معنی هدیل

لغت نامه دهخدا

هدیل

هدیل. [هََ] (ع اِ) هدیر. بانگ کبوتر نر یا عام است یا بخصوص بانگ کبوتروحشی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بانگ قمری. (یادداشت به خط مؤلف). || چوزه ٔ کبوتر. (منتهی الارب). جوجه ٔ کبوتر. (یادداشت مؤلف) (اقرب الموارد). || کبوتر نر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (ص) مرد پرموی. و رجل هدیل، ثقیل. (اقرب الموارد). || (مص) بانگ کردن کبوتر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بانگ کردن قمری و آنچه بدان ماند از مرغان. (مصادر اللغه زوزنی). رجوع به هدیر شود. || (اِخ) کبوتربچه ای بود در روزگار نوح (ع) فمات عطشاً و ضیعه او صاده جارح من الطیر فما من حمامه الا و هی تبکی علیه. (از منتهی الارب).


بانگ کردن

بانگ کردن. [ک َ دَ] (مص مرکب) آواز کردن. (ناظم الاطباء). فریاد کردن. بانگ برآوردن. صخب. اصلاق. اعجاج. عجیج. عج. صیحان. صیاح. صدید. صرخ. صراخ. هبیب. عزیف. زجل. قلقله.کشکشه. سلق. (منتهی الارب). هتف. (تاج المصادر بیهقی). انتجاج. هیاط. هبهبه. (منتهی الارب):
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
کرد زن را بانگ و گفتش ای پلید.
رودکی.
و عیاران بانگ یا جعفر همی کردند. (تاریخ سیستان). و طبل نیافتند، دبه ای بزرگ برگرفتند و بزدند و بانگ بوبکر [نبیره ٔ دختری خلف] کردند. (تاریخ سیستان). امیر گفت چه میگویی. و بانگی سخت بکرد و دست از نان بکشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 443). یکی از موالی عبداﷲ چون دید بانگ کرد که امیرالمؤمنین را بکشتند. (همان کتاب ص 189). بعضی که مانده بودند جبرئیل بانگی بکرد چنانکه تمامت هلاک شدند. (قصص الانبیاء ص 95).
بانگ کنی کاین سخن رافضی است
جهل بپوشی به زبان آوری.
ناصرخسرو.
گر از تو چو از من نفور است خلق
ترا به، مکن هیچ بانگ و نفیر.
ناصرخسرو.
در آن میان شتربه بانگی بلند بکرد. (کلیله و دمنه). کفشگر زنرا بانگ کرد. (کلیله و دمنه).
بانگ کردی آنچه گم کردی به راه
پس نشان جستی ز خلق آنجایگاه.
عطار (مصیبت نامه).
بس کنم خود زیرکان را این بس است
بانگ دو کردم اگر در ده کس است.
مولوی.
در بیابان چو گورخر میتاخت
بانگ میکرد و جفته می انداخت.
سعدی (صاحبیه).
بانگ میکرد و زار می نالید
کای دریغا کلاه و دستارم.
سعدی (هزلیات).
چو سگ بر درش بانگ کردم بسی
که مسکین تر از سگ ندیدم کسی.
سعدی (بوستان).
|| منادی کردن. جار زدن. آوا دردادن: [فرمان کرد] کس ایشان را زن ندهد و نخواهد و نیامیزد و بدین کار در پادشاهی بانگ کردند. (مجمل التواریخ والقصص). || نامیدن. خواندن. آواز کردن. (ناظم الاطباء):
بانگ کردمت ای فغ سیمین
زوش خواندیم [زان] که هستی زوش.
رودکی (از فرهنگ اسدی).
فضیل از دور او را بدید بانگ کرد، مرد چون بیامد گفت چه حاجت است. (تذکره الاولیاء عطار).
- امثال:
سربریده بانگ نکند.
معارت، بانگ کردن شترمرغ. انقاض، بانگ کردن چوزه. قبقبه؛ بانگ کردن شتر در شکم. جلجله؛بانگ کردن رعد. جهجهه؛ بانگ بر دده زدن. (مصادر زوزنی). هدیل. هتف. هدر. تهدیر؛ بانگ کردن کبوتر. تهزج،بانگ کردن کمان وقت زه کشیدن. مهاره، در روی بانگ کردن.هباب. هبیب، بانگ کردن تکه وقت گشنی. اهتباب، تیزشدن و بانگ کردن تکه وقت گشنی. قریر؛ بانگ کردن مار. (از منتهی الارب). هل، بانگ کردن از شادی.تخمط؛ بانگ کردن فحل. ذمر؛ بانگ کردن شیر. هزم، بانگ کردن کمان. تهزم، بانگ کردن رعد. صقیع؛ بانگ کردن خروس. تصفیر؛ بانگ و فریاد کردن. خفق، بانگ کردن باد. فخت، بانگ کردن فاخته. غذمره؛ بانگ کردن. غمغمه، تعمم، بانگ و خروش دلاوران. (منتهی الارب). تهوید، تهواد؛ نرم بانگ کردن. صدید؛ بانگ کردن. (ترجمان القرآن). تعلیس، بانگ کردن. تغنیه؛ بانگ کردن کبوتر. نزب، نزاب، نزیب،بانگ کردن آهو و تکه بوقت گشنی. (منتهی الارب). لقلقه. ضوضاء، صرخ، بانگ کردن. (دهار). تجلیب، بانگ کردن. (تاج المصادر بیهقی). بربره؛ بانگ کردن. حمحمه؛ بانگ کردن اسب نر. نقنقه؛ بانگ کردن بزغ. غمغمه؛ بانگ کردن مبارزان در جنگ. همهمه؛ بانگ کردن با گرفتگی بینی چنانکه هویدا نباشد. اهتزام، بانگ کردن رعد و آنچه بدان ماند. تغطمط؛ بانگ کردن باگرفتگی گلو. (مصادرزوزنی). رجس، ارتجاس بانگ کردن ابر. صهیل، صهال، تصهال، بانگ کردن اسب. نزب، نزیب، بانگ کردن آهو. بغام، بانگ کردن آهو و گاو دشتی و شتر. تصلصل، بانگ کردن آهن و آنچه بدان ماند. صلصله؛ بانگ کردن آهن. جعجعه؛ بانگ کردن آسیا. معمعه؛ بانگ کردن آتش در وقت سوختن. (تاج المصادر بیهقی). تلقم، بانگ کردن آب از بسیاری. تطبطب، بانگ کردن آب. (منتهی الارب). خرور، خریر، تدور؛ بانگ کردن آب. شغا؛ بانگ کردن گوسفند. ضغو، اضغاء؛ بانگ کردن روباه. زمار؛ بانگ کردن شترمرغ. قلخ، قلیخ، بانگ کردن فحل. (تاج المصادر بیهقی). ضحک، بانگ کردن بوزینه. نبح، نبیح، نباح، تنباح، بانگ کردن سگ و آهو و بز و مار. (منتهی الارب). نعب، نعیب، نعبان، بانگ کردن کلاغ. (تاج المصادر بیهقی). رزیم، بانگ کردن شیر. حمحمه؛ بانگ کردن اسب در وقت علف خواستن.رزام، ارزام. بانگ کردن شتر چنانکه دهن بازنکند. وحوحه؛ بانگ کردن باگرفتگی گلو. (تاج المصادر بیهقی). عندله؛ بانگ کردن بلبل. (دهار). لبلبه؛ بانگ کردن تکه وقت برجستن بر ماده. رقا؛ بانگ کردن جغد. (منتهی الارب). نهاق، نهیق، بانگ کردن خر. استحار؛ بانگ کردن خروه در سحر. (تاج المصادر بیهقی). قبع؛ بانگ کردن خوک. (منتهی الارب). زمزمه. قصیف. جلجله. ارزام، بانگ کردن رعد. (تاج المصادر بیهقی). تمضمض، لغو؛ بانگ کردن سگ. (منتهی الارب). قعقاع، قعقعه، بانگ کردن سلاح. (تاج المصادر بیهقی). رغاء، الجاج، بانگ کردن شتر. تخض، بانگ کردن شتر به شقشقه. (منتهی الارب). نجنجه؛ بانگ کردن شتر سرمست. (منتهی الارب). هتیت، بانگ کردن شتر بچه. (تاج المصادر بیهقی). تزغم، بانگ کردن شترماده. سجر؛ بانگ کردن شتر ناقه. شقشقه، بانگ کردن شترنر. عرار؛ بانگ کردن شترمرغ. (منتهی الارب). معاره؛ بانگ کردن شترمرغ. (تاج المصادر بیهقی). قرقره؛ بانگ کردن شکم. (دهار). هدیل، بانک کردن قمری. اعوال، بانگ کردن کمان. بقبقه؛ بانگ کردن کوزه بوقت آب کردن در وی. نبیب، بانگ کردن گشن نر از بهر گشنی. فشیش، بانگ کردن مار به پوست. (تاج المصادر بیهقی). قوقاه، بانگ کردن ماکیان. (دهار). کرکره؛ بانگ کردن ماکیان. قریره؛ بانگ کردن ماکیان. (منتهی الارب).


ل

ل. (حرف) حرف بیست و هفتم از الفبای فارسی و بیست و سوم از الفبای عربی و دوازدهم از الفبای ابجدی و نام آن لام است و در حساب جُمَّل آن را به سی دارند:
لا و لا لب لا و لالا شش مه است
لل کط و کط لل شهور کوته است.
(نصاب الصبیان).
و در حساب ترتیبی عربی نماینده ٔ عدد بیست و سه و در فارسی نماینده ٔ بیست و هفت است وآن از حروف ذلق یا ذولقیه و شمسیه و یرملون و ترابیه و ارضیه و مجزوم و زلاقه است (المزهر ص 160) و در کتب لغت رمز است از جبل و در نجوم و احکام از زحل و شوال. و یازدهمین حرف یونانی است و یازدهمین فصل کتاب الهیّات ارسطو و مشبه به زلف است خاصه برگشته ٔ آن نزد شعرا. در اوستا و فرس هخامنشی ظاهراً این حرف نبوده است و کلماتی که دارای لام است در اصل با راء تلفظ میشده است.
ابدالها:
> این حرف در فارسی گاه بدل باء آید چون:
لیک = بیک.
شمس قیس رازی در المعجم گوید: در پارسی قدیم به معنی لکن «بیک » استعمال کرده اند به امالت کسره ٔ باء و اکنون آن لفظ از زبانها افتاده است و مهجورالاستعمال شده و با را به لام بدل کرده اند و «لیک » میگویند و باشد که کاف نیز حذف کنند و «لی » [تنها] گویند و غالباً این لفظ بی واو ابتدا مستعمل ندارند چنانک شعر:
به نیک و بد سرآید زندگانی
ولی بی تو نباشد شادمانی
پس در لفظ لکن که تازی محض است بهیچ سبیل نشاید که یا نویسند امّا لیک چون بدل بیک است در پارسی بی یاء و به لام الف نشاید نوشت - انتهی.
> و نیزبه «ج » بدل شود چون:
گنگلال = گنگلاج.
> و هم به «ر» تبدیل پذیرد:
آلست = آرست.
زولفین = زورفین.
آلغده = آرغده.
الوند = اروند.
النگه =ارنگه.
بدآغال = بداُغر:
چون کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد
همه چون بوم بدآغال و چو دمنه محتال.
معروفی.
اُغُر بخیر؛ بمرد مسافر گویند به معنی سفرخوش.
بلگ = برگ.
بلسام = برسام.
تلابیدن = تراویدن.
چنال = چنار.
چوزه لوا = چوزه ربا.
دیفال = دیوار.
لوت = روت (لخت، عور).
لوخ = روخ.
زلو = زرو:
آمد به جوش خون عدوش و به سر برفت
گفتی که موی او چو ز رو خونش برمکید.
ابن یمین.
ای خون گلوت از زلو داده خبر
خون آمده هر دم ز گلوی تو بدر
گر غرغره سازی آب خردل نیک است
چیزی نبود ترا از آن نافعتر.
یوسفی طبیب (نهج الادب ص 156).
سولاخ = سوراخ.
سوفال = سوفار.
شلیل = شلیر.
شال = شار.
غوله = غوره.
فرکال = پرگار:
بدان منگر که رهالم
بکار خویش محتالم
شبی تاری به دشت اندر
ابی صُلاّب فرکالم.
طیّان.
کالیجار = کارزار.
کلم = کرم.
لولی = لوری.
لیواس = ریواس.
نیلوپل = نیلوفر:
آب انگور و آب نیلوپل
مر مرا از عبیر و مشک بدل.
ابوشکور.
> و گاه با «ک » بدل شود:
لُپ = کپ.
> و بدل «ن » نیز آید:
لیفه = نیفه.
لیلوپر = نیلوفر.
کلند = کنند.
> و هم بدل «ی » آید:
بُنلاد = بنیاد.
> و در تعریب به «ن » بدل شود، چون:
صندل = چندن.
> و در عربی بدل «ر» آید چون:
ابتهال = ابتهار (زاری کردن).
اَثلم = اَثرم.
هدیل = هدیر.
> و به «ن » تبدیل شود:
مافول = مامون.
> و بدل «ن » آید:
صیدله = صیدنه.
ذُبله = ذبنه.
ذهلنی عنه = ذهننی عنه.
بهکل = بهکن.
اُشکول = اُشکون.
اسود حالک = اسود حانک.
> و هم بدل «ی » آید:
لطیم = یتیم.
> و به همزه بدل شود:
ذلک الرجل = ذئک الرجل.


ر

ر. (حرف) حرف دوازدهم از الفبای فارسی و دهم از حروف هجای عرب (ابتث) و بیستم از حروف ابجد و بحساب جُمَّل آن را به دویست دارند و از حروف مکسوره و زلاقه و مسروری و منفصله یا خواتیم و آنیه و مهمله (غیر منقوطه) و نورانیه یا حروف حق و متشابهه یامتزاوجه و لثوی و از حروف یرملون میباشد و در علم نجوم و احکام نشانه ٔ قمر ورمز است از ربیعالاَّخر و ارجع الی... و در فارسی با کاف (رک) علامت «رجوع کنید...» و در علم جفر جزء هفت حرف خاکی. رجوع شود به برهان قاطع چ معین. و از حروف مجهوره و شمسیه و ذولقیه میباشد. نام آن را «رِ» و «را» و «راء» گویند و نیز «رای قرشت و «رای » و «ری » نیز گفته اند و در کتابت » آن را مانند زاء نویسند لیکن بدون نقطه (رک لغت نامه حرف ز) این حرف در السنه ٔ سامی (عربی، عبرانی، سریانی، آرامی) هست و در زبانهای قدیم ایران از قبیل پهلوی و اوستائی و همچنین در سانسکریت نیز هست. (فرهنگ نظام). || در علم تجوید گویند راء را هشت صفت است: جهر، بین الشده و الرخاوه، انفتاح، استفال، انحراف، تکریر، زلق، سکون، و در قرائت زبان عربی در چهار موضع به ترقیق و شش موضع به تفخیم ادا شود. (تجویدالقرآن تألیف محمدبن علی بن محمد الحسینی در مقدمه ٔ قرآن چ علی اکبر علمی ص 4). و بجهت آنکه شعرای عرب بقافیه ٔ راء بسیار شعر سروده اند گویند: «الراء حمارالشعراء لکثرته » و عجب که در فارسی نیز چنین است.
ابدالها:
حرف «ر» و حروف ذیل در لهجه های مختلف فارسی به هم بدل شوند:
> بدل به «ج » شود. مانند:
تیر = تیج.
صاحب فرهنگ آنندراج احتمال داده است که این دو مصحف کلمات تیز و تیخ باشند. لیکن در برهان قاطع ذیل تیج نوشته است: «با جیم به وزن هیچ... و تیر را نیز گویند که به عربی سهم خوانند.» در پهلوی تیج آمده است ولی تبدیل «ر» به «ج » بعید می نماید.
> بدل به «ش » شود. مانند:
انگاردن =انگاشتن.
انباردن = انباشتن.
آغاردن = آغاشتن.
حکیم نزاری گوید:
به منزلی که فرود آیم از فراق رخت
ز خون دیده جهان سر به سر بیاغارم.
رمیدن = شمیدن.
> بدل به «غ » شود. مانند:
کنار = کناغ.
اسدالحکماء گفته است:
میان ْ آبگیری به پهنای باغ
شناور شده ماغ از هر کناغ.
(آنندراج)
زنبر = زنبغ.
درباره ٔ تبدیل «ر» به «غ » یاقوت در معجم الادبا نویسد: عضدالدوله دیلمی از ابوعلی فارسی دانشمندی را خواست که به قواعد قرائت زبان عربی آشنا باشد و او ابوالقاسم عبیداﷲبن جروالاسدی را معرفی کرد و پس از آنکه احوال او را از امیر جویا شد، عضدالدوله گفت همانگونه که گفتی این مرد عالم است لیکن نمی تواند «راء» را تلفظ کند و بجای آن «غین » می گوید چنان که عادت غالب اهالی بغداد است...
از این سخن دانسته می شود که تبدیل «ر» به «غ » امر مستحدثی نیست و از دیرباز معمول بوده است.
> بدل به «ق » شود. مانند:
زنبر = زنبق.
(هم مخرج بودن غین و قاف در زبان فارسی مؤید این ابدال تواند بود)
> بدل به «گ » شود. مانند:
ریماز = گیماز
که به معنی نوعی از جامه ٔ لطیف بود.
> بدل به «ل » شود. مانند:
غوره = غوله.
آرغده = آلغده.
چنار = چنال.
ریچار = ریچال
ریچال به کسر اول و جیم فارسی پنیری باشد نرم مانند کشک که شیر تازه در آن ریزند و نان خورش سازند. (نهج الادب)
سربدار = سربدال.
مارمورک = مارمولک.
اروند = الوند.
لوری = لولی.
روخ = لوخ.
لوخ بر وزن شوخ گیاهی است که در آب روید و از آن بوریا و حصیر بافند و عبدالواسع بر این معنی به این بیت بهرام استناد کرده:
شود رخ زرد و پشتت لوخ گردد
تنت باریک همچون دوخ گردد.
(نهج الادب).
سوفار = سوفال.
صاحب آنندراج چنین آرد: سوزنی است:
نامد برون ز خانه ٔ اخوان حسود تو
تا درنشد به سوزن سوفار در، جمل
(یعنی سوفار سوزن)
عیارپیشه جوانی که چاکر درزی
همی کشدش به هر روز رشته در سوفال. - انتهی.
کاچار = کاچال.
به معنی رخت و اسباب خانه. ناصرخسرو گوید:
در طلب آنچه نیاید به دست
زیر و زبر کردی کاچال خویش.
برگ = بلگ.
زورفین = زولفین.
چوژه ربا =چوژه لوا.
دیوار = دیفال.
(از لغت محلی شوشتر).
و نیز معمول در تهران:
کارزار = کالیجار.
بداغر =بدآغال.
معروفی بلخی گوید:
چون کلازه همه دزدند و رباینده چو خاد
همه چون بوم بدآغال و چو دمنه محتال.
پرگار = فرکال:
بدان منگر که سرهالم به کارخویش محتالم
شب تاری به دشت اندر، ابی صلاب و فرکالم.
طیّان
ریواس = لیواس.
پاردم = پالدم. (به معنی چرمی که در زیر دم اسپان و اشتران بندند و به زین محکم سازند تا ز جای نرود. مولوی راست:
ابروان چون پالدم زیر آمده
چشم را نم آمده تاری شده.
غریژن = غلیژن. (به معنی گل و لای سیاهی که در بن حوض ها و آبگیرها به هم رسد. اسدی طوسی گفته است:
نهالی به زیرش غلیژن بدی
ز بر پوش او آب روشن بدی.
کتاره = کتاله (به معنی خنجری شمشیرمانند که بیشتر اهالی هند داشته اند. (نهج الادب).
زرو = زلو.
شلیر = شلیل.
تراوش = تلاوش.
نظامی گوید:
هم از آب دریا به دریا کنار
تلاوشگهی دید چون چشمه سار.
تراویدن = تلاویدن.
مولوی فرماید:
نکنی خمش برادر چو پر از آب و آذر
ز سبو همان تلابد که در او کنند یانی
ارنگه رودبار = النگه رودبار.
کرم = کلم.
روت =لوت. (لخت).
آرست = آلست.
> گاه بدل به «ن » شود:
جدارک = جدانک. (نام بازی که آن را کوزه گردان گویند).
کنور = کنون (به معنی خُم و کندو، یعنی ظرف بزرگ سفالین که در آن غله کنند و کانور مشبع آن است. (آنندراج). مولوی گوید
از تو دارم هرچه در خانه خنور
وز تو دارم نیز گندم درکنور.
و حکیم علی فرقدی گوید:
نیست ما را مشت گندم در کنون
باز دیناری به کیسه اندرون.
استوار = استوان. زراتشت بهرام گوید:
پذیرفتیم و بر دین استوانیم
بجز پیغمبر نیکش نخوانیم.
> گاه به «هَ» بدل شود. صاحب آنندراج آرد: چون:
آسر = آسه. (به معنی زمین شیار کرده)
هوبر = هوبه. (به معنی کتف و شانه ٔ آدمی).
کاخر = کاخه. (به معنی یرقان که اندام آدمی را زردکند.)
لنبر = لنبه.
عماره گوید:
چرا که خواجه بخیل و زنش جوانمرد است
زنی چگونه زنی سیم ساعد و لنبه.
و بعضی گویند که در کاخر و لنبر و آسر و هوبر تصحیف است و صحیح بالعکس.
> گاه بدل به «ی » شود:
قالی شور = قالی شوی.
مرده شور = مرده شوی.
خودشور = خودشوی.
ریگ شور = ریگ شوی.
طلاشور = طلاشوی.
در زبان عربی:
> گاه به «ت »بدل شود:
عراهیه = عتاهیه.
سبرور = سبروت.
مریخ = متیخ.
حرش = حُتش. (علی المجهول).
احترش = احتتش. (نشؤاللغه ص 35)
> گاه به «ج » بدل شود:
ضجور = ضجوج.
> گاه به «ش » بدل شود:
اِرَم = اِشَم
> گاه به «ل » بدل شود:
اثرم = اثلم.
برکعه = بلکعه.
حثاره = حثاله.
براسم = بلسام.
هدیر = هدیل.
ابتهار = ابتهال.
حبر = حبل.
> گاه به «ن » بدل شود:
مطرفسه = مطنفسه.
حیزبور = حیزبون.
قلب: در شواهد ذیل دیده میشود: پرهو، پهلو - هرگز، هگرز. و در لهجه ٔ عامیانه لیره، ریله. حذف: گاهی حرف راء بجهت تخفیف حذف شود: مانند هرزمان -هزمان چنانکه ناصرخسرو گوید:
ز بیم چنبر این لاجوردی
همی بیرون جهم هزمان ز چنبر.
10- پسوندگونه برای نسبت: صاحب آنندراج: «و گاه شود که راء در آخر کلمات افاده ٔ معنی نسبت کند چون لهر بتحریک لام و ها بمعنی شرابخانه زیرا که لَه بمعنی شراب است و نَسَر بتحریک نون و سین مهمله سایبانی که بر سر کوه سازند و نس سایه را گویند و بر این قیاس، انگشتر، و انگشترین مزید علیه آن باشد و ممکن است که هر کدام لغتی بود. کلیم گوید:
میدهد ملک سلیمان را ز کف شهوت پرست
طفل را در دست حلوا بهتر از انگشتر است.
حکیم رودکی گوید:
نسر میساخت بر سر کهسار
دور ماند از سرای خویش و تبار.
مارافسار، مارافسا بمعنی آنکه مار را به افسون رام کند و کاورک بفتح واو بمعنی آشیانه مرغان کذا فی الفرهنج و ظاهر آن است که به ضم باشد بدلیل کابک که مبدل آن است و کابوک مشبع آن و بخنور ببای تازی و خای معجمه و نون بوزن فغفور بمعنی هر چیز غرنده عموماً و رعد خصوصاً و رشیدی گوید اینکه در نسخ معتبره مثل تفسیر ابوالفتوح و سامی فی الاسامی بمعنی برق نوشته اند ظاهراً مشترک است در معنی برق و رعد و در فرهنگ که بختور و بختوه و بختو بفوقانی نیز آورده تصحیف است و بختو میتواند که مخفف یکی از اینها بود -انتهی.


بانگ

بانگ. (اِ) فریاد. آواز بلند. (برهان قاطع) (آنندراج). صوت. آوا. صیحه. (ترجمان القرآن). صراخ، هیاهو. صیاح، نعره. غو. (فرهنگ اسدی). بان. (فرهنگ اسدی). نداء. ضاًضاً. ضجه. قبع. صرخ. زمجره. صرخه. صفار. نشده. (منتهی الارب). خروش. مجازاً در مطلق صدا و آواز استعمال میشود. (فرهنگ نظام). آواز و فریاد بلند. (ناظم الاطباء):
بانک زله کر خواهد کرد گوش
ویچ ناساید بگرما از خروش.
رودکی.
پس تبیری دید نزدیک درخت
هرگهی بانگی بجستی تند و سخت.
رودکی.
دمنه را گفتا که تا این بانگ چیست
با نهیب و سهم این آوای کیست ؟
رودکی.
چون کشف انبوه غوغایی بدید
بانگ وژخ مردمان خشم آورید.
رودکی.
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندرون، مجلس به بانگ و ولوله.
شاکر بخاری.
شد از لشکرش بانگ تا آسمان
برفتند گردان ایران دمان.
فردوسی.
بدین اندرون بود اسفندیار
که بانگ پدرش آمد از کوهسار.
فردوسی.
نیامد همی بانگ شهزادگان
مگر کشته شد شاه آزادگان.
فردوسی.
بپرسید از ایشان که شبگیر هور
شنید ایچ کس بانگ نعل ستور.
فردوسی.
برآمد خروشیدن گاودم
جهان شد پر از بانگ رویینه خم.
فردوسی.
به شهر اندرون بانگ و فریاد خاست
بهر برزنی آتش و باد خاست.
فردوسی.
تو چه پنداریا که من ملخم
که بترسم ز بانگ سینی و تشت ؟
خسروی.
از تک اسپ و بانگ نعره ٔ مرد
کوه پرنوف شد هوا پرگرد.
عسجدی.
بانگ جوشیدن می باشدمان
ناله ٔ بربط و طنبور و رباب.
منوچهری.
شاد باشید که جشن مهرگان آمد
بانگ و آوای درای کاروان آمد.
منوچهری.
به هریک چنان ساخته بانگ تیز
کز او پیل و اسب اوفتد در گریز.
اسدی.
خفته را ببانگی بیدار نتوان کرد. (قابوسنامه فصل 23).
پیش نایند همی هیچ مگر کز دور
بانگ دارند همی چون سگ کهدانی.
ناصرخسرو.
وزپس آنکه منادیت شنودم زدلم
گرنه بیهوشم بانگ عدویت چون شنوم.
ناصرخسرو.
نان همی جوید کسی کو میزند
دست بر منبر به بانگ مشغله.
ناصرخسرو.
خدای تعالی ایشان را به بانگ جبرئیل هلاک کرد. (قصص الانبیاء ص 94).
چون بانگ او به گوش من آید ز شاخ سرو
گیتی شود چو پرش در چشم من ز آب.
مسعودسعد.
باعث کار صبوحت باد وقت صبحدم
بانگ آن مرغی که او میخوارگان را مؤذنست.
معزی.
سوی حاسد چه این چه بانگ ستور
گرگ و یوسف یکی بود سوی گور.
سنائی.
چون بانگ شتربه بگوش او [شیر] رسید هراسی و هیبتی بدو راه یافت. (کلیله و دمنه).
ز مکر طاعن طاعون گرفته ایمن باش
که بانگ سگ ندهد نور ماه را تشویر.
بدر جاجرمی.
همه گیتی است بانگ هاون اما نشنود خواجه
که سیماب ضلالت ریخت در گوش اهل خذلانش.
خاقانی.
گویی که مرغ صبح زر وزیورش بخورد
کز حلق مرغ می شنوم بانگ زیورش.
خاقانی.
لیک دزدی که شوخ تر باشد
بانگ دزدان برآورد ناچار.
خاقانی.
یارب خاقانی است بانگ پر جبرئیل
خانه و کاشانه شان باد چو شهر سبا.
خاقانی.
به بربط چون سر زخمه درآورد
ز رود خشک بانگ تر برآورد.
نظامی.
کرده گیرت بهم ببانگی چند
از حلال و حرام دانگی چند.
نظامی.
وین عجب چون گاو گردون میکشد باری که هست
دایم از گردون چرا بانگ و فغان آید پدید.
عطار.
هیچ بانگ کف زدن آید بدر
از یکی دست تو بی دست دگر.
مولوی.
زآنکه آندم بانگ استر می شنید
کور را آئینه گوش آمد نه دید.
مولوی.
پرس پرسان کاین مؤذن کو؟ کجاست ؟
که صدای بانگ اوراحت فزاست.
مولوی.
به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل
چنانکه بانگ درشت تو می خراشد دل.
سعدی (گلستان).
به بانگ مطرب و ساقی اگر ننوشی می
علاج کی کنمت، آخرالدواء الکی.
حافظ.
چو دهد کوس برون بانگ ز پوست
بانگ او شاهد بی مغزی اوست.
جامی.
ما لب آلوده ای بهر تو بگشاییم لیک
بانگ عصیان میزند ناقوس استغفار ما.
عرفی.
معکوکا، لجب، نفیر؛ بانگ و فریاد. لغط؛ بانگ و فریاد کردن. تشنیع؛ بانگ و صیت کردن. لغوی، بانگ و خروش مرغ سنگ خوار. طبطبه؛ بانگ و آواز تلاطم سیل. سَخَب، بانگ و فریاد. ضباح، بانگ بوم، بانگ روباه. شخر و شخیر؛ بانگ خر و اسب. شخشخه؛ بانگ کاغذ و جامه ٔ نو یا سلاح. شحیج، شُحاج، بانگ اشتر و زاغ و شترمرغ. کشیش، بانگ مار وقت برآمدن از پوست. طنین، بانگ مگس و زنبور. قط؛ بانگ مرغ سنگخوار. الغر؛ بانگ مرغ در وقت تخم نهادن. هدیر؛ بانگ کبوتر. صفیر؛ بانگ مرغ. صریر؛ بانگ قلم. (منتهی الارب). صلصل، بانگ فاخته. (دهار). مکر؛ بانگ غرش شیر. (منتهی الارب). زأر؛ بانگ شیر. (دهار). صهصلق، وعا، هزامج، بانگ سخت. نباع، وقوقه، بانگ سگ. نعیق، بانگ زاغ. (منتهی الارب). طنطنه؛ بانگ رود و بربط. (دهار). روعان، ضباح، بانگ روباه. هزج، قصیف، خشخشه؛ بانگ رعد. دوی، بانگ دریا و گوش و بانگ رعد. هیقم، بانگ دریا. صریف، بانگ در. نهیق، نهاق، بانگ خر.کشیش، بانگ چقماق در وقت آتش بیرون جستن از وی. کعیص، بانگ چوزه. (منتهی الارب)، بانگ جوشیدن شراب. (تاج المصادر بیهقی). بانگ تندر پیاپی، قعاقع، صبئی، قبع؛ بانگ پیل و خوک. طنین، بانگ پنگان. خوار، خور؛ بانگ گاو. طنین، بانگ بط. (منتهی الارب). تهریج، بانگ برسباع زدن. (تاج المصادر بیهقی). نحیق، بانگ بر گوسفند زدن. (ترجمان القرآن). نعقان. نعاق. (تاج المصادربیهقی). نهیم، بانگ بر شتر زدن تا نیک رود. اجلاب، بانگ بر ستور زدن. (تاج المصادر بیهقی). تهریج، بانگ بر سپاه زدن. رعد؛ بانگ ابر. (ترجمان القرآن). جعجعه؛ بانگ آسیا. فعم، بانگ گربه. تهدار؛ بانگ کردن کبوتر. ریح هدوج، باد با بانگ. هیزعه؛ بانگ و خروش در پیکار. هرمسه؛ بانگ و فریاد کردن از ترس.
هرهره، بانگ شیر بیشه. هریر؛ بانگ سگ ازسرما. ذعق، بانگ بر زدن برکسی و ترسانیدن او را. هجیج، بانگ برزدن. قوس هتوف، کمان با بانگ. مهباب، بانگ کننده. هبهاب، نیک بانگ و فریاد کننده. هذب، افزون گشتن بانگ و خروش قوم. همری، زن با بانگ و فریاد. همرجه؛ بانگ و غوغا نمودن مردم. هیضله، بانگ و خروشهای مردم. هدیل، بانگ کبوتر نر. ضغو؛ بانگ روباه و گربه و مانند آن. صفصفه، بانگ گنجشک. صره، بانگ و آواز سخت. انیاب صالده، دندانهای با بانگ. خفخفه، بانگ کفتار و سگ وقت خوردن. جلب، بانگ زدن اسب را وقت دوانیدن. عواء، وعواع، وعوعه، بانگ گرگ. وعی، بانگ سگ. قعقعه، بانگ دندان که وقت سخت خاییدن چیزی برآید. شغشغه، نوعی از بانگ شتر. کعیص، بانگ موش. اقعاط، قعط، تغذمر، لجب، بانگ و فریاد کردن. هزیز، بانگ باد. بغام، بانگ آهو. صهیل، صهال، بانگ اسب. (منتهی الارب). کلمه ٔ بانگ با بسیاری اسامی حالت اضافی یا ترکیبی یافته و معانی خاص پدید آورده که از آن جمله است:
- بانک آب، زمزمه ٔ آب. آواز آب. شُرشر آب:
اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست
بانگ آب هیرمند آمد بگوشم ناگهان.
فرخی.
جوی امید رفت خاقانی
لیک ازو بانگ آب نشنیدم.
خاقانی.
- بانگ اذان، آوای اذان گفتن مؤذن. بانگ نماز:
خواهرش گفتا که این بانگ اذان
هست اعلام و شعار مؤمنان.
مولوی.
- بانگ افتادن در...، شایع شدن. خبری در افواه پخش شدن:
ناگهان بانگ در سرای افتید
که فلان را محل وعد رسید.
سعدی (صاحبیه).
- بانگ اﷲ،بانگ صلوه و اذان. (آنندراج). بانگ نماز. (ناظم الاطباء).
- بانگ اﷲ اکبر، بانگ اذان. (ناظم الاطباء):
یک طرف ناله ٔ خروس سحر
بانگ اﷲ اکبر از یکسر.
؟
و رجوع به بانگ اذان شود.
- بانگ بامزَد، بانگ کوس و نقاره. آن بانگ که در بام (بامداد) زنند:
دختر بخت را جز ازدر تو
بر فلک بانگ بامزد مرساد.
خاقانی.
و رجوع به بامزد شود.
- بانگ بر فلک بردن، آوا و فریاد بفلک رساندن. نعره به افلاک رساندن:
شمع گویای من خموش نشست
من چرا بانگ بر فلک نبرم.
خاقانی.
- بانگ برگرفتن، فریاد و غوغا برداشتن. داد و فریاد کردن. هوراه انداختن:
ای بانگ برگرفته به دعویها
چندانکه می نباید چندانی.
ناصرخسرو.
- بانگ بلال، کنایه از اذان است بدان جهت که بلال مؤذن پیغمبر اکرم بوده است:
جز صورت محبت نرسد هیچ بگوشم
گر ناله ٔ ناقوس و گر بانگ بلال است.
یغما.
- بانگ بلند، آوای رسا که تا دور برود. آوای بلند:
هر زمان برکشد ببانگ بلند
این سیه چاه ژرف این دولاب.
ناصرخسرو.
شبی بانگ بوق آمد و تاختن
کسی را نبد آرزو ساختن.
فردوسی.
- بانگ پشه، وزوز پشه. آوای پشه هنگام بال زدن. آوای اندک و آهسته و نرم:
بانگ پشه مگذران بر گوش جم
گر فرستی لحن عنقایی فرست.
خاقانی.
- بانگ تبیره، بانگ دهل:
خروشیدن تازی اسبان ز دشت
ز بانگ تبیره همی برگذشت.
فردوسی.
- بانگ جرس، آوای جرس. آواز زنگ کاروان یا زنگ های دیگر که در قدیم معمول بود:
از آن مرز نشنید آواز کس
غو پاسبانان و بانگ جرس.
فردوسی.
غو پاسبانان و بانگ جرس
همی آمد از دور و از پیش و پس.
فردوسی.
مرغی دیدم نشسته بر باره ٔ طوس
در پیش نهاده کله ٔ کیکاوس
باکلّه همی گفت که افسوس افسوس
کو بانگ جرسها و کجا ناله ٔ کوس.
خیام (؟).
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
اینقدر هست که بانگ جرسی می آید.
حافظ.
در قافله ای که اوست دانم نرسم
این بس که رسد ز دور بانگ جرسم.
جامی.
عشق آمد و از حلقه ٔ در بانگ جرس ریخت
برخاست صفیری که بیابان به قفس ریخت.
ملاقاسم مشهدی.
- بانگ چنگ، بانگ ساز:
به مرو اندر از بانگ چنگ و رباب
کسی را نبد جای آرام و خواب.
فردوسی.
بر سماع چنگ او باید نبید خام خورد
می خوش آمد خاصه اندر مهرگان با بانگ چنگ.
منوچهری.
بیاد شهریارم نوش گردان
به بانگ چنگ و موسیقار و طنبور.
ما می به بانگ چنگ نه امروز می کشیم
بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید.
حافظ.
- بانگ خروس، آوای خروس:
آمد بانگ خروس مؤذن میخوارگان
صبح نخستین نمود روی به نظارگان.
منوچهری.
- بانگ خلیل اللهی، کشتی گیران چون حریف را از جا بردارند و خواهند که بر زمینش بیندازند بانگ اﷲ اکبر می کشند و آنرا بانگ خلیل اللهی گویند زیرا که آن حضرت همه وقت در نشست و برخاست اﷲاکبر می گفت. (از آنندراج). نعره ٔ اﷲ اکبر که پهلوانان در وقت کشتی گرفتن زنند. گویا وجه تسمیه این است که به اعتقاد پهلوانان اﷲ اکبر ورد ابراهیم خلیل بوده است. (از فرهنگ نظام):
گوش برحرف تو باشند ز مه تا ماهی
گاه کشتی چوکنی بانگ خلیل اللهی.
میرنجات (از آنندراج).
- بانگ دولاب، آوای چرخ چاه. آوای چرخی که با آن آب از چاه کشند:
بر کنار دو جوی دیده ٔ من
بانگ دولاب آسمان بشنو.
خاقانی.
- بانگ دهل، بانگ تبیره. آوای طبل:
گویند که راز وی از خلق نگهدار
بانگ دهل و کوس کجا داشت توان راز.
سوزنی.
چو بانگ دهل هولم از دور بود
بغیبت درم عیب مستور بود.
سعدی.
- بانگ رباب، آوا که از رباب (ساز) گاه نواختن برآید:
به مرو اندر از بانگ چنگ و رباب
کسی را نبد هیچ آرام و خواب.
فردوسی.
چون چنگ خود نوحه کنان مانند دف بر رخ زنان
وز نای حلق افغان کنان بانگ رباب انداخته.
خاقانی.
- بانگ رس، آن قدر از مسافت که آواز تواند رسید. مخفف بانگ رسنده. رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- بانگ روارو، کنایه از دم صور باشد. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (برهان قاطع). صوراسرافیل. (از ناظم الاطباء).
- || کنایه از بانگی بود که پیش روی پادشاهان وقت سواری بزنند. (انجمن آرای ناصری). بانگ اهتمام و تزک که نقیبان پیشاپیش پادشاهان در وقت سواری و رفتن بجائی زنند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). بانگ دور شو کورشو:
بالاگرفته بانگ روارو ز هر کران.
قاآنی.
- بانگ رود، صدای رودخانه:
بس لطیف آمد به وقت نوبهار
بانگ رود و بانگ کبک وبانگ تر.
رودکی.
- بانگ زدن، فریاد کردن. ورجوع بهمین ترکیب در ردیف خود شود.
- بانگ زیر، مقابل بانگ بم. فریاد نازک و تند:
کرا بانگ و نامش شود زیرخاک
چه شادی کند خیره بر بانگ زیر.
ناصرخسرو.
- بانگ ساز.
- بانگ سبحانی، کنایه از شطحیات صوفیانه. اشاره به سخن بایزید که صوفیان معتقدند که در غلبه ٔ توحید و مقام فنأفی اﷲ گفته است: سبحانی ما اعظم شأنی. (از یادداشتهای گوهرین بر اسرارنامه ص 346).
- بانگ سرود، بانگ ترانه:
ز بس ناله ٔ نای و بانگ سرود
همی داد دل جام می را درود.
فردوسی.
ز نالیدن بوق و بانگ سرود
هواگشت از آواز بی تار و پود.
فردوسی.
برآمد دگر باره بانگ سرود
دگرگونه ترساخت (باربد) آوای رود.
فردوسی.
- بانگ صبح، کنایه است از اذان. بانگ نماز:
تا نشنوی ز مسجد آدینه بانگ صبح
یا از در سرای اتابک غریو کوس.
سعدی (گلستان).
- بانگ صلوه، بانگ اذان. بانگ نماز:
علی را بخواند و گفت یا علی بلال را بخوان تا بانگ صلوه کند. (قصص الانبیاء ص 137).
- بانگ صلوات، آوای درود:
بانگ صلوات خلق از دور پدید آید
کز دور پدید آید از پیل تو عماری.
منوچهری.
- بانگ طبل، بانگ تبیره. بانگ دهل:
ایمن اندر نظاره گاه سپهر
گوش جانت ز بانگ طبل رحیل.
انوری.
بانگ طبلت نمی کند بیدار
تو مگر مرده ای نه در خوابی.
سعدی.
نمیدانی که آهنگ حجازی
فروماند ز بانگ طبل غازی.
سعدی (گلستان).
- بانگ طشت، آوای طشت. آوایی که از اصطکاک طشت با چیزی یا اصابت چیزی بطشت برآید:
بانگ طشت سحر جز لعنت نماند
بانگ طشت دین بجز رفعت نماند.
مولوی.
کنایه از فاش شدن راز است.
- بانگ عنقا، آوای عنقا.
- || نام پرده ایست از موسیقی. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (هفت قلزم) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء):
ز دستان قمری درو بانگ عنقا
ز آواز بلبل درزخم مزمر.
سنائی.
- بانگ کوس، بانگ طبل در جنگ:
نعت صدر نبوی به که به غربت گویم
بانگ کوس ملکی به که به صحرا شنوند.
خاقانی.
نفس را کامل نماید درد فقر و سوز عشق
بانگ کوس از ضربت است و بوی عود از آذر است.
خاقانی.
- بانگ مرغ، آوای مرغ. صدای پرندگان خوش الحان. آوای خروس و بلبل و جز آن:
کوس را دیدی فغان برخاسته
بانگ مرغان بین چنان برخاسته.
خاقانی.
گفت باورنداشتم که ترا
بانگ مرغی چنین کند مدهوش.
سعدی.
- || کنایه از سحرگاه و صبحدم:
در مغاک افکنند و خون ریزند
چون شودبانگ مرغ بگریزند.
؟
- بانگ مرغ زندخوان، آوای بلبل. کنایه از مغ است و آنکه قطعات کتاب زندو اوستا زمزمه کند:
پند آن پیر مغان یاد آورید
بانگ مرغ زندخوان یاد آورید.
خاقانی.
من به بانگ مؤذنان کز میکده
بانگ مرغ زندخوان آمد برون.
خاقانی.
- بانگ مؤذن، اذان.بانگ نماز:
بانگ مطرب را فراوان کمتری از ده پشیز
بانگ مؤذن را فزایی از صد و پنجاه من.
ناصرخسرو.
- بانگ نبرد، آوای گیرودار معرکه. همهمه وخروش که از آویزش مردان جنگ برآید کنایه از آوای چکاچاک شمشیر و نیزه و گرز. فریاد و شور و غلغله جنگاوران است در رزم:
به من گفت برخاست بانگ نبرد
که داند ز گیتی که برکیست گرد.
فردوسی.
- بانگ نشاط، کنایه از آوای خوش و شادی است:
تازنده همیشه چون سواری
با بانگ نشاط و شادمانی.
ناصرخسرو.
- بانگ نماز، بانگ صلوه و اذان. (آنندراج). اذان. (ناظم الاطباء). ورجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- بانگ نوش نوش، آن بانگ که هنگام باده خواری حریفان به شادی یکدیگر برکشند.بانگ نوشانوش:
هرشرب سردکرده که دل چاشنی گرفت
با بانگ نوش نوش چشیدم به صبحگاه.
خاقانی.
- بانگ و تلاج، هیاهو. هیابانگ. تاغ و توغ:
شب بیامد بر درم دربان تاج
در بجنبانید با بانگ و تلاج.
طیان.
- بانگ و علالا، هیابانگ. هلالوش. بانگ و فریاد:
این مسخره با زن بسگالید و برفتند
تا جایگه قاضی با بانگ و علالا.
نجیبی (فرهنگ اسدی نخجوانی).
زآنهمه بانگ و علالای سگان
هیچ واماند ز راهی کاروان.
مولوی.
- بانگ هاون، آوای هاون.
- ببانگ بلند گفتن، به آوای رسا ادا کردن مطلبی برای تأکید یا گاه فراخواندن کسی. مقابل آهسته گفتن. گفتن که همه بشنوند:
عشق به بانگ بلند گوید خاقانیا
یار عزیز است سخت، جان تو وجان او.
خاقانی.
دلم خوش است و به بانگ بلند می گویم
که من نسیم حیات از پیاله می جویم.
حافظ.
- بلندبانگ، آنچه آوای بلند داشته باشد:
ای طبل بلندبانگ در باطن هیچ.
سعدی.
نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس
بلندبانگ چه سود و میان تهی چو درای.
سعدی.
- گاه بانگ خروس، هنگام بانگ خروس، کنایه از سحرگاه. بامداد پگاه:
ببود آن شب و گاه بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس.
فردوسی.
شب تیره هنگام بانگ خروس
از آن دشت برخاست آوای کوس.
فردوسی.
وز آنسو همی برخروشید طوس
شب تیره تا گاه بانگ خروس.
فردوسی.
به شبگیر هنگام بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس.
فردوسی.
|| آوازه ٔ دین محمد (ص). علم شریعت اسلام. (ناظم الاطباء).
|| شهرت. آوازه. صیت. اشتهار: اسکندر مردی بوده است با طول و عرض و بانگ و برق. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 91).
نام و بانگ تو رسیده ست به هرشاه و ملک
زر و سیم تو رسیده ست به هر شهر و دیار.
فرخی.
بر چرخ رسید بانگ و نامم
منگر به حدیث نرم و پستم.
ناصرخسرو.
کرا بانگ و نامش شود زیر خاک
چه شادی کند خیره بر بانگ زیر.
ناصرخسرو.
ای حجت خراسان بانگت رسیده هرجا
گویی کز آسمان برسنگ اوفتاده طشتی.
ناصرخسرو.
بر فلک مشهور و کار و بارشان در هر درج
در زمین مذکور و نام و بانگشان درهر وطن.
سنایی.
مادرم کرد وقت نزع دعا
که ترا بانگ و نام سرمد باد.
خاقانی.
- گلبانگ، گلبام. آواز کشیدن شاطران و معرکه گیران و امثال ایشان باشد. (برهان قاطع):
کجاست اشقر و گلبانگ عم پیغمبر...
ناصرخسرو.
- || بانگ بلبل را گویند. (برهان قاطع).
- || آواز. چهچهه:
بلبل به شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
میخواند دوش درس مقامات معنوی.
حافظ.
و رجوع به گلبانگ شود.
- یک بانگ زمین، مقداری راه. فاصله ای که یک بانگ رسد: پس برفتند به مصر ناحیت پدر مادر وی بود آنرا مؤتکفات گفتندی و این پنج ده بودند به حد فلسطین هم از شام است و از هر دیه تا بدیگر دیه بانکی زمین است و بهر دیهی اندر صدهزار مرد بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). پس مهاجر و انصار همه با او پیاده برفتند چون از در مدینه چند بانگی برفت ابوبکر بایستاد و مردمان را بدرود کرد. (ترجمه طبری بلعمی). چون سلطان برنشست و یک بانگ زمین برفت ابر درکشید و باد برخاست و برف و دمه درایستاد. (چهارمقاله ٔ عروضی).
|| بانگی زمین، نعره واری. آن اندازه مسافت که بانگی رود. مسافتی که آواز تواند پیمود. نظیر تیر پرتاب که مقدار مسافتی است که تیر پرتاب شده طی کند: و اسامه برنشسته با سپاه همی رفتند، چون از در مدینه چند بانگی زمین برفتند بوبکر رضی اﷲ عنه بایستاد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).

حل جدول

هدیل

بانگ کبوتر


بانک کبوتر

هدیل


بانگ کبوتر

هدیل

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

هدیل

49

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری