معنی همسخن

حل جدول

هم‌سخن

کلیم

منادم

ندیم


همسخن

همکلام


همراز و همسخن

هم داستان


همداستان

همراز و همسخن

مترادف و متضاد زبان فارسی

هم‌سخن

کلیم، متفق‌القول، هم‌آواز، هم‌زبان، هم‌صحبت، یک‌زبان

واژه پیشنهادی

همسخن

هم کلمه

هم رای-هم آهنگ


همزبان و متفق

همسخن

فرهنگ فارسی هوشیار

هم سخن همسخن

(صفت) یک زبان همزبان هم آواز یکدل متفق القول


متکالم

همسخن


ایناغچی

ترکی همسخن


کلیم الله

همسخن خدا پاژ نام موسی ع


ایناقچی

ترکی همسخن (صفت) مصاحب مقرب. جمع: ایناقچیان

لغت نامه دهخدا

حدث

حدث. [ح ِ] (ع ص) حَدِث. (منتهی الارب). همسخن: حدث ملوک، صاحب حدیث پادشاهان. قصه گوی و هم سخن آنان. هوحدث الملوک اذاکان صاحب حدیثهم و سمیرهم. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). حدث نساء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، آنکه با زنان بسیارسخن باشد.


زجاجلی

زجاجلی. [زَ ج ِ لی ی] (اِخ) عبداﷲبن عبدالرحمان بن عبداﷲ، مکنی به ابوبکر، از محله ٔ زجاجله ٔ قرطبه، وزیر الحکم المستنصر. مردی اهل فضل و ادب، حکیم و نکوکار و از عباد بود و مردم همگی در ستایش او همسخن بودند. وی در 375 هَ. ق. درگذشت و در مقبره ٔ معروف به زجاجله دفن شد. (از معجم البلدان). رجوع به زجاجله شود.


داه

داه. (اِ) کنیزک. (برهان) (غیاث). امه. خدمتکار کنیز. مولاه. جاریه. وصیفه. خادمه. پرستار. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی) (برهان). مقابل بنده. مقابل عبد. دَدَه. پرستار چون زن باشد. قثام. ام دفار. دفار. رغال. معز. کهداء. (منتهی الارب). کنیزی که طفلی را بزرگ کرده باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف):
خنک آن میر که در خانه ٔ آن بارخدای
پسر و دختر آن میر بود بنده و داه.
فرخی.
مریخ روز معرکه شاها غلام تست
چونانکه زهره روز میزد است داه تو.
فرخی.
تا بود هیچ شهی را بجهان خیل و حشم
تا بود هیچ مهی را بجهان بنده و داه.
فرخی.
تاک رز را دید آبستن چون داهان
شکمش خاسته همچون دم روباهان.
منوچهری.
بعلم تست که چندین هزار نفس نفیس
چه زن، چه مرد، چه پیر و جوان چه داه و چه شاه.
انوری.
تا که من جامه بپوشیدم و بیرون رفتم
بشتابی که وداعم نه رهی کرد و نه داه.
انوری.
با نوبتت فلک بصدا همسخن شده است
با نوبتیت گفته که خورشید داه تست.
انوری.
در حریم حرمت آگینش چو عرش
دختر ففغور و قیصر داه باد.
سنائی.
گر سپر بفکند عقل از عشق گو بفکن رواست
روی خاتون سرخ باید خاک بر سر داه را.
سنائی.
مصطفی جد و مرتضی پدریم
زان فلک بنده و جهان داهیم.
اثیر اخسیکتی.
آن بنشنیده ای که در راهی
آن مخنث چه گفت با داهی
که همی شد پی گشاد گره
بهر بی بی بسوی زاهد ده
تا بدو میوه سست شاخ شود
راه زادن بر او فراخ شود
گفت بگذار ترهات خسان
رو به بی بی سلام من برسان
پس به بی بی بگوی کز ره درد
با چنین کون هلیله نتوان خورد
چون چشیدی حلاوت گادن
بکش اکنون مشقت زادن.
سنائی.
هفت خاتون را در این خرگاه سبز
داه این درگاه والا دیده ام.
خاقانی.
جواهری که تاج پادشاه را شایست، گردن مشتی داه شد. (از مقدمه ٔ رفاء بر حدیقه). بعنس، داه خویله. امه بظراء؛ داه درازتلاق. یا بیظر؛ دشنامی است داه را. ازرع، آنکه پدرش عربی و مادرش داه آزاد باشد. منتفشه؛ داه پراکنده موی. جوخی، اسم است برای داهان. (منتهی الارب). ابنه اقعدی و ابنه قومی، داه از طریق کنایه. امه مدکه؛ داه توانا بر کار. عافطه؛ داه شبانی کننده. امه عتیقه؛ داه آزاد کننده. قطین، داهان. قینه؛ داه سرودگوی. سریه؛ داه فراشی. قطاف، داه و کنیزک. (منتهی الارب).
- داه خرابات، کنایه از گدای خرابات است. (آنندراج):
تا می بقدح هست منم شاه خرابات
چون باده کمی کرد شوم داه خرابات.
میریحیی شیرازی.
- داه عرب، کنیز عرب. (آنندراج). چون معیشت اعراب تنگ بود، حال داه ایشان پریشان تر شود و لهذا در فارسی خرابی و پریشانی داه عرب مثل شده است:
گویند همه که هست خاتون عرب
خاتون عرب نیست که داه عرب است.
ملاطغرا (در هجو شیخ محمد خاتون عرب).
خورده صد ره بر زمین از دختر داه عرب
در مقام روز طالع کوکب نامرد ما.
ملاطغرا.
هر کجا صائب شود بی پرده آن شیرین سخن
لیلی از داه عرب بسیار باشد داه تر.
صائب.
|| مخفف دایه که مادر باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). || زن آبستن. || کنایه از ذلیل و خوار است. (غیاث). || بددل و ناکس. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). دون همت و ترسنده:
اندر این مدت که نفس پاک و ذات کاملت
داشت اندک زحمتی از چرخ دون و دهر داه.
سلمان ساوجی (از شرفنامه ٔ منیری).
|| ده. (برهان). ده بشمار بود. عشره. ده باشد به شمار. عددنه بعلاوه یک. عدد میان نه و یازده: داه و چهار؛ چهارده:
اخترانند آسمانشان جایگاه
هفت تابنده روان در دو و داه.
رودکی.
هفت سالار کاندرین فلکند
همه گرد آمدند در دو و داه.
رودکی.
(در این دو بیت مراد از دو و داه، دوازده یعنی بروج اثناعشرست).
الا تا ماه نو خمیده کمانست
سپر باشد مه داه و چهارا.
ابوشکور (از لغت نامه ٔ اسدی).
ابر داه و دو هفت شد کدخدای
گرفتند هر یک سزاوار جای.
فردوسی (از فرهنگ اسدی).


تاج الدین

تاج الدین. [جُدْ دی] (اِخ) ابن احمد دمشقی. یکی از بزرگان بنی محاسن است در نامه ٔ دانشوران از وی چنین یاد شده است: تاج الدین پسر احمد دمشقی از بنی محاسن که در بلده ٔ دمشق طایفه ٔ مشهور میباشد و اعتقاد اهالی اینجا در حق این طایفه این است که نسب ایشان بفرعونی از فراعنه ٔ مملکت مصر میرسد. تاج الدین مذکور مولداً و مسکناً از شهر دمشق میباشد وی در عصر خود باآنکه از جمله ٔ معتبرین و متعینین آن صنف بشمار میرفت و بکثرت ثروت و مال و مکنت از اقران خویش امتیازی داشت در فنون عربیت و صناعات ادبیت استادی کامل محسوب میگردید و با اشتغال بکار بازرگانی آنی از مذاکره ٔعلمیه و مباحثه ٔ ادوات ادب فراغت نداشت ولادت وی در سال نهصد و نود هجری روی داد و تحصیل علم در موطن خویش نمود ولی برای تجارت بقطر مصر و اقلیم حجاز مسافرت کرد و از قبول خواص و وجاهت مابین ابناء جنس حظی عظیم و قسمتی وافر بهمرسانید و دختر عالم کامل ادیب متبحر حسن بورینی صاحب تصانیف و اشعار را که از فحول افاضل آن عصر بود و از نامش کتب رجال مابعد الالف و تواریخ آن قرون مشحون است بحباله ٔ نکاح در آورد و این معنی بر اعتبار و اشتهار او در میان اجله ٔ علماء مائه ٔ حادی عشر هجری دلیلی است روشن. علامه ٔ محبی در خلاصه الاثر شرح احوال تاج الدین مذکور را مسطور ساخته میگوید: کان احد اعیان التجار المیاسیر و کان مع ثروته لاینفک عن المذاکره و میگوید تاج الدین شعر نیکوی مطبوع میگفت و در منظومات وی امارت تصنع و علامت تکلف نبود از جمله شعر او این سه بیت است که در زمان توقف قاهره ٔ مصر اظهار تشوق بدمشق شام نموده فرموده است:
منذ فارقت جلقاً و رباها
لم تذق مقلتی لذیذ کراها
و لسکانها الاحبّه عندی
فرط شوق بحیث لایتناهی
فسقی اﷲ ربعها کل غیث
وحمی اﷲ اهلها و حماها
یعنی از وقتی که من از دمشق شام و پشته های سبزه زارهای آن جدا شده ام دیده ام خواب لذیذ و راحت و خوش نچشیده است ساکنان آن شهر را که دوستان من میباشند شوق مفرط دارم که برای آن شوق نهایت و پایانی نیست خداوند تعالی به سر منزل آن موطن مبارک هر باران رحمت را بریزاندو اهل آنرا با خود از هر مکروه نگاه دارد و هم از منظومات مطبوعه ٔ تاج الدین است که بیکی از دوستان نوشته:
یا احبای والمحب ذکور
هل لایام وصلنا من رجوع
و تری العین منکم جمع شمل
مثل ماکان حاله التودیع
یعنی ای دوستان من دوست بسیار یاد آورنده است آیا زمان وصال را رجعتی و بازگشتی خواهد بود و آیا چشم دیگر باره تفرق و پراکندگی شما را فراهم و مجتمع خواهد دید مثل آن اجتماعی که در وقت وداع من حاصل بود. وقتی برای یکی از علماء سجاده ای برسبیل هدیت فرستاده این دو شعر را بوی نوشته بود:
مولای قد ارسلت سجاده
هدیه من بعض انعامکم
فلتقبلوها اذ مرادی بان
تنوب فی تقبیل اقدامکم
یعنی ای مولای من سجاده فرستادم بعنوان تحفه و ارمغانی که در حقیقت خود از انعام شماست که بشما باز گردانیده ام این هدیه را بپذیرید چه مراد من آن است که در بوسیدن قدمهای مبارک شما نایب من بوده باشد. و این دو شعر را در مقام تقریظ دیوان ابوبکر جوهری نوشته:
طالعت هذا السفر فی لیله
سامرت فیها البدر و المشتری
رأیته عقداً ثمیناً ولا
یستنکر العقد من الجوهری
یعنی این کتاب را در شبی مطالعه کردم که در آن شب با ماه تمام و ستاره ٔ مشتری همسخن بودم و با کواکب آسمان بیتوته بجای آوردم و این کتاب را رشته ای از گوهر قیمتین و سلکی از احجار کریمه یافتم و از جوهری که لقب خداوند این دیوانست عقد پر گوهر و رشته ٔ جواهر بدیع و بعید نیست. وهم از منظومات تاج الدین مذکور است که در صدر مکتوبی از مصر بفرزند دانشمندش محمدبن احمد که منصب خطابت جامع بنی امیه داشته نگاشته.
ابداً الیک تشوقی یتزاید
ولدیک من صدق المحبه شاهد
و آلیته ان البعاد لمتلفی
ان دام ما یبدی النوی واکابد
کم ذا اعلل حر قلبی با لمنی
فیعیده من طول نایک عاید
جار الزمان علی فی احکامه
ولطالما شکت الزمان اساود
والدهر حاول ان یصدع شملنا
فامتدمنه للتفرق ساعد
یا لیت شعری هل یرق و طالما
الفیته لاولی الکمال یعاند
اشکوه للمولی الذی الطافه
تزوی الخطوب اذا اتت و تساعد
یعنی شوق من بسوی تو همی در تزاید است ومرا خود نزد تو بر صدق دعوی دوستی و محبت گواه حاضراست سوگند یاد میکنم که دوری و هجران مرا تلف خواهدساخت اگر آنچه از دست فراق بصدور میرسد و من از سختی هجر میکشم دوام پیدا کند تا چند سوزش دل را بامانی و آمال مشغول سازم و تاب شعله ٔ درونی را به آب تعلل تسکین بدهم و همی درازی زمان هجران عود کند و آن آتش سوزان را دیگر باره بدل عود دهد روزگار در حکم خویش که بمن رانده است جور و ستم نموده و در حق من از میزان معدلت روی تافته ای بسا بزرگان که از جور و ظلم زمانه شاکی بوده اند همچو چرخ همیخواست تا اجتماع ما را بسنگ تفرقه پراکنده سازد لاجرم بازوی فراق بر افراخت و ما دوستان را هر یک بجائی انداخت ای کاش میدانستم که آیا چرخ بما رحم خواهد کرد و رقت خواهد نمود واز روزگاران دراز است که دیده ام چرخ با خداوندان کمال در میاندازد و دشمنی میورزد و شکایت او را بحضور بزرگواری میکنم که لطفهای وی حوادث و مکاره را در هنگام طروق و نزول جمع مینماید و کسانی را که بسوانح دهر و بلیات چرخ گرفتارند مساعدت میفرماید همانا از اینجا بمدیح فرزند خویش تخلص کرده و بنظم ستایش او پرداخته است تاج الدین مزبور را پسری دیگر بود موسوم بعبدالرحیم که او هم نظیر برادرش محمد از علمای دمشق محسوب میگردید و برادر زاده اش یحیی نیز از فضلای قرن یازدهم است این هر دو پسر تاج الدین و برادرزاده اش را باجمعهم علامه ٔ محبی در خلاصه الاثر ترجمه فرموده هم اومیگوید که در یکی از مجامیع بنظر رسید که آل محاسن از نسل یکی از فراعنه ٔ مصر میباشند و صاحب آن مجموع نوشته بود که از جمله دلایل ظهور این انتساب شعر فاضل متبحر ابوالمعالی درویش محمد طالویست که چون تاج الدین بن احمد صاحب این عنوان دختر علامه ٔ جلیل استاد ادباء العصر حسن بورینی را بعقد خویش درآورد این دو شعرانشاد فرمود:
بارک اﷲ للحسن
و لبورین فی الختن
یابن فرعون قد ظفر-
ت َ و لکن ببنت من
یعنی خدا بحسن این وصلت را و ببورین این داماد را مبارک کندای پسر فرعون دست یافتی اما بدخترچه کسی شاهد در خطاب تاج الدین است به یابن فرعون پس معلوم میشود که نسبت بنی محاسن بفرعون در آن عهد معروف بوده است و ابوالمعالی درویش محمد طالوی در این دو شعر هنری سخت شگفت ظاهر ساخته است چه وی در دو شعر محمدبن حازم باهلی تصرفی در کمال لطف نموده و بحال این مصاهرت مطابق ساخته است و قول محمدبن حازم چنین است که در فقره ٔ تزویج مأمون ببوران دختر حسن بن سهل گفت:
بارک اﷲ للحسن
ولبوران فی الختن
بابن هرون قد ظفر-
ت و لکن ببنت من
ابوالمعالی بوران را بورین کرده که همانا اسم جد علامه ٔ مذکور است و ابن هرون را ابن فرعون ساخته و از حسن علامه ٔ بورینی را اراده نموده و از اینجا امر مصاهرت تاج الدین را با بورینی و بر وجهی مذکور داشته که نه در مدح ظهور دارد و نه در هجا چنانکه از عبداﷲ مأمون خلیفه منقول است و چون بعد از تزویج بوران این دو شعر ابن حازم را شنید گفت: «واﷲ ماتدری خیراً اراد أم شراً». یعنی بخدا نمیدانم این شاعر ما را بوصلت حسن ستوده است و یا هجو نموده چه از لفظ (بنت من) هر دو معنی را میتوان اراده کرد قصه ٔ تزویج مامون ببوران اگرچه از مستفیضات و مشهورات است اما مناسبت مقام را محض انتعاش قلوب مطالعه کنندگان سطری چند از آن قصه در ذیل این دو بیت ملیح بازمینمائیم مولانا احمد شهید تتوی الشهیر به قاضی زاده میگوید سال دویستم از رحلت را که سنه ٔ عشرومأتین از هجرت بوده باشد سنه العروس یعنی سال عروسی خواندندی چرا که مأمون در این سال دختر خود ام الفضل را بامام محمد تقی جواد خلف امام رضا علیه السلام داد و بوران دختر حسن بن سهل را بنکاح خود در آورد آنگاه تفصیل اراده ٔ مأمون را در باب تزویج ام الفضل بحضرت جواد و انکار عباسیان و تبانی طرفین بر مناظره ٔ یحیی بن اکثم با آن بزرگوار و غلبه ٔ وی بر ابن اکثم در حضور مامون و جمیع حاضران عباسیه نقل میکند و در آخر میفرماید و در همین مجلس بود که مأمون دختر حسن بن سهل را بعقد خویش در آورد و حسن جشنی آراست که در آن زمان جاهلیت و اسلام آنرا کسی نشان نمیداده و از جمله ٔ تکلفات یکی آن بود که حسن فرمود تابنادق مشک که مشتمل بود بر کاغذ پاره هائی که در آن اسامی ضیاع و نامهای کنیزان و غلامان نوشته بودند بر بنی هاشم و اعیان و امراء بپاشند و هر بندقی که بحسب طالع نصیب شخص شد آن مرد بوکیل حسن رجوع نموده آنچه در آن رقعه بود از وی میگرفت و همچنین بر سایرمردم نافه های مشک و بیضه های عنبر نثار میکرد و در شب زفاف هزار دانه مروارید که هر یکی برابر و شبیه تخم گنجشک بوده در بارکشی زرین نهاده در وقتی که بوران را بخدمت مأمون آوردند بر سر وی یعنی خلیفه ریختندو مأمون بر بساط زربفت نشسته بود چون نظرش بر آن مروارید افتاد گفت قاتل اﷲ ابانواس گویا در این مجلس حاضر بوده است که گفته:
کان کبری و صغری من فواقعها
حصباء درعلی ارض من الذهب
یعنی گویا بزرگ و خرد از حبابهای شراب که بر روی جام برجسته اند سنگریزه های مروارید است که بر زمینه ٔ زرین ریخته و پاشیده شده باشد بعد از آن گفت که آن مرواریدها را جمع کرده در آن خانه نهادند گفتند ای خلیفه اینها را برای آن نثار کردیم که کنیزان و مشاطگان برچینند مأمون گفت من بهای آن را به ایشان میدهم آنگاه تمام آن مرواریدها را در دامن بوران ریخت که این از آن تو است و هر حاجتی که داری بخواه بوران از شرمندگی سر در پیش انداخته بود آخرالامر جده ٔ بوران که همراه او بود و زبیده خاتون مادر امین گفتند ای دختر از سید خود آنچه حاجت داری بخواه بوران گفت که حاجت من آن است که خلیفه عم خود ابراهیم بن مهدی را بمقام عنایت در آورده بمرتبه ٔ ارجمند رساند مأمون گفت چنین کردم باز سوءالی که داری بگو گفت ای امیر حاجت دیگر آنکه زبیده خاتون را رخصت زیارت حرمین ارزانی فرمای گفت رخصت دادم گویند در شب عروسی شمعی معنبر به وزن چهل من در شمعدان زرین به وزن ده من نهاده بودندو بمجلس مأمون در آوردند مأمون بر آن انکار کرده گفت این اسراف است و هفده روز مأمون در آنجا بود که حسن جمیع مایحتاج لشکر او از طعام و علیق الدواب مرتب میداشت حتی کاربانان و ملاحان در آن ایام از فکر خود و کاروان فارغ بودند چون مأمون از آنجا متوجه بغداد گشت فرمود که خراج یکساله ٔ فارس و اهواز را نقد کرده بخزانه دار حسن سپارند - انتهی. بالجمله تاج الدین بن محاسن صاحب این ترجمه هفتاد سال عمر یافت چه ولادت او در نهصد و نود هَ. ق. اتفاق افتاد و در سال یکهزار و شصت هَ. ق. در گذشت و در مقبره ٔ باب الصغیر بخاک سپرده شد. (نامه ٔ دانشوران ج 5 صص 1- 4)

معادل ابجد

همسخن

755

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری