمی نازک متعلق بپادشاه یا خوانین معتبر یا دیگران که اهمال آن موجب ضرر و بازخواست باشد و در اصل آنرا برات و مکتوبات نبوده جدا بنویسند. و هر آنچه بمصلحت و معامله ٔ عامل تعلق دارد از ظلامه و نظر تخفیف و اخراجات وزیادتی مرسوم و سواقط حیوانات و امثال آنرا جدا نویسند، و بر بالای هریک از این دو «ع » بکشند، و همچنان مفصل بحضور عامل بحاکم عرض کنند. و هرچه از قسم اول مقرر و مجری گردد، از پروانه ٔ اخراجات حاصل شود آنرابر متن خرج حساب اضافه کنند هرچیزی در باب خویش و زیادت عامل بکشند، و هرچه از قسم دوم باشد الوجوه بدعوی العامل و حکم باجرائه بموجب الپروانچه بالخط الشریف او بحکم الحاکم بکنند و این تفصیل را بتمامی در آنجا بنویسند، و زیادت برکشند. و اگر خرج کسر آید لاشک در آن حساب باقی باشد. مد الباقی بااندازه ٔ مد و وضع من ذلک، یا خرج ذلک بکشند، و حینئذ اگر عامل را دعوی نباشد خود حکم واضح است. و اگر او را دعوی بر وجهی که گفته شد بنویسند. و هرچه از قسم اول مجری شود بموجب پروانچه بالحکم مقرر دیوان در متن خرج حساب بر وجهی که گفته شد اضافت کنند. و گاه باشد که محاسب خواهد که صورت باقی برکشیده بر قرار بگذارد، و آنچه ازقسم اول مجری گردد شاید که در تقریر نویسند. و هرچه از قسم دوم مجری شود مالاکلام در تقریر باقی باید نوشت، خواه من ذلک نویسند خواه تقریر. و مد هریک از این دو باید که کمتر از مد باقی باشد. و اگر چیزی از قسم اول یا قسم دوم موقوف شود، در تقریر باقی نویسند، و اگر خرج بیشتر باشد از جمع، لاشک عامل زیادت داده باشد در حساب الزیاده بمقدار مد، مصرفه یا مصرف ذلک نویسند. و بعضی لفظ الفاضل نویسند. و اگر دعوی باشد، هرچه از قسم اول باشد، در متن خرج اضافه کنند. و هرچه از قسم دوم باشد در زیاده اضافه کنند، بصیغه ٔ: و اضیف الی ذلک. (نفایس الفنون قسم اول صص 1- 2). اگر داند که بعضی اجناس را قیمت زیاد نوشته اند بنحوی که ظلم نشود....کم نموده تسلیم صاحب جمعان نمایند که مشرف بیوتات موافق اخراجات بعد از وضع باقی صاحب جمعان سند ابتیاع... قلمی و ناظر مهر نموده بخرج خود مجری دارند. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 10). مادام که صاحبجمعان باقی نقدی و جنسی پیش داشته باشند آن مبلغ و مقدار را داخل برآورد سال آینده ننمایند. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 36).
- در باقی کردن، فراموش کردن. کنار نهادن. از یاد بردن. توجه نکردن. ترک کردن. فروگذاشتن:
که جام باده در باقی کن امشب
مرا هم باده ٔ ساقی کن امشب.
نظامی.
حیث لایخلف منظور حبیبی ارنی
چه کنم قصه ٔ این غصه کنم در باقی.
سعدی.
- در باقی نهادن، در باقی کردن. فراموش کردن. کنار نهادن. از یاد بردن. به یکسوی نهادن: پس چون خیانت در میان آمد و... آن اعتماد برخاست و اموال دیوانی نقصان گرفت و غربا تجارت کازرون در باقی نهادند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 14). || دیگر. سایر. (دره الغواص):
جمله عالم آکل و مأکول دان
باقیان را قاتل و مقتول دان.
مولوی.
باقیان هم در حِرَف هم در مقال
تابع استاد و محتاج مثال.
مولوی.
|| (اِخ) از نامهای باریتعالی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). باریتعالی که فناء بر او وارد نیست. (از تاج العروس). از اسماء حسنی: اوست باقی که تقدیر وجود او پایان نیابد، ابدی الوجود. (از تاج العروس). خدای تعالی. (از اقرب الموارد):
بمجلس گر می و ساقی نماند
چو باقی ماند او باقی نماند.
نظامی.؟


عصا

عصا. [ع َ] (ع اِ) چوب. (منتهی الارب). عود. (اقرب الموارد). || چوب دستی، مؤنث آید. (منتهی الارب) (دهار) (غیاث اللغات) (ترجمان القرآن جرجانی). نوعی از چوبدستی متوسط در سطبری و باریکی که بعضی از آن سرکج بود، و در فارسی بزیادت یاء (عصای) نیز استعمال کنند. (ازآنندراج) چوبدستی که در موقع راه رفتن بدان تکیه کنند. (فرهنگ فارسی معین). چوبی که بر آن تکیه کنند و بوسیله ٔ آن بزنند، و تثنیه ٔ آن عَصَوان شود. (از اقرب الموارد). از آلات سلاح است، و آن چوبی باشد سودمند در کارزار و فایده ٔ آن چون فایده ٔ دبوس و چماق است. (از صبح الاعشی ج 2 ص 135). ج، أعص، أعصاء، عُصی ّ، عَصی ّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). پاده. پاشو. تختله. تخله. ختور. دستوار. دستواره. سنان. قرضوف. کتک.منساءه. منساه. هادیه. هرباس: اضرب بعصاک الحجر (قرآن 60/2 و 160/7)، با چوبدست خود آن سنگ را بزن. فأوحینا اًلی موسی أن اضرب بعصاک البحر (قرآن 63/26)، و به موسی وحی کردیم که با چوبدست خود دریا را بزن. قال هی عصای أتوکاء علیها (قرآن 18/20)، گفت آن چوبدست من است که بر آن تکیه میکنم. و ألق عصاک (قرآن 117/7 و 10/27)، و بینداز عصا و چوبدست خود را. فألقی عصاه فاذا هی ثعبان مبین (قرآن 107/7و 32/26)، پس عصای خود را انداخت و ناگهان آن به اژدهائی آشکار تبدیل شد. فألقی موسی عصاه فاذا هی تلقف ما یأفکون (قرآن 45/26)، و موسی عصای خود را انداخت و ناگهان آنچه را آنان به دروغ می نمودند؛ ربود.
بشد پیرمردی عصائی به دست
بدو گفت کای شاه یزدان پرست.
فردوسی.
زمام او طریق او و راهبر
ستام او و دست او عصای او.
منوچهری.
باز بر پشت و قفا و سفت سیلی و عصا.
عسجدی.
گفتم بیاریدش، درآمد و خالی خواست و این عصایی که داشت برشکافت و رقعتی خرد... برون گرفت و به من داد. (تاریخ بیهقی ص 326).
کز عصا مار توانست همی کرد کلیم.
(از تاریخ بیهقی ص 39).
کلیم آمده خود با نشان معجز حق
عصا و لوح و کلام و کف و رخ انور.
ناصرخسرو.
بی عصا رفتن نباید چون همی بینی که سگ
مر غریبان را همی جامه بدرّد بی عصا.
ناصرخسرو.
فردا به عصا همیت باید رفت
امروز چنین چو کبک چه خْرامی ؟
ناصرخسرو.
آن گوی مر مرا که توانی ز من شنود
این پند مر تو را به ره راست چون عصاست.
ناصرخسرو.
چون عصا خشک، و رفت نتواند
در دو گام ای عجب مگر به عصا.
مسعودسعد.
من اهل مزاح و ضحکه و رنجم
مرد سفر و عصا و انبانم.
مسعودسعد.
جز در کف کلیم عصا کی شود چو مار
جز در انامل تو قلم کی شود صدف.
معزی.
صاحب دلق و عصا چون خضر و چون کلیم
گنج روان زیر دلق مار نهان در عصا.
خاقانی.
گریزد ز شکل عصا مار و گوید
عصاشکلم و از عصا می گریزم.
خاقانی.
همه فرعون و گرگ پیشه شدند
من عصا و شبان نمی یابم.
خاقانی.
بدل به رجوع تو کان پیر دین را
بجز استقامت عصائی نیابی.
خاقانی.
دلق و عصا را بسوز کین نه نکو مذهبیست
از پی دیدار حق دلق و عصا ساختن.
عطار.
پیری که ز جای خویش نتواند خاست
الاّ به عصا، کیَش عصا برخیزد.
(گلستان).
تکیه چه آری به عصای کسان
زنده نشد کس به بقای کسان.
امیرخسرو.
رندیست که اسباب وی آسان ندهد دست
سرمایه ٔ تزویر عصائی و ردائی.
صائب.
گذشته اند ز چه بی عصا سبک پایان
تو میروی به ته چاه بی عصای که چه.
صائب (از آنندراج).
که کور را خطری همچو بی عصائی نیست.
وحید قزوینی.
اعتصاء؛ عصا در دست گرفتن ازبهر تکیه. (تاج المصادر بیهقی). تعصیه؛ عصا دادن کسی را. (منتهی الارب). صم، عفج، به عصا زدن. (تاج المصادر بیهقی). عُکّازه؛ عصا با آهن (دهار)، عصای با سنان. مِعصال، عصای سرکج که بدان شاخه های درخت را گیرند. مِنجده؛ عصای سبک که بدان ستور رانند. مَوبِل، مَیبِل، وَبیل، وَبیله؛ عصای سطبر. هِراوه؛ عصای سطبر. چوب دستی گنده. (از منتهی الارب).
- امثال:
عصا الجبان أطول، چوب دست ترسنده و بددل بلندتر باشد. (امثال و حکم دهخدا).
جوی بازدارد بلای درشت
عصائی شنیدی که عوجی بکشت ؟
سعدی.
نظیر: یک کلوج پنبه هم آدم میکشد.یک دست خیر است یک دست شر. (امثال و حکم دهخدا).
عصای پیر بجای پیر. (مجموعه ٔ امثال فارسی چ هند).
عصای حضرت خضر به آن خورده، همیشه هست و جاودانی است. آن را در مورد اشخاص سالدار و هر چیز که عمری دراز از آن گذشته باشد گویند. (از فرهنگ عوام).
اینجاموش با عصا راه میرود، با عصا راه رفتن مطلقاً حزم و احتیاط فراوان بکار بردن است. (امثال و حکم دهخدا). و رجوع به «دست به عصا راه رفتن » در ترکیبات شود.
صد سر را کلاهست و صد کور را عصا، نهایت گربز و یا کاریست. (امثال و حکم دهخدا).
الناس عبیدالعصا؛ مردم بردگان عصا هستند، منظور اینست که از کسی که آنها را بیازارد میترسند و از او اطاعت می کنند. (از اقرب الموارد).
لیس فی العصا سیر، مثلی است در مورد شخصی که بر آنچه میخواهد توانایی نداشته باشد. (از اقرب الموارد).
مار بمیرد و عصا نشکند. (مثل هندی، از شاهد صادق).
- دست به عصا رفتن (راه رفتن)، کنایه است از با احتیاط و حذر بسیار در کاری پیش رفتن. نهایت احتیاط درگفتار یا کردار خود کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ورجوع به «اینجا موش با عصا راه میرود» در امثال شود.
- شق عصا کردن، شق عصای مسلمین کردن، خلاف آوردن. (امثال و حکم دهخدا). و رجوع به شق العصا و عصا شود.
- عصا برگرفتن، عصا به دست گرفتن:
عصا برگرفتن نه معجز بود
همی اژدها کرد بایدعصا.
غضائری.
- عصا بَقّاریّه، عصای سخت. (منتهی الارب).
- عصا غورت دادن، فروبردن عصا به دهان. (فرهنگ فارسی معین).
- || کنایه از شق و رق راه رفتن است. (فرهنگ فارسی معین). با قد کشیده و گردن آخته حرکت کردن.
- عصاموسی، عصاالراعی. (فهرست مخزن الادویه) رجوع به ماده ٔ عصاالراعی شود.
- عصا و پاافزار پیش نهادن، کنایه از تهیه ٔ سفر کردن و عازم سفر بودن است. (آنندراج).
- عصای آفتاب، کنایه از خطوط شعاعی آفتاب است. (از آنندراج):
ز نور رای تو روشن شده ست روی سپهر
وگرنه کی رَوَدی آفتاب جز به عصا.
انوری.
- عصای پیری، کنایه از فرزند خلف. (ازفرهنگ فارسی معین). فرزند برومندی که در موقع کهولت و پیری به درد شخص بخورد. (فرهنگ عوام). یار و یاوردوران سالخوردگی کسی از فرزند و جز او:
ادیب عشق تو در غورگی مویزم کرد
عصای پیری من بود چوب حرفی من.
تأثیر (از آنندراج).
- عصای سه حرفی، از قبیل چوب سه حرفی و چوب حرفی است، و آن چوبی باریک است که در دست اطفال دهند تا آن را روی سطور کتاب گذاشته بخوانند برای محافظت سطور کتاب از آفت انگشت. (از آنندراج):
نموده اند قلم را عصای سه حرفی
بودطبیعت ایشان ز بس که کورسواد.
میر افضل ثابت (از آنندراج).
این طایفه چون کورسوادان جهان
محتاج عصای سه حرفی اند همه.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
- عصای کلیم، عصای موسی، عصای دست موسی، اشاره به چوبدست موسای نبی (ع) است که بفرمان خداوند تبدیل به اژدها شد. و از معجزات او بشمار میرفت:
کاژدهائی شد این عصای کلیم. (از تاریخ بیهقی ص 388).
حیدر عصای موسی دور است و تازه روی
اسلام را به موسی دور از عصا شده ست.
ناصرخسرو.
حیدر زی ما عصای موسی دور است
موسی ما را جز او که کرد عصائی.
ناصرخسرو.
عصای کلیم ار به دستم بدی
به چوبش ادب را ادب کردمی.
خاقانی.
به دست آرم عصای دست موسی
بسازم زآن عصا شکل چلیپا.
خاقانی.
عصای کلیمند بسیارخوار
بظاهر نمایند زرد و نزار.
سعدی.
- رأس العصا، به کسی گویند که سر کوچک و خردی داشته باشد. (از اقرب الموارد).
|| دسته. هراوه: عصاالرمح، دسته ٔ نیزه. عصاالفأس، دسته ٔ تیشه. (از اقرب الموارد).
- عصای آسیا، میل آسیا که آن را به دست می گیرند و آسیا را می گردانند. (آنندراج):
بود آوازه ٔ دولت ز روزی اهل دنیا را
صدای کوس اقبال از عصای آسیا خیزد.
سراج المحققین (از آنندراج).
|| در تداول فارسی، چماق. (ناظم الاطباء). || ألقی عصاه، رسید به جای خود و اقامت کرد، یا میخ در زمین فروکوفت و خیمه زد (منتهی الارب)، یعنی به موضع و جای خود رسید و اقامت گزید و آرام گرفت و سفر را ترک گفت، و آن مثل است. (از اقرب الموارد). و رجوع به ماده ٔ عصاالقرار شود. || اًنه لضعیف العصا؛ یعنی او نیکوچراننده ٔ شتران است. و هو لیّن العصا؛ یعنی نرم خو و نیکو سیاست کننده ٔ شتران است، یا سست سیاست کم زننده شتران را. (منتهی الارب). گویند: راع لیّن العصا و ضعیف العصا؛ یعنی چوپان مداراکننده و نرم و خوب سیاست. و راع شدیدالعصا و صُلب العصا؛ یعنی چوپان عنیف و سخت گیر. (از اقرب الموارد). || لاترفع عصاک عن أهلک، منظور ادب است، یعنی از تأدیب خانواده ٔ خود غافل مباش. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || هو لایضع عصاه عن عاتقه، یعنی او همواره اهل خود را ادب میدهد، یا پیوسته در سفر میباشد. (منتهی الارب). || قشر له العصا؛ یعنی آنچه در دل داشت برای او آشکار ساخت. || فلان یصلی عصا فلان، یعنی امر اورا اداره و تدبیر میکند. || قرع له العصا؛ او را متوجه و متنبه ساخت. و از آن جمله است که درحق کسی که با رفیق خود موافقت کند و برابری نماید گویند «مثلک لاتقرع له العصا»، و نیز در مورد کسی که هرگاه او را متنبه کنند متوجه شود، گویند «اًن العصاقرعت لذی الحلم ». (از اقرب الموارد). || زبان. (منتهی الارب). لسان. (اقرب الموارد). || استخوان ساق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || مِعجَر و سربند زنان. (منتهی الارب). خِمار که ازبرای زن است. || اجتماع و ائتلاف. (از اقرب الموارد). || گروه مسلمانان. (منتهی الارب). جماعت اسلام. (از اقرب الموارد).
- شق ّالعصا، خلاف ورزیدن جماعتی از اسلام، و از آن جمله است که در مورد خوارج گویند: شقّوا عصا المسلمین، که منظور اجماع و اتفاق مسلمانان است. و در حدیث است: «اًیاک و قتیل العصا»؛ یعنی زنهار که قاتل یا مقتول باشی در شق عصای مسلمین. (از منتهی الارب). و رجوع به ترکیب «شق عصا کردن » شود.
انشقت العصا؛ یعنی اختلاف افتاد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
|| آلتی که در گرفتن ارتفاع بکار میبرند. (ناظم الاطباء). || استخوان جناح. (فرهنگ فارسی معین). || صیغه ٔ ماضی است از عصیان بمعنی بی فرمانی کرد، و اشاره است به آیت: «و عصی آدم ربه فغوی » (قرآن 121/20). (از غیاث اللغات) (از آنندراج). || کنایه از آلت تناسل است. (از آنندراج) (از غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء):
پیری که ز جای خویش نتواند خاست
الاّ به عصا، کیَش عصا برخیزد.
سعدی (گلستان).
چنانکه رسم عروسی بود مهیا کرد
ولی به حمله ٔ اول عصای شیخ بخفت.
سعدی (گلستان).
|| آلت فلکی که کره و اسطرلاب را در خطی نهاده اند، و واضع آن شیخ شرف الدین طوسی است. (از تاریخ ابن خلکان ج 2 ص 320).


دیدن

دیدن. [دی دَ] (مص) مصدر دیگر آن به قیاس بینیدن و اسم مصدرش بینش است. (از یادداشت مؤلف). نگریستن. رؤیت کردن. نگریدن. نگاه کردن. نظر انداختن. عیان. معاینه. مقابل آگهی یافتن و خبر. ابصار. لحاظ. ملاحظه. رؤیه. رؤیان. مشاهده. (یادداشت مؤلف). رؤیت آنچه برابر چشم است. عمل قوه ٔ بینائی و بیننده در منعکس ساختن مُبصَر در مُبصِر:
تا کی دوم از گرد در تو
کاندر تو نمی بینم چربو
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنشتو.
شهید.
ای چون مغ سه روزبگور اندر
کی بینمت اسیر به غور اندر.
منجیک.
مهر دیدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور می شتافت.
رودکی.
در راه نشابور دهی دیدم بسی خوب
انکشبه ٔ او را نه عدد بود و نه مره.
رودکی.
اندی که امیر ما باز آمد پیروز
مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید
پنداشت همی حاسدکو باز نیاید
باز آمد تا هر شفکی ژاژ نخاید.
رودکی.
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک بر برده به ابر اندرا.
رودکی.
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.
رودکی.
به چشمت اندر بالار ننگری تو بروز
به شب بچشم کسان اندرون ببینی کاه.
رودکی.
ستاره ندیدم ندیدم رهی
بدل زاستر ماندم از خویشتن.
ابوشکور.
ناهید چون عقاب ترا دید روز صید
گفتا درست هاروت از بند رسته شد.
دقیقی.
آن ریش پر خدو بین چون ماله ٔ پت آلود
گویی که دوش بر وی تا روز گوه پالود.
عماره.
تا همی آسان توانی دید
آسمان بین و آسمانه مبین.
عماره.
بدیدن فزون آمد از آگهی
هی یافت زو فر شاهنشهی.
فردوسی.
مرا دیده ای روز ننگ و نبرد
بمیدان کین با دلیران مرد.
فردوسی.
اگر سیرنامد ز پیکار من
ببیند دگر باره دیدار من.
فردوسی.
مرا از هنر موی بد در نهان
که آن راندیدی کس اندر جهان.
فردوسی.
چنین گفت جمشید روشن روان
ندیدم چو ضحاک من پهلوان.
فردوسی.
چو نزدیک تخت سیاوش رسید
بگفت آنچه گفتند و دید و شنید.
فردوسی.
یکی مرد بینی تو با دستگاه
رسیده کلاهش به ابر سیاه.
فردوسی.
بدیدن کنون از شنیدن بهست
گرانمایه و شاهزاده مهست.
فردوسی.
ز خوبی و دیدار و فر و هنر
بدانم که دیدنش بیش از خبر.
فردوسی.
آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پر نبید
سربسته و نبرده بدو دست هیچکس.
بهرامی.
ای حورفش بتی که چو بینند روی تو
گویند خوبرویان ماه مناوری.
خسروی.
مکن امید دور و آز دراز
گردش چرخ بین چه کرمند است.
خسروی.
سوی باغ گل باید اکنون شدن
چه بینیم از باغ و از پنجره.
بونصر (از فرهنگ اسدی).
یکی خانه کرده ست فرخاردیس
که بفروزد از دیدن او روان.
فرخی.
بینی آن زلف سیاه از بر آن روی چو ماه
که بهر دیدنی از مهرش وجد آرم و حال.
فرخی.
مرا آن گوی کانرا دیده باشی
نه آن کز دیگری بشنیده باشی.
(ویس و رامین).
اعیان و مقدمان را بخواندند و خوارزمشاه را بدیدند و بازگشتند. (تاریخ بیهقی).
زلف در رخسار آن دلبر چو دیدم بیقرار
می بیندازم در آتش جان و دل چون داربوی.
کشفی (از فرهنگ اسدی).
اگر بس بدی دیدن آشکار
ز بن نامدی دیدن دل بکار.
اسدی.
شنیدن چو دیدن نباشد درست.
اسدی.
هنرهام هرکس شنیده ست و دید
تو آن ابلهی چون کنی ناپدید.
اسدی.
چشمی همیت باید و گوش نو
از بهر دیدن ملک الاکبر.
ناصرخسرو.
دیدن ز ره چشم و شنیدن ز ره گوش
بوی از ره بینی چو مزه کام وزبان را.
ناصرخسرو.
دو سه دانه دیدند آنجا نهاده برداشتند و پیش تخت شاه شمیران آوردند، شاه نگاه کرد دانه سخت دید. (نوروزنامه).
همه اندر بدی بهی دیده
همه از باد فربهی دیده.
سنائی.
آنکه او نیست گشت هستش دان
و آنکه خود دید بت پرستش دان.
سنایی.
دیدن آفتاب را در خواب
پادشه گفته اند از هر باب.
سنائی.
اگر سلطان در بازار عرض بیافتی به پنجاه هزاردینار مسترخص دیدی. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
آنچه اندر آینه بیندجوان
پیر اندر خشت بیند بیش از آن.
مولوی.
می پنداری که جان توانی دیدن
اسرار همه جهان توانی دیدن
هرگاه که بینش تو گردد بکمال
کوری خود آن زمان توانی دیدن.
عطار.
هرکه با بدان بنشیند هرگز روی نیکی نبیند.
سعدی.
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی.
هاتف.
- از پهلوی کسی چیزی دیدن، کنایه از منفعت یافتن از وی. (بهار عجم).
- بدیدن شدن، به تماشا رفتن. به نظاره رفتن:
هیونان بهیزم کشیدن شدند
همه شهر ایران بدیدن شدند.
فردوسی.
شه ورا دید خشمناک و درشت
بانگ برزد چنانکه او را کشت.
نظامی.
چو چشم صبح در هر کس که دیدی
پلاس ظلمت ازوی درکشیدی.
نظامی.
- در زمین دیدن، به زمین نگاه کردن. سر برنداشتن. چشم بر چشم یا روی کسی ندوختن شرم را:
ز شرم اندر زمین میدید و میگفت
که دل بی عشق بود و یار بی جفت.
نظامی.
گفت و از شرم در زمین میدید
آنچه زآن کس نگفت و کس نشنید.
نظامی.
- در کس دیدن، بادقت به او نگریستن. در حالات و حرکات و اندیشه ٔ او دقیق شدن:
هر که در من دید چشمش خیره ماند
زآنکه من نور تجسم دیده ام.
خاقانی.
هیچ مبین سوی او بچشم حقارت
زانکه یکی جلد گربز است نونده.
یوسف عروضی.
مادر چو ز دور در پسر دید
الماس شکسته در جگر دید.
نظامی.
- دیدن در کسی یا در چیزی، بدو نگریستن. (یادداشت مؤلف):
چو دید اندر اوشهریار زمن
بر افتاد از بیم بر وی جشن.
سهیلی (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
- دیدن دل، بینایی و بصیرت. به نیروی خرد دریافتن چیزی:
اگر بس بدی دیدن آشکار
ز بن نامدی دیدن دل بکار
همی دیدن دل طلب هر زمان
که از دیدن دل فزاید روان.
اسدی.
- دیدن کردن، تماشا کردن:
فغان که غمزه بی باک او نداد امان
که آن دو نرگس بیمار را کنم دیدن.
مخلص کاشی.
|| نگریستن. نگاه کردن. دقت کردن: دختر تختی داشت گفتی بوستانی بود... بار آن انواع یواقیت چنانکه امیراندر آن بدیدو آن را سخت بپسندید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403). || دیدار. مرئی. منظر. (یادداشت مؤلف). رؤیت. شکل. هیأت. چهره. رخسار:
ورا پنج دختر بد اندر نهان
همه خوب و زیبای تخت شهان
برفتن تذرو و به دیدن بهار
سراسر پر از بوی و رنگ و نگار.
فردوسی.
زمینی همه روی او سنگلاخ
به دیدن درشت وبه پهنا فراخ.
عنصری.
فضل طبرخون نیافت هرگز سنجد
گرچه بدیدن چو سنجد است طبرخون.
ناصرخسرو.
|| ملاقات کردن. (غیاث) (آنندراج). لقاء. ملاقات. زیاره:
بارگی خواست شاد بهر شکار
برنشست و بشد بدیدن شار.
عنصری.
- دیدن کردن از کسی، عیادت کردن از او. زیارت کردن او. (یادداشت مؤلف). بملاقات او رفتن. (از آنندراج).
- دیدن و وادیدن. رجوع به دید و وادید شود.
|| اندیشیدن. بفکر افتادن. (یادداشت مؤلف). تدبیر کردن: مردمان گفتند فرمان تراست و صواب آن است که تو دیدی و همه با وی [بهرام چوبینه] بیعت کردند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
نگر تا نبینید بگریختن
نگر نا نترسید از آویختن.
فردوسی.
پس منصور خالد را گفت چه می بینی در این کار، گفتا چون دست بدان فراز کردی تمام بر باید گرفتن. (مجمل التواریخ والقصص). || بردن. کشیدن. یافتن. رسیدن به... چشیدن. متحمل شدن. (یادداشت مؤلف):
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید
وز بد زاغ بوم را چه رسید.
رودکی.
اینهمه رنج و غم از خویشتنم باید دید
تا چرا طبع و دلم مایه ٔ هر ذهن و ذکاست.
مسعودسعد.
دید ز سختی تن و جان آنچه دید
خورد ز تلخی دل و جان آنچه خورد.
مسعودسعد.
- بلا دیدن، رنج و تعب و الم دیدن. بلا کشیدن. (یادداشت مؤلف): پس از جنگ این میکائیل... بسیار بلاها دید و محنتها کشید. (تاریخ بیهقی).
- رنج دیدن، تحمل رنج و تعب الم کردن. با رنج و تعب و غیره متألم شدن. (یادداشت مؤلف). رنج کشیدن:
بسا رنجها کز جهان دیده اند
ز بهر بزرگی پسندیده اند.
فردوسی.
بسی رنج دیدی تو از بند و چاه
نبایدت بودن بدین رزمگاه.
فردوسی.
چندان رنج دید که جز سنگ خاره بمثل آن طاقت ندارد. (تاریخ بیهقی).
- عذاب دیدن، رنج و تعب کشیدن. رنج دیدن. رنج بردن. (یادداشت مؤلف):
چندیت مدح گفتم و چندی عذاب دید
گر سیم نیست باری جفتی شمم فرست.
منجیک.
- غم ورنج دیدن، رنج کشیدن:
ز پیوند وز بند آن روزگار
غم و رنج بیند بفرجام کار.
فردوسی.
- کیفر دیدن، کیفر یافتن. به کیفر رسیدن. (یادداشت مؤلف).
- ملامت دیدن، سرزنش رسیدن به وی. تحمل ملامت کردن: پارسایی را دیدم بمحبت گرفتار... چندانکه ملامت دیدی و غرامت کشیدی... (گلستان).
|| توجه کردن:
ببین که میرمعزی چه خوب میگوید
حدیث هیأت پینو و شکل کعب غزال.
انوری.
|| دریافتن. احساس کردن. حس کردن. درک کردن. ادراک کردن. فهمیدن. درک. (یادداشت مؤلف). متوجه شدن. ادراک. (منتهی الارب). احساس. (زوزنی) (ترجمان القرآن):
هیچ راحت می نبینم در سرود و رود تو
جز که از فریاد و زخمه ت خلق را کاتوره خاست.
رودکی.
شد از شادمانی رخش ارغوان
که تن را جوان دید و دولت جوان.
فردوسی.
بدو گفت بهرام کای نیک زن
چه بینی ز گفتار این انجمن.
فردوسی.
چو دیدم که اندر جهان کس نبود
که با او همی دست یارست سود.
فردوسی.
دیدن و دانستن عدل خدای
کارحکیمان و ره انبیاست.
ناصرخسرو.
از او [از خونی که در زمان جمشید بار اول بدو آب انگور مخمر دادند] پرسیدند که آن چه بود که دیروز خوردی و خویشتن را چون میدیدی ؟ گفت نمیدانم که چه بود اما خوش بود. (نوروزنامه). جبرئیل آمد و گفت یا رسول اﷲ خدایت سلام میرساند و میگوید که خویشتن را چون می بینی گفت خویش را نیک می بینم. (قصص الانبیا ص 240). || تمیز دادن. تشخیص کردن. (یادداشت مؤلف):
کسی را کش توبینی درد کولنج
بکافش پشت و زو سرگین برون لنج.
طیان.
بدو گفت گودرز چندین مگوی
که چندین نبینم ترا آبروی.
فردوسی.
با دو کژدم نکرد زفتی هیچ
با دل من چراش بینم زفت.
خسروی.
|| پرواسیدن. پرماسیدن. (یادداشت مؤلف). لمس کردن. دست سودن بچیزی جهت ادراک آن: لقمان را گفتند حکمت از که آموختی گفت از نابینایان که تا جایی را نبینند قدم ننهند. (گلستان).
جهان فانی و باقی فدای شاهدو ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق می بینم.
حافظ.
|| شناختن. (یادداشت مؤلف):
دوستان را بگاه سود و زیان
بتوان دید و آزمود توان.
سنایی.
|| مباشرت کردن. (یادداشت مؤلف).
- نادیدن زنی، مباشرت ناکردن با او. گرد نیامدن با او: پیغامبر علیه السلام پانزده زن را بزنی کرد از جمله سیزده رابدید و دو را نادیده دست بازداشت. (مجمل التواریخ والقصص).
|| دانستن. تصور کردن. حدس زدن. پنداشتن. گمان بردن. (یادداشت مؤلف):
هنرها ز یزدان نبینی همی
بچرخ فلک برنشینی همی.
فردوسی.
بدو گفت لهراسب از من مبین
چنین بود رای جهان آفرین.
فردوسی.
گروهی زبر فلک هشتم فلکی نهم دیدند بی حرکت. (التفهیم بیرونی).
- از کسی چیزی را دیدن، از او دانستن. نسبت بدو کردن. (یادداشت مؤلف). از او شمردن. به او منسوب کردن:
مبادا که آید بر او برگزند
زمن بیند این پهلوان بلند.
فردوسی.
|| عقیده داشتن. معتقد شدن. نظر دادن. نظر داشتن. ابراز رای و عقیده کردن. رای داشتن:
چه بیند بدین اندرون ژرف بین
چه گویی تو ای فیلسوف اندرین.
ابوشکور.
چنین گفت پس پهلوان با سپاه
که خلعت بدینسان فرستاده شاه
چه بینید بینندگان اندرین
چه گویم ابا شهریار زمین.
فردوسی.
چنین گفت از آن پس به ایزدگشسب
که ای تیغزن شیر تازنده اسب
چه بینی چه گویی تو در کار ما
بود تخت شاهی سزاوار ما؟
فردوسی.
آن دانه ها بدیشان نمود و گفت هما این دانه ها بما تحفه آورده است چه می بینید اندر این، ما را با این دانه ها چه می باید کرد. (نوروزنامه).
- رای دیدن، اظهار عقیده کردن. نظر دادن:
برانگیخت دل آرمیده ز جای
تهمتن همان کرد کو دید رای.
فردوسی.
|| یافتن.به دست آوردن. حاصل کردن:
به یاد آید ترا گفتار من زود
کزین آتش نبینی بهره جز دود.
(ویس و رامین).
|| صلاح دانستن. صلاح دیدن. مقتضی شمردن. صلاح شمردن. به مصلحت شمردن. صواب شمردن. (یادداشت مؤلف): و گفت [بهرام چوبینه با سپاه] چه بینید که ما برویم و با هرمز جنگ کنیم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
ندیدم که بر شاه ننهفتمی
وگرنه من این راز کی گفتمی.
دقیقی.
چو ایرانیان بر گشادند چشم
بدیدند چهر ورا پر ز خشم
برفتند پوزش کنان پیش شاه
که گر شاه بیند ببخشد گناه.
فردوسی.
اگر شاه بیند که با موبدان
شود پیش طینوش با بخردان.
فردوسی.
چه بینید و این را چه پاسخ دهید
بکوشید تا رای فرخ دهید.
فردوسی.
اگر شاه بیند زرای بلند
نویسد یکی نامه ٔ پندمند.
فردوسی.
بسیار اندیشه کردم اندرین کار تا تدبیری ساختم که شاید تو آن را بینی.او دید. (تاریخ سیستان). بهمه حال چیزی رفته است پوشیده از من خداوند اگر بیند بنده را آگاه کند تا چه واجب است از دریافتن بجای آورده شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 322). اگر امیر بیند در این باب فرمانی دهد چنانکه از دیانت و همت وی سزد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 37). و اگر رای عالی بیند تا بنده بدرگاه می آید و خدمتی میکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 60)... و آنچه صلاح من در آن است و تو بینی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 30). اگر قاضی بیند درخواهد از امیر تا به دل بسیار خلق شادی افکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 41). اگر بینی چیزی فدای خویش کنی. (تاریخ طبرستان).
- روی دیدن، صواب دانستن. مستدل شمردن:
مرا گفت بشتاب و با او بگوی
که گر زآنچه گفتم ندیدی تو روی
چنین دان که آن خود نگفتم ز بن
که من نیز بازآمدم زین سخن.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2451).
- صواب دیدن، درست دانستن. مصحلت پنداشتن: یعقوب قوی گشته بود صواب استمالت کردن.
- مصلحت دیدن، صلاح دانستن. صواب دانستن:
عجب از لطف تو ای گل که نشستی با خار
ظاهراً مصحلت وقت در آن می بینی.
حافظ.
پس قوم یزدانفاذار پیش او جمع آمدند و گفتند که ما مطیع و منقادیم به هرچه تو مصلحت بینی. (تاریخ قم ص 24).
- || اجازه فرمودن. (یادداشت مؤلف).


تاختن

تاختن. [ت َ] (مص) این لفظ در پهلوی هم تاختن و در اوستا «تک » و «تچ »، در سنسکریت هم تچ است که اکنون در زبان ولایتی مازندران موجود است با تبدیل «چ » به جیم... (فرهنگ نظام)... پهلوی تاختن از اوستا «تچ » (دویدن)... (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). دواندن. راندن. (از ولف صص 231- 232). مصدر دیگرآن تاز و تازش است. بسرعت راندن. تند راندن. بسرعت رفتن. اسب را بشدتی هرچه تمامتر دوانیدن. سخت دویدن.سخت دوانیدن: صلت، تاختن اسب. عبط الفرس، اسب را تاختن چندانکه عرق آورد. (از منتهی الارب):
آهو همی گرازد گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا.
کسائی.
از این تاختن رنجه شد اردشیر
بدید از بلندی یکی آبگیر.
فردوسی.
ابا گوی و چوگان بمیدان شویم
زمانی بتازیم و خندان شویم.
فردوسی.
بگفتار او سر برافراختند
شب و روز یکسر همی تاختند.
فردوسی.
بیفکند برگستوان و بتاخت
بگرد سپه چرمه اندرنشاخت.
فردوسی.
برون تاخت زآنجای مانند گرد
درفشی پس پشت او لاجورد.
فردوسی.
بگفت این وز آن پس برانگیخت اسب
پس او همی تاخت ایزدگشسب.
فردوسی.
به پیش گو پیلتن تاختند
ز شادی بر او آفرین ساختند.
فردوسی.
بگفت این و برکند از جای اسب
همی تاخت برسان آذرگشسب.
فردوسی.
بفرمود کز نامداران روم
کسی کو بتازد به بر و به بوم.
فردوسی.
بفرمود تا پیش او تاختند
بر رودسازانْش بنشاختند.
فردوسی.
بغار و بکوه و بهامون بتاخت
به تیر و به شمشیر و نیزه بساخت.
فردوسی.
بهر سو، ز باران همی تاختند
بدشت اندرون خیمه ها ساختند.
فردوسی.
به بستور فرمود تا برنشست
میان یلی، تاختن را ببست.
فردوسی.
بدستوری شاه پیروزبخت
بتازم پس ترک بدخواه سخت.
فردوسی.
بفرمود و گفت ای گو سرفراز
یکی تا بر شاه ترکان بتاز.
فردوسی.
بتازیم و نزدیک پیران شویم
به تیمار و درد اسیران شویم.
فردوسی.
بیا تا من و تو به آوردگاه
بتازیم هر دو به پیش سپاه.
فردوسی.
پس اندر فرامرز چون پیل مست
همی تاخت با تیغ هندی بدست.
فردوسی.
پرستنده گفتا چو فرمان دهی
بتازیم تا کاخ سرو سهی.
فردوسی.
جوان با کنیزک چو باد دمان
نپرداخت از تاختن یک زمان.
فردوسی.
چو از خون آن کشته بدنام شد
همی تاخت تا پیش بهرام شد.
فردوسی.
چو فغفور چینی بدیدش بتاخت
سمند چمانش بخوی درنشاخت.
فردوسی.
چو اسب و تن از تاختن گشت سست
فرودآمدن را همی جای جست.
فردوسی.
دگر اسب شبدیز کز تاختن
نماندی بهنگام کین آختن.
فردوسی.
دلیران ایران بکردار شیر
همی تاختند از پس او دلیر.
فردوسی.
درفشی بدو داد و گفتا بتاز
بیارای پیلان و لشکر بساز.
فردوسی.
سپه را بدو داد و خود پیش رفت
همی تاخت با این سه بیدارتفت.
فردوسی.
سواران جنگی و مردان کار
بسی تاختند اندر آن کوهسار.
فردوسی.
سگالش بدینسان درانداختند
بپرداختند و برون تاختند.
فردوسی.
که نزد من آمد زریر از نخست
بدینسان همی تاخت باره درست.
فردوسی.
کنون زود برتاز و برکش میان
بر شیر بگشای و جنگ کیان.
فردوسی.
گریزان شد از گیو پیران شیر
پس اندر همی تاخت گیو دلیر.
فردوسی.
متازید و این کشتگان مسپرید
بگردید و آن خستگان بشمرید.
فردوسی.
نشست از برتازی اسب سمند
همی تاخت ترسان ز بیم گزند.
فردوسی.
وز این روی خراد برزین نهان
همی تاخت تا نزد شاه جهان.
فردوسی.
وز آن پس تهمتن یکی نیزه خواست
سوی شاه مازندران تاخت راست.
فردوسی.
همی تاخت چون باد تا تیسفون
سپاهی همه دست شسته بخون.
فردوسی.
همی تاز تا آذرآبادگان
بجای بزرگان و آزادگان.
فردوسی.
همی تاختی تا دماوند کوه.
فردوسی.
یکی اسب مر هر یکی را بساخت
از آمل سوی زابلستان بتاخت.
فردوسی.
آز اگر بر تو غالبست مترس
سوی آن خدمت مبارک تاز.
فرخی.
مرا ز نو شدن مه غرض همه گنه است
چو مه ببینی بشتاب و روزگار مبر
بدان شتاب که من خواهم ار ندانی تاخت
میان تاختن آواز ده که باده بخور.
فرخی.
به خبر دادن نوروز نگارین سوی میر
سیصدوشصت شبانروز همی تاخت براه.
فرخی.
هر زمان نوحه کند فاخته چون نوحه گری
هر زمان کبک همی تازد چون جاسوسی.
منوچهری.
گفتا برو بنزد زمستان بتاختن
صحرا همی نورد و بیان همی گذار.
منوچهری.
گاه اندر شیب تازم گاه تازم بر فراز
چون کسی کو، گاه بازی برنشیند بر رسن.
منوچهری.
ژاژ داری تو و هستند بسی ژاژخران
وین عجب نیست که تازند سوی ژاژخران.
عسجدی.
بسان کوه بپای و بسان لاله بخند
بسان چرخ بتاز و بسان ابر ببار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281).
... و نقیبان تاختند سوی احمد و ساقه سوی مقدمان که بر لب رود مرتب بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352).... آمد تازان تا نزدیک خواجه احمد و حال بازگفت. (تاریخ بیهقی).... سواری چند از طلیعه بتاختند که علی تکین از آب بگذشت و در صحرایی وسیع بایستاد... که جنگ اینجا خواهد بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351).... وی معتمدی را گفت بزیر رو و بتاز و نگاه کن تا آن گرد چیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 65).... امیر گفت عمم یوسف باشد که خوانده ایم که پذیره خواست آمد و فرمود نقیبی دو را که پذیره ٔ وی روند. بتاختند روی بمشعل دررسیدند و بازپس بتاختند و گفتند زندگانی خداوند دراز باد امیر یوسف است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 251).
چنان تاخت ارغون پولادسم
که در گنبد از گرد شد ماه گم.
اسدی.
بسی هدیه ٔ گونه گون ساختند
بپوزش بر پهلوان تاختند.
اسدی.
چند درین بادیه ٔ خوب و زشت
تشنه بتازی به امید سراب ؟
ناصرخسرو.
بر راه امام خویش می تازد
او را مپذیر و نه امامش را.
ناصرخسرو.
تا زنده زمان چو دیو می تازد
تو از پس دیو خیره می تازی.
ناصرخسرو.
ای سپاهی کز سر خاور بود
هر شبی تا باخترْتان تاختن.
ناصرخسرو.
وین تاختن شب از پی روز
چون از پی نقره خنگ ادهم.
ناصرخسرو.
لختی عنان بکش ز پی این جهان متاز
زیرا که تاختن ز پس این جهان عَناست.
ناصرخسرو.
دایم بشکار در همی تازی
وآگاه نئی که مانده در دامی.
ناصرخسرو.
جز بهوای دل من تاختن
شام و سحرگاه نبودی هواش.
ناصرخسرو.
من برین مرکب فراوان تاختم
گرد عالم گه یمین و گه شمال.
ناصرخسرو.
و از شام بتاختن به همدان آمد بنزدیک دو هفته کمتر. (مجمل التواریخ).
آهسته تر ای سوار چالاک
بر دیده ٔ ما متاز چندین.
خاقانی.
چو یک مه در آن بادیه تاختند
ازو نیز هم رخت پرداختند.
نظامی.
در ایشان خیره شد هر کس که می تاخت
که خسرو را ز شیرین بازنشناخت.
نظامی.
هزار چهارم نجیبان تیز
چو آهو گه تاختن گرم خیز.
نظامی.
بر در هر کس چو صبا درمتاز
با دم هر خس چو هوا درمساز.
نظامی.
در آن صحراکه او خواهد، بتازید
بهشتی روی را، قصری بسازید.
نظامی.
هرکه نقص خویش را دید و شناخت
اندر استکمال خود دواسبه تاخت.
مولوی (مثنوی).
چه خبر دارد از پیاده سوار
او همی می رود تو می تازی.
سعدی.
|| تازاندن. بتاخت بردن:
چو از آفرینش بپرداختند
نوندی ز ساری برون تاختند.
فردوسی.
دژم گردد و تیغ را برکشد
بتازد بسی اسب و مردم کشد.
فردوسی.
زمان تا زمان زینْش برساختی
همی گرد گیتیش برتاختی.
فردوسی.
ز هر سو هیونی تکاور بتاخت
سلیح سواران جنگی بساخت.
فردوسی.
زمانی به نخجیرتازیم اسب
زمانی نوان پیش آذرگشسب.
فردوسی.
سیاوش سپه را بدینسان بتاخت
تو گفتی که اسبش به آتش بساخت.
فردوسی.
گو شیردل کار او را بساخت
فرستادگان را بهر سو بتاخت.
فردوسی.
همی خورد باده همی تاخت اسب
بیامد سوی خان آذرگشسب.
فردوسی.
همی تاخت تا پیش آن کاخ اسب
پس پشت او بود ایزدگشسب.
فردوسی.
همی تاختش تا براو رسید
چو او را بدان خاک کشته بدید.
فردوسی.
همی تاختش تا بدیشان رسید
سر جادوان چون مر اورا بدید.
فردوسی.
همان تیغ زهرآب داده به دست
همی تازد او باره چون پیل مست.
فردوسی.
هیونی بتازید تا رزمگاه
بنزدیکی آن درفش سیاه.
فردوسی.
ز بیگانه ایوان بپرداختند
فرستادگان پیش او تاختند.
فردوسی.
ز بیگانه خانه بپرداختند
فرستاده را پیش او تاختند.
فردوسی.
بپرسید بسیار و بنواختش
هم آنگه بر پیلتن تاختش.
فردوسی.
بزرگان لشکر چو بشناختند
بر شهریار جهان تاختند.
فردوسی.
مر آن بچه را پیش او تاختند
بسان سپهری برافراختند.
فردوسی.
پرستنده را گفت درها ببند
کسی را بتاز از پی گوسفند.
فردوسی.
چو از مادر مهربان شد جدا
سبک تاختندش بر پادشا.
فردوسی.
همی تاختندش پیاده کشان
چنان روزبانان مردم کشان.
فردوسی.
بفرمود تا زخم او را به تیر
مصور نگاری کند بر حریر
سواری برافکند زی شهریار
فرستاد نزدیک او آن نگار
وز آن پس هنرها چو کردی بکار
همی تاختندی بر شهریار.
فردوسی.
[راشدی] بیرون شد و محمدبن واصل را بر آن جمله بگرفت و سوار تاخت نزدیک عزیزبن عبداﷲ و او را آگاه کرد. (تاریخ سیستان). امیر نقیبان تاخت سوی قلب که هشیارباشید که معظم لشکر خصمان روی بشما دارند. (تاریخ بیهقی). احمد گفت اعیان و سپاه را بباید گفت آمدن و نمود که بجنگ خواهد رفت تا لشکر برنشیند آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعه گاه تا گویند خصمان بجنگ پیش نخواهند آمد. (تاریخ بیهقی). من وکیل در را بتاختم در ساعت بونصر بیامد. (تاریخ بیهقی).
کرّه ای را که کسی نرم نکرده ست متاز
بجوانی و بزور و هنر خویش مناز.
ولیدی (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
ز یک روز دو روزه ره ساختن
به از اسب کشتن ز بس تاختن.
اسدی.
بسان درفشی برافراختش
به پیش صف هندوان تاختش.
(گرشاسبنامه).
ز زین برربود و همی تاختش
به پیش پدر برد و بنداختش.
(گرشاسبنامه).
بعمدا همی تاختندش براه
به اندک زمان پای وی شد تباه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چه تازی خر به پیش تازی اسبان
گرفتاری بجهل اندر، گرفتار.
ناصرخسرو.
ای گشته سوار جلد بر تازی
خر پیش سوار علم چون تازی
تازیت زبهر علم دین باشد
بی علم یکیست تازی و رازی.
ناصرخسرو.
کاروانی دید که می گذشتند حاجب را بتاخت تا از ایشان صورت حالی و استخباری واجب دارد. (تاریخ بیهق).
بودم از عجز چون خران در گل
بر جهان اسب تاختم چون برف.
خاقانی.
بشیرین گفت هین تا رخش تازیم
برین پهنه زمانی گوی بازیم.
نظامی.
نه هر جای مرکب توان تاختن.
سعدی (بوستان).
چو نتوان بدریا فرس تاختن
بباید دگر چاره ای ساختن.
امیرخسرو.
|| حمله کردن. حمله آوردن. حمله بردن. هجوم کردن. حمله ور شدن. هجوم آوردن:
ز قلب آن چنان سوی لشکر بتاخت
که از هول او شیر نر آب تاخت.
رودکی.
گربزان شهر بر من تاختند
من ندانستم چه تنبل ساختند.
رودکی.
بر او تاختن کرد ناگاه مرگ
بسر بر نهادش یکی تیره ترگ.
فردوسی.
بگفت و بدو تاخت برسان باد
دو زاغ کمان را بزه برنهاد.
فردوسی.
برآراست از هر سویی تاختن
نبود ایچ هنگام پرداختن.
فردوسی.
پر از خیمه آن دشت و خرگاه بود
از آن تاختن خود که آگاه بود؟
فردوسی.
سواران ز دژ یکسره تاختند
بگردون سر نیزه افراختند.
فردوسی.
سواران جنگی همی تاختند
بکالا گرفتن نپرداختند.
فردوسی.
سواران چین پیش او تاختند
برافکندنش را همی ساختند.
فردوسی.
سپهدار ترکان چو شب درگذشت
میان با سپه تاختن را ببست.
فردوسی.
که پیش از بد و غارت و تاختن
ز هر گونه ای باید انداختن.
فردوسی.
چو آمد بنزدیک ایران سپاه
سواری برافکند، فرزند شاه
که پرسد که این جنگجویان که اند
وز این تاختن ساخته بر چه اند.
فردوسی.
من امشب سگالیده ام تاختن
سپه را بجنگ اندر انداختن.
فردوسی.
نگه کن که این رزمجویان که اند
در این تاختن ساخته بر چه اند.
فردوسی.
ندانست کس غارت و تاختن
دگر دست سوی بدی آختن.
فردوسی.
وز آن گرزداران و نیزه وران
که می تاختندی بر این و بر آن.
فردوسی.
همی تاخت تا قلب توران سپاه
بینداختش خوار در قلبگاه.
فردوسی.
همی تاختند اندر آن رزمگاه
دو سالار بر یکدگر کینه خواه.
فردوسی.
همه تاختن را بیاراستند
بتاراج و بیداد برخاستند.
فردوسی.
همه مردی آموختی و شجاعت
جهان گشتن و تاختن چون سکندر.
فرخی.
راست گفتی همی بمجلس رفت
یا از آن تاختن نداشت خبر.
فرخی.
ملک مشرق سلطان جهاندار بدو
هم چنان تازد پیوسته که کسری به غباد.
فرخی.
ز دو پادشا بستدی بر دو معدن
بیک تاختن هفتصد پیل منکر.
فرخی.
بر لشکر زمستان نوروزنامدار
کرده ست رای تاختن و قصد کارزار.
منوچهری.
گفتا برو بنزد زمستان به تاختن
صحرا همی نورد و بیابان همی گذار.
منوچهری.
گر همی خواهی بنشست ملک وار نشین
ور همی تاختن آری، بسوی خوبان تاز.
منوچهری.
گهی بتازد بر من، گهی بدو تازم
بساعتی در، گه آشتی و گاهی جنگ.
منوچهری.
از ستمکاران بگیر و با نکوکاران بخور
با جهان خواران بغلت و بر جهانداران بتاز.
منوچهری.
... حمزه بتاختن حرب بن عبیده رفت و حرب کردند و یک جایگاه از یاران حرب بن عبیده بیست واَندهزار مرد بکشت. (تاریخ سیستان).... و مردم سیستان را همی نیازردند مگر سپاهی اگر بر ایشان حرب کردی و بتاختن ایشان شدی بکشتندی. (تاریخ سیستان). امیر محمود از بست تاختن آورد. (تاریخ بیهقی). صواب باشد مگر خداوند این تاختن نکند و اینجا به راون مقام کند تا رسول پورتکین برسد. (تاریخ بیهقی). خوارزمشاه چون بشنید ده سرهنگ با خیل سوی بخارا تاختن آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348).
در بستر بُدیار و من از دوستی او
گاهی به سَرین تاختم و گاه بپائین.
؟ (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 379).
بنوک سنان بر مه افراختش
نهانی ز هر سو همی تاختش.
اسدی (گرشاسبنامه).
شب این تیرها را وی انداخته ست
همین تاختن ناگه او ساخته ست.
اسدی (گرشاسبنامه).
بدان فربهان لاغران تاختند
بخوردندشان پاک و پرداختند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
باید همیت ناگه یک تاختن بر ایشان
تا زآن سگان بشمشیر از دل برون کنی کین.
ناصرخسرو.
چون باد خزان بتاخت بر باغ
زو ریخته گشت لاله را دم.
ناصرخسرو.
از نیشابور در زمانی اندک بجرجان تاخت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 60). خاطر از کار او بپرداخت پس عنان بدیشان تافت و ناگاه بر سر ایشان تاخت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 266). || حمله. هجوم: [امیر خلف] پس از آنکه دشمنان قهر کرد و حج کرد و خدمت امیرالمؤمنین کرد و لوا و عهد آورد و عهد و منشور و حصارها گرفت و بستد و حربها کرد و خون پدر بازآورد و تاختن ها کرد. (تاریخ سیستان). و سپاه از بس تاختنهای او، ستوه شدند ورنجیدند. (مجمل التواریخ). || این لفظ مجازاً در معنی غارت و تاراج استعمال میشود. (فرهنگ نظام). مؤلف آنندراج در لفظ تاخت و تاختن چنین آرد: دویدن بر سر کسی بقصد جنگ یا غارت، و با لفظ بردن و کردن مستعمل است - انتهی: و خلیجان مردمانی جنگی اند و تاختن برنده. (حدود العالم).
سپاهی که شان تاختن پیشه بود
وز آزادمردی کم اندیشه بود.
فردوسی.
نه آیین شاهان بود تاختن
چنین با بداندیشگان ساختن.
فردوسی.
وی همچنین خبر یافت که رومیان بشهر پارسیان سپاه خواهند آورد بتاختن، نامه ها نوشت و از ملوک طوایف یاوری خواست. (مجمل التواریخ والقصص). و ایشان ملاحی دانستندی و در آب بیامدندی بتاختن میدیان. (مجمل التواریخ والقصص). و آن نواحی را نیز بقتل و تاختن و کندن و سوختن پاک کرد. (جهانگشای جوینی). تاختن بردن قومی یا جایی را؛ غارت کردن. بر سر قومی تاختن، بی خبر با جماعتی بغارت یا جنگ آنان شدن.چپاول. بغارتیدن. غارت کردن. اغاره، استغاره؛ تاراج نمودن و تاختن. (منتهی الارب). || فراری ساختن. راندن. بیرون کردن. گریزاندن. گریزانیدن. دور ساختن. تاراندن. کشانیدن:
راست گفتی که صیدگاهش بود
اندر آن روز نایب محشر
بکمرهای کوه مردان تاخت
تا بتازند رنگ را ز کمر.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 103).
... و رستم چهارده ساله بود و کیقباد را بیاورد و میان لشکر ترکان رفت و بازآمد و مردیها کرد و افراسیاب را بتاختند و جهان بآرام کرد. (تاریخ سیستان).... و به اثر وی احمدبن طاهر اندرآمد... چون خواست که بشهر اندر آید فوجی از یاران حمزه ٔ خارجی بتاختن او آمدند و او را اندر شهر نگذاشتند. (تاریخ سیستان).
خرد با مهر هرگز چون بسازد
که آن چون می همی این را بتازد.
(ویس و رامین).
نامه باید کرد هم بوالی چغانیان و هم به پسران علی تکین که عقد و عهد بستند تا دم وی گیرند و حشم وی را بتازند تا همکاری برآید. (تاریخ بیهقی). غلامی را از آن خویش با فوجی کرد و عرب بتاختن گروهی از ترکمانان فرستاد بی بصیرت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 527). در اول اسلام... چون عجم را بزدند و از مدائن بتاختند و یزدگرد بگریخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 115). بوعلی چغانی و پدرش مدتی در آنجا میرفتند و ری و جبال گرفتند و باز آل بویه ساخته می آمدند و ایشان را میتاختند. (تاریخ بیهقی). ترکمانان عراقی بگریختند و ایشان را تا بلخانکوه بتاختند. (تاریخ بیهقی).
بلند آتش مهرگانی بساخت
که تَفّش بچرخ اختران را بتاخت.
(گرشاسبنامه).
آمد برخم تیرگی و تور برون تاخت
تا زنده شب تیره پس روز منور.
ناصرخسرو.
تازوبن طهماسب پدیدآمد از نژاد منوچهر و افراسیاب را بتاخت و بر اثر او میرفت تا از آب جیحون بگذشت. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). بیوراسپ که او را ضحاک خوانند از گوشه درآمد و او را [جمشید را] بتاخت و مردمان او را یاری ندادند از آنکه از او رنجیده بودند بزمین هندوستان گریخت. (نوروزنامه). سپاه پرویز از هرقل ملک روم بهزیمت بازآمدند و ایرانیان را تا مداین بتاختند. (مجمل التواریخ والقصص). و رستم با وی حرب کرد و سوی ترکستان تاختش. (مجمل التواریخ و القصص). چون در این بودند خصم برسید جنگ آغاز کردند بر حشم اصفهبد چیره شدند و ایشان را تا بقلعه ٔ کوزا بتاختند. (تاریخ طبرستان). احمدبن اسماعیل سامانی محمدبن عبداﷲ عزیز را بطبرستان فرستاد چهل روز مقام کرد ناصر او را بتاخت و جمله ٔ طبرستان دشت و کوه بتصرف گرفت. (تاریخ طبرستان). و چون اورا [بای توز را] از آن ناحیت بتاختند ابوالفتح ازو بازماند و در شهر متواری شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). ما را نیشابور باید رفتن و محمود را از آن نواحی بیرون تاختن و ولایت با تصرف گرفتن. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
گاه شبرنگ زلفت آن تازد
گاه گلگون حسنت این راند.
عطار.
|| فرستادن، چنانکه نامه یا خبری را:
بتور و بسلم آگهی تاختند
که ایرانیان جنگ را ساختند.
فردوسی.
بسلم و بتور آگهی تاختند
که کین آوران جنگ برساختند.
فردوسی.
به کاوس کی تاختند آگهی
که تخت مهی شد ز رستم تهی.
فردوسی.
بی اندازه هر کس خورش آزمون
همی تاخت از پیش او گونه گون.
(گرشاسبنامه).
همه کس بد از بیم فرمانبرش
خورشها همی تاختندی برش.
(گرشاسبنامه).
از آن شاد شد پهلوان چون شنود
سوی طنجه شد نامه ای تاخت زود.
(گرشاسبنامه).
|| پیش رفتن. آمدن. نزدیک کسی شدن:
همی تاختندی بدرگاه ما
نپیچید گردن کس از راه ما.
فردوسی.
که ای کم خرد نورسیده جوان
چو رفتی به نخجیر با اردوان
چرا تاختی پیش فرزند اوی
تو از چاکرانی نه پیونداوی.
فردوسی.
زاهد و راهب سوی من تاختند
خرقه و زنار درانداختند.
نظامی.
- تاختن آراستن، هجوم کردن. حمله بردن:
ز پیش جهانجوی برخاستند
همه تاختن را بیاراستند.
فردوسی.
- تاختن آوردن، هجوم کردن. حمله بردن:
تا حسین طاهر تاختن آوردی ایشان باز بر حصار شدندی. (تاریخ سیستان). ابوموسی هر وقت از بصره تاختن آوردی به اعمال و غزا کردی. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 114). تاش فراش تاختن آورد و ایشان را بغارتید. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 165). اصفهبد چون رستم رااز مدد و معاونت نصر خالی یافت بر سر او تاختن آوردو او را از ولایت بیرون کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 230).
تاختن آورده پری زادگان
همچو پری بر دل آزادگان.
نظامی.
تو آورده ای سوی من تاختن
مرا باتو کفر است کین ساختن.
نظامی.
بهر منزلی کآوری تاختن
نشاید در او خوابگه ساختن.
نظامی.
نخستین دشمنی که بر سر ایشان تاختن آورد خواب بود. (گلستان).
ز چشم مست تو واجب کند که هشیاران
حذر کنند، ولی تاختن نهان آری.
سعدی.
گر تاختن به لشکر سیاره آورد
از هم بیوفتند ثریا و فرقدان.
سعدی.
گر شب هجران اجل تاختن آرد مرا
روز قیامت زنم، خیمه بپهلوی دوست.
سعدی.
بباید نهان جنگ را ساختن
که دشمن نهان آورد تاختن.
سعدی (بوستان).
- آب تاختن، گاه معنی جاری ساختن آب، روان کردن آب، سیلان دادن آب دهد:
به پیرامن دژ یکی کنده ساخت
ز هر جوی آبی بدانجا بتاخت.
اسدی.
کجا خنجر از زخم بفراختی
بر الماس آب بقم تاختی.
(گرشاسبنامه).
و چهره ٔ مینایی بمی لعل فام می آلود، گفتی بر نیلوفر آب بقم تاخته اند. (تاج المآثر).
- || گاه بمعنی ادرار، بول، شاشیدن، جاری ساختن بول آید:
ز قلب آنچنان سوی لشکر بتاخت
که از هول او شیر نر آب تاخت.
رودکی.
ادرارالبول، و آن خلطهایی که اندر رگها بود، به آب تاختن براند (افسنتین). (الابنیه عن حقائق الادویه).... و از مفردات آنچه ماده را لطیف کند خداوند این علت را سود دارد و مثانه را پاک کند و سنگ را بشکند و به آب تاختن بیرون آرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). رجوع به آب تاختن شود.
- بتاختن فرستادن، برای حمله و هجوم فرستادن سپاه.
- || برای غارت فرستادن لشکریان: اندر ماه ذوالحجه پیغامبر علیه السلام بعمرهالقضا رفت... و پیش از این غزو وادی القری بود و آن چهار سپاه که بتاختن فرستاد بجایها اندر ذی القعده بود. (مجمل التواریخ و القصص).
- تاختن بردن، بسرعت بردن. تازاندن:
چنان تاختن بر که اسبان ز کار
نباشند سست ار بود کارزار.
اسدی.
- || هجوم بردن. حمله آوردن:
ببایدکنون چاره ای ساختن
بناگاه بردن یکی تاختن.
فردوسی.
بفرمود تا تاختنها برند
همه روی کشور به پی بسپرند.
فردوسی.
ببردیم بر دشمنان تاختن
نیارست کس گردن افراختن.
فردوسی.
ببر زد در این کار گشواد دست
بر آن تاختن بر میان را ببست.
فردوسی.
همی برد بر هر سویی تاختن
بدان تاختن بود کین آختن.
فردوسی.
شه گیتی ز قزوین تاختن برد
بر افغانان و بر گبران کهبر.
عنصری.
و یک هزار سوار مردانه هر یکی دو جنیبت می کشیدند و تاختن برد تا بعرب رسید که سرحدها پارس و خوزستان داشتند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 68).
ور بکشمیر برد حاجب تو تاختنی
اوفتد ولوله و زلزله اندر کشمیر.
امیرمعزی (از آنندراج).
ناگاه تاختنی بجانب قصدار برد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 336).
عشق تو به سینه تاختن برد
آرام و قرار مرد و زن برد.
عطار.
- تاختن فرستادن، فرستادن سپاهیان به حمله و هجوم: و همچنین کرد که فرمان بود و بیامد به توج و آنجا مقام کرد و پیوسته تاختن به اعمال و بلاد پارس می فرستاد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 114).
- تاختن کردن، هجوم کردن. حمله کردن:
یکی تاختن کرد با صدهزار
سواران گردنکش و نیزه دار.
فردوسی.
فتح تاختن کرد بر ایشان. (تاریخ سیستان). از این ناحیت تا جروس قصدی و تاختنی نکرد (تاریخ بیهقی). و برادرش را [بهمن بن اسفندیار را] بکشت و تاختن برومیه کرد با لشکرهای بی اندازه. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 43). از آنجا بقلعه ٔ منج که قلعه ٔ براهمه می خواندند تاختن کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 415).
من نتوانم به عشق پنجه درانداختن
قوت او می کند بر سر ما تاختن.
سعدی.
تویی یا رب که خواب آلوده بر من تاختن کردی
منم یا رب که بخت خود چنین بیدار می بینم.
سعدی.
لشکر اشک ز راه مژه ٔ دریابار
دمبدم برطرف روم کند تاختنی.
سلمان (از آنندراج).
|| با کلمه های خون و خوی و اشک و گلاب و غیره ترکیب شود بمعنی خون ریختن، عرق ریختن و اشک ریختن و گلاب پاشیدن...:
ره و رایشان رزم و کین ساختن
هوی ریزش خون و خوی تاختن.
(گرشاسبنامه).
همی تاخت اشک و گلاب و عبیر
به صحرای سیمین ز دریای قیر.
(گرشاسبنامه).
چنین اشک تا شب همی تاختی
گه شب بیکبار بگداختی.
(گرشاسبنامه).
- گوز تاختن، گوزیدن. گوز دادن:
از این تاختن گوز و ریدن براه
نه دانگ و نه عزّ و نه نام و نه گاه.
طیان.
|| با مزید مقدم (پیشوند) اندر و در، بصورت اندرتاختن و درتاختن آید بمعنی نفوذ کردن، چنانکه اندر سر تاختن بمعنی در سر دویدن، در سر نفوذ کردن، بمغز اثر کردن باشد:
زآن عقیقین مئی که هرکه بدید
از عقیق گداخته نشناخت
نابسوده دو دست رنگین کرد
ناچشیده بتارک اندر تاخت.
رودکی.
- || تازاندن. به تاخت بردن. مجازاً به معنی فرصت غنیمت دانستن:
اسب درتاز تا جهان طرب
بسر تازیانه بستانیم.
خاقانی.
گر او شبرنگ درتازد تو خود را خاک میدان کن
ور او چوگان بکف گیرد تو همچون گوی غلطان شو.
خاقانی.
|| دوری کردن:
مسندت من بودم از من تاختی
بر سر منبر تو مسند ساختی.
مولوی (مثنوی چ علأالدوله ص 56).
رجوع به تاخت و ترکیبات آن و تازیدن و تاخته شود


درست

درست. [دُ رُ] (ص، ق، اِ) کل. تام. کامل. تمام. (ناظم الاطباء). تمام و غیر ناقص. (غیاث). که کم نیست: سنگ این نانوا درست است. مقابل کم: وزن یا سنگ درست، که کم نباشد. سنگ تمام. سنگ حق. || وافیه. بخوبی. بسزا. بتمامی. (یادداشت مرحوم دهخدا). کاملاً. بتمامه:
از آنکه مدح تو گویم درست گویم و راست
مرا بکار نیاید سریشم و کبدا.
دقیقی.
همانا که این مایه دانی درست
که آن پادشاه تو مرگ توجست.
فردوسی.
یکی ترجمان را ز لشکر بجست
که گفتار ترکان بداند درست.
فردوسی.
بدو گفت آری فرودم درست
از آن سرو افگنده شاخی برست.
فردوسی.
همه هرچه شاه از فریبرز جست
ز طوس آن کنون از تو بیند درست.
فردوسی.
ز ایوان همه گنج را بازجست
بگفتند با او یکایک درست.
فردوسی.
دبیرانْش را گفت نامه نخست
سراسر بخوانید بر من درست.
فردوسی.
بدو راز بگشاد و زو چاره جست
کز آغاز پیمانْت خواهم درست.
فردوسی.
نامه ها رفت... به ری و سپاهان... تا درست مقرر گردد. (تاریخ بیهقی).
زبانْت ار چه پوشیده ٔ راز تست
همی رنگ چهرت بگوید درست.
اسدی.
کسی را سزد پادشاهی درست
که بر تن بود پادشا از نخست.
اسدی.
به هر سو مشو تا ندانی درست
هر آبی مخور نازموده نخست.
اسدی.
درست رفت ز خاطر شکستگی ّ منش
چو بردمید بنفشه ز برگ یاسمنش.
ظهیر (از آنندراج).
- بدرست، کاملاً. از روی کمال:
گفت من رقص ندانم بسزا
مطربی نیز ندانم بدرست.
خاقانی.
چون تو خود را شناختی بدرست
نگذری هرچه بگذری ز نخست.
نظامی.
خدمت شاه می کنم بدرست
پدرم نیز کرده بود نخست.
نظامی.
اصل هر یک شناختم بدرست
کاین وجود از چه یافت و آن ز چه رست.
نظامی.
باورم ناید این سخن بدرست
تا نبینم به چشم خویش نخست.
نظامی.
- درست و راست، کاملاً. بتمام. بعین. عیناً:
دو چشم آهو و دو نرگس شکفته ببار
درست وراست بدان چشمکان تو ماند.
دقیقی.
|| تماماً. یکجا:
وامداران تو باشند همه شهر درست
نیست گیتی تهی از وامده و وامگذار.
سوزنی.
|| صواب. مقابل خطا. (یادداشت مرحوم دهخدا). صَحاح. (دهار) (منتهی الارب). صحیح. (منتهی الارب). صواب. (دهار). راست. وثیق. استوار. صدق. تمام. بی غلط. سالم. (ناظم الاطباء). نقیض غلط، که به عربی صحیح خوانند. (از برهان). مقابل غلط. (از آنندراج از بهار عجم). مقابل باطل. (یادداشت مرحوم دهخدا):
درست است پاسخ ولیکن درشت
درستی درشتی نماید نخست.
ابوشکور.
اگر عهد شاهان نباشد درست
نباید ز گشتاسب منشور جست.
فردوسی.
درست است گفتارفرزانگان
جهاندیده و پاک دانندگان.
فردوسی.
نیامد همی ژند و استش درست
دو رخ را به آب مسیحا بشست.
فردوسی.
عذرها دارم پیوسته درست و نه درست
گر بخواهی همه پیش تو بگویم دلخواه.
فرخی.
سمر درست بود نادرست نیز بود
تو تا درست ندانی سخن مکن باور.
عنصری.
بر لحن چنگ و سازی کش زیر زار باشد
زیرش درست باشد بم استوار باشد.
منوچهری.
دیوانه ای را پسری زاد اندردیوانگی وی اصحاب رای گفتند آن فرزندی زنی است و بویعقوب گفت که نیست چون عقد نکاح پیش از جنون وی درست بود. (تاریخ سیستان). احمد گفت رای سخت درست است و جز این نشاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 400). خداوند دوش دست من بر قاسم گشاده کرد امروز این پیغام درست نیست که احمد آورد. (تاریخ بیهقی). این قاعده درست و راست است. (تاریخ بیهقی). پادشاهان محتشم و بزرگ با جدّ را چنین سخن باز باید گفت درست و درشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 391).
ولیکن درست آوریدن بجای
مر آن را نماید که خواهد خدای.
اسدی.
همه آن کن که گر بپرسندت
زآن توانی درست داد جواب.
ناصرخسرو.
هشتم ایشان آن سگ بود و درست آنست که ایشان سه برادر بودند. (قصص الانبیاء ص 199). روایت درست آنست که بکر بود و تا بمردن شوهر نکرد [خمانی]. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 54). در تاریخی درست نبشته اند که بالای او [افریدون]بقد نه نیزه بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 36). اندرتاج التراجم خوانده ام به اسناد درست از سفیان ثوری... (مجمل التواریخ). گفت صاحب بریدی که اخبار درست و راست انهاء کند. (کلیله و دمنه).
چابک اندیشه ای رسیده نخست
همه را نظم داده بود درست.
نظامی.
وآنچ دیدم که راست بود و درست
ماندمش هم بر آن قرار نخست.
نظامی.
صبر کردن جان تسبیحات تست
صبر کن کآنست تسبیح درست.
مولوی.
گو خلق بدانند که من عاشق و مستم
آوازه درستست که من توبه شکستم.
سعدی.
طهارت ار نه به خون جگر کند عاشق
بقول مفتی عشقش درست نیست نماز.
حافظ.
تهذیب، درست و اصلاح نمودن. هذب، درست نمودن. (از منتهی الارب).
- درست خوان، درست خواننده. صحیح خوان. (آنندراج). کسی که قرائتش صحیح و بی غلط باشد. (ناظم الاطباء).
- درست گفتن، دروغ نگفتن. صحیح گفتن. مطابق واقع گفتن:
هر آنکس که با تو نگوید درست
چنان دان که او دشمن جان تست.
فردوسی.
تصحیح، درست گفتن چیزی را. (از منتهی الارب).
- نادرست، مقابل درست. غیرواقعی. غیرحقیقی. ناصحیح. قابل صدق. باطل. متخلل. (دهار). غیرمنطقی. ناصواب:
سمر درست بود نادرست نیز بود
تو تا درست نیابی سخن مکن باور.
عنصری.
گفت این رای سخت نادرست است من از گردن خویش بیرون کردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 267). || بطور واقعی. با واقعیت. صحیحاً. از روی راستی:
درست از همه کارش آگاه کرد
که مر شاه را دیو گمراه کرد.
دقیقی.
ز آغاز باید که دانی درست
سر مایه ٔ گوهران از نخست.
فردوسی.
از آن مرز داناسری را بجست
که او پهلوانی بخواند درست.
فردوسی.
گمانست در هر شنیدن نخست
شنیدن چو دیدن نباشددرست.
اسدی.
|| بجای نعم و بلی. (از لغت محلی شوشتر، خطی). || صحت و تندرستی. (برهان) (از آنندراج). ضد بیماری. (ناظم الاطباء). || سالم. غیرمجروح. ناخسته:
ز لشکر نبینیم اسبی درست
که شاید بتندی بر او رزم جست.
فردوسی.
تن رخش از آن تیرها گشت سست
نبد باره و مرد جنگی درست.
فردوسی.
بزخم اندر ارجاسپ را کرد سست
نبد بر تنش هیچ جای درست.
فردوسی.
چشم درست باز نداند میان خون
خاک و خس حصار ز قنبیل و از بقم.
فرخی.
|| تندرست و صحیح المزاج. (انجمن آرا) (آنندراج). باصحت و تندرست. (جهانگیری). بی بیماری. (یادداشت مرحوم دهخدا). سالم. صحیح. بسلامت. بصحت. مقابل بیمار:
بپرسید از او فرخ اسفندیار
که چون است شاه آن گو شهریار
خردمند گفتا درست است و شاد
سرش را ببوسید و نامه بداد.
دقیقی.
سرت سبز باد و تن و جان درست
مبادت کیانی کمرگاه سست.
دقیقی.
هرچه [ناحیت کرمان]از دریا دور است... جایهای سردسیر آبادان [است] با نعمتهای بسیار و تنهای درست. (حدود العالم).
تنی درست و هم قوت بادروزه ٔ فرد
که به ز منّت و بیغار کوثر و تسنیم.
(زندگی، اندیشه و شعر کسائی ص 108).
نماند دل سنگ و سندان درست
بر و یال کوبنده باید نخست.
فردوسی.
بلندی مجوی ایچ رزم از نخست
همی باش تا خسته گردد درست.
فردوسی.
درستند از این هر که بردی تو نام
وز ایشان برِ تو درود و سلام.
فردوسی.
کز ایشان مبادا جهان بی نیاز
درستند شادان دل و سرفراز.
فردوسی.
دلت شادمان باید و تن درست
سه دیگر ببین تا چه بایدْت جست.
فردوسی.
به بخت تو هر سه درستند و شاد
انوشه کیی کش کندشاه یاد.
فردوسی.
زواره فرامرز و دستان سام
درستند و خرم دل و شادکام.
فردوسی.
به نرگس گل ارغوان را بشست
که بیمار بد نرگس و گل درست.
فردوسی.
تو جاوید بادی تن و جان درست
چنین شاه فرمان ده بوم و رست.
فردوسی.
بر روی پزشک زن میندیش
چون هست درست پیشیارت.
لبیبی.
منم بیمار و نالان تو درستی
ندانی چیست در من درد و سستی.
(ویس و رامین).
جوابش داد رامین دل آزار
که نشناسد درست، آزار بیمار.
(ویس و رامین).
با تنی درست و دلی شاد و پای درست به نیشابورآمد. (تاریخ بیهقی).
تباه اگر بخورد زو شود بوقت درست
درست اگر بخورد زو نگردد ایچ تباه.
قطران.
همیت گوید هر یک که کار خویش بکن
اگرْت چشم درستست درنگر باری.
ناصرخسرو.
همه بگذشت پاک بر تو چو باد
مال و ملک و تن درست و شباب.
ناصرخسرو.
از شکر نفع همی گیرد بیمار و درست
دشمن و دوست از ایشان همه می نفع برند.
ناصرخسرو.
به اند سال همی زیستم به محنت و درد
نه شادو نه دژم و نه درست و نه بیمار.
ناصرخسرو.
اما آنچه طعامهاست... گوشت میش جوان درست. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
مرد دین تا به جست ِ دینار است
همچو ناقه درست بیمار است.
سنائی.
تا که دگرگونه شده ست این جهان
جهل درست است و خرد دردمند.
(از المعجم).
گر ببینی خواب در، خود را دونیم
تو درستی چون بخیزی نی سقیم.
مولوی.
- درست اندام، کامل اندام. دارای اندام کامل و باندازه. سلیم. سوی. (دهار).
- درست اندامی، اندام کامل و بی عیب و نقص داشتن: از اینجا بتوان دانست که تندرستی را و درست اندامی را سبب نخستین آنست که مزاج اندامهای یکسان همه معتدل باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- درست پهلو، که پهلوی سالم داشته باشد. سالم و تندرست. با رونق. چاق. فربه. و رجوع به پهلو شود.
- درست تن، صحیح و تن درست. (آنندراج). کسی که صحیح و سالم و بدون بیماری باشد. (ناظم الاطباء).
- تندرست، سالم. صحیح. بی علت. بی بیماری:
بهنگام خدمتگری تندرست.
نظامی.
به نیروی تو شادم و تندرست.
نظامی.
که نالندگان را کند تندرست.
نظامی.
- || خوش. نزه. پاک. آرام. رجوع به تندرست در ردیف خود شود.
|| بر حیات. زنده. (یادداشت مرحوم دهخدا):
درست است و اکنون بزنهار اوست
پر آزار جان و پر از درد پوست.
فردوسی.
گر او اندر ایران بماند درست
ز شاهی بباید ترا دست شست.
فردوسی.
نداند کسی کآن سپهبد کجاست
درستست یا در دم اژدهاست.
فردوسی.
|| خوش. سالم. بی زیان. سازگار: و این [خراسان] ناحیتی است با هوای درست. (حدود العالم). بادرد، اندر میان کوه و بیابان است... با هوائی درست. (حدود العالم). سیراف، شهری بزرگ است و گرمسیر است و هوائی درست دارد و جای بازرگانان است. (حدود العالم). واسط،... هوای درست دارد و بسیارنعمت ترین شهری است اندر عراق. (حدود العالم). الیشتر شهرکی است با هوای درست و بسیارکشت. (حدود العالم). و این [جزیره] ناحیتی است آبادان و با نعمت و مردم بسیار و هوای درست و آبهای روان. (حدود العالم). جائی خوش است [ابرقویه] و هوا و آب درست و هیچ جنسی دیگر از آنجا نخیزد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 124). هوای آن [اقلید] سردسیر معتدلست و درست و آب آن خوش است. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 124). هوای آن [خبر] معتدل و درست است چنانکه از آن لطیف تر در آن طرف هوا نیست. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 134). و هوای آن [فیروزآباد] معتدل است و درست بغایت خوش. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 139). هوای زمین که سنگ ناک باشد درست تر از هوای زمینی باشد که تر باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). هوای آن [واسط] از بصره درست تر است. (مجمل التواریخ). || خوب. حاصلخیز: فَرَب، شهرکی است به ماوراءالنهر، او را مقدار هزار رباط است، زمینش درست است و اندر وی گنبد گورخانه هاست که از بخارا آنجابرند. (حدود العالم). این ناحیت [چغانیان] هوای خوش دارد و زمین درست و آب گوارنده. (حدود العالم). || سالم. بصورت اولیه. بصورت اصلی. دست نخورده. کامل. غیر پاره. غیرشکسته. تام. ناشکسته. دور از کاستی و شکستگی و کسر. دست ناخورده:
خروشان همه زابلستان و بست
یکی را نبد جامه بر تن درست.
فردوسی.
شتابیدگنجور و صندوق جست
بیاورد پیشش به مهری درست.
فردوسی.
بسا کسا که مر او را نبود جیب ِ درست
ز مجلس تو سوی خانه برد زر بکنار.
فرخی.
گاه گوید که ریگ تو نه درست
گاه گوید که بوی تو نه تمام.
فرخی.
محمد زکریا می گوید کسی را که معده ضعیف بود مغز دانه ٔ او [مغز دانه ٔ ماهوبدانه را] درست باید فروبردن و نباید خائیدن. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
یارب دل شکسته و دین درست ده
کآنجا که این دو نیست وبالی است بی کران.
خاقانی.
گیرم که دل درستمان نیست
باری نامی درستمان هست.
خاقانی.
نباید که ما را شود کار سست
سبو ناید از آب دایم درست.
نظامی.
پولاد که سنگ را کند خرد
اندیشه ٔ وصال تو از ما نبوده است
خود ناید از شکسته دل اندیشه ها درست.
سپاهانی (از شرفنامه ٔ منیری).
زآن شیشه درست کی توان برد.
امیرخسرو.
مکن اندر روش قدمها سست
تا بیاری سبو ز آب درست.
اوحدی.
خواهی درست از آب برآید سبوی تو
خاموش چون پیاله ٔ بزم شراب باش.
صائب (از آنندراج).
- درست و تَیّار، قرص و تمام و بی نقصان.
|| مقابل ترک دار. مقابل موئه دار. مقابل شکسته. سالم (در چینی و امثال آن):
کسی کز او هنر و عیب باز خواهی جست
بهانه ساز و به گفتارش اندر آرنخست
سفال را به تپانچه زدن به بانگ آرند
به بانگ گردد پیدا شکستگی ز درست.
رشیدی سمرقندی.
|| صحیح. عددی که خرده ندارد. (لغات فرهنگستان). عدد صحیح. مقابل شکسته. (التفهیم ص 243): مخرج پاره های یکی درست است از پاره های کسر. (التفهیم). || قرص. گرده. (یادداشت مرحوم دهخدا). قرص تمام و کامل:
به دو هفته گردد تمام و درست [ماه]
بدان باز گردد که بود از نخست.
فردوسی.
یکی چون عقیق سرخ یکی چون حدیث دوست
یکی چون مه درست یکی چون گل ببار.
فرخی.
|| صحیح و بی عیب. (ناظم الاطباء). نقیض شکسته. (برهان). صحیح و سالم. مقابل شکسته. (انجمن آرا). سلیم. (آنندراج). راست در مقابل شکسته. (آنندراج از بهار عجم). سالم. (از منتهی الارب). بی عیب. بی آهو. که عیب ناک نیست. درسته. (یادداشت مرحوم دهخدا):
به ناآزموده مده دل نخست
که لنگ ایستاده نماید درست.
اسدی.
اگرچه از خلل یابی درستش
نگردد تانگردانی نخستش.
نظامی.
نروید نبات از حبوب درست
مگر خاک بر وی بگردد درست.
سعدی.
شکسته متاعی که در دست تست
از آن به که در دست دشمن درست.
سعدی.
- درست بودن نژاد، اصیل بودن. ریشه دار بودن:
کس از بندگان تاج شاهی نجست
وگر چند بودی نژادش درست.
فردوسی.
- درست گوهر، دارای اصلی و نسبی صحیح:
تا او نشود درست گوهر
این قصه نگفتنی است دیگر.
نظامی.
|| یقین. حتمی. حتم. محقق. مقرر. قطعی. مسلم. بواقع. در حقیقت. معلوم. (ناظم الاطباء). محقق. (دهار). بیقین. بی شک. بی شبهه. راست. بی کم و کاست. بالتمام. بی کم و بیش. حتماً. بی خلاف. براستی. (یادداشت مرحوم دهخدا):
مرا این درست است کز پند من
تو دوری و دوری ز پیوند من.
فردوسی.
مرا این درست است و گفتم به شاه
ز گردنده خورشید و رخشنده ماه.
فردوسی.
مرا این درستست کز کارکرد
تو پیروز باشی به دشت نبرد.
فردوسی.
مرا این درست است کز پیلتن
به فرجام گریان شوند انجمن.
فردوسی.
مرا این درستست کز باد سخت
بدرّد زمین و ببرّد درخت.
فردوسی.
که من شهر علمم علیّم در است
درست این سخن گفت پیغمبر است.
فردوسی.
ترا دانش و دین رهاند درست
ره رستگاری ببایدْت جست.
فردوسی.
سبکسار تندی نماید نخست
به فرجام کار انده آرد درست.
فردوسی.
پس رسول فرستاد که مابه حرب کردن عاجز نیستیم... اما با خدای تعالی حرب نتوان کرد و شما سپاه خدائید و ما را اندر کتابها درست است بیرون آمدن شما و آن محمد علیه السلام. (تاریخ سیستان).
ز پیغمبران او [محمد] پسین بد درست
ولیک او شود زنده زیشان نخست.
اسدی.
بر این جهان مردم آمد درست
چنان دان که تخمش همین بد نخست.
اسدی.
عزیز و قیصر و فغفور را بمان که درست
نه شار ماندو نه شیر و نه رای ماند و نه رام.
نجیبی.
وفا نمایم اول جفا کنم آخر
در این دل ایچ نباشد ثبات و قول درست.
سوزنی.
درست آن شد که این گردش بکاری است
در این گردندگی هم اختیاریست.
نظامی.
پس گفت دانی که چرا مسلمان گشتم از آنکه تاامروز درستم نبود که دین حق کدامست. (تذکره الاولیاءعطار).
تحقق، تحقیق، حق، درست بدانستن. (دهار).
- بدرست، بیقین. تحقیقاً. از روی حقیقت. بواقع. بتحقیق: کس بدرست نداند که چند سال گذشته بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). شنودم بدرست که این سرهنگان را پوشیده... گفته بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 63).
تا تو بیمار نفاقی بدرست
هر چه صحت شمری هم سقم است.
خاقانی.
قایم عهد عالمی بدرست
قایم نامده فکنده ٔ تست.
نظامی.
بنگر اول که آمدی ز نخست
ز آنچه داری چه داشتی بدرست.
نظامی.
دوستی ز اژدها نشاید جست
کاژدها آدمی خورد بدرست.
نظامی.
آسمان با بروج او بدرست
هفت خوان و دوازده رخ تست.
نظامی.
دید معبود خویش را بدرست
دیده از هرچه غیر بوده بشست.
نظامی.
چون گشادی طلسم را ز نخست
در گنجینه یافتی بدرست.
نظامی.
وارث مملکت توئی بدرست
ملک میراث پادشاهی تست.
نظامی.
گر من آن باتو کرده ام ز نخست
کآید از نام چون منی بدرست.
نظامی.
آنچه بر وی گذشته بود نخست
کس ندانست شرح آن بدرست.
نظامی.
بفریبند مرد را ز نخست
بشکنندش شکستنی بدرست.
نظامی.
گفت نان آنگهی خورم که نخست
ز آنچه پرسم خبر دهی بدرست.
نظامی.
از سپهدار چین خبر می جست
تا خبر داد قاصدش بدرست.
نظامی.
رجوع به ترکیب بدرست در حرف «ب » شود. || بعین. بعینه. عیناً. فی الحقیقه. بواقع. واقعاً:
مرغ دیدی که بچه زو ببرند
چاوچاوان، درست چونان است.
رودکی.
ناهید چون عقاب ترا دید روز جنگ
گفتا درست هاروت از بند رسته شد.
دقیقی.
بکردند یک تیرباران نخست
بسان تگرگ بهاران درست.
دقیقی.
رویت براه سگبان ماند همی درست
باشد هزار کژّی و باشد هزار خم.
منجیک.
میان من و او در ایوان درست
یکی کوه گفتی زآهن برست.
فردوسی.
درست گفتی کز عارضش برآمده بود
گه فرو شدن تیره شب سپیده ٔ بام.
فرخی.
تو مرا مانی بعینه من ترا مانم درست
دشمن خویشیم هر دو دوستار انجمن.
منوچهری.
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهاننداز پنجه آهنین چنگال.
عسجدی.
احترام خویش بدو درست نشناسد. (کلیله و دمنه).
درست گویی صدرالزمان سلیمان بود
صبا چو هدهد و محنت سرای من چو سبا.
خاقانی.
|| حق. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). عدل. راست. (یادداشت مرحوم دهخدا): ندا آمد که یا موسی پیغمبری تو آن وقت درست باشد که به وی و رسالت وی ایمان آوری. (قصص الانبیاء ص 112). امام الحق، پیشرو درست و سزاوار. (دهار). || راست. مستقیم. برابر. پابرجا. استوار. برقرار. قایم. (ناظم الاطباء). مُسدَّد (منتهی الارب). محکم:
چون نباشد بنای خانه درست
به گمانم به زیر رشت آیی.
فرالاوی.
همه باژ روم آنچه بود از نخست
سپاریم و عهدی بباید درست.
فردوسی.
بیمار و شکسته دل شدستند
از قوت حجت درستم.
ناصرخسرو.
هست بودِ همه درست به تو
بازگشت همه به تست به تو.
نظامی.
آن عهد که گفتی نکنم مهر فراموش
بشکستی و من بر سر پیمان درستم.
سعدی.
امر اَسَدّ؛ کار درست ومحکم. جَدّ؛ امر نیک راست و درست. سِدّ؛ کلام درست وصحیح. (منتهی الارب). انتعاش، درست خاستن افتاده. لعاً؛ درست خیز! لعل، درست خیزد او. (دهار).
- اعتقاد درست، اعتقاد صحیح. اعتقاد استوار: از جانب وی همه راستی و یکدلی و اعتقاد درست و هواخواهی بوده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333).
- درست ایمان، دارنده ٔایمان محکم و پابرجا.
- درست تر، محکمتر. سدیدتر. أقوم. (دهار): عهد هرچند درست تر و نیکوتر و بافایده تر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 211).
- درست عزم، قوی عزم. استوار عزم:
جایی که عزم باید مرد درست عزمی
جایی که رای باشد شاه بلند رایی.
فرخی.
- درست عهد، دارای عهدی درست و استوار:
در ره خدمت درست عهدم لیکن
نام من از نامه ٔ سقام برآمد.
خاقانی.
- درست قول، که او را قولی درست و استوار است. کسی که بر گفتار وی بتوان اعتماد نمود. مردم صادق. (ناظم الاطباء):
هر کس که درست قول و ایمان باشد
او را چه غم از شحنه و سلطان باشد.
سعدی.
- رای درست، رای صائب. اندیشه ٔ صحیح. رای متین:
ز پایت که افگند و جایت که جست
کجات آن همه حزم و رای درست.
فردوسی.
دلی پر خرد داشت و رای درست
ز گیتی جز از نیکنامی نجست.
فردوسی.
برو با دل شاد و رای درست
نشاید گرفتن چنین کار سست.
فردوسی.
ترا گر بدی فر و رای درست
ز البرز شاهی نبایست جست.
فردوسی.
رای درست باید و تدبیر مملکت
خواجه به هردو سخت مصیب آمد و بصیر.
فرخی.
احمد گفت رای درست جز این نیست که بدین رأی و تدبیر خوارزم بدست بازآید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 449). رای درست آن بود که بوالحسن عبدالجلیل دیده بود ولکن این خداوند را نخواهند گذاشت کاری راست برود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 589).
- عزم درست، عزم قوی. عزم استوار:
فاعل فعل تمام و قول مصدَّق
والی عزم درست و رای مسدَّد.
منوچهری.
|| برجای. معتقد. مؤمن:
کنون بند فرمای و خواهی بکش
مرا دل درست است و آهسته هش.
دقیقی.
|| امین. (ناظم الاطباء). صحیح العمل. که خیانت نکند. راستکار. مقابل خائن. که دزد نیست. که خائن نیست. مقابل نادرست. صادق. صدیق. استوار. سدید. (یادداشت مرحوم دهخدا). معتمد:
سعدی هنر نه پنجه ٔمردم شکستن است
مردی درست باشی اگر نفس بشکنی.
سعدی.
نه هرکه در مجادله چست در معامله درست. (گلستان).
- درست حساب، که او را حساب راست باشد. که در حساب امین و راستکار باشد:
از دانش آنچه داد کم از رزق می دهد
چون آسمان درست حسابی ندید کس.
صائب (از آنندراج).
- درست سودا، دارای سودای صحیح و درست. خوش معامله:
خوشا معامله خوبان درست سودایند
نمی خرند جز آن دل که خُرد نشکسته.
ظهوری (از آنندراج).
|| زن عفیفه. (لغت محلی شوشتر، خطی). || بی پرده. آشکار. (یادداشت مرحوم دهخدا):
سخن درست بگویم نمی توانم دید
که می خورند حریفان و من نظاره کنم.
حافظ.
|| تمام عیار. سره. (یادداشت مرحوم دهخدا): صحیح، دینار درست زر. (دهار).
- درست دینار؛ دینار درست و سکه ٔ درست. (آنندراج). زر تمام عیار. (ناظم الاطباء).
- درست عیار، زر کامل العیار که وزن آن درست و صحیح باشد. (ناظم الاطباء).
- دینار درست، سکه ٔ کامل و تمام عیار:
راه چون پشت پلنگ و خاک چون ناف غزال
آن ز دینار درست و این ز مشک اذفر است.
فرخی.
|| زر و سیم و طلا و نقره. (برهان). طلا و نقره. (ناظم الاطباء). درهم و دینار و زر مسکوک تمام عیار. (ناظم الاطباء). مسکوکی از زر. (یادداشت مرحوم دهخدا). عَین. (منتهی الارب). مسکوک. سکه. در اول مقابل خرده یعنی پول خرد یا پول شکسته استعمال می شده بعدها به معنی یک سکه زر یا سیم بکار رفته است. (یادداشت مرحوم دهخدا). درست در سیم و زر هر دو استعمال می شده:طازجه؛ درست زر. درست سیم. (زمخشری). عَین، زر درست. صحیح، درست زر. (یادداشت مرحوم دهخدا):
وز آرزوی سکه ٔ او هم به فر او
زرّ درست شد درم ماهیان آب.
خاقانی.
زر مصری در او هزار درست
زآن کهن سکه ها که بود نخست.
نظامی.
رابعه گفت کلابه ای ریسمان رشته بودم تا بفروشم و از آن قوتی سازم بفروختم و دو درست سیم بستدم. (تذکرهالاولیاء عطار ج 1 ص 84). گفتم اگرپدر درستهای زر و سیم بیارد و پیش دختر و پسر بریزد... و باز از پیش ایشان برگیرد و گوید... اگر همین ساعت شما را دهم به ناجایگاه خرج کنید. (کتاب المعارف).
قلبهای من که آن معلوم تست
پس پذیرفتی تو چون نقد درست.
مولوی.
|| درهم و دینار و زری باشد که به اشرفی اشتهار دارد و به عربی طازجه خوانند. (برهان). اشرفی زر و درم و دینار. (از غیاث). زر مسکوک که اکنون به اشرفی شهرت دارد به وزنی مخصوص بوده که اگر نقصان نداشته آنرا درست می گفتند. (انجمن آرا) (آنندراج). سکه ٔ زر که به اشرفی اشتهار دارد. (جهانگیری). هر درستی پنج دینار بوده. (از اسکندرنامه، نسخه ٔ سعید نفیسی):
یک توده شاره های نگارین به دَه درست
یک خیمه بردگان نوآئین به ده درم.
فرخی.
پس نامه ای بدو نوشت و ده هزار درست خسروانی، هر درستی پنج دینار. (اسکندرنامه، نسخه ٔ سعید نفیسی). چون پسری بزادی [زن] درستی زر و سیم بر گهواره آویختندی و گفتندی کدخدای مردمان این دواند. (نوروزنامه). امیر طغانشاه... با نشاط آمد... و زرخواست پانصد دینار و در دهان او [ازرقی] می کرد تایک درست مانده بود. (چهارمقاله ٔ نظامی عروضی ص 44).
تراش کرده بوی آرزوی زر دو هزار
درست و نیمه برون از قراضه و خرده.
سوزنی.
از کیسه درستیش برون کردم و بنمود
تا غره شد و نرم به آرای و مکر بر...
دژخم شد و گفت ای که ترا خواهر و زن غر
کس از پی زر تن چه نهد خوف و خطر بر...
یک دانگ دگر بر سر دو دانگ نهادم
بگرفت و نگه کرد به زرهای دگر بر...
سوزنی.
ترا که صاحب کافی خریطه کش زیبد
چهل درست که بخشش کنی چه دشوار است.
خاقانی.
کودک گفت اگر من این نازله مدفوع و این واقعه مرفوع گردانم و این رنج از دل تو برگیرم مرا به یک درست خرما خری ؟ گنده پیرگفت خرم. (سندبادنامه ص 296). اصفهبد دو درست در رکاب نهاد و پای خویش بر سر درست نهاد و بزین تازی نشست و ده سر گوی بزد و از سلیمان شاه غلام ببرد که درستها از رکاب نیفتاد. (تاریخ طبرستان).
فرو ریخت او زر یک انبان نخست
قراضه ش قراضه درستش درست.
نظامی.
که از ملک دنیا به چندین درنگ
درستی زر آورده بودم بچنگ.
نظامی.
شنید این سخن پیر فرخ نهاد
درستی دو در آستینش نهاد.
سعدی.
درست مهر اگر چه با عیار است
ولیکن سکه ٔ رویت ندارد.
(از سمطالعلی).
بکن معامله ای وین دل شکسته بخر
که با شکستگی ارزد به صد هزار درست.
حافظ.
- درستادرست، درست و درست. مراد سکه ٔ زر بسیار است:
فرو ریخته در یک انبان چست
قراضه قراضه درستادرست.
نظامی.
- درست جعفری، سکه هایی است از زر خالص که بنام جعفر برمکی بوده یا به نام جعفر نامی که کیمیاگر بوده است: فضل خود اندر علم نجوم یگانه بودآنست که او را در احکام ذوالریاستین خوانند بلقب، وبر درستهای جعفری نقش ذوالریاستین ضرب آن روزگار است بلقب او. (مجمل التواریخ والقصص). رجوع به جعفری در ردیف خود شود.
- درست خسروانی، نوعی اززر رایج بوده: صد درست خسروانی داد درست صد دینار اما نود و پنج دینار بود به عیار زر آملی وسنگلی از آن درستها بسیار از قلعه کورا ببرد. (تاریخ طبرستان). رجوع به خسروانی در ردیف خود شود.
- درست در کار شکستن، کنایه است از زر خرج کردن. (گنجینه ٔ گنجوی). هزینه کردن. بکار بردن. در کار کردن:
ملک چون بر بساط کار بنشست
درستی چندرا در کار بشکست.
نظامی.
- درست دغل، اشرفی تقلبی و ناخالص:
نقره اندوده بر درست دغل
عنبر آمیخته به گند بغل.
سعدی.
- درست قلب، اشرفی تقلبی. سکه ٔ ناخالص:
زود این درست قلبت رسوا کند به عالم
چست این درست بشکن وین قلب زر کن ای دل.
اوحدی.
- درست مطلّس، پول بی سکه و درم و دینار بی نقش. (از غیاث، ذیل مطلس):
که چون درست مطلس شده ست برگ درخت
که چون سبیکه ٔ نقره ست روی آب روان.
جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج).
- درست مغربی، اشرفیی که از طلای کانی در مغرب بسازند. دینار خالص بی کم و کاست که از زر مغربی ساخته باشند. گویند در ملک مغرب کان طلایی است که طلای آن سرخ و بهتر می باشد. (از غیاث، ذیل مغربی): یک ذره از آن کیمیا بر درست آفتاب و ماه و ستارگان مالیدند مس وجودشان چون درستهای مغربی بر نطع آبگون آسمان تابان باشد. (کتاب المعارف ج 1 ص 24). اگر درست مغربی را ماه را بر طرف کمر جوزا ببینند کیسه ٔ طمع بردوزند. (لباب الالباب). قادری که صدهزار درست مغربی از طبق زرین مشرق هر شب بر سر عالم و عالمیان نثار کند. (از مقدمه ٔ مختارنامه ٔ عطار).
چون صبح باز کرد دهان را به مدح تو
چرخَش درست مغربی اندر دهان نهاد.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
ز بیحسابی جودش از این سپس نبود
درست مغربی آفتاب در میزان.
رفیعالدین لنبانی (از جهانگیری).


کشیدن

کشیدن. [ک َ / ک ِدَ] (مص) (از: کش + یدن، پسوند مصدری) بردن. گسیل داشتن. سوق دادن. از جای به جائی نقل مکان دادن. (یادداشت مؤلف). بردن از جایی به جای دیگر. نقل کردن. منتقل ساختن:
که گستهم و بندوی را کرده بند
بزندان کشیدند ناسودمند.
فردوسی.
جزین هر که بودند خویشان اوی
بزندان کشیدند با گفتگوی.
فردوسی.
ز گستردنیها و از بیش و کم
ز پوشیدنیها و گنج و درم
زتیغ و سلاح و ز تاج و ز تخت
بر ایران کشیدند و بربست رخت.
فردوسی.
لشکر کشید گرد جهان و به تیغ تیز
بگرفت از این کران جهان تا بدان کران.
فرخی.
نه بنالید از ایشان کس نه کس بتپید
باز آمد همگان را سوی چرخشت کشید.
منوچهری.
بضاعات که از اقصای مغرب می آرند به نزدیک ایشان می کشند. (جهانگشای جوینی). || تحشیدلشکر؛ آماده کردن لشکر و سوق دادن آن. سوق دادن لشکر. راندن لشکر:
به طوس و به گودرز فرمود شاه
کشیدن سپه سرنهادن به راه.
فردوسی.
هرآن پادشا کو کشیدی به جنگ
چو رفتی سپاهش بر کرم تنگ.
فردوسی.
از این روی تا مرو لشکر کشید
شد از گرد لشکر زمین ناپدید.
فردوسی.
من او را کشیدم به توران زمین
پراگندم اندر جهان تخم کین.
فردوسی.
بپرسید هر چیز و دریا بدید
وزان روی لشکر به مغرب کشید.
فردوسی.
سپه کشید چه از تازی و چه از بلغار
چه از برانه چه از اوزگندو از فاراب.
عنصری.
امیر بتافت و سوی ناحیت وی لشکر کشید. (تاریخ بیهقی). در روزگار مبارک این پادشاه لشکرها کشید. (تاریخ بیهقی).
دگر دادشان از هر امید بهر
وزانجا کشیدندلشکر بشهر.
اسدی.
کشیدند نزدیک دشمن سپاه
رسیدند هریک به یک روزه را.
اسدی.
زمرز بیابان چو برتر کشید
سپه را سوی شهر ساحر کشید.
اسدی.
پس برفتند و روی به حرب جالوت نهادند و داود در آنوقت که لشکر می کشیدبا گوسفندان بود. (قصص الانبیاء).
هرکجا شاه جهان لشکر کشد بر خصم ملک
نصرت و تأیید باشد همعنان و همرکاب.
سوزنی.
دگر آنکه برقصد چندین گروه
سپه چون کشم در بیابان و کوه.
نظامی.
بسی گنج در پیش خاقان کشید
وزانجا سپه در بیابان کشید.
نظامی.
چپ و راست لشکر کشیدن گرفت
دل پردلان زو رمیدن گرفت.
سعدی (بوستان).
- اندر کشیدن، بردن. سوق دادن:
چو نزدیکی کوه آمل رسید
سپه را بدان بیشه اندر کشید.
فردوسی.
بدان باره اندر کشیدند رخت
در شارسان را ببستند سخت.
فردوسی.
براینگونه چون شاه پاسخ شنید
از آنجایگه لشکر اندر کشید.
فردوسی.
- برکشیدن، بردن. سوق دادن.
سوی کید هندی سپه برکشید
همه راه و بیراهه لشکر کشید.
فردوسی.
- بیرون کشیدن، بیرون بردن:
تهمتن سپه را به هامون کشید
سپهبد سوی کوه بیرون کشید.
فردوسی.
- درکشیدن، روان شدن. خود و لشکر روان شدن به جانبی. با لشکر روانه شدن به محلی. لشکر بردن به نقطه ای: امیر با باقی لشکر در پی او به نشابور بیامد پس امیر تاش را و لشکر را خلعت بداد و تاش درکشید و به بیهق درآمد. (چهارمقاله ٔ عروضی).
|| رفتن. عزیمت کردن:
خود از بلخ زی زابلستان کشید
بمهمانی پور دستان کشید.
دقیقی.
کشیدند با لشکری چون سپهر
همه نامداران خورشید چهر.
فردوسی.
چو از مشرق او سوی خاور کشد
ز مشرق شب تیره سر بر کشد.
فردوسی.
چو بشنید بهرام از آن سو کشید
همه دشت پرسبزه و آب دید.
فردوسی.
از غزنین حرکت کرد سوی بست رفت و از آنجا سوی طوس کشید. (تاریخ سیستان).
عنان برتافت از راه خراسان
کشید از دینور سوی سپاهان.
(ویس و رامین).
امیران پدر و پسر دیگر روز سوی ری کشیدند. (تاریخ بیهقی).تا نماز دیگر برخواهیم نشست تا با هری رسیم زودتر این مهتران سوی بلخ کشند و ماسوی خوارزم. (تاریخ بیهقی). چون به کرانه ٔ شهر رسید فرمود تا قوم را باز گردانیدند و پس سوی باغ شادیاخ کشید و به عادت فرودآمد. (تاریخ بیهقی).
زره سوی ایوان کشیدند شاد
همه رنجها پهلوان کرد یاد.
اسدی.
وزآنجای خرم بی اندوه و رنج
کشیدند سوی جزیره ٔ هرنج.
اسدی.
سپهبد همه سوی کشتی کشید
وزان بردگان بهترین برگزید.
اسدی.
کشیدند زی شهر با کام و ناز.
اسدی.
بر این همت منزل بمنزل کشید تا به بغداد رسید. (چهارمقاله ٔ عروضی).
کاروانی راه گم کرده کشید
سوی کوه آن ممتحن را خفته دید.
مولوی.
- درکشیدن، دررفتن. هزیمت کردن. فرار کردن. بناگهان پنهان شدن:
چو بشنید خسرو که شاه جهان
همی کشتن او سگالد نهان
شب تیره از طیسفون درکشید
تو گفتی که گشت از جهان ناپدید.
فردوسی.
|| قود. مقاده. قیاد. اقتیاد. با رسنی یا مانند آن از پی خویش بردن. (یادداشت مؤلف):
به شیرین زبانی و لطف و خوشی
توانی که پیلی به موئی کشی.
سعدی.
- جنیبت کشیدن، اسب یدک را همراه بردن. با خود بردن جنیبتی.
- عصا کشیدن، عصاکش کسی شدن. سر عصای کسی را گرفتن و او را رهبری کردن:
هین عصایم کش که کورم ای اخی.
مولوی.
- کجاوه کشیدن، قیادت کجاوه کسی را کردن.
- مهار کشیدن، گرفتن مهار شتر یا چارپای و رهبری کردن:
ای که مهار می کشی صبر کن و سبک برو
کز طرفی تو می کشی وز طرفی سلاسلم.
سعدی.
- || کنایه از هدایت کردن کسی.
- یدک کشیدن، قیادت یدک کسی را کردن.
- || کنایه از موافق و همراه بودن کسی است مرکسی را.
- || در تداول، مقام وکاری اضافه بر وظیفه و مقام اصلی را در تصدی گرفتن.
|| بردن. حمل کردن. (ناظم الاطباء):
برکمرگاه تو از کستی جور است بتا
چه کشی بیهده کستی و چه بندی کمرا.
خسروانی.
عجب آید مرا ز تو که همی
چون کشی آن کلان دو خایه ٔ فنج.
منجیک.
فرستاده را داد چندین درم
که آرنده گشت از کشیدن دژم.
فردوسی.
کشد جوشن و خود و کوپال را
تن پهلوان و بر و یال را.
فردوسی.
پذیره شدندش سران سپاه
کسی کو کشد پهلوانی کلاه.
فردوسی.
به پیلانش باید کشیدن کلید
اگر ژنده پیلش تواند کشید.
فردوسی.
بفرمود تا پاک خوالیگرش
به زندان کشد خوردنیها برش.
فردوسی.
باز آمد همگان را سوی چرخشت کشید.
منوچهری.
با پیل نشست که اسب او را بدشخواری کشیدی. (تاریخ سیستان).
ببیندت و دیدن ورا روی نیست
کشد کوه و همسنگ یکموی نیست.
اسدی.
اگر خود اگر گرز و خفتانش پیل
کشیدی نبردی فزون از دو میل.
اسدی.
نزدیک شهر چاهی بود و دلوی بزرگ و سنگی برآن نهاده که چهل نفر می بایست تا آن را بکشند. (قصص الانبیاء ص 59). دویست شتر بار او کشند. (مجمل التواریخ و القصص).
من گاو زمینم که جهان بردارم
یا چرخ چهارمم که خورشید کشم.
معزی.
چون در نبات ارواح نورانی... حرارتی نبود بار امانت معرفت نتوانست کشید مجموعه ای می بایست که تا بار امانت را مردانه و عاشقانه بردوش جان کشد. (مرصاد العبادنجم الدین رازی).
جنگ میکردند حمالان پریر
تو مکش تا من کشم حملش چو شیر.
مولوی.
بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد
حمال زمانه رخت از خانه ٔ عمر.
حافظ.
صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی گیرد.
حافظ.
- آب کشیدن، بردن آب. سقایی. آبکشی:
دو صد منده سبو آب کش بروز
شبانگاه لهوکن بمنده بر.
ابوشکور بلخی.
- اثاث کشیدن، حمل اثاث خانه کردن. بردن اثاث خانه. اسباب کشیدن. حمل اسباب و اثاث کردن.
- بار کشیدن، حمل بار کردن. بار بردن:
بامیانی کز او اثر نه پدید
چون توانی کشید بارگران.
فرخی.
یار آن باشد که انده یار کشد
بر کس ننهد بار اگر بار کشد
در عشق کم از درخت گل نتوان بود
سالی به امید گل همی خار کشد.
عبدالواسع جبلی.
ز خشکی به دریا کشیدند بار
ز پیوند گشتند پرهیزگار.
نظامی.
کوه اندوه بار محنت تو
چون کشد دل که بحرو بر نکشد.
عطار.
چون شتر مرغی شناس این نفس را
نی کشد بار و نه پرد بر هوا.
مولوی.
غم زمانه خورم یا فراق یارکشم
به طاقتی که ندارم کدام بارکشم.
سعدی.
- به خدمت کشیدن چیزی، بردن چیزی به قصد حرمت خدمت کسی. آوردن چیزی خدمت کسی:
عمل داران برابر می دویدند
زر و دیبا به خدمت می کشیدند.
نظامی.
- رخت کشیدن، رخت بردن. اسباب بردن:
وطن خوش بود رخت آنجا کشیدند
ملک را تاج و تخت آنجاکشیدند.
نظامی.
گفت کو قصر خلیفه ای حشم
تا من اسب و رخت را آنجا کشم.
مولوی.
- زین کسی را کشیدن، خدمت او را کردن:
نبیند جهان کس به آیین نو
سپهر چهارم کشد زین تو.
فردوسی.
- غاشیه کشیدن پیش کسی، بردن و حمل کردن غاشیه پیشاپیش او تا چون فرودآید بر زین پوشانند: اکنون هر که پنجاه درم دارد و غاشیه تواند خرید پیش وی غاشیه می کشند. (تاریخ بیهقی).
- || غاشیه ٔ کسی را کشیدن. بندگی و اطاعت او کردن.
- کباده ٔ چیزی را کشیدن، خواستار آن بودن.
- کشیدن بار، بار کشیدن:
کشد مرد پرخوار بار شکم
وگر در نیابد کشد بار غم.
سعدی.
برغبت بکش بارهر جاهلی
که افتی بسر وقت صاحبدلی.
سعدی.
نه عجب کو چو خواجه ناز کند
وین کشد بار ناز چون بنده.
سعدی (گلستان).
- امثال:
آنقدر بارکن که بِکِشد نه آنقدر که بُکُشد. (از امثال و حکم).
تا مست نباشی نبری بار غم یار
آری شتر مست کشد بار گران را.
(از امثال و حکم).
- محمل کشیدن، حمل محمل کردن. بردن محمل:
چه میخواهند از این محمل کشیدن
چه میجویند از این منزل بریدن.
نظامی.
- ناوه کشیدن، ناوه بردن. ناوه حمل کردن:
برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه
تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان.
خجسته.
- هیزم کشیدن، حمل هیزم کردن: چون بناسپری شد بفرمود تا هیزم کشیدن گرفتند به اشتر و استر و خر. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
هیونان به هیزم کشیدن شدند
همه شهر ایران بدیدن شدند.
فردوسی.
- هیمه کشیدن، هیزم کشیدن.
|| نزدیک آوردن. || باخود بردن. راندن:
ببستند ازآن گر گساران هزار
پیاده بخواری کشیدند زار.
فردوسی.
|| جر. چیزی را بر زمین مالان بردن. (یادداشت مؤلف) متحب. دحج. (منتهی الارب):
چو بهرام جنگی رسید اندر اوی
کشیدش بر آن خاک غلطان به روی.
فردوسی.
به خشم اندرون شد از آن زن غمین
بخواری کشیدش بروی زمین.
فردوسی.
آن را بگرفتند و کشیدند و بکشتند
وین را بکشند و بکشند این به چه سان است ؟
منوچهری.
خوارزم شاه آنگاه خبر یافت که بانگ غوغا از شهر بر آمد که در پای وی رسن کرده بودند و می کشیدند. (تاریخ بیهقی).
- به زمین کشیدن، مالان بر زمین بردن.
- جارو کشیدن، جارو کردن.
- در خاک و خون کشیدن، کشتار شدید کردن. درخون کشیدن.
- در خون کشیدن، خونین کردن. کشتن.
- دامن بر زمین کشیدن، رفتن. بناز خرامیدن.
- دامن کشیدن، مالان کردن دامن در چیزی:
سرکشان از عشق تو درخاک و خون دامن کشند.
خاقانی.
|| جلب. (دهار).اجتلاب. جذب. اجتذاب. مجاذبه. (یادداشت مؤلف). به طرف خود آوردن. به جانب خود آوردن. (ناظم الاطباء). جمع کردن به جانب خود. به سوی خود روان کردن: گراز بیلی باشد که رسن اندر او بندند و دو تن بکشند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
خاک قارون را چو فرمان دررسید
با زر و تختش به قعر خود کشید.
مولوی.
- آب کشیدن، آب در ریشی یا جراحتی، جمع شدن. (یادداشت مؤلف). چرک کردن.
- || آب طلبیدن، این غذای شور آب می کشد، آب می برد.
- || به وجه شرعی شستن و تطهیر کردن.
- باد کشیدن، هوا جذب کردن و بر اثر آن خراب شدن چون باد کشیدن پنیر کوزه. رجوع به ترکیب هوا کشیدن شود. (یادداشت مؤلف).
- برکشیدن، جذب کردن. جلب کردن. اجذاب.
- به خود کشیدن، جذب کردن چیزی مایعی را در خود چون جذب کردن جامه خوی و عرق تن را یا جذب کردن آب خشک کن مرکب نوشته را یا جذب کردن سفال و اسفنج آب را. (یادداشت مؤلف).
- به خویشتن کشیدن، جذب کردن: جگر آب را وتریها را که به خویشتن می کشد به گرده و مثانه می فرستد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- به دام کشیدن، به سوی دام سوق دادن. به دام بردن:
کشیده دمش طوطیان را به دام
سخن پروری طوطیانوش نام.
نظامی.
- پای در دامن کشیدن، مقابل پای دراز کردن. پای جمع کردن:
پای در دامن قناعت کش
کت لباس بطر ندوخته اند.
خاقانی.
- در آغوش کشیدن، بخود نزدیک کردن.
- در خود کشیدن، جذب کردن. اجتلاب. به سوی خود کشیدن. به خود نزدیک ساختن:
چو شیرش بسر پنجه در خود کشید
دگر زور در پنجه ٔ خود ندید.
سعدی (بوستان).
- در دام کشیدن، بسوی دام سوق دادن به دام بردن:
مرا در کار خود رنجور داری
کشی در دام دامن دورداری.
نظامی.
- درکشیدن، جذب کردن به طرف خود. جلب کردن به طرف خود:
ماهی والست طمع دور دار
زود بدم در کشدت وال وار.
ناصرخسرو.
همان کمند بگیرم که صید خاطر خلق
بدان همی کند و در کشم به خویشتنش.
سعدی.
- || درآوردن. داخل کردن. در عداد چیزی قرار دادن:
قافیه سنجان که سخن برکشند
گنج دو عالم به سخن درکشند.
سعدی.
رجوع به همین ترکیب در معانی دیگر شود.
- دل کشیدن، خاطرکشیدن. پدید آمدن شوق.
- || ترک علاقه کردن:
و گر دشمن آید زجایی پدید
از این کارها دل بباید کشید.
فردوسی.
- دم کشیدن، جذب حرارت کافی کردن پختنی یا نوشیدنی که بر اثر حرارت قابل خوردن یا نوشیدن شود چون دم کشیدن برنج یا دم کشیدن چای.
- عنان کشیدن، به طرف خود آوردن سوار سرعنان را تا اسب بایستد.
- || از کاری برکنار داشتن خود را.
- کشیدن خاک کسی را، علاقه مند شدن وی به محلی.
- || جنازه ٔ او را بدانجا که آرزو می داشت دفن کردن.
- نم کشیدن، نم و تری به خود جلب کردن.
- هوا کشیدن، فاسد شدن مایع یا چیزی که اگر سربسته نباشد و در مقابل هوا قرار گیرد خراب شود (البته بر اثر جذب عوامل موجب فساد و موجود در هوا).
|| مایل شدن متمایل شدن. متوجه شدن به چیزی. بطرف چیزی گرائیدن. علاقه مند به چیزی شدن:
دل فور پر درد شد زان خروش
به دانسو کشیدش دل و چشم و گوش.
فردوسی.
اگر پر طاووس باشد بباغ
کرا می کشد دل بدیدار زاغ.
اسدی.
مردمان متهم کنند مرا
با همه کس جدل زدن نتوان
که کشد سوی لووهور همی
دل مسعودسعدبن سلمان.
مسعودسعد.
دل ضعیفم از آن می کشد بطرف چمن
که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد.
حافظ.
- خاطر کشیدن، به جائی یا به چیزی مایل شدن و متوجه شدن:
خاطر بباغ می کشدم روز نوبهار
تا با درخت گل بنشینم به بوی دوست.
سعدی.
- کشیدن دل خاطر را، میل کردن. دل و خاطر به سوئی متوجه شدن:
گفتم به گوشه ای بنشینم ولی دلم
ننشیند از کشیدن خاطر به سوی دوست.
سعدی.
|| نوشیدن. آشامیدن. پیمودن. (یادداشت مؤلف):
گوری کنیم و باده کشیم و بویم شاد
بوسه دهیم بر دو لبان پری نژاد.
رودکی.
می سوری بخواه کامد رش
مطربان پیش دار و باده بکش.
خسروی.
کشیدند می تاجهان تیره شد
سر میگساران زمی خیره شد.
فردوسی.
جهاندار چون دید بستد نبید
از اندازه ٔ خط برتر کشید.
فردوسی.
ترا گاه بزم است و آوای رود
کشیدن می و پهلوانی سرود.
فردوسی.
پنج و شش می کشید و پر گل گشت
روی آن روی نیکوان یکسر.
فرخی.
گه کشد خصم و گه کشد سیکی
گه زند صید و گه زند چوگان.
فرخی.
نرمک نرمک همی کشم همه شب می
روز به صد رنج و درد دارم دستار.
فرخی.
گفت بخوردم کرم درد گرفتم شکم
سر بکشیدم دو دم مست شدم ناگهان.
لبیبی.
از پسر نرد باز داوگران تر ببر
وز دو کف سادگان ساتگنی کش بدم.
منوچهری.
سر از سجده برداری و این شراب
کشی یاد فرخنده رخ مهتری.
منوچهری.
هوازی جهان پهلوان را بدید
که در سایه ٔ گل همی مل کشید.
اسدی.
رطل دومنی بود بیکدم بکشیدش
آن ماه چنان باده چنان باده خور آمد.
سوزنی.
می کشددم دم و می آشامد
خرنه هشیار نه مست و نه خراب.
سوزنی.
باخسان در ساختی با باده و در بزم تو
من تب هجران کشم و ایشان می روشن کشند.
خاقانی.
می تا خط ازرق قدح کش
خط درکش زهرپروران را.
خاقانی.
می کش مکش آسیب زمین و ستم چرخ
بی چرخ و زمین رقص کن انگار هبائی.
خاقانی.
آن حریفی که شب و روز می صاف کشد
بود آیا که کند یاد ز دُرد آشامی.
حافظ.
ما می به بانگ چنگ نه امروز می کشیم
بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید.
حافظ.
شراب لعل کش و روی مه جبینان بین
خلاف مذهب آنان جمال اینان بین.
حافظ.
آن خواجه ٔ یزدی خلف خواجه رشید
درماه محرم از چه رو باده کشید
چون نیک نظر کنید از روی حساب
فرقی نبود میان یزدی و یزید.
بیرامخان.
- اندرکشیدن، یکباره نوشیدن. یکباره آشامیدن:
چو بشنید پرویز برپای خاست
یکی جام می گلشن آرای خواست
که بود اندر آن جام یک من نبید
بیکدم می روشن اندر کشید.
فردوسی.
- جام کشیدن یا درکشیدن، کنایه از باده نوشیدن:
وزان پس چو سام یل آمد پدید
نریمان می و جام شادی کشید.
فردوسی.
جام طرب کش که صبح کام برآمد
خنده ٔ صبح از دهان جام بر آمد.
خاقانی.
شو به گلاب اشک من خواب جهان ز عبهرت
تا به دو لاله در کشی جام گلاب عبهری.
خاقانی.
عاشقان جام فرح آنگه کشند
که بدست خویش خوبانشان کشند.
مولوی.
گفته بودی با تو در خواهم کشیدن جام وصل
جرعه ای ناخورده شمشیر جفا برداشتی.
سعدی.
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی.
سعدی.
ای بخت سرکش تنگش به برکش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه.
حافظ.
- درکشیدن می و شراب، باده نوشیدن. شراب نوشیدن:
بیامد بدان باغ و می درکشید
چو پاسی زتیره شب اندر کشید.
فردوسی.
چون شراب تلخ و شیرین درکشی
پیشکش صدجان شیرین آورم.
خاقانی.
دمادم درکش ای سعدی شراب وصل و دم درکش
که با مستان مفلس در نگیرد زهد و پرهیزت.
سعدی.
- دوستگانی درکشیدن، کنایه است ازباده نوشیدن. نوشیدن شراب:
هرشب از سلطان عشقم دوستگانیها رسد
تا به یاد روی سلطان درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
- سرکشیدن، یکبار نوشیدن. لاجرعه آشامیدن چنانکه جام آبی یا شربتی را.
- صهبا کشیدن، شراب نوشیدن:
گنج نه، گوهر فشان، صهبا کش و دستان شنو
بار ده، قصه ستان، توقیع زن، تدبیر ساز.
منوچهری.
- قدح کشیدن، شراب نوشیدن:
زانجا که رسم و عادت عاشق کشی تست
با دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن.
حافظ.
|| آرمیدن با زن. جماع. (از غیاث اللغات). قاع. جفت گیری کردن. آرمیدن. (یادداشت مؤلف):
که کشد گویی در شهر کمان چو منی
من که با قوت بهرامم و با خاطر تیر
من خداوند کمان را و کمان را بکشم
گر خداوند کمان زال و کمان کشکنجیر.
سوزنی.
مزدکی گشتی و شد مادرکش و خواهر فشار.
سوزنی.
خوهر فشارد و مادر کشد سپس نگرد
پسر سپوزد و زین جمله برحذر نبود.
سوزنی.
- به خر کشیدن، با خر نر جفت کردن. (از یادداشت مؤلف).
- به روی خود کشیدن، به پشت خود کشیدن.
- به پشت خود کشیدن، کنایه از موطوء واقع شدن. در زیر کس قرار گرفتن وطی شدن را. (یادداشت مؤلف). خویشتن مفعول قرار دادن مرد.
- پشت خود کشیدن، روی خود کشیدن. به روی خود کشیدن.
- روی خود کشیدن، به پشت خود کشیدن. || برگرداندن. منحرف کردن. (یادداشت مؤلف):
بیامرز کرده گناه مرا
ز کژی بکش دستگاه مرا.
فردوسی.
|| ترنجانیدن. درهم کردن. (یادداشت مؤلف). بهم آوردن.
- ابرو در هم کشیدن، گره بر ابروان افکندن. روی ترش کردن. اخم کردن.
- بهم کشیدن، دوختن جامه را ناهنجار و بد و به شتاب.
- روی درهم کشیدن، روی ترش کردن: یکی از علماء خورنده ٔبسیار داشت و کفاف اندک با یکی از بزرگان... بگفت روی از توقع او درهم کشید. (گلستان). ملک روی از این سخن درهم کشید. (گلستان چ یوسفی ص 73).
امید هست که روی ملال درنکشد
از این سبب که گلستان نه جای دلتنگی است.
سعدی.
چو حجت نماند جفاجوی را
به پرخاش درهم کشد روی را.
سعدی.
- روی فراهم کشیدن، روی درهم کشیدن:
شاهدان ز اهل نظر روی فراهم نکشند
بار درویش تحمل نکند مرد کریم.
سعدی.
|| رسیدن. بالغ شدن. (یادداشت مؤلف). با سلطان جماعتی خاص که بودند به پانصد نمیکشیدند. || سنجیدن. سختن. وزن کردن. اتزان. (یادداشت مؤلف):
برآورد چندان گهرها زگنج
که ما یافتیم از کشیدنش رنج.
فردوسی.
- برکشیدن، سنجیدن.برابر داشتن در وسائل سنجش. وزن کردن:
نیامدهمی ز آسمان آب و نم
همی بر کشیدند نان با درم.
فردوسی.
دینت را با عالم حسی به میزان برکشند
بی تمیزان کار دین بی کیل وبی میزان کنند.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 106).
زر ندارم ولیک جان نقد است
شو بها برنه و شکر برکش.
خاقانی.
- تمام کشیدن یا تمام و کمال کشیدن یا تمام عیار کشیدن، با موزون داشتن ترازو نقص در توزین نداشتن. کمتر از آنچه بایدوزن نکردن.
- درست کشیدن، صحیح وزن کردن. کم وزن نکردن.
- کم کشیدن، کمتر از آنچه باید وزن کردن.
|| آویختن. آویزان کردن.
- بر درخت کشیدن، بر درخت آویزان کردن. به درخت دار زدن. بردار زدن: بعضی را بر درخت کشید و برخی را نشانه ٔ تیر کرد و قومی را برتیغ گذرانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- به دار کشیدن، به دار آویختن. دار زدن:
مر مهترانشان را زنده کنی بگور
مر کهترانشان را مرده کشی بدار.
منوچهری.
- به صلابه کشیدن، به صلابه آویختن. به صلابه آویزان کردن.
- به قناره کشیدن، به قناره آویزه کردن. به قناره آویختن.
|| امتداد یافتن. زمان بردن. وقت بردن. مضی. (یادداشت مؤلف): سلطان مسعود... خلوت کرد با وزیرو آن خلوت تا نماز پیشین بکشید. (تاریخ بیهقی). ایشان را پیش سلیمان آورد و چهل اسب بودند از پاکیزگی ولطافت در آن اسبان می نگریست و تعجب می کرد تا نماز دیگر کشید. (قصص الانبیاء ص 167).
چو زمانی برآن کشید دراز
لشکر از هر سویی رسید فراز.
نظامی.
- اندرکشیدن، گذشتن. سپری شدن:
بیامد بدان باغ و می درکشید
چو پاسی زتیره شب اندرکشید.
فردوسی.
وزان پس چو هردو سپه آرمید
شب تیره یک بهره اندرکشید.
فردوسی.
چو نیمی زتیره شب اندرکشید
زباده یکی بهره شد ناپدید.
فردوسی.
- دور کشیدن، دیر کشیدن: ابومطیع... دوری بماند... چه شب دور کشیده بود. (تاریخ بیهقی).
- دیر کشیدن، طول کشیدن. وقت بردن. زمان بردن.
- طول کشیدن، دیر کشیدن.
|| مد. (تاج المصادر بیهقی).
- کشیدن حرفی، مدّ دادن آن. (یادداشت مؤلف).
|| ممتد کردن خط و کشه. (ناظم الاطباء). نقش کردن به درازا. به درازا رسم کردن:
بر پر الفی کشیدو نتوانست
خمیده کشید الف ز بی صبری.
منوچهری.
خدایا عرض و طول عالمت را
توانی در دل موری کشیدن.
(منسوب به ناصرخسرو).
آن نقطه های خال چه موزون نهاده اند
وین خطهای سبز چه شیرین کشیده اند.
سعدی.
- درکشیدن، نقش کردن. رسم کردن:
خطی چارسو گرد خود درکشید
نشست اندر آن خط نوا برکشید.
نظامی.
- در کشیدن خط، کنایه از باطل کردن. محو کردن:
سپهرقدرا هرکس که برکشیده ٔ تست
سپهر درنکشد خط خط امانش را.
خاقانی.
|| رسم کردن. نگاشتن. نقش کردن. نگار کردن. برانگیختن نقش. برنگاشتن.ترسیم کردن. تصویر کردن. (از یادداشت مؤلف):
نسخه ٔ چشم وابرویت پیش نگارگر برم
گویمش این چنین بکش صورت قوس و مشتری.
سعدی.
کلک مشاطه ٔ صنعش نکند نقش مراد
هرکه اقرار بدین حسن خدا داد نکرد.
حافظ.
- برکشیدن، برنگاشتن. نقش کردن:
هیخ نقاشت نمی بیند که نقشی برکشد
وانکه دید از حیرتش کلک از بنان افکنده است.
سعدی.
صورتگر زیبای چین رو صورت خوبش ببین
یا صورتی برکش چنین یا ترک کن صورتگری.
سعدی.
به گرد نقطه ٔ سرخت عذار سبز چنان
که نیم دایره ای بر کشند زنگاری.
سعدی.
- پرگار کشیدن، دایره رسم کردن. کنایه از حلقه زدن:
همه روی صحرا زگور و پلنگ
برآن خط کشیدند پرگار تنگ.
نظامی.
- پیرامن کشیدن خط، رسم کردن خطگرد چیزی چنان که خط تعویذ و حرز:
وز پی آن تا ز دیو آزشان باشد امان
خط افسون مدیح صدر پیرامن کشید.
خاقانی.
- تصویر کشیدن، صورت کشیدن.
- دایره کشیدن، دایره رسم کردن.
- درکشیدن، نگاشتن. نقش کردن:
چو من نقش قلم را درکشم رنگ
کشد مانی قلم در نقش ارژنگ.
نظامی.
- رقم کشیدن، نوشتن. رسم کردن. نگاشتن.
- || خط بطلان کشیدن.
- شکل کشیدن، صورت کشیدن.نقش صورت و شکل چیزی یا کسی را رسم کردن.
- قلم کشیدن، رقم کشیدن، باطل کردن. خط بطلان رسم کردن بر روی حسابی.
- نقش کشیدن، صورت کشیدن، شکل کشیدن.
- نقشه کشیدن، ترسیم نقشه کردن. رسم نقشه کردن.
- || کنایه از توطئه کردن، کنایه از زمینه برای چیزی چیدن: من از چیزهائی که قبلا نقشه اش را بکشند بدم می آید. (سایه روشن صادق هدایت ص 18).
|| درگذرانیدن از چوبی یا سیخی یا نخی یک سر ریسمان را از سوراخ اشیاء متعدد سوراخ دار خرد گذرانیدن و اشیاءرا بدین صورت نزدیک هم قرار دادن. در سوراخی درآوردن. (یادداشت مؤلف). به رشته در آوردن. نخ کردن: به رشته های زرین و سیمین آوردند ودر علاقه ٔ ابریشمین کشیدند. (تاریخ بیهقی).
گرچه اندر رشته ای درهم کشندش کی بود
سنگ هرگز یار در شاهوار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
آه من چندان فروزان شد که کوران نیم شب
از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشند.
خاقانی.
- اندر رشته کشیدن، در ریسمان کشیدن.
- برشته کشیدن، اندر رشته کشیدن، نخ کردن. در رشته آوردن:
ز عمر بهره همین گشت مر مرا که به شعر
برشته می کشم این زر و در و مرجان را.
ناصرخسرو.
- برکشیدن، در گذرانیدن چیزی از چیزی:
تو شادمانه وانکه بتو شادمانه نیست
چون مرغ برکشیده بتفسیده بابزن.
فرخی.
- بند کشیدن، نخی از لیفه ٔ شلوار و مانند آن گذرانیدن برای بستن آن.
- || درز آجر یا موزائیک یا سنگ را با گچ و خاک یا سیمان پر کردن.
- به بند کشیدن، کنایه از بدام انداختن یا با رسنی جانداری را بستن و نگاه داشتن:
چو کاموس جنگی بخم کمند
پیاده گرفت و کشیدش به بند.
فردوسی.
- || بزندان بردن و بند کردن.
- به رسن کشیدن، به ریسمان کشیدن. به ریسمانی بستن.
- به ریسمان کشیدن، به نخ کشیدن.
- به سیخ کشیدن، سیخ از چیزی چون گوشت در گذرانیدن.
- || کنایه از آزار بدنی سخت دادن.
- به نخ کشیدن، نخ از سوراخ اشیائی متعدد و متشابه گذراندن، چون به نخ کشیدن دانه های تسبیح.
- تار کشیدن، تار بستن چنانکه تار بستن عنکبوت.
- || سیم سه تار یا تار یاچنگ بربستن.
- در سلک کشیدن، به نخ کشیدن، در رشته کشیدن: ولیکن بر رأی روشن صاحبدلان... پوشیده نماند که در موعظه های شافی در سلک عبارت کشیده است. (سعدی).
- رود کشیدن بر، زه از جانبی بجانبی دیگر به درازا امتداد دادن:
مثال طبعمثال یکی شکافه زنست
که رود دارد بر چوب برکشیده چهار.
دقیقی.
|| تحمل کردن. صبر کردن. (ناظم الاطباء). مقاسات. مکابده. (یادداشت مؤلف). رنج بردن. بر بلا صبر کردن:
دلا کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا.
فرالاوی.
همی گفت زندان و بند گران
کشیدم بسی ناچمان و چران.
فردوسی.
غم وشادمانی بباید کشید
زهر شور و تلخی بباید چشید.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که من ماه پنج
کشیدم براه اندرون درد و رنج.
فردوسی.
همی ندانم تا چون همی کشیدستم
به یکدل اندر چندین هزار بار گران.
فرخی.
هر خواری که پیش آید بباید کشید. (تاریخ بیهقی). امّا نفس خشم گیرنده به وی است نام و ننگ جستن و ستم ناکشیدن. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 120). دریغا مسلمانیا که از پلیدی نامسلمانی اینها بایست کشید. (تاریخ بیهقی).
چه باید کشید این همه رنج و باک
به چیزی که گوهرش یک مشت خاک.
اسدی.
افلاک بجز غم نفزایند دگر
ننهند بجا تا نربایند دگر
نا آمدگان اگر بدانندکه ما
از دهر چه می کشیم نایند دگر.
خیام.
چه نیکو سخن گفت یاری به یاری
که تا کی کشیم از خسر ذل و خواری.
(ازصحاح الفرس).
خربزه می خوردند و پوست آن بر سر من می انداختند بروجه طیبت حال خود و استخفاف من و من بدل می گفتم که بار خدایا اگر نه آنستی که جامه ٔ دوستان تو دارند و الا من از ایشان نکشیدی. (هجویری).
دل بیش کشد رنج چو دلبر دو شود.
مسعودسعد.
حال باری در آتشم تا چه شود
خاک است همیشه مفرشم تا چه شود
بر ناخوشی دهر خوشم تا چه شود
تو میکن و من همی کشم تا چه شود.
حارثی.
جور دشمن چکند گر نکشد طالب دوست
گنج و مار و گل و خارو غم و شادی بهم اند.
سعدی.
بعلت جاهش بلیتش همی کشیدند.
سعدی.
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی می کشم از برای تو.
حافظ.
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده ٔ گل نعره زنان خواهد شد.
حافظ.
عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند.
حافظ.
کجاست همنفسی تا بشرح عرضه دهم
که دل چه می کشد از روزگار هجرانش.
حافظ.
چند روز آن درویش غدیوتی قبض و بار عظیم کشید. (انیس الطالبین).
کبابم کردی از آه پیاپی
دلا چند از تو می باید کشیدن.
بیانا (از آنندراج).
- استخفاف کشیدن، تحمل خفت و خواری کردن: استخفاف چنین قوم کشیدن دشوار است. (تاریخ بیهقی). سخن تو در شرق و غرب روان است و تو از چنین سگ چنین استخفاف کشی. (تاریخ بیهقی).
- اندوه کشیدن، تحمل غم و اندوه کردن:
یار آن باشد که انده یار کشد
بر کس ننهد بار اگر بار کشد.
عبدالواسع جبلی.
- انتظار کشیدن،تحمل انتظار کردن. انتظار بردن.
- بلا کشیدن، تحمل بلا کردن. تحمل مصیبت کردن: بند وی سوی مهتران لشکر کس فرستاد که تاکی بلای وی کشید او را از ملک باز کنید و پسرش پرویز از آذربایجان بیاورید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
که چندین بلاها بباید کشید
زگیتی همه زهر باید چشید.
فردوسی.
گفت با جبرئیل از چه است که در این هیجده سال بلا می کشیدم و کرمان مرا می خوردند هرگز چندین درد بمن نرسیده بود. (قصص الانبیاء).
گر تو سنگی بلای سختی کش
ور نه ای سنگ بشکن و بگذار.
مسعودسعد
- تلخی کشیدن، سختی کشیدن.
- تنگی کشیدن، سختی کشیدن.تحمل ناملایم کردن:
مداراکن مده گردن خسان را همچو آزادان
که از تنگی کشیدن به بسی کردن مدارائی.
ناصرخسرو.
- تیمار کشیدن، تحمل سختی از کس کردن:
و گر دشمنی آمدستت پدید
که تیمار و رنجش نباید کشید.
فردوسی.
همه یاد دارید گفتار من
کشیدن بدین کار تیمار من.
فردوسی.
- جفا کشیدن، تحمل جفا کردن.
- جور کشیدن، ستم کشیدن. تحمل ظلم کردن. کشیدن جور.
- حسرت کشیدن، تحمل حسرت کردن. حسرت بردن.
- خجالت کشیدن، بردن خجالت. تحمل خجالت کردن. شرمساری بردن.
- خجلت کشیدن، تحمل خجلت کردن. شرم زده شدن:
خجلت عیب تن خویش و غم جهل کشد
کودکی کو نکشد زحمت استاد و ادیب.
ناصرخسرو.
- خواری کشیدن، تحمل پستی و خواری کردن.
- دردسر کشیدن، تحمل رنج و ناراحتی کردن:
جان به فردا نکشد دردسرمن بکشید
بیک امروز زمن سیر نیایید همه.
خاقانی.
اگر گردی به دردسر کشیدن
ز تو گفتن ز من یک یک شنیدن.
نظامی.
- درد کشیدن، تحمل درد کردن:
خستگی اندر طلبت واجب است
درد کشیدن به امید دوا.
سعدی.
- رنج کشیدن، تحمل رنج کردن. رنج بردن:
چه مایه کشیدیم رنج و بلا
از این اهرمن کیش دوش اژدها.
فردوسی.
اگرچه فراوان کشیدیم رنج
نه شان پیل ماندیم از آن پس نه گنج.
فردوسی.
هرآنکس که فرمان ما برگزید
غم و درد و رنجش نباید کشید.
فردوسی.
ز آمل بیامد به گرگان کشید
همه درد و رنج بزرگان کشید.
فردوسی.
او همی گوید من تیغ زنم رنج کشم
تا بزرگی به هنر گیرم و گیتی به هنر.
فرخی.
خوارزمشاه را رنج باید کشید یکساعت بباید نشست تا رسول پیش آرند. (تاریخ بیهقی).
اگر چه رنج بی پایان کشیدم
و گرچه صد بلای عشق دیدم.
نظامی.
- رنجوری کشیدن، بیماری کشیدن.
- ریاضت کشیدن، به خود رنج دادن.
- || سختی که صوفیان برند برای تصفیه ٔ نفس.
- زبونی کشیدن، تحمل پستی کردن. تحمل خواری کردن:
چرخ برهم زنم ارجز به مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک.
حافظ.
- زحمت کشیدن، تحمل زحمت کردن:
مکن ز غصه شکایت که در طریق ادب
براحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید.
حافظ.
- ستم کشیدن، تحمل جور و ستم کردن: اما نفس خشم گیرنده با وی است نام و ننگ جستن و ستم ناکشیدن چون بر وی ظلم کنند به انتقام مشغول بودن. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 120).
- سختی کشیدن، رنج کشیدن. تحمل ناملایم کردن:
به هشتادو نود چون در رسیدی
بسا سختی که از گیتی کشیدی.
نظامی.
یقین می دان که گر سختی کشیدی
از آن سختی به آسانی رسیدی.
نظامی.
- عاقبت چیزی را کشیدن، به نتیجه ٔ آن رسیدن، کیفر آن بردن: حسنک عاقبت تهور و تعدی خودکشید. (تاریخ بیهقی).
- عذاب کشیدن، تحمل عذاب کردن:
بار خدایا بسی عذاب کشیدی
انده و تیمار گونه گونه بدیدی.
قطران.
- عقوبت کشیدن، تحمل عقوبت کردن:
بناها درازل محکم تو کردی
عقوبت در رهت باید کشیدن.
(منسوب به ناصرخسرو).
- غرامت کشیدن، تحمل غرامت کردن: او قرار داد کی هر خرابی کی در ولایت شاپور کرده بودند غرامت کشید و نصیبین به عوض طیسبون کی خراب کرده بودند به شابور سپرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی
کآنچه بود گناه او من بکشم غرامتش.
سعدی.
چندانکه ملامت دیدی و غرامت کشیدی ترک تصابی نکردی. (گلستان).
- فراق کشیدن، تحمل دوری و فراق کردن:
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
بطاقتی که ندارم کدام بارکشم.
سعدی.
- کشیدن جفا، تحمل جفا کردن:
بکش جفای رقیبان مدام وجور حسود
که سهل باشد اگر یار مهربان داری.
حافظ.
- کشیدن دشواری، تحمل دشواری کردن:
ملول از همرهان بودن طریق کاروانی نیست
بکش دشواری منزل بیاد مهد آسانی.
حافظ.
- کشیدن عنا؛ رنج کشیدن. تحمل ناملایم کردن: جور و جفا دیدی و رنج عنا کشیدی. (گلستان).
- کشیدن محال، سختی کشیدن. تحمل دشواری و سختی کردن:
ای حجت از این چنین بی آزرمان
تا چند کشی محال و ناکامی ؟
ناصرخسرو.
- کشیدن منت،منت کشیدن، تحمل منت کسی کردن.
- کشیدن ناز، تحمل ناز کسی کردن:
نکشم نازترا و ندهم دل به تو من
تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود.
منوچهری.
گفت با کرد کای غریب نواز
از غریبان بسی کشیدی ناز.
نظامی.
نه عجب گر چو خواجه حکم کند
وین کشد بار ناز چون بنده.
سعدی.
- کشیدن ناکامی، ناکامی بردن.
- محنت کشیدن، تحمل محنت و ناراحتی کردن: پس از حسنک این میکائیل بسیار بلاها دید و محنت ها کشید. (تاریخ بیهقی). در هوای ما محنتی بزرگ کشیده و به قلعت غزنین مانده. (تاریخ بیهقی). ملاح کشتی براند بیچاره متحیر بماند روزی دو بلا و محنت کشید و سختی دید سیم خوابش گریبان گرفت. (کلیات، گلستان چ مصفا ص 77).
- ملامت کشیدن، تحمل ملامت کردن و سرزنش دیدن: خواجه به روزگار پدرم آسیبها و رنجها دیده است و ملامتها کشیده باید که در این کار ما تن در دهد. (تاریخ بیهقی).
- منت کشیدن، تحمل منت کردن. منت بردن:
بهر یک گل منت صد خارمی باید کشید.
صائب.
از بهر دو لقمه نان که هم داده ٔ تست
من منت هرناکس دون چند کشم.
حارثی.
- ناخوشی کشیدن، بیمار بودن دیری.
- ناز کشیدن، تحمل نازکسی کردن:
چندین غم تو خوردم و ناز تو کشیدم
از عشق من و ناز خود آگاه نه ای نوز.
سوزنی.
ناز تو گر بجان بود بکشم
گرتو از خلخی من از حبشم.
نظامی.
گر بر سر و چشم ما نشینی
نازت بکشم که نازنینی.
سعدی.
- ناکامی کشیدن، تحمل ناکامی کردن:
ای حجت از این چنین بی آزرمان
تا چند کشی محال و ناکامی.
ناصرخسرو.
|| بالا بردن. بیرون بردن. مرتفع کردن. (یادداشت مؤلف). برتر داشتن:
بزرگی و فرزند کاوس شاه
سر ازبس هنرها کشیده به ماه.
فردوسی.
مکش برکهن شاخ نوخیز را
کز این کشت شیرویه پرویز را.
نظامی.
- برکشیدن، بالا بردن. مقام رفیع دادن. جلو انداختن. در تحت حمایت خود قرار دادن و به مقام عالی رساندن. برتری دادن:
سرتخت شاهان بپیچد سه کار
نخستین ز بیدادگر شهریار
دگر آنکه بی مایه را برکشد
ز مرد هنرمند برتر کشد.
فردوسی.
بر آیین شاهان پیشین رویم
همان از پس فره و دین رویم.
پرستندگان را همه بر کشیم
ستمکارگان را بخون درکشیم.
فردوسی.
ما که از وی بهمه روزگارها این یکدلی و راستی دیده ایم توان دانست که اعتقاد ما... با فزون کردن محل و منزلت و برکشیدن فرزندانش را... تا کدام جایگاه باشد. (تاریخ بیهقی).
گر همیت امروز برگردون کشد غره مشو
زانکه فردا هم به آخرت او کشد کت برکشید.
ناصرخسرو.
انوشیروان را کرامتها فرمود و برکشید و خزانه و ولایت و لشکر داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
به نوازشگری و دلداری
برکشیدندش از چنان خواری.
نظامی.
پیغام داد که خدای جاوید چنگیزخان و اوروق را برکشید. (رشیدی).
- دامن بالا کشیدن، دامن فراچیدن. دامن برداشتن: پنداشتی که به آب می باید گذشت دامن بالا کشید و سلیمان پای او را بدید. (قصص الانبیاء جویری ص 166).
- قامت کشیدن، قد کشیدن. بالا کردن:
سهی سرو از چمن قامت کشیده
ز عشق لاله پیراهن دریده.
نظامی.
- قد کشیدن، قامت کشیدن. بالا کردن. بلند شدن قامت.
- || روی نوک پنجه های پا ایستادن تا قد بلندتر شود.
- || کنایه از سربلند شدن و مفتخر گشتن. || افراشتن. افراختن. برافراختن. برآوردن. بلند کردن. بالا بردن:
زن پار او چون بیابد بوق
سر ز شادی کشد سوی عیوق.
منجیک.
ز خارا پی افکنده در ژرف آب
کشیده سرباره اندر سحاب.
فردوسی.
کشیده مظله ٔ سیه بر ثریا
فروهشته دامنش بر گوی اغبر.
ناصرخسرو.
هزاران قبه ٔ عالی کشیده سر به ابراندر
که کردی کمترین قبه سپهر برترین دروا.
عمعق.
چو مینا چراگاهی آمد پدید
که از خرمی سر به مینو کشید.
نظامی.
هرکه را خوابگه آخر به دو مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را.
حافظ.
- بالا کشیدن. رجوع به بالا کشیدن در این لغت نامه شود.
- برکشیدن. رجوع به برکشیدن در این لغت نامه شود:
درختی زتخم تو سر بر کشید
که بر آسمان شاخ او سرکشید.
(گرشاسب نامه).
سر بفلک برکشید بیخردی
مردمی و سروری در آهون شد.
ناصرخسرو.
شب سپاه اندر کشد چون روز رایت برکشد
گفته اند آری کلام اللیل یمحوه النهار.
معزی.
ساقیا توبه را قلم درکش
بر در میکده علم برکش.
خاقانی.
گه به نوای علمش برکشند
گه به نگار قلمش درکشند.
نظامی.
- پاشنه کشیدن، بالا بردن قسمت پشت کفش را که زیر پاشنه خوابانیده شده است.
- || ور کشیدن پاشنه. مصمم انجام دادن کاری شدن.
- پرده سرای کشیدن، بردن و نصب کردن سراپرده و چادر:
کشیدند بر دشت پرده سرای
به گردش دلیران گرفتند جای.
فردوسی.
کشیدند بردشت پرده سرای
به هر سوی دژ پهلوانی بپای.
فردوسی.
- پرده کشیدن، نصب کردن پرده.
- || ایجاد حایل و مانع کردن میان دو فضا با پرده.
- سراپرده کشیدن، بردن سراپرده و زدن:
سراپرده ٔ شهریار جوان
کشیدند در پیش آب روان.
فردوسی.
- علم برکشیدن، افراختن علم و درفش و براه بردن آن:
عمل بیار و علم برمکش که مردان را
رهی سلیم تراز کوی بی نشانی نیست.
سعدی.
چو سلطان عزت علم برکشد
جهان سر به جیب عدم درکشد.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 233).
دلم گرفت زسالوس و طبل زیر گلیم
به ْ آنکه بر در میخانه برکشم علمی.
حافظ.
|| برآوردن. درست کردن. بنا کردن. ساختن چنانکه بنائی را، یا نصب کردن چنانکه خطوط آهن یا تلگراف یا تلفن را.
- تلفن کشیدن، نصب تلفن کردن.
- تلگراف کشیدن، دستگاه تلگراف نصب کردن.
- جاده کشیدن، جاده درست کردن. تسطیح کردن زمین برای ایاب و ذهاب. راه کشیدن. راهسازی کردن. راه کشیدن.
- جوی کشیدن، جوی حفر کردن: جوی پالیز می کشیدیم... در آن اثنا من گفتم... مریدان ایشان پالیز راجوی می کشیده اند. (انیس الطالبین بخاری). شما این زمان پالیز را جوی می کشیدید. (انیس الطالبین بخاری).
- حصار کشیدن، دیوار گرد چیزی کشیدن. بارو ساختن:
خوب حصاری بکش از گرد خویش
خوی نکو را در و دیوار کن.
ناصرخسرو.
حصاری کشم در شبستان او
برآرم سر زیر دستان او.
نظامی.
- خندق کشیدن، خندق ساختن. خندق حفر کردن: پیرامن آن خندقی عمیق کشیده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- چینه کشیدن، دیوار چینه ای ساختن. چینه ٔ دیوار کشیدن.
- دیوار کشیدن، دیوار ساختن.دیوار برآوردن: حدود بخارا دوازده فرسنگ است اندر دوازده فرسنگ و دیواری به گرد این همه درکشیده بیک باره. (حدود العالم). شهر بلخ را دیوار کشیدو عمارتها کرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
- راه آهن کشیدن، ایجاد راه آهن کردن.
- راه کشیدن، راه ساختن. راه تسطیح کردن. جاده کشیدن.
- سیم کشیدن، بستن سیم در تار و چنگ و دیگر آلات زهی.
- سیم کشیدن (در تلفن و تلگراف)، نصب کردن سیم.
- طناب کشیدن، طناب بستن.
- کابل کشیدن، نصب کردن کابل برق و تلفن و جز آن.
|| برآوردن، برآمدن. برشدن.
- زبانه کشیدن، برآمدن شعله ٔ آتش.
- شعله کشیدن، زبانه کشیدن شعله ٔآتش.
|| دودچیزی را به حلق فرو بردن و سپس بیرون کردن. استنشاق دود چیزی کردن. در سینه فرو بردن بوی یا دود و برآوردن آن.
ترکیب ها:
- انفیه کشیدن.پیپ کشیدن. تریاک کشیدن. چرس کشیدن. چپق کشیدن. حشیش کشیدن. غلیان کشیدن. سیگار کشیدن. مرفین کشیدن. هروئین کشیدن و نظایر آن.
|| فروبستن دهان. ساکت شدن.
- دم درکشیدن، ساکت شدن. سکوت کردن:
نبیند کسی در سماعت خوشی
مگر وقت رفتن که دم درکشی.
سعدی (گلستان).
سعدیا دم درکش ار دیوانه خوانندت که عشق
گرچه از صاحبدلی خیزد به شیدائی کشد.
سعدی.
نصیحت گوی را از من بگو ای خواجه دم درکش
که سیل از سر گذشت آن را که میترسانی از باران.
سعدی.
بصورت کسانی که مردم وشند
چو صورت همان به که دم در کشند.
سعدی.
- زبان درکشیدن، زبان اندرکشیدن، خاموش شدن. سکوت کردن:
چون طمع یکسو نهادم پایمردی گومخیز
چون زبان اندر کشیدم ترجمانی گومباش.
سعدی.
سخن پیدا بود سعدی که حدش تا کجا باشد
زبان درکش که موصوفت ندارد حد زیبایی.
سعدی.
صدف وار باید زبان درکشیدن
که وقتی که حاجت بود دُر چکانی.
سعدی.
زبان را در کش ای سعدی ز شرح علم او گفتن
تو در علمش چه دانی باش تا فردا علم گردد.
سعدی.
زبان از مکالمه ٔ او درکشیدن قوت نداشتم و روی از محادثه ٔ او گردانیدن مروت ندانستم. (گلستان چ یوسفی ص 53).
|| سر باز زدن. برگردیدن. (ناظم الاطباء). اعراض کردن. روی گردانیدن. باز پس کردن:
بدو گفت کیخسرو ای شیرفش
روان را ز سوگند یزدان مکش.
فردوسی.
- بازکشیدن، اعراض کردن. کنار کشیدن: چون پدر ما فرمان یافت... نامه ای که نبشت و خویشتن را که پیش ما داشت و از ایشان بازکشید بر آن جمله بود که مشفقان بحقیقت گویند. (تاریخ بیهقی).
- دامن درکشیدن یا اندر کشیدن، روی بر تافتن، باز پس کشیدن. رفتن:
چو شد روز و شب دامن اندرکشید
درفش خور آمد ز بالا پدید.
فردوسی.
اتفاقاً به خلافت طبع از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم دامن از او درکشیدم. (گلستان چ یوسفی ص 138).
- || گستردن دامن، روی آوردن. آمدن:
شب تیره چون دامن اندرکشد
یکی چادر شعر بر سر کشد.
فردوسی.
- درکشیدن، رها کردن. برگرفتن:
آستین از چنگ مسکینان گرفتم درکشید
چون تواند رفت چندین دست و دل در دامنش.
سعدی.
- دست کشیدن، دست برداشتن:
گویی که به پیرانه سر از می بکشی دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته.
کسائی.
سر بیگناهان نباید برید
ز خون ریختن دست باید کشید.
فردوسی.
هرآن کس که سالش درآمد به شست
بیاید کشیدن ز بیشیش دست.
فردوسی.
باغی کزو بریده بود دست حادثات
کاخی کزو کشیده بود دست روزگار.
فرخی.
همه بر امید اعتماد نکنید چنانکه دست از کار کردن بکشید. (تاریخ بیهقی).
ز شغل جهان درکش ای دوست دست
که ماهی بدین جوشن از تیغ رست.
نظامی.
گفت من کز جهان کشیدم دست
زاهدی رهروم خدای پرست.
نظامی.
- روی درکشیدن، اعراض کردن:
روی درکش ز دهر دشمن روی
پشت برکن به چرخ کافرخوی.
خاقانی.
بنفرت ز من درمکش روی سخت.
سعدی (بوستان).
چاره ٔ مظلوم نیست جز سپر انداختن
چون نتواند که روی درکشد از تیر او.
سعدی.
- سر کشیدن، اعراض کردن. روی برتافتن:
چنان چون سزا بد بدیشان رسید
ز کشتن کنون سر بباید کشید.
فردوسی.
که یارد گذشتن زپیمان اوی
و گر سر کشیدن ز فرمان اوی.
فردوسی.
درنگ آورد راستیها پدید
ز راه هنر سر نباید کشید.
فردوسی.
همی سر ز یزدان نباید کشید
ز راه نیاگان نباید رمید.
فردوسی.
مرا هست داماد و آزرمجوی
چگونه کشم سر ز پیمان اوی.
فردوسی.
از آزردن مردم پارسا
و دیگر کشیدن سر از پادشا.
فردوسی.
هنرها به برنایی آور پدید
ز بازی بکش سر چو پیری رسید.
اسدی.
دانا نکشد سراز مکافات
بد کرده بدی کشد بپایان.
ناصرخسرو.
گرهانی که کشیدند سر از طاعت او
سر تیغش همه را بی سر و بی سامان کرد.
امیر معزی (دیوان ص 192).
هر حکم را که دوست کند دوستدار باش
مگریز و سرمکش که همه شهر شهر اوست.
خاقانی.
گر چرخ چنبری بکشد سر ز حکم تو
خردش چو ذره ذره کند چنبر آفتاب.
خاقانی.
کسی کو کشیدی سر از رای او
شدی جای او کنده ٔ پای او.
نظامی.
اگر خواهی به ما خط در کشیدن
ز فرمانت که یارد سر کشیدن.
نظامی.
عقل مسیحاست ازو سرمکش
گرنه خری جز به وحل درمکش.
نظامی.
زمانی بپیچید و درمان ندید
ره سرکشیدن ز فرمان ندید.
سعدی (بوستان).
قامتش را سرو گفتم سرکشید از من بقهر
دوستان از راست میرنجد نگارم چون کنم.
حافظ.
کشتم آن شوخ را به تیغ جفا
کشته به آنکه سرکشد ز وفا.
مکتبی.
- فروکشیدن پای، اعراض کردن:
جهان بر جوانان جنگ آزمای
رها کن فروکش تو پیرانه پای.
نظامی.
- گردن کشیدن، سرکشیدن. اعراض کردن. هرکه از شما بزرگتر باشد وی را بزرگتر دارید و حرمت وی نگاهدارید و از او گردن مکشید. (تاریخ بیهقی).
- یال کشیدن، سرکشیدن. اعراض کردن. ابا از خدمت کردن:
از او رسید بتو نقد صدهزار درم
ز بنده بودن او چون کشید شاید یال.
عنصری.
|| برآوردن. خارج کردن. بدر آوردن. (ناظم الاطباء).
- آب کشیدن، خارج کردن آب:
گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب از او بزمان تیره گون شود.
عنصری.
- بدر کشیدن، خارج کردن:
بدر می کشند آبگینه زسنگ
کجا ماند آیینه در زیر سنگ.
سعدی.
- برکشیدن، بیرون کردن. بیرون آوردن: نداند که من پیش تا بمیرم از دیده ودندان وی بر خواهم کشید. (تاریخ بیهقی).
خرقه ٔ انجم زفلک برکشید
خط خرابی به جهان درکشید.
نظامی.
چنان برکشند آب را ز آبگیر
که ساکن بودآب جنبش پذیر.
نظا

معادل ابجد

همیت

455

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری