معنی نیکو کلام

حل جدول

نیکو کلام

خوش بیان


نیکو

حسن

نلم

مستحسن

ترکی به فارسی

کلام

کلام

لغت نامه دهخدا

نیکو

نیکو. (ص) پسندیده. حسن. خوب. خوش. خیر. مقابل بد و زشت:
براین کار چون بگذرد روزگار
از او نام نیکو بود یادگار.
فردوسی.
به است از روی نیکو نام نیکو
تو آن کن کت بود فرجام نیکو.
فخرالدین اسعد.
اگر هزار چنین بکنند من نام نیکوی خود زشت نکنم. (تاریخ بیهقی ص 337). بدانید که کردار زشت ونیکوی شما را بیند و آنچه در دل دارید می داند. (تاریخ بیهقی ص 239). همگان برفته اند و از ایشان این نام نیکو یادگار مانده است. (تاریخ بیهقی ص 175).
نیک اگرچه ز فنا گشته گم است
نام نیکوش بقای دوم است.
جامی.
|| موافق. مطبوع. ملایم. دلپسند: بوالحسن را بخواند و پیغام های نیکو داد سوی آلتونتاش. (تاریخ بیهقی). این ابوالقاسم مردی پیر و بخردو امین و سخنگوی بود وز خویشتن نامه نبشت سخت نیکو سوی خوارزم شاه. (تاریخ بیهقی ص 332). با کفایت و مناصحت و سخن نیکو که داند گفت و رسوم تمام که دربایست است خدمت پادشاهان را. (تاریخ بیهقی ص 286).
ایا نیکوتر از عمر و جوانی
نکورو را نکو کردار باید.
سنائی.
شیر جوابهای نیکو و ثناهای بسیار فرمود. (کلیله و دمنه). چون خوابی نیکو که دیده آید. (کلیله و دمنه).
چو تو گرمی کنی نیکو نباشد
گلی کو گرم شد خوشبو نباشد.
نظامی.
|| نرم. ملایم. مهربان. خوش: خوی نیکو بزرگتر عطاهای خدای است. (تاریخ بیهقی ص 339).
- رای نیکو، نظر موافق و مساعد: حیلت ها ساختند تارای نیکوی او را در باب ما بگردانیدند. (تاریخ بیهقی ص 214).
|| استوار. درست. پخته. سنجیده:
ز نیکو سخن به چه اندر جهان
بر او آفرین کهان و مهان.
فردوسی.
یکی بود از ندیمان... بگریست و پس بدیهه ای نیکو گفت. (تاریخ بیهقی). قصیده ای داشتم سخت نیکو نبشتم. (تاریخ بیهقی ص 276). از فقیه بوحنیفه ٔ اسکافی در خواستم تا قصیده ای گفت... و بغایت نیکو گفت. (تاریخ بیهقی ص 387). سخن نیکو و متین رانده اند و برابر او قصد اقتصار نموده. (کلیله و دمنه). || مستحسن. پسندیده. حمیده. به. خوب. شایسته: مستقیم بودن خود را بر ستوده تر روشها در طاعت او و نیکوتر طورها در پیروی او. (تاریخ بیهقی ص 314). و شرایط را به پایان به تمامی آورده چنانکه از آن بلیغتر نباشد و نیکوتر نتواند بود. (تاریخ بیهقی ص 130). اگر به دست پادشاه کامکار کاردان محتشم افتد به وجهی نیکو به سر برد. (تاریخ بیهقی ص 386).نیکوتر آنکه سیرتها گذشتگان را امام سازد. (کلیله ودمنه).
گر تحمل هست نیکو از یکی
هست نیکوتر ز شاهان بی شکی.
عطار.
|| سزاوار. بسزا. مناسب. درخور. روا. سزا:
نخواهیم شاه از نژاد پشنگ
فسیله نه نیکو بود با پلنگ.
فردوسی.
گرستن گرچه از مردان نه نیکو است
به من نیکو است بر هجر چنان دوست.
فخرالدین اسعد.
بدو گفت کای گنج فرهنگ و هوش
نه نیکو بود مرد دانا خموش.
اسدی.
رسولی مسرع باید فرستاد و این ملطفه ها بفرستاد و گفت که این نیکو نباشد که چنین رود. (تاریخ بیهقی ص 538).
نیکو نبود فرشته درگلخن.
ناصرخسرو.
دل ز امل دور کن زآنکه نه نیکو بود
مصحف و افسانه را جلد به هم ساختن.
خاقانی.
دل در پی این و آن نه نیکوست ترا
یک دل داری بس است یک دوست ترا.
؟
|| درست. صحیح. صواب:
سخن آن گو چه با دشمن چه با دوست
که هرکس بشنود گوید که نیکوست.
فخرالدین اسعد.
خوارزمشاه گفت سخت نیکو و صواب است. (تاریخ بیهقی ص 355). خواجه گفت خداوند نیکو اندیشیده است. (تاریخ بیهقی ص 395). امیرمحمود نیک از جای بشد و گفته بود که سخت نیکو می گوید. (تاریخ بیهقی). || نفیس. (منتهی الارب). سودمند. ارزنده:
ازآن چاریک بهر موبد نهاد
که دارد سخنهای نیکو به یاد.
فردوسی.
طبیبی از سامانیان را صلتی نیکو داد پنج هزار دینار. (تاریخ بیهقی ص 363). || زیاد. بسیار: درخت نیکو بارور را... شاخه ها شکسته شود. (کلیله و دمنه). || زیبا. جمیل. خوشگل. حسن. صبیح: این کیکاوس را پسری بود نام او سیاوش و مردی بود که اندر جهان بدان زمانه از وی نیکوتر نبود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). خوارج... زن عبدالعزیر را اسیر کردند که... در همه ٔ جهان صورتی از او نیکوتر نبود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). مردی بود بلندبالا و نیکوتن و اندام سرخ و سفید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). عبداﷲ برنائی خویشتن دار ونیکوخط است و از وی دبیری نیک آید. (تاریخ بیهقی).
به است از روی نیکو نام نیکو
تو آن کن کت بود فرجام نیکو.
فخرالدین اسعد.
جوانی دژم ره زده بر در است
که گوئی به چهر از تو نیکوتر است.
اسدی.
نیکو وناخوشی که چنین باشد
پالوده ٔ مزور بازاری.
ناصرخسرو.
به صورتهای نیکو مردمانند
به سیرتهای بد گرگ بیابان.
ناصرخسرو.
از مرد کمال جوی و خوش خوئی
منگر به جمال و صورت نیکو.
ناصرخسرو.
سخن بزرگان... در معنی روی نیکو بسیار است... و بزرگان مر روی نیکو را عزیز داشته اند. (نوروزنامه). روی نیکو را داناآن سعادتی بزرگ دانسته اند، سعادت دیدار نیکو در مردمان همان تأثیر کند که سعادت کواکب سعد. اندر جهان چیزهای نیکو بسیار است که مردم از دیدارشان شاد گردد... ولیکن هیچ چیز به جای روی نیکو نیست. (نوروزنامه). || (ق) چنانکه باید. به خوبی. به درستی. به دقت:
چون نهاد او پهند را نیکو
قید شد در پهند او آهو.
رودکی.
چه گوئی در این کار نیکو ببین
سیاوش خواهد همی جست کین.
فردوسی.
هنوز پیشرو روسیان به طبع نکرد
رکاب او را نیکو به دست خویش بشار.
فرخی.
از آنجا رفت به خانه و نیکو حق گزاردند. (تاریخ بیهقی ص 361). اعیان حضرت و لشکر و مقدمان حقی گزاردند نیکو. (تاریخ بیهقی ص 342). چون به سپاهسالار التونتاش رسید نیکو خدمت کنید. (تاریخ بیهقی ص 347). باز عبدالرحمن گفت سه روز زمان باید کرد تا نیکو نگاه کنیم. (تاریخ سیستان). ملک تا اتباع خویش را نیکو نشناسد از خدمت ایشان انتفاع نتواند گرفت. (کلیله و دمنه). هرچه نیکو نهاده بود نیکوتر منه. (مرزبان نامه).
منم در سخن مالک الملک معنی
ملک سر این نکته نیکو شناسد.
عطار.
چو نیکو بازجستم سر دریا
سر موئی ز دریا می ندانم.
عطار.
|| کاملاً. بسیار. زیاد:
خدای با تو در این صنع نیکو احسان کرد
به قول و فعل تو بگزار شکر احسان را.
ناصرخسرو.
نظم مرا چو نظم دگر کس مدان ازآنک
یاقوت زرد نیکو ماند به کهربا.
مسعودسعد.
- نیکو آمدن، خوش آمدن. خوب آمدن. (ناظم الاطباء). مطلوب و مطبوع واقع شدن. پسند افتادن.
- || شاد کردن. خشنود ساختن. (ناظم الاطباء).
- نیکو داشتن، عزیز و محترم داشتن. (ناظم الاطباء). حرمت گذاشتن. گرامی داشتن. رجوع به نکوداشت و نیکوداشت شود: او را نیکو داشت باز پدرش از هر سوی رسولان و حجاب فرستاد تا او را ببردند. (تاریخ سیستان). نامه ها رفت به اسکدار به جمله ولایت که به راه رسول بود تا وی را استقبال کنند. بسزا و سخت نیکو بدارند. (تاریخ بیهقی ص 297). در این روزگار که امیرمسعود بر تخت ملک رسید پس از پدر این زن را سخت نیکو داشتی. (تاریخ بیهقی). بنده را جهت دل خویش نیکو می دارد. (نوروزنامه). مسعدیان را که اسلاف پیغامبر ما صلی اﷲ علیه و سلم بودند نیکو داشتی. (مجمل التواریخ). او را به غایت دوست داشتی و نیکو داشتی. (تاریخ بخارا ص 34).
- || پسندیدن. پسند کردن. (ناظم الاطباء).
- نیکو دیدن، روا داشتن. مصلحت دیدن: خواجه گفت خداوند این نیکو دیده است و همچنین باید کرد. (تاریخ بیهقی ص 289).
- نیکو شمردن، استحسان. (زوزنی).
- نیکو کردن، به سامان آوردن. اصلاح کردن:
بیایم همه کار نیکو کنم
دل شاه را ز آن بی آهو کنم.
فردوسی.
چو گفتار و کردار نیکو کنی
به گیتی روان را بی آهو کنی.
فردوسی.
- || آبادان کردن. (یادداشت مؤلف): هرچ یزدگرد تباه کرده است من نیکو کنم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- || زیبا کردن:
هرکه جان بدکنش را سیرت نیکی دهد
زشت را نیکو کند بل دیو را حورا کند.
ناصرخسرو.
- || خوب کردن. از فساد به صلاح آوردن: گفت یا ملک نیت نیکو کنی تا خدا این رنج از تو بردارد او نیت نیکو کرد. (قصص الانبیاء ص 185).
- نیکو گرداندن، مبارک و فرخنده ساختن: این است نبشته ٔ امیرالمؤمنین و گفتگوی او با تو که نیکو گرداند خدا برخورداری ما را به تو. (تاریخ بیهقی ص 314).
- نیکو گشتن، اصلاح شدن. به صلاح آمدن.
- نیکو گشتن کار، ممهد شدن. (از یادداشت مؤلف):
چو نیکو نگردد به یک ماه کار
بماند به سالی کشد روزگار.
فردوسی.
- امثال:
ز نیکو هرچه صادر گشت نیکو است.
شبستری.
سخن نیکو صیاد دلهاست. (از مجموعه ٔ امثال).


کلام

کلام. [ک َ] (ع اِ) زمین درشت سطبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

کلام. [ک ِ] (ع اِ) ج ِ کَلم (خستگی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج ِ کلم (جرح).جاء بدواء الکلام من اطایب الکلام. (اقرب الموارد).

کلام. [ک َ] (ع اِ) سخن یا سخن با فایده ای که بنفسه کفایت کند. اسم جنس است و بر قلیل و کثیر واقع شود. و درتعریف آن گفته اند که، صفتی که جاندار بتواند آنچه را در خاطر دارد به وسیله ٔ اصوات مقطعه و یا کتابت و یا اشاره اعلام دارد. (منتهی الارب). گفتار یا گفتاری که بنفسه کفایت کند و در حقیقت معنائی است قائم به ذهن چنانکه گویند فی نفسی کلام «آمدی » و جمع دیگر گویند: کلام جز معنای قائم به ذهن نیست، و آن چیزی است که آدمی بهنگام امر و نهی کردن و خبر دادن و استفهام کردن آن را در ذهن خود می یابدو با عبارت یا اشاره مخاطب را بدان آگاه می سازد. (از اقرب الموارد). سخن. (مهذب الاسماء). گفته. گفتار. قول. گفت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
چه زبان است اگر گفت ندانست کلام.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390).
بر لفظ زمانه هر شبانروزی
بسیار شینده مر کلامش را.
ناصرخسرو.
تو فرمائی که شیطان را نباید.
کلام پرفسادش را شنیدن.
ناصرخسرو.
ابتداء کلیله و دمنه و هو من کلام بزرجمهر بختگان. (کلیله و دمنه).
پر دل چو جوز هندی و مغزش همه خرد
خوشدم چو مشک چینی و حرفش همه کلام.
خاقانی.
طوطی شکر شکستن دیگر روا ندارد
گر پسته ات ببیند وقتی که در کلامی.
سعدی.
اگر سالی بر سر جمعی سخن گفتی تکرار کلام نکردی. (گلستان).
حسن کلام انوریست اینکه می کند
تا اینزمان حکایت احسان بوالحسن.
سلمان ساوجی.
- بطی ءالکلام، آهسته سخن. کسی که به آهستگی و ملایمت سخن می گوید. (ناظم الاطباء).
- به کلام درآوردن، به سخن برانگیختن. به گفتار واداشتن:
به هیچ شهر نباشد چنین شکر که تویی
که طوطیان چو سعدی درآوری به کلام.
سعدی.
- حاصل کلام، خلاصه ٔ کلام. محصل کلام. هر سه دراختصار و کوتاهی سخن بکار می رود. (از ناظم الاطباء).
- رد کلام کردن، سخن را باطل کردن. رد کردن. اعتراض کردن. (ناظم الاطباء).
- کلام آسمانی، کلام خدا. کلام الهی. وحی. کلام آفریدگار:
کلیم آمده خود با نشان معجز حق
عطا و لوح و کلام و کف و رخ انور.
ناصرخسرو.
- کلام آفریدگارِ، قرآن: بزرگتر گواهی بر اینچه می گویم کلام آفریدگار است. (تاریخ بیهقی).
- کلام اﷲ، کلام شریف. کلام عزت. قرآن مجید. (ناظم الاطباء).
- کلام الهی، کلام باری. رجوع به همین ترکیب شود.
- کلام باری (حق)، گفتار خدا. قرآن. کلام الهی. (فرهنگ فارسی معین): و دانستن تفسیر کلام باری عزّشانه و معانی اخبار رسول صلوات اﷲ علیه و آله لازم است. (المعجم، از فرهنگ فارسی ایضاً).
- کلام جامع. رجوع به همین کلمه شود.
- کلام خدا، قرآن. نُبی. فرقان. کلام اﷲ. رجوع به کلام اﷲ شود.
- کلام سربسته و مغلق، سخن سربسته. نکته ٔ سربسته. مضمون سربسته. (مجموعه ٔ مترادفات ص 289). که معنی آن بطور صریح و واضح معلوم نباشد. مبهم.
- کلام شریف، کلام اﷲ. (ناظم الاطباء).
- کلام عزت، کلام اﷲ. (ناظم الاطباء).
- کلام کردن، سخن گفتن. کلام گفتن:
ای بر سر دو راه نشسته در این رباط
از خواب و خورد بیهده تا کی کنی کلام.
ناصرخسرو (دیوان ص 261).
- کلام لفظی، عبارت از سخن معمولی است که بواسطه ٔ ادای حرفی خاص که دلالت بر معنای مخصوصی که در نفس متکلم است می کند. (فرهنگ فارسی معین). مقابل کلام نفسانی. رجوع به همین ترکیب شود.
- کلام مستدام، عبارت است از کلام الهی و وحی. (غیاث) (آنندراج). سلام الهی. (فرهنگ فارسی معین).
- کلام مقفی، گفتار قافیه دار. سخن با قافیه.
- کلام منثور، نثر. (فرهنگ فارسی معین).
- کلام منظوم، نظم. شعر. (فرهنگ فارسی معین): بدانکه عروض میزان کلام منظوم است. (المعجم، از فرهنگ فارسی ایضاً).
- کلام نفسانی، کلام نفسی مقابل کلام لفظی. معنای موجود در نفس متکلم که با ادای حروف و کلمات آن را به شنونده منتقل می کند و رجوع به کلام و ترکیبات آن و کلام نفس شود.
- مطبوع کلام، خوش سخن.که سخنی مطبوع و دلپذیر دارد:
فتنه انگیزی و خون ریزی و خلقی نگرانت
که چه شیرین حرکاتی و چه مطبوع کلامی.
سعدی.
- میان کلامتان شکر، چون خواهند در میان سخن دیگری، سخن گویند، این جمله را بر زبان آرند. (فرهنگ فارسی معین).
- یک کلام، بی چانه بی مماسکه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| در اصطلاح علم نحو، لفظی است که متضمن باشد دو کلمه را، یعنی مرکب باشداز دو اسم یا فعل و اسم که نسبت یکی به دیگری باشد بر این وجه که فائده ٔ تام دهد چنانکه: «زید قائم » و «قام زید». (از غیاث) (آنندراج). هر لفظ مفیدی که حاصل شود از ترکیب مسند و مسندالیه. (ناظم الاطباء) سخنی است که متضمن دو کلمه و دارای اسناد باشد. (از تعریفات جرجانی) (از کشاف اصطلاحات الفنون). لفظی است مفید که مقصود بالذات باشد. (از الفیه ٔ ابن مالک).
کلامنا لفظ مفید، کاستقم
و اسم و فعل ثم حرف الکلم.
(شرح ابن عقیل ج 1 ص 13).
و آن را جمله و مرکب تام نیز گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). هر جمله که سکوت بر آن صحیح باشد. مقابل جمله است. مرکبی از کلمات که مستمع را پس از شنیدن آن انتظاری نماند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || علمی است که در آن مسائل نقلی را به دلائل عقلی ثابت کنند و متکلم داننده ٔ آن علم است. (غیاث) (آنندراج). علمی است که در آن از ذات باری تعالی و صفات او و احوال ممکنات از مبدأ و معاد موافق قانون اسلام بحث می شود. این قید اخیر برای آن است که کلام باعلم الهی که در فلسفه موضوع بحث است مشتبه نگردد. و نیز گفته اند که علمی است به قواعد شرعی اعتقادی از روی ادله ٔ آن. (از تعریفات جرجانی 80). مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: علم کلام که آن را اصول دین نیز نامند و ابوحنیفه آن را فقه اکبر خوانده و در مجمع الشکوک به «علم النظر و الاستدلال » موسوم شده و همچنین آن را «علم التوحید و الصفات » نامیده اند. و تفتازانی در شرح العقاید گوید: علمی که به احکام فرعی یعنی عملی مربوط است، آن را علم شرائع و احکام گویند و علمی که به احکام اصلی یعنی اعتقادی مربوط است «علم التوحید و الصفات » نامند. و علم توصیف و صفات (علم کلام) را چنین تعریف کرده است: علمی است که آدمی با آن قدرت پیدا می کند که باآوردن دلیل و دفع شبهات عقاید دینی را برای دیگری اثبات کند. مراد ازعلم معنی اعم یاتصدیق بطور مطلق است تا ادراک مخطئی را در ادله ٔ عقائد او نیز شامل شود و خلاصه ٔ کلام علم به اموری است که آدمی با آن مقتدر می شود یعنی با آن علم قدرتی تام و دائمی برای آدمی حاصل می گردد که عقاید دینی را برای دیگری با آوردن دلائل و دفع شبهات اثبات کرده او را ملزم سازد. و درواقع آوردن دلائل اثبات بمنزله ٔ وجود مقتضی، و دفع شبهات در حکم انتفاء مانع است و به هرحال مراد از عقاید آن چیز است که نفس اعتقاد بدان مقصود است مانند اعتقاد به ذات و صفات باری تعالی، نه احکامی که مقصود از اعتقاد به آنها عمل بدانهاست مانند نماز. و مراد از دینی بودن اعتقادانتساب آن بدین محمد (ص) اعم از آنکه صواب باشد یا خطا، بنابراین علم اهل بدعت از علم کلام خارج نیست. وبه هرحال تمام عقاید مقصود است، زیرا امور اعتقادی محصور و معدود است و علم بدانها متعذر نیست بخلاف احکام عملی که غیر محصور و معدود است و احاطت بدانها متعذر است و در آنجا آن مقدار از علم که موجب تهیؤ کامل گردد کافی است. و موضوع کلام، معلومی است که به اثبات عقاید دینی ارتباطی قریب یا بعید داشته باشد. بنابراین مبحث ترکیب اجسام و خلاء و جوهر فرد و عدم تمایز میان اعداد و عدم حال و نظائر آنها که بنحوی در اثبات یکی از اصول اعتقادی مانند اثبات صانع و معاد ونبوت ارتباط می یابد از مباحث علم کلام بشمار می رود وقاضی ارموی گوید: موضوع علم کلام ذات باری تعالی است زیرا در این علم بحث از عوارض ذاتی باری تعالی شود یعنی صفات ثبوتی وسلبی وی، و یا بحث از افعال او تعالی در دنیا مانند حدوث عالم و یا در آخرت مانند حشر و نشر و یا از احکام خدا در دنیا و آخرت چون بعث پیغمبران و نصب امامان در دنیا از این جهت که آن دو بر خدا واجب است یا نه. و بحث در ثواب و عقاب در آخرت هم از این جهت که بر باری تعالی واجب است یا نه. ولی این گفته خالی از اشکال نیست، و حجهالاسلام غزالی، موضوع علم کلام را موجود بماهو موجود یعنی موجود من حیث هو بدون تقید به چیزی دانسته است، و امتیاز علم کلام را با علم الهی در آن می داند که در کلام بر طریق قانون اسلام به اثبات مسائل می پردازند نه قانون عقل، بخلاف علم الهی که آن براساس عقل است، خواه مطابق با قانون اسلام باشد و خواه نباشد و این گفته نیز مخدوش است چه بدین ترتیب علم کلام تنها عقاید حقه ٔ اسلام را شامل می شود و بحث در عقاید باطله از مسائل این علم خارج می گردد. و فائده و غایت علم کلام آن است که آدمی از حضیض تقلید به اوج یقین می رسد و در دفع شبهات و اثبات عقاید حقه میکوشد و گمراهان را ارشاد کرده و اباطیل مغرضان را رد میکند. و نتیجه ٔ عمده ٔ آن اینکه پایه ٔ تمام معارف و علوم اسلامی را استوار می سازد. چه اگر اصول عقاید ثابت نگردد دیگر معارف دینی را ارزش و اهمیت نمی ماند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
تاریخ علم کلام:علم کلام ابتدا بر مجموعه ای از مسائل دینی و اعتقادی گفته شده است ولی اندک اندک دامنه ٔ آن وسعت یافته است چنانکه میتوان موضوع آن را بدو قسمت کرد که مقاصدهر قسم بکلی مغایر قسم دیگر است. قسم اول آن است که از مشاجرات فرق اسلامی و اختلاف آرای آنان پدید آمده و تا دیر زمانی در حال بسط و توسعه بوده است.
قسم دوم علمی است که برای مقابله و مبارزه با فلسفه و رد و دفع شبهات ملاحده ایجاد گردیده است، و این دو قسم تا زمان غزالی تقریباً از هم جدا و مجزا بود. غزالی هر دو مسأله را با یکدیگر درآمیخت وامام فخررازی آن را بسط داد و متأخران از فلاسفه، کلام و اصول را ممزوج کردند، و میتوان گفت قسم اول محدود به زمانی بوده است که اسلام در سرزمین عربستان محدود بود و مردم این منطقه بمقتضای طبیعت ساده ٔ خود درباب مسائل اعتقادی به همان عقیده ٔ اجمالی اکتفا میکردند و بیشتر در احکام فرعی که جنبه ٔ عملی داشت فحص و بحث می شد و در زمان صحابه مجموعه ای از فقه فراهم آمد. اما از وقتی که دامنه ٔ اسلام وسعت یافت و اقوام مختلف و متمدن ایرانی و یونانی و قبطی و جز آنان به اسلام در آمدند بحث در عقاید و اصول دین آغاز شد و مسائل مختلفی در سرزمین عربستان پدید آمد که منتهی به پیدایش فرق متعددی گردید و تا زمان بنی امیه وسعت اختلاف عقاید محدود به خود مسلمانان بود و همه ٔ مشاجرات برای اثبات عقاید دینی بود نه بمنظور دفع شبهات معاندان دین و قیام برضد ملاحده و پایه گذاری علمی بر اساس اصول عقلی در مقابل فلسفه. ولی علم کلام بهمین ختم نمی شد بلکه همواره بنسبت توسعه ٔ علوم و معارف در محیط مسلمانان این دانش پیشرفت و ترقی میکرد و بر پایه ٔ اصول عقلی و به صورت علمی تکامل می یافت و از این تاریخ قسم دوم از علم کلام آغاز می شود. توضیح آنکه قسم اول از علم کلام که از اوائل اسلام شروع گردید تا اواخر دوره ٔ بنی امیه بیشتر نپائید و از آغاز دوره ٔ عباسی قسم دوم علم کلام شروع شد که می توان آن را علم کلام عقلی نامید چنانکه قسم اول را علم کلام نقلی باید خواند.از آن روزگار علم کلام به صورت علمی و بر اساس اصول عقلی مدون گردید. زیرا در دوره ٔ عباسیان در حقیقت دامنه ٔ معارف و علوم اسلامی وسعت یافت و مسلمانان در باب اظهار عقاید آزادی کامل داشتند و افراد بظاهر مسلمان و بواقع مخالف اسلام که به مبانی عقلی و علوم فلسفی آگاهی بیشتر داشتند از این آزادی سوء استفاده کردند و به نشر افکار باطل و عقاید مخالف پرداختند و بدینوسیله ایمان مسلمانان را متزلزل میساختند. علمای اسلام بفکر افتادند که با حربه ٔ خود معاندان، به جدل باآنان برخیزند و خود را به سلاح علوم عقلی مسلح سازندو همانطورکه دیگر معارف اسلامی را مانند تفسیر و فقه و حدیث و صرف و نحو و غیره بصورتی علمی مرتب و منظم ساختند همچنین علمی بر اساس مقدمات منطقی و اصول عقلی تأسیس کنند و بروش فلسفی به اثبات عقائد دینی بپردازند و شبهات معاندان را رد کنند. پس از ظهور علم کلام محدثان و علمای ظاهر به شدت بمخالفت با آن پرداختند و مخالفت آنان بحدی بود که بیم از میان رفتن این علم تازه درمیان بود. لیکن خلفای عباسی به استثنای یکی دو تن از آنان و ارکان دولت با نهایت علاقه از آن حمایت کردند. معالوصف تا زمان غزالی این علم قبولیت نیافت اما از آن زمان که غزالی و پس از او امام رازی این علم را مورد عنایت قرار دادند اهمیت بسیار یافت و مقبول نظر همگان گردید، و به هرحال نخست بار محمدبن الهذیل بن عبداﷲبن مکحول (131- 235) در این فن کتاب نوشت و بتدریج رو بترقی و تکامل نهاد. رجوع به تاریخ علم کلام شبلی نعمانی و تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی و خاندان نوبختی ص 37 و 47 به بعد و فهرست آن و وفیات الاعیان ج 2 و تحفه ٔ سلیمانی شود. || (مص) سخن گفتن. (غیاث) (آنندراج).

فرهنگ عمید

کلام

قول، سخن،
سخنی که مفید معنی تام باشد، عبارت یا جمله‌ای که از مسند و مسند‌الیه ترکیب شود و دارای معنی باشد،
* کلام پهلودار: [مجاز] = سخن * سخن پهلودار
* کلام سمین: [مقابلِ غث] [قدیمی، مجاز] سخن استوار و محکم،


نیکو

نیک، خوب،
شخص نیکوکار و خوش‌رفتار،
[قدیمی] خوب‌رو، زیبا،
(قید) [قدیمی] کاملاً،

فرهنگ فارسی هوشیار

کلام

‎ گویش نوله گفت فرستاده چون پیران شنید به کردار باد دمان برمید (شاهنامه) سخن سخون گفتار، سخته شناسی (علم کلام) ‎ زمین درشت، گل خشک (اسم) سخن گفتار. یا کلام الهی. کلام باری. یا کلام باری (حق) . گفتار خدا قرآن: (و دانستن تفسیر کلام باری عزشانه و معانی اخبار رسول صلوات الله علیه و آله لازمست. یا کلام جامع. آنست که شاعر در شعر خود نکات اخلاقی و فلسفی آورد و یا از اوضاع زمان سخن گوید چنانکه قوامی گنجوی گوید: (مویم از غم سپید گشت چو شیر دل ز محنت سیاه گشت چو تار) . (این ز عکس بلا کشید خضاب وان ز راه جفا گرفت غبار) . (ترجمه ابیات براون) یا کلام منثور. نثر. یا کلام مستدام. کلام الهی. یا کلام منطوم. نظم شعر: (بدانکه عروض میزان کلام منظوم است) . یا میان کلامتان شکر. چون خواهند در میان سخن دیگری سخن گویند این جمله را بر زبان آرند. یا کلام نرم کردن. سخن سنجیده و نرم گفتن: (گذشت عمر و نکردی کلام خود را نرم ترا چه حاصل از این آسیای دندانست ک) (صائب)، جمله ای که مفید فایده یا خبری باشد بنحوی که چون گوینده خاموش شود شنونده در انتظار نماند. یا کلام لفظی. عبارت از سخن معمولی است که بوسیله ادای حروفی خاص که دلالت بر معانی مخصوصی که در نفس متکلم است میکند، علمی است که متضمن بیان دلایل و حجج عقلی در باب عقاید ایمانی و رد بر مبتدعان و اهل کفر و ضلالت است. توضیح: این علم زاییده بحثها و مناقشاتی است که از اواخر قرن اول هجری میان مسلمانان درباره مسایل اعتقادی از قبیل توحید و تجسیم و جبر و اختیار و ایمان و کفرو امثال آنها در گرفت و چون طرفداران هر یک ازین مباحث محتاج دلایل برای اثبات عقاید خود بودند و هر استدلالی طبعا نتیجه بحثهای عقلانی است ازین راه برای هر دسته اصول و مباحثی فراهم آمد که علم کلام از آنها تشکیل شد. در وجه تسمیه آن اختلافست: بعضی گویند چون قدیمترین مساله ای که در میان مسلمانان راجع بان اختلاف افتاد و بحث و مناقشه در آن شروع شد مساله کلام الله و خلق قرآنست این علم را بسبب تسمیه به اهم بدین نام نامیدند. برخی دیگر گویند از آنجا که مبنای این علم تنها مناظرات نسبت به عقاید است و نظری بعمل در آن علم نیست آنرا کلام گفته اند. گروهی گویند که اصحاب این علم در مسایلی تکلم کرده اند که گذشتگان از تکلم کرده اند که گذشتگان از تکلم آن خود داری کرده اند لذا بدین نام نامیده شده. سخن با فایده که بنفسه کفایت کند، گفته، گفتار، قول، گفت

مترادف و متضاد زبان فارسی

نیکو

آراسته، بدیع، پاکیزه، پسندیده، جمیل، حسنه، خوب، خوب، خوش، زیبا، شایسته، لعبت، مستحسن، نکو، نیک، نیکوروی، هژیر

فارسی به عربی

نیکو

جید

نام های ایرانی

نیکو

دخترانه، خوب، زیبا

معادل ابجد

نیکو کلام

177

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری