معنی همکاسه

حل جدول

مترادف و متضاد زبان فارسی

هم‌کاسه

هم‌خوراک، هم‌سفره، هم‌غذا

فرهنگ فارسی هوشیار

هم کاسه همکاسه

(صفت) دو یا چند تن که از یک کاسه غذا خورند هم غذا: با کارگران دکان همکاسه بود اما سم صاحب کار بر خود داشت، هم پیاله هم قدح، همنشین مصاحب: من و سایه همزانو و همنشینی من و ناله همکاسه و هم رضاعی. (خاقانی)


اکیل

همخور همکاسه خورده (صفت) همکاسه همخور.


هم غذا ء

همسفره همکاسه


هم زانو همزانو

(صفت) کسی که در کنار دیگری وزانو بزانوی او نشیند همنشین: من و سایه همزانو و همنشینی من و ناله همکاسه و هم رضاعی. (خاقانی)، رفیق دوست.

فرهنگ معین

اکیل

(اَ) [ع.] (ص.) همکاسه، همخور.

لغت نامه دهخدا

هم رضاع

هم رضاع. [هََ رِ] (ص مرکب) دو کودک که با هم شیر خورند از یک دایه:
من و سایه هم زانو و همنشینی
من و ناله همکاسه و هم رضاعی.
خاقانی.


اکیل

اکیل. [اَ] (ع ص) اکول. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بسیارخوار. (دهار). || خورنده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || همکاسه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (دهار) (از اقرب الموارد). همراه خورنده. (آنندراج) (غیاث اللغات). همخور. همکاسه. (نصاب الصبیان). || بزی که جهت شکار گرگ ونحو آن استاده کنند. || چارپایی که آنرا سبع خورده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || مأکول. (اقرب الموارد): هزار و سیصد مرد بر آن صحرا ضجیع تراب و اکیل غراب گردانیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 227). و رجوع به اکیله شود.


هم درد

هم درد. [هََ دَ] (ص مرکب) همدرد. دو کس که دردی مانند هم داشته باشند. || به کنایه، هم فکر و غمخوار. دلسوز. غمگسار:
یار همکاسه هست بسیاری
لیک هم درد کم بود باری.
سنائی.
همه همخوابه و همدرد دل تنگ منید
مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشائید.
خاقانی.
رفیق من یکی همدرد باید
تو را بر درد من رحمت نیاید.
سعدی.
حدیث عشق جانان گفتنی نیست
وگر گویی کسی همدرد باید.
سعدی.
مرا چندگویی که درخورد خویش
حریفی به دست آر همدرد خویش.
سعدی.
دلی همدرد و یاری مصلحت بین
که استظهار هر اهل دلی بود.
حافظ.
اگر ز خون دلم بوی شوق می آید
عجب مدار که همدرد نافه ٔ ختنم.
حافظ.


هم زانو

هم زانو. [هََ] (ص مرکب) دو کس که با هم زانوبه زانو نشینند. (آنندراج). هم نشین:
همزانوی شاه جهان نشسته
در مجلس و در بارگاه و بر خوان.
فرخی.
همچو معشوقی که سالی با تو همزانو شود
ناز را وقت عتابی در میان پیدا کند.
منوچهری.
هرکه او پیش خردمندان به زانو آمده ست
با خردمندان نشاید کردنش همزانوی.
ناصرخسرو.
چو همزانو شوم با غم گریبان را کنم دامن
سر من از سر زانو کند دامن گریبانی.
خاقانی.
من و سایه هم زانو و همنشینی
من وناله همکاسه و هم رضاعی.
خاقانی.
نیست جز اشک کسش هم زانو
نیست جز سایه کسش هم پیوند.
خاقانی.
مجنون چو شنید پیش خواندش
هم زانوی خویشتن نشاندش.
نظامی.
دشمنم را بد نمیخواهم که آن بیچاره را
این عقوبت بس که بیند دوست هم زانوی من.
سعدی.
|| دوست خالص. رفیق. (آنندراج):
دولتش همشیره و دل همره و دین همنشین
نصرتش هم زانو و اقبال همروی سرای.
منوچهری.
|| شریک. (آنندراج). || برابر. مساوی.


رسایل

رسایل. [رَ ی ِ] (ع اِ) رَسائِل. ج ِ رساله. رساله ها و کتابها و کتابچه ها. (ناظم الاطباء): جالینوس... بی همتاتر بود در معالجت اخلاق و وی را در آن رسایلی است سخت نیکو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 556).
بدنثری و رسایل من دیده چند وقت
کژنظمی و قصاید من خوانده چند گاه.
خاقانی.
رسایل او در اطراف و اکناف عالم مشهور و مذکور. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 234). و رجوع به رسائل و رساله شود.
- دیوان رسایل یا رسائل، دیوان رسالت. دیوان انشاء. دبیرخانه. دارالانشاء در تداول عصر غزنویان:
وزیران دگر بودند زین پیش
همه دیوان به دیوان رسایل.
منوچهری.
و رجوع به رساله و رساله و رسائل و دیوان رسالت در ذیل رسالت شود.
|| همکاسه. همدم. هم آهنگ. هم آواز. (یادداشت مؤلف):
کوه و مرغان هم رسایل با دمش
هر دو اندر وقت دعوت محرمش.
مولوی.
کوهها با تو رسایل شد شکور
با تو می خوانند چون مقری زبور.
مولوی.
یا رسایل بود اسرافیل را
کز سماعش پر برستی فیل را.
مولوی.


تاسه

تاسه. [س َ / س ِ] (اِ) اندوه و ملالت. (جهانگیری) (برهان) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). اندوه. (مهذب الاسماء). تاسا. (فرهنگ جهانگیری). مانند تالواسه بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 440). تلواسه. محمّد معین در حاشیه ٔ برهان آرد: گورانی «تاسه » انتظار آمیخته با بیقراری. گیلکی «تاسیان » اندوه در نتیجه ٔ سفر عزیزی:
وی ته تلواسه دیرم بوره بوین
هزاران تاسه دیرم بوره بوین.
باباطاهر (چ سوم کتابفروشی ادیب 1331 ص 137).
علامت وی آن است که تاسه و غمی اندر آن کس پدید آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
یار همکاسه هست بسیاری
لیک همتاسه کم بود یاری.
سنایی.
مرد را از اجل بود تاسه
مرگ با بددل است همکاسه.
سنایی.
درین جهان که سرای غمست و تاسه و تاب
چو کاسه بر سر آبیم و تیره ازسر آب.
سوزنی (نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 183).
تو با من نسازی که از صحبت من
ملالت فزاید شما را و تاسه.
انوری.
|| اضطراب و بیقراری. (برهان) (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). بیطاقتی. (فرهنگ اوبهی). تلواسه:
تاسه گیرد ترا ز حق شنوی
من بگویم رواست شو تو بتاس.
عنصری.
خواجه در کاسه ٔ خود صورتکی چند بدید
بیم آن بد که بگیرد بوجودش تاسه
چون یقین گشت از آنها که غذایی نخورند
گفت هرگز به از اینها نبود همکاسه.
اثیرالدین اومانی (از آنندراج).
|| فشارش و فشردن گلو بسبب سیری یا ملال و اندوه دیگر. (برهان) (ناظم الاطباء).افشردن گلو باشد از ملالت یا سیری. (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه ٔ دهخدا بنقل از رساله ٔ حسین وفایی). کرب. (مهذب الاسماء). فشرده شدن گلو از ملالت یا از پری. (صحاح الفرس). تالواسه. تلواسه: و هرگاه که با صفرا آمیخته باشد [شراب انگوری ناگواریده اندر معده] منش گشتن و کرب آرد و بپارسی کرب را تاسه وتلواسه گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و زبان درشت باشد و سرخ و تبها با تاسه و غثیان. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || تیره شدن روی را که از غم و الم به هم رسیده باشد. (برهان). سیاهی روی که از اندوه پدید آید. (شرفنامه ٔ منیری) (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه ٔ دهخدا). تفسه. کلفه. (شرفنامه ٔ منیری). تیرگی روی از غم و الم. (ناظم الاطباء). || میل به خوردنی و خواهش به چیزی را گویند و این حالت بیشتر زنان آبستن و مردان تریاکی را دست دهد. (برهان). در اصفهان اکنون، هم خوردن دل و استفراغ و خواهش زیاد به چیزهای زن آبستن را که در شهرهای دیگر «بیار» و «ویار» گویند، تاسه میگویند. (فرهنگ نظام). میل و خواهش به خوردن چیزی نامناسب چنانکه در زنان آبستن پیدا میشود. (ناظم الاطباء). || اشتیاق به شهر و کشور یا شخصی بهنگام غربت: طعن زدند و گفتند: «اشتیاق الرجل الی بلده و مولده ». محمد را تاسه ٔ مکه میباشد که شهر و مولداو است برای آن روی در نماز به او کرد. (تفسیر ابوالفتوح رازی). رجوع به تاسه آوردن و تاسه کردن شود. || مرطوبی. (برهان) (ناظم الاطباء). || صدای نفس کشیدن و برآوردن مردمان فربه. (برهان). آواز نفس کشیدن و نفس برآوردن مردمان فربه. (ناظم الاطباء). || پی در پی نفس زدن مردم و اسب و حیوان دیگر از کثرت گرما یا تلاش کردن و دویدن. (برهان) (ناظم الاطباء). حَشْی. رَبْوْ. (منتهی الارب). رجوع به تاسه برافتادن شود: و دشخواری دم زدن و سرفه زیادت گردد و چون گشاده خواهد شد و ریم بیرون خواهد آمد تبی گیرد هرزه سخت و اندر بیمار تاسه و دم زدن متواتر پدید آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). بهمه ٔ معانی رجوع به تاس و تاسا و تاسیدن و تاسانیدن وسایر ترکیبات تاس و تاسه و تلواسه و تالواسه شود.


عطشان

عطشان. [ع َ] (ع ص، اِ مص) تشنه. (منتهی الارب) (برهان) (دهار) (غیاث اللغات). دارای عطش، و مؤنث آن عَطشی ̍ و عطشانه آید. (از اقرب الموارد). ج، عِطاش و عَطشی ̍. عَطاشی ̍.عُطاشی ̍. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و اصل آن را عطشاء دانسته اند. رجوع به عطشاء شود:
به طمعجاه به نزدیک او نهادم روی
چنانکه روی به آب روان نهد عطشان.
فرخی.
خوان پیش تو است لیکن از جهل
تو گرسنه ای بر او و عطشان.
ناصرخسرو.
گر مرا چشمه ایست هر چشمی
لب خشکم چرا چو عطشانیست.
مسعودسعد.
جز تشنگی خنجر خونخوار تو گیتی
همکاسه کجا دید فنای عطشان را.
انوری (از آنندراج).
سالکان را که چو دریا همه سرمستانند
چون صدف غرفه ٔ عطشان به خراسان یابم.
خاقانی.
نان تو چو قطره ٔ ربیع است
و احرار صدف مثال عطشان.
خاقانی.
جمله در غرقاب اشک و کرده هم سیراب از اشک
خاک غرقاب مصحف را که عطشان دیده اند.
خاقانی.
امیدم هست اگر عطشان نمیرد
که بازآید به جوی رفته آبی.
سعدی.
- عطشان نطشان، از اتباع است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بسیار تشنه. (ناظم الاطباء). || آزمند چیزی. (منتهی الارب). مشتاق. (اقرب الموارد). || تشنگی. (غیاث اللغات). || (اِخ) نام شمشیر عبدالمطلب بن هاشم است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).


طبعی

طبعی. [طَ] (اِخ) قزوینی. یکی از شعرای ایران و از اهالی قزوین می باشد. وی از تلامذه ٔ حکیم شفائی اصفهانی بوده است:
تنها به دیده می نتوان دادِ گریه داد
چون ابر باید از همه اعضا گریستن.
(قاموس الاعلام ترکی).
نصرآبادی آرد: طبعی قزوینی خوش طبع و شوخ بود. از شاگردان و مصاحبان حکیم شفائی بوده. از خواجه شاپور رنجیده قطعه ای در هجو او گفته. این است:
خواجه شاپور غریبی که مدام از پی رزق
صبح عیدش همه چون شام محرم باشد
دست خشکیده ٔ او گر بمثل ابر شود
غمزه ٔ گل همه خمیازه ٔ شبنم باشد
بس که دلگیر ز همکاسه بود میشکند
کاسه ای را که در او صورت آدم باشد.
و هم از اوست:
لذت تنگدلی باد بر آن غنچه حرام
که به امداد صبا میل شکفتن دارد.
شمع ما را تاب بال افشانی پروانه نیست
جانفشانی در برون انجمن خواهیم کرد.
گر به یاد لب او جام دهد باده فروش
توبه خمیازه کشان تا در میخانه رود.
نمیدهم به نگه رخصت نظاره ٔ یار
درین زمانه بچشم خود اعتباری نیست.
بعمر خویشتن طی کرده ام بسیار وادیها
نیامد هیچ وادی بهترم از نامرادیها.
و کاملای کاشی بیتی بی معنی گفته بود، [طبعی] در آن باب گفته است:
دوش اندر سر بازار شنیدم ز کسی
بیتی از کامل جاهل که شنیدن دارد
از پی آنکه بخود ره ندهد معنی را
حرف حرفش ز نقطسنگ بدامن دارد.
(تذکره ٔ نصرآبادی).

معادل ابجد

همکاسه

131

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری