معنی هزارمیخ

فرهنگ عمید

هزارمیخ

جامۀ خشن و خرقۀ درویشان که بخیۀ بسیار بر آن زده باشند،
آسمان پرستاره: برکش میخ غم ز دل پیش که صبح برکشد / این خشن هزارمیخ از سر چرخ چنبری (خاقانی: ۴۲۵)،


جبه

[جمع: جبب و جباب] جامۀ گشاد و بلند که روی جامه‌های دیگر بر تن کنند،
جوشن، دِرع، زره،
(زمین‌شناسی) دومین لایۀ تشکیل‌دندۀ زمین، میان پوسته و هسته، گوشته،
* جبهٴ هزارمیخ: [قدیمی، مجاز] آسمان و ستارگان در هنگام شب،

لغت نامه دهخدا

هزارمیخ

هزارمیخ. [هََ / هَِ] (ص مرکب، اِ مرکب) خرقه ٔ درویشان که بخیه ٔ بسیار بر آن زده باشند، و آن را هزارمیخی هم میگویند. (برهان). نوعی از لباس فقرا که به رشته های گنده جابه جا دوزند. (غیاث):
چو پشت قنفذ گشته تنورش از پیکان
هزارمیخ شده درعش از بسی سوفال.
زینبی.
برکش میخ غم ز دل پیش که صبح برکشد
این خشن هزارمیخ از سر چرخ چنبری.
خاقانی.
دلق هزارمیخ شب آن ِ من است و من
چون روز سر ز صدره ٔ خارا برآورم.
خاقانی.
ازبهر پاره پیر فلک را به دست صبح
دلق هزارمیخ ز سر برکشیده اند.
خاقانی.
|| کنایه از آسمان پرکواکب است. (برهان). کنایه از فلک باشد. (انجمن آرا). به این معنی شاهدی یافت نشد و گویا از همان ابیات خاقانی این معنی مستفاد شده، در صورتی که خاقانی آسمان را به دلق هزارمیخ تشبیه کرده است.


حصن هزارمیخی

حصن هزارمیخی. [ح ِ ن ِ هَِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) حصار هزارمیخ. کنایت از آسمان. فلک هشتم. (آنندراج).


هزارمیخی

هزارمیخی. [هََ / هَِ] (ص نسبی، اِمرکب) هزارمیخ. (برهان). جبه ٔ درویشان:
دلقش هزارمیخی چرخ و به جیب چاک
بازافکنش ز نور و فراویزش از ظلام.
خاقانی.
تیغ یک میخ آفتاب گذشت
جوشن شب هزارمیخی گشت.
نظامی.
چو گشت نغمه ٔ مرغان صبحگاه بلند
هزارمیخی شب بر خود آسمان بدرید.
امیرخسرو.
دوتویی ِفقرا جامه ای است کز عظمت
هزارمیخی افلاکش آستر یابی.
سلمان ساوجی.
|| هزارمیخه. آنچه به میخهای بسیار استوار بود و به کنایت آسمان است:
کاین هفت خدنگ چارمیخی
وین نُه سپر هزارمیخی.
نظامی.
رجوع به هزارمیخ و هزارمیخه شود.


هزارمیخه

هزارمیخه. [هََ / هَِ خ َ / خ ِ] (ص نسبی) آنچه با میخهای بسیار استوار شده باشدو به کنایت در توصیف آسمان به کار رود:
حصن هزارمیخه عجب دارم
سست است سخت پایه ٔ دیوارش.
ناصرخسرو.
رجوع به هزارمیخ و هزارمیخی شود.


خشن

خشن. [خ َ ش َ] (اِ) گیاهی باشد که از آن جامه بافند و فقیران و درویشان پوشند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری). || جامه ٔ ساخته شده از خشن:
برکش میخ غم ز دل پیش که صبح برکشد
این خشن هزارمیخ از سر چرخ چنبری.
خاقانی.
ای که ترا به زخشن جامه نیست
حکم بر ابریشم و بادامه نیست.
نظامی.
- خشن پوشیدن، جامه ای که از گیاه خشن بافته باشند در بر کردن. (ناظم الاطباء).
|| منافق بودن. (از ناظم الاطباء).


زبیبی

زبیبی. [زَ] (اِخ) یا زینتی یا زینبی. در تاریخ بیهقی نام او آمده و درلغت نامه ٔ اسدی، به ابیات ذیل او استشهاد شده است:
فدای آن قد و زلفش که گویی
فروهشته ست از شمشاد شمشاد.
آید از باغ بی سرود بازیج
دستک بکراغه می برآرد ورتیج.
از سخای توناگوار گرفت
خلق را یکسر و منم ناهار.
بوسه وْ نظرت حلال باشد باری
حجت دارم برین سخن زو چرگر.
الا رفیقا تا کی مرا شقاو عنا
گهی مرا غم یغما گهی بلای یلاق.
الا تا درایند طوطی و شارک
الا تاسرایند قمری و ساری.
ز عشق آن بت سیمین میان زرکمرم
چو سرو بودم زرین شدم چو زرین نال.
چو باز دانا کو گیرد از حباری سر
بگرد دنب نگردد بترسد از پیخال.
همیشه در فزع از وی سپاه های ملوک
چنان کجا بنواحی عقاب بر خرچال
تهی نکرده بوم جام می هنوز از می
که کرده باشمش از خون دیده مالامال
از آنکه روی سپه باشد او بهر غزوی
همی گذارد شمشیرش از یمین و شمال.
چو پشت قنفذ گشته تنورش از پیکان
هزارمیخ شده درقش از بسی سوفال.
ترا گر شیانی ندادم نگارا
شیان من اینک بگیر این شیانی.


دلق

دلق. [دَ] (ص) فرومایه و ناکس. (غیاث). بد و پست و حقیر و بی قدر. (ناظم الاطباء). بلایه و ناکاره که هیچ قیمت ندارد. (ذیل برهان). مرحوم دهخدا در مورد این معنی می نویسد: ظاهراً درست است چه آنرا بنحو صفت هم آرند و جامه ٔ دلق گویند. || (اِ) لباس کهنه و مندرس. جامه ٔ کهنه:
خویشتن را آدمی ارزان فروخت
بود اطلس خویش را بر دلق دوخت.
مولوی.
تو به دلق پاره پاره کم نگر
که سیه کردند از بیرون زر.
مولوی.
نیم شب دلقی بپوشید و برفت
از میان مملکت بگریخت تفت.
مولوی.
وقت دم آهنگر ار پوشید دلق
احتشام او نشدکم پیش خلق.
مولوی.
- جامه ٔ دلق، جامه ٔ کهنه و ژنده:
به نان خشک قناعت کنیم و جامه ٔ دلق
که بار محنت خود به که بار منت خلق.
سعدی.
|| نوعی از پشمینه که درویشان پوشند. (غیاث) (آنندراج). قسمی جامه ٔ درویشان مرقعو با پاره های رنگارنگ و مزین به دانه های سبحه. (یادداشت مرحوم دهخدا):
تا بدین دلق ای برادر در سنائی ننگری
عطر از عود آنگهی آید که بر آذر نهیم.
سنائی.
آسمان را بجای دلق کبود
ژنده ٔ تازه تر ندوخته اند.
خاقانی.
بر منبر وعظ همچو در کوه پلنگ
در دلق کبود همچو در نیل نهنگ.
شرف الدین یزدی.
گر برآرید یک نفس بی دوست
دلق و تسبیحتان بود زنار.
عطار.
وگرنه در سلامت رو که با تو
سخن گفتن ز دلق و طیلسانست.
عطار.
زبس کو پاره بر آن پیرهن دوخت
رسید آنجا که دلق هفده من دوخت.
عطار.
زین سخن گر نیستی بیگانه ای
دلق ورشکی گیر در ویرانه ای.
مولوی.
گر کسی مهمان رسد گر من منم
شب بخسبد قصد دلق او کنم.
مولوی.
من از او جانی برم بی رنگ و بو
او ز من دلقی ستاند رنگ رنگ.
مولوی (کلیات شمس ج 3 ص 143).
عبادت بجز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست.
سعدی.
دلق و سجاده و ناموس به خمخانه فرست
تا مریدان تو در رقص و تمنا آیند.
سعدی.
مجرد به معنی نه عارف به دلق
که بیرون کند دست حاجت به خلق.
سعدی.
صورت حال عارفان دلق است
این قدر بس چو روی در خلق است.
سعدی.
دلقت بچه کار آید و تسبیح و مرقع
خود را ز عملهای نکوهیده بری دار.
سعدی.
عارف به ذات شو نه به دلق قلندری.
سعدی.
این دلق موسی است مرقع، و آن ریش فرعونست مرصع. (گلستان سعدی).
دلق و سجاده ٔ حافظ ببرد باده فروش
گر شرابش ز کف ساقی مهوش باشد.
حافظ.
دمی با غم بسر بردن جهان یکسر نمی ارزد
به می بفروش دلق ما کزین بهتر نمی ارزد.
حافظ.
دلق حافظ بچه ارزد به مِیَش رنگین کن
وآنگهش مست و خراب از سر بازار بیار.
حافظ.
همچو دلق پیر خالی از عصاست
بر سر سجاده چون مسواک نیست.
نظام قاری.
مدح سلیم ژنده و دلق الف نمد
بر دلق سلجقی همه یکسر نوشته اند.
نظام قاری.
شد دلق جرزدانش روزی و قبا چمته
در دایره ٔ قسمت اوضاع چنین باشد.
نظام قاری.
- امثال:
دلق از بیم شپش نتوان گذاشت. (از امثال و حکم دهخدا).
مثل دلق صوفیان، ریش ریش. (امثال و حکم).
دنیا حلق است و دلق، غرض از زندگی حلقی و دلقی است. باید از لذات و خوشی های زندگی کامیاب شد. دنیا دو روز است. (امثال و حکم).
- دلق مرقع، خرقه ٔ وصله دار:
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پیر می فروشانش به جامی درنمی گیرد.
حافظ.
- دلق ملمع، خرقه که درویشان از نسیجهای رنگارنگ کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا):
بزیر دلق ملمع کمندها دارند
درازدستی این کوته آستینان بین.
حافظ.
- دلق هزارمیخ، کنایه از آسمان پرستاره است:
دلق هزارمیخ شب آن من است و من
چون روز سر ز صدره ٔ خارا برآورم.
خاقانی.
ازبهر پاره پیر فلک را بدست صبح
دلق هزارمیخ ز سر برکشیده اند.
خاقانی.
- پوشیده دلق، دلق پوش. کنایه از زاهد و درویش و صوفی:
عزیزان پوشیده از چشم خلق
نه زنارداران پوشیده دلق.
سعدی.
- صاحب دلق، خرقه پوش. دلق پوش. صوفی:
صاحب دلق و عصا چون خضر و چون کلیم
گنج روان زیر دلق، مار نهان در عصا.
خاقانی.
از قیاسش خنده آمد خلق را
کو چو خود پنداشت صاحب دلق را.
مولوی.
- || (اِخ) لقب خلیفه ٔ دوم مسلمین. رجوع به صاحب دلق در ردیف خود شود.
- کهنه دلق، دلق کهنه و مندرس:
درویش را نباشد برگ سرای سلطان
مائیم وکهنه دلقی کآتش در آن توان زد.
حافظ.


تنور

تنور. [ت َ] (اِ) لفظی است مشترک میان فارسی و عربی و ترکی بمعنی محل نان پختن. (برهان) (آنندراج). جایی که در آن نان پزند. (ناظم الاطباء). محل طبخ نان است و آن خم مانند است... (انجمن آرا). و آن چیزی میباشد که از گِل سرخ به هیئت خمره ٔ بزرگی بی ته ساخته و زمین را گود کرده درآنجا قرار دهند و آتش در آن افروزند و چون دیوارهایش از حرارت سرخ شده و شعله فرونشست، و خمیر را با وسایط چند پهن کرده بدیوارهای سرخ شده چسپانند تا نان بعمل آید. (قاموس کتاب مقدس). تحقیق آنست که به تشدیدنون فارسی معرب است. (از آنندراج). فارسی است و عرب و ترک از فارسی گرفته اند چه مشتقاتی از آن در فارسی هست و در آن دو زبان نیست، مانند تنوری و تنوره و دوتنوره و تنوره کشیدن و تنورآشور. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). در قرآن سوره ٔ 11 آیه ٔ 40 و سوره ٔ 23 آیه ٔ27 تنور به فتح اول و تشدید دوم آمده. لغویان این کلمه را دخیل دانسته اند. اصمعی برطبق قول سیوطی (المزهر ج 1 ص 135) آن را از لغات فارسی دخیل در عربی میداند و ابن درید هم بهمین عقیده است... ثعالبی در فقه اللغه ص 317 آن را در زمره ٔ کلمات مشترک فارسی و عربی آرد. در زبان اکدی تی نورو آمده چون ریشه ٔ لغت مزبور در هیچیک از زبانهای سامی اصلی نیست، ممکن است متوجه فرضیه ٔ لغویان مسلمان راجع به ایرانی بودن اصل لغت شد. فرانکل بر آنست که لغت عربی تنور از آرامی به عاریت گرفته شد. در آرامی «تنورا» و در عبری «تنور» به تشدید دوم آمده، فرانکل گوید لغت آرامی خود از منشاء ایرانی است. در اوستا کلمه ٔ تنورا آمده و در پهلوی بصورت تنور بمعنی اجاق طبخ... با این حال لغت مزبور بنظر می رسد نه ایرانی باشد و نه سامی، ولی ایران شناسان آن را از مأخذ سامی دانسته اند. آنچه قریب به حقیقت بنظر می رسد آنست که کلمه ٔ مزبور متعلق است به ملت ماقبل سامی و ماقبل هندواروپائی مقیم ناحیه ای که بعدها ایرانیان و سامیان جای آنها را گرفتند و این کلمه را به همان معنی اصلی پذیرفتند. (از حاشیه ٔ برهان چ معین):
ایستاده میان گرمابه
همچو آسغده در میان تنور.
معروفی.
دل و دامن تنور کرد و غدیر
سرو و لاله کناغ کرد و زریر.
عنصری.
افکنده همچو سفره مباش ازبرای نان
همچون تنور گرم مشو از پی شکم.
منوچهری.
و آنجا تنور نهاده بودند که به نردبان فراشان آنجای رفتندی و هیزم نهادندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 511).
درخورد تنوره وْ تنور باشد
شاخی که بر او برگ و بر نباشد.
ناصرخسرو.
دوزخ تنور شاید مر خس را
گل در بهشت ب-اغ همایونست.
ناصرخسرو.
زآتش حرص و آز و هیزم مکر
دل نگه دار و چون تنور متاب.
ناصرخسرو.
درتنوری خفته با عقل شریف
به که با جهل خسیس اندر خیام.
ناصرخسرو.
گرد دنیا چند گردی چون ستور
دور کن زین بدتنور این خشک نان.
ناصرخسرو.
تا تنور، آتشین زبان نشود
نانش البته در دهان نشود.
مجیر بیلقانی.
چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تیزدم
چون فطیر از روی فطرت بدگوار و جانگزای.
خاقانی.
کو حریفی خوش که جان بفشاندمی
کو تنوری نو که نان دربستمی ؟
خاقانی.
چون پخت نان زرین اندر تنور مشرق
افتاد قرص سیمین اندر دهان خاور.
خاقانی.
مجلس انس حریفان را هم از تصحیف انس
در تنور آن کیمیای جان جان افشانده اند.
خاقانی.
چون در تنور شرق پزد نان گرم چرخ
آواز روزه بر همه اعضا برآورم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 144).
چنان زی با رخ خورشیدنورش
که پیش از نان نیفتی در تنورش.
نظامی.
ای به تو زنده هر کجا جانیست
وز تنور تو هرکه را نانیست.
نظامی.
شبی خفت آن گدائی در تنوری
شهی را دید می شد در سموری.
عطار.
بهل تا بدندان گزد پشت دست
تنوری چنین گرم نانی نبست.
سعدی.
آتش اندر درون شب بنشست
که تنورم مگر نمی تابد.
سعدی.
اینهمه طوفان به سرم می رود
از جگری همچو تنور ای صنم.
سعدی.
تنور شکم دم بدم تافتن
مصیبت بود روز نایافتن.
سعدی.
به امید جوین نانی که حاصل گرددت، تا کی
در آتش باشی و دودت رود بر سر تنورآسا.
سلمان ساوجی.
- تافته تنور، کنایه از شکم است:
هر دو یکی شود چو ز حلقت فروگذشت
حلوا و نان خشک در آن تافته تنور.
ناصرخسرو.
- تنور بدن، همانکه در عرف هند آنرا کوط خوانند. (آنندراج). تنورالبدن، هو الجزء المشتمل منه علی الاحشاء. (بحر الجواهر از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تنور تن شود.
- تنور تن، تنوره ٔ تن، کاواکی درون تن که ریتین و کبد و سپرز و کلیتین و معده و امعاء در آن جای دارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تشریح میرزا علی ص 233 و تنوره شود.
- امثال:
از تنور سرد نان برنیاید، امید محال نباید داشت.
تا تنور گرم است نان دربند، تا تنور گرم است نان توان بست، باید نان بست، تا اسباب و وسائل هست باید در برآمدن مقصود کوشید:
ابر بی آب چند باشی چند
گرم داری تنور نان دربند.
نظامی.
هوائی معتدل چون خوش نخندیم
تنوری گرم چون نان درنبندیم ؟
نظامی.
عروسی دید زیبا جان در او بست
تنوری گرم حالی نان در او بست.
نظامی.
تیزبازاری عدلت چو فلک دید به عدل
گفت دربند فطیری تو که گرم است تنور.
سلمان ساوجی.
و رجوع به ای که دستت میرسد... در امثال و حکم دهخدا شود.
در تنور چوبین کسی نان نپزد، شناختن استعداد و توانایی هر کس و هر چیزی برای امری ضروری است.
در تنور سرد نان بستن، کنایه از امید محال داشتن.
|| نوعی از جوشن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
ز پاسخ برآشفت و شد چون پلنگ
ز آهن تنوری بفرمود تنگ.
فردوسی.
از آنکه روی سپه باشد او بهر غزوی
همی گذارد شمشیر از یمین و شمال
چو پشت قنفذ گشته تنورش از پیکان
هزارمیخ شده درقش از بسی سوفال.
زینبی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
و رجوع به تنوره شود. || گَوی و حوضی را گویند که کاغذگران مایه ٔ کاغذ را در آن به آب حل کرده کاغذ سازند. میرزا طاهر وحید در تعریف کاغذگر گفته:
ز آب تنور است کارش روا
از این آب می گردد این آسیا
ز نانش بود آب دایم چکان
ندیده ست کس در تنور آب ونان.
(از آنندراج).


پیکان

پیکان. [پ َ/ پ ِ] (اِ) نصل. معبله.حداه. یاروج. آهن که بر تیر نهند. آهن سر تیر و نیزه. فلزی نوک دار که بر سر تیر نصب کنند. نوک تیز تیر و نیزه، مقابل سنان که آهن بن نیزه است:
بپوشیده شد چشمه ٔ آفتاب
ز پیکانهای درفشان چو آب.
دقیقی.
بچابکی بر بایدکجا نیازارد
ز روی مرد مبارز بنوک پیکان خال.
منجیک.
تهمتن بخندید و گفت ای شگفت
بپیکان بدوزم مر او را دو کفت.
فردوسی.
برفتند گریان ز پیشش دو پیر
پر از درد دل پر ز پیکان تیر.
فردوسی.
زن و زاده ار بند ترکان شوند
ابی جنگ دل پر ز پیکان شوند.
فردوسی.
یکی بنده چون زخم پیکان بدید
بیامد ز دیباش بیرون کشید.
فردوسی.
که یزدان ورا جای نیکان دهاد
سیه زاغ را زخم پیکان دهاد.
فردوسی.
ز رخشنده پیکان و پرّ عقاب
همی دامن اندرکشید آفتاب.
فردوسی.
که من دست را خیره در جان زنم
برین خسته دل نوک پیکان زنم.
فردوسی.
ز پیکان الماس وپرّ عقاب
بتابید رخشان رخ آفتاب.
فردوسی.
همان نیز اگر آمدم اژدها
ز پیکان تیرم نیابد رها.
فردوسی.
خدنگی که پیکان او ده ستیر
ز ترکش برآورد گرد دلیر.
فردوسی.
بپیکان بسی شد ز دیوان هلاک
بسی زاهرمن اوفتاده بخاک.
فردوسی.
کمان را به زه کرد و بگزید تیر
که پیکانْش را داده بد زهر شیر.
فردوسی.
نباید زدن تیر جز بر سرون
که از سینه پیکانش آید برون.
فردوسی.
بزد تیر بر پشت آن گور نر
گذر کرد بر گور پیکان و پر.
فردوسی.
خدنگی که پیکانْش بد بیدبرگ
فرودوخت بر تارک ترک ترگ.
فردوسی.
سنان چه باید بر نیزه ٔ کسی کز پیل
همی گذاره کند تیرهای بی پیکان.
فرخی.
چون عدو نزدیک شد بر رمح شه گردد سنان
چون عدو از دور شد بر تیر شه پیکان بود.
عنصری.
چو پشت قنفذ گشته تنوره ش از پیکان
هزارمیخ شده درفش از بسی سوفال.
زینتی (زینبی).
کمان آزفنداک شد ژاله تیر
گل غنچه پیکان زره آبگیر.
اسدی (لغت فرس ص 298).
بپیکان سخن بر پیش دانا
زبانت تیری و لبهات سوفار.
ناصرخسرو.
ورتو گوئی جای خورد و برد چون باشد بهشت
بر تو از خشم و سفاهت چشم چون پیکان کنند.
ناصرخسرو.
که آراید چه میگوئی تو هر شب سبز گنبد را
بدین نورسته نرگسها و زراندود پیکانها.
ناصرخسرو.
نبینی که بدْرید صد من زره را
بدان کوتهی یک درم سنگ پیکان.
ناصرخسرو.
ز بیم تیغ او گشتی به هیجا
ضمیر اندر دل بدخواه پیکان.
ناصرخسرو.
هر عیبه را ز جوشن اقوالت
دارم ز علم ساخته پیکانی.
ناصرخسرو.
کسی چنو بجهان دیگری نداد نشان
همی به سندان اندر نشاند پیکان را.
ناصرخسرو.
و کمان وی [گیومرث] بدان روزگار چوبین بود بی استخوان یکپاره چون درونه ٔ حلاجان و تیر وی کلکین با سه پر، و پیکان استخوان. (نوروزنامه).
بر لب جام عطا آب حیات
بر سر تیر قضا پیکانی.
سیدحسن غزنوی.
حامی تیر ار شودکلکت نترسد ز احتراق
بگذرداز قرص خور چون از هدف پیکان تیر.
سوزنی.
ترکان غمزه ٔ او چون درکشند یاسج
در هر دلی که جویی پیکان تازه بینی.
خاقانی.
نیش عقرب شده و قوس قزح
هم کمان، هم سر پیکان اسد.
خاقانی.
سرخیل شیاطین شد پی گور ز پیکانت
باد از پی ِ کار دین پیکار تو عالم را.
خاقانی.
باد از سر پیکانت سفته دل بدخواهان
وز نام نکو سفته دربار تو عالم را.
خاقانی.
در زنبور کافر از چه زنی
خاصه دارالسلام پیکان است.
خاقانی.
به استقبال تیر چشم ترکان
کهن ریشت به پیکان تازه گردان.
خاقانی.
هر تار ز مژگانش تیر دگر اندازد
در جان شکند پیکان چون در جگر اندازد.
خاقانی.
از قبضه ٔ کمان فلک بر دلم بقهر
تیری چنان گذشت که پیکان نیافتم.
خاقانی.
آیینه بردار و ببین، آن غمزه ٔ بحرآفرین
با زهر پیکان در کمین ترکان خونخوار آمده.
خاقانی.
شمشیر او قصار کین، شسته بخون روی زمین
پیکان او خیاط دین، دلدوز کفار آمده.
خاقانی.
بخون ساده ماند اشک و خاک سوده دارد رخ
مگر رخ لعل پیکان است و اشکم لعل پیکانی.
خاقانی.
زد نوک ناوک بر دلم تا خسته شد یکسر دلم
هم راضیم گر در دلم سرهای پیکان نشکند.
خاقانی.
آه من سازد آتشین پیکان
تا درین دیو گوهر اندازد.
خاقانی.
چو پیکانش از حصن ترکش برآید
بر این حصن فیروزه غضبان نماید.
خاقانی.
ابرها از تیغ بارانها ز پیکان کرده اند
برقها زآیینه ٔ برگستوان افشانده اند.
خاقانی.
پیکان شهاب رنگ چون آب
آتش زده دیو لشکران را.
خاقانی.
غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم
درع فراسیاب به پیکان صبحگاه.
خاقانی.
ترا یک زخم پیکانش ز بند خود برون آرد
به صد فرسنگ استقبال آن یک زخم پیکان شو.
خاقانی.
ز خردان بسی فتنه آید بزرگ
که در پای پیکان بود کعب گرگ.
نظامی.
خدنگ غنچه با پیکان شده جفت
بپیکان لعل پیکانی همی سفت.
نظامی.
گل چو سپر خسته ٔ پیکان خویش
بید به لرزه شده بر جان خویش.
نظامی.
من و زین پس جگر در خون کشیدن
ز دل پیکان غم بیرون کشیدن...
نظامی.
در کنف درع تو جولان زند
بر سر درع تو که پیکان زند.
نظامی.
جهان چون تیر از آن شد راست کز خون جهان سوزان
سر پیکان تو لعل است همچون لعل پیکانی.
مجیر بیلقانی.
پیکان تیر غمزه ٔ تو در دل منست
ور نیست باورت ز من اینک بیار دست.
کمال اسماعیل.
و طبق زر پیش خلیفه بنهاد که بخور. گفت نمیتوان خورد گفت پس چرا نگاه داشتی و بلشکریان ندادی و این درهای آهنین چرا پیکان نساختی ؟ (جهانگشای جوینی).
که در سینه پیکان تیر تتار
بسی بهتر از قوت ناسازگار.
سعدی.
بسرت کز سر پیمان محبت نروم
ور بفرمائی رفتن بسر پیکانم.
سعدی.
ندیدمْش روزی که ترکش نبست
ز پولاد پیکانش آتش نجست.
سعدی.
پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل بماند. (گلستان).
هرآن پیکان پولادی که بنشاندند در تیری
بخون ظالم آن پیکان کنون لعلست پیکانی.
سلمان.
پیکان ز درون برون شود بی مشکل
بیرون نشود حدیث ناخوب از دل.
(از العراضه).
خود ناگرفته پند، مده پند دیگران
پیکان به تیر جا کند آنگاه بر نشان.
قطع؛ پیکان خرد پهناور که در تیر نشانند. معبله؛ پیکان پهن دراز. نصل ٌ مطحر؛ پیکان دراز. مشفص، پیکان پهن یا دراز.قهوبه؛ پیکان سه شاخه. نصل محیق، پیکان باریک و تیز.طمیل، شرحاف، پیکان پهن. (منتهی الارب). عبل، پیکان پهن بر تیر نشاندن. (تاج المصادر بیهقی). زج، پیکان تیز. سیحف، پیکان پهن و پیکان دراز. مصدع، پیکان پهن دراز. سریه، پیکان خُرد گِرد. قتر؛ نوعی از پیکان تیر. سرسور؛ پیکان دوک. سرو؛ تیر پهن و پیکان دراز. سلمج،پیکان دراز باریک. قطبه؛ پیکان هدف. سلوف، پیکان دراز. سلط؛ پیکان هموار. سلاء، سلاءه؛ نوعی از پیکان تیر بشکل خار خرما. رهب، پیکان تنک. نضی، پیکان تیر.درعیه؛ پیکانی که در زره درآید. جماح، تیر بی پیکان که بفارسی تکه گویند. نصل، نصلان، پیکان تیر و پیکان نیزه و نشستن پیکان تیر در چیزی. نحیض، پیکان باریک تیز. عبد؛ پیکان کوتاه پهن. جبل، پیکان از آهن نرم. اعجف، پیکان باریک. فراغ، پیکانهای پهن. هادی، پیکان تیر. هلال، پیکان دوشاخه. (منتهی الارب).
- الماس پیکان، دارای پیکانی چون الماس از سختی:
یکی تیر الماس پیکان خدنگ
بچرخ اندرون راندم بیدرنگ.
فردوسی.
- پولادپیکان، دارای پیکانی از فولاد:
گرفته کمان کیانی بچنگ
یکی تیر پولادپیکان خدنگ.
فردوسی.
- پیکان برکشیدن، بیرون آوردن آهن نوک تیر از بدن:
محب صادق اگر صاحبش بتیر زند
محبتش نگذارد که برکشد پیکان.
سعدی.
به یاد تیر آن ابروکمان بر چشم می بندم
اگر در کارگاه عشق پیکانی شود پیدا.
لسانی.
ذوق آسیب محبت بین که در بیدای عشق
غمزه چون پیکان گشاید چاک بر جوشن زنم.
طالب آملی.
- پیکان دوشاخ:
پیش پیکان دوشاخش ازبرای سجده را
شیر چون شاخ گوزنان پشت را کردی دوتا.
خاقانی.
- پیکان مقراضه، یعنی دوشاخه، پیکانه ٔ دوشاخه. (آنندراج). پیکانی را گویند که دوشاخه باشد. (برهان):
شاه را دیدم درو [در صیدگه] پیکان مقراضه به کف
راست چون بحری نهنگ انداز در نخجیرجا.
خاقانی.
- تیز پیکان، رجوع به همین کلمه شود.
- دوپیکان، دوشاخ. هلال:
دوپیکان بترکش یکی تیر داشت
بدشت اندر از بهر نخجیر داشت.
فردوسی.
صاحب آنندراج گوید: آبدار و دلدوز و زهرداده و شعله و چراغ و برق و غنچه، و تخم و نیش از صفات و تشبیهات اوست:
تا بمژگان تو گردد آشنا
دیده را بر نیش پیکان میزنم.
عرفی.
نهال شیر قد از خون زخم تازه کشید
بکشت سینه ٔ ما سبز تخم پیکان شد.
دانش.
بسکه تیرغمزه ٔ آن شوخ مطرب خورده ام
همچو قانون پهلوم از غنچه ٔ پیکان پر است.
مفید بلخی.
زلف پرتاب تو در آتش نهد زنجیر را
برق پیکان تو همچون شمع سوزد تیر را.
مفید بلخی.
از آن سبب شده پروانه ٔ چمن بلبل
که غنچه ساخته روشن چراغ پیکانش.
مفید بلخی.
بجای شمع گذارید تیر قاتل را
بس است شعله ٔ پیکان چراغ تربت ما.
مفید بلخی.
و نیز با لفظ نشاندن و باریدن و چیدن و خوردن مستعمل است:
همه زهرداده پیکان خورم و رطب شمارم
چه کنم که نخل خرما به ازین ثمر ندارد.
وحشی.
از فغانم ناله ٔ زنجیر می آید بگوش
در فضای سینه ٔ من بس که پیکان چیده است.
صائب.
بگلخن می نشینم شعله خنجر می کشد بر من
بگلشن میروم پیکان ز شاخ بید می بارد.
ظهوری.

حل جدول

هزارمیخ

کنایه از آسمان پرستاره


کنایه از اسمان پر ستاره

هزارمیخ


کنایه از آسمان پرستاره

هزارمیخ

معادل ابجد

هزارمیخ

863

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری