معنی نیکومنظر

لغت نامه دهخدا

نیکومنظر

نیکومنظر. [م َ ظَ] (ص مرکب) دیداری. منظری. منظرانی: طریر؛ مرد نیکومنظر و دیداری. (یادداشت مؤلف). خوش سیما. نیکولقا:
هم میر نیکومنظری هم شاه نیکومخبری
بر منظر و بر مخبر تو آفرین باد آفرین.
فرخی.


منظرانی

منظرانی. [م َ ظَ نی ی] (ع ص) نیکومنظر. (منتهی الارب). مرد نیک چهره و نیکومنظر. (ناظم الاطباء). نیکومنظر. منظری. (آنندراج) (از اقرب الموارد). دیداری. مقابل مخبرانی. (یادداشت مرحوم دهخدا).


منظری

منظری. [م َ ظَ ری ی] (ع ص) نیکومنظر. (منتهی الارب): رجل منظری، مرد خوش روی و نیکومنظر. (ناظم الاطباء). منظرانی. (اقرب الموارد). رجوع به منظرانی شود.


غر

غر. [غ َ رِن ْ] (ع ص) رجل غَر؛ مرد نیکومنظر. اصله غرو، ککتف. (منتهی الارب).


خوش نما

خوش نما. [خوَش ْ / خُش ْ ن ُ / ن ِ / ن َ] (ص مرکب) خوش منظر. منظری. دیداری. اَنِق. حَسَن ُالْمَنظَر. نیکومنظر. نیکونما. خوبرو. (یادداشت مؤلف). مقابل بدنما.
- خوشنما نبودن، در انظار خوب نبودن. مخالف آداب نیک و اخلاق حسنه بودن. خوشایند نبودن.


شوهاء

شوهاء. [ش َ] (ع ص) تأنیث اَشْوَه. زن زشت ترشروی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زن زشتروی. (مهذب الاسماء). || زن نیکوروی (از اضداد). || زن شوم نامبارک. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || اسب دراز نیکومنظر یا گشاده دهان گشاده منخرین و این صفت نیکوست در آن. (منتهی الارب). اسب فراخ دهن. (مهذب الاسماء). یا اسب تنگ دهان (از اضداد). (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).


متواضع

متواضع. [م ُ ت َ ض ِ] (ع ص) فروتن. (زمخشری) (مهذب الاسماء). فروتنی کننده ونرم گردنی و زاری نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فروتنی کننده و نرمی کننده و خواری نماینده. فرمان بردار و فروتن و با خضوع و احترام کننده و باادب و ملایم. (ناظم الاطباء):
جبارتری چون متواضعتر باشی
باشی متواضعتر چون باشی جبار.
منوچهری.
هست جبار ولیکن متواضع گه جود
متواضع که شنیده ست که جبار بود.
منوچهری (دیوان چ 2 چ دبیرسیاقی ص 219).
مردی اهل و ادیب و فاضل و نیکومنظر و متواضع دیدم. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو ص 130). و رجوع به تواضع شود. || خلیق و خوش خلق. || نوازنده و مهربانی کننده. (ناظم الاطباء).


یائیر

یائیر. [] (اِخ) پدر استار یا استور یا اسنور مادر بهمن پسر اسفندیار است. (مجمل التواریخ والقصص ص 30 و حاشیه ٔ آن از تاریخ طبری ص 688). و در تاریخ ایران باستان آمده است: پس از آن به اطراف و اکناف مملکت اشخاصی فرستادند، تا دختری بیابند که در زیبایی سرآمددختران مملکت باشد و دختران بسیار از اطراف مملکت به پایتخت آورده به دست خواجه سرائی هی جای نام میسپردند در آن وقت در شوش یکنفر یهودی بود مردخا نام، پسر یائیر و از نژاد بنیامین. این مرد عموزاده ای داشت هدسه نام، که نیکومنظر بود، وچون پدر و مادر دختر مرده بودند مردخا او را به دختری پذیرفته تربیت میکرد او را هم آورده به دست خواجه سرا سپردند این دختر خواجه را بسیار خوش آمد و هفت کنیز برای خدمت او معین کرد و سپرد آنچه اسباب است برای او مهیا سازند. هدسه به کسی نمیگفت از کدام مملکت و چه ملتی است زیرا مردخا به او سپرده بود که در این باب چیزی نگوید پس از یکسال تربیت و مالش بدن دختربا مر و عطریات گرانبها در روز معین او را نزد شاه بردند و شاه وی را به سایر زنان ترجیح داد و تاج بر سر او نهاد پس از آن او را استر نامیدند که به پارسی به معنی ستاره است. (تاریخ ایران باستان ج 1 ص 899).


دیداری

دیداری. (ص نسبی) منسوب به دیدار. رجوع به دیدار شود. || (ص لیاقت) درخور دیدن. سزاوار تماشا. ازدر دیدار. درخور رؤیت. شایسته ٔ رویت. قابل دیدن. درخور نظاره. خوش نما. خوش منظر. نیکومنظر. منظرانی. منظری. وجیه. (یادداشت مؤلف): اجهر؛ مرد دیداری تمام خلقت. (منتهی الارب). جَهْوَری، جهیر؛ مردی دیداری. (مهذب الاسماء). طریر، منظری، منظرانی، مرد با منظر نیکو و دیداری. مرد دیداری. (یادداشت مؤلف):
چون قوت این سلطان وین دولت و این همت
وین مخبر کرداری وین منظر دیداری.
منوچهری.
|| (ص نسبی) صاحب منظر: وستی پسر دیگر خوارزمشاه مردتر از هارون بود و دیداری تر. (تاریخ بیهقی). مردی دیداری و کافی است اما... بسته کار است. (تاریخ بیهقی). || مرئی. (التفهیم چ جلال همایی ص 124). مشهود. آشکار. پیدا. نمودار:
مردم ز راه علم شود مردم
نه زین تن مصور دیداری.
ناصرخسرو.
همچولعلم جگری پر خونست
عکسش اینک ز رخم دیداری.
کمال اسماعیل.
|| توری. تور. کلوته. شبکه. جامه ٔ مشبک. جامه که اشیاء واقعدر پشت آن را بعلت سوراخهای خرد که در آن است توان دید. (یادداشت مؤلف): آنچه زر نقد بود درکیس های حریر سرخ و سبز و سیمها در کیس های زرد دیداری. (تاریخ بیهقی). و سقلاطون و ملحم و دیبای رومی و ترکی و دیداری. (تاریخ بیهقی). || در اصطلاح بانک. چیزی که در هنگام دیدن باید انجام گیرد.
- سند دیداری، سندی است که در هنگام دیدن باید پول آن پرداخته شود. (عندالرؤیه).


هبرزی

هبرزی. [هَِ رِ زی ی] (ع ص، اِ) سواری از سواران فارسی. (اقرب الموارد). سواری از سواران فارسی که نیکو تیر اندازد و نیک بر پشت اسب نشیند. (معجم متن اللغه). ابن سیده گوید: سوار نیکوتیرانداز، و زجاج گوید: و سواری که نیکو بر اسب نشیند. و بعضی گفته اند که هاء در آن زائد است، از ماده ٔبرز و وزن آن هفعل میباشد. (تاج العروس). || دینار نو. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ابن اعرابی گوید:
فما هبرزی من دنانیر أیله
بایدی الوشاه ناصع یتأکل
باحسن منه یوم أصبح غادیا
و نفسنی فیه الحمام المعجل.
(از تاج العروس).
|| زر بی آمیغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). طلای خالص. زر ناب. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (تاج العروس). || موزه ٔ نیکو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). || شیر بیشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسد. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). شاعری گوید:
بها مثل مشی الهبرزی المسرول. (از تاج العروس). || هر چیز خوب و بادیدار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خوب و نیکومنظر از هر چیزی. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (تاج العروس). || چست و چالاک وروان. (معجم متن اللغه) (تاج العروس). || مرد بسیار پیش درآینده و بصیر در هر چیزی. (معجم متن اللغه) (تاج العروس). ذوالرمه در وصف آب گوید:
خفیف الجبالا یهتدی فی فلاته
من القوم الا الهبرزی المغامس.
(از تاج العروس).
- ام الهبرزی، تب. (منتهی الارب). تب و حمی. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (تاج العروس). عجیرالسلولی گوید:
فان تک ام الهبرزی تمصرت
عظامی فمنها ناحل و کسیر.
(از تاج العروس).


استر

استر. [اِ ت ِ] (اِخ) استیر. مؤلف قاموس کتاب مقدس آرد: استر یا هدّسه لفظ اوّل فارسی و بمعنی ستاره میباشد و لفظ دوم عبرانی و بمعنی درخت است و هر دو اسم دختر ابی جایل بود که در مملکت فارس تخمیناً 500 سال قبل از مسیح تولد یافت، و چون پدرش جهان را بدرود گفت، عموزاده اش مردخای وی را بفرزندی پذیرفت و تربیت کرد، و چون اردشیر، وشتی ملکه را طلاق داد استر را برگزید و او بجای وشتی ملکه شد و مورد عواطف شاهانه گردید و بدان واسطه مالیات قوم یهود که در آن وقت در ایران بسیار بود تخفیف یافت. استر بمرتبه ٔ اعلی ترقی کرده بحدی اقتدار یافت که قوم خود را از بلای قتل عام برهانید و یهودروز فوریم را بیادگاری آن خلاصی تا امروز در کمال دقت نگاه میدارند و بگمان برخی شوهر استر همان «زرکسیز» یونانیان است. رجوع به صحیفه ٔ استر شود - انتهی.
کیرش پسر اخشنو (ظ: اخشویرش) بود، و مادرش استر نام بود، از بنی اسرائیل و دین توریت داشت، و بفرمان دانیال کار کردی. (مجمل التواریخ و القصص ص 214). مرحوم پیرنیا در ایران باستان آورده است: درکتاب استر (از تورات) (باب 1- 10) حکایتی راجع به خشیارشا ذکر شده، که مضمون آنرا درج میکنیم. سابقاً این حکایت را راجع بدربار اردشیر درازدست میدانستند و حالا هم بعضی که در اقلیّت اند، تردید دارند در اینکه حکایت مزبور راجع به خشیارشا است یا اردشیر مذکور، ولی اندک دِقّتی ثابت میکند، که راجع به خشایارشا است، زیرا در توریه اسم اردشیر اول و دوّم یعنی اردشیر درازدست و باحافظه را اَرْتَه خشثتا ضبط کرده اند، که با جزئی تصحیحی همان اَرتَه خشثرای کتیبه های این شاهان است، و اگر این حکایت راجع به اردشیر درازدست بود، همین اسم را مینوشتند، نه اَخشورش که مصحّف خشایارشا میباشد و از خود اسم اخشورش پیداست، که با وجود اینکه تصحیف شده، به خشیارشا خیلی نزدیکتر از اَرتَه خَشَثتا میباشد. از این نکته گذشته از رفتار شاه در این حکایت بخوبی دیده میشود، که صفات خشیارشا را توصیف کرده اند نه احوال خلف او را. بهرحال این است مضمون حکایت مذکور: «در زمان سلطنت اَخشورِش، این واقعه روی داد». این همان اَخشورِش است، که از هند تا حبش بر صدوبیست وهفت ولایت سلطنت میکرد. پادشاه مزبور در سال سوم سلطنت خویش، وقتی که بر کرسی دارالسلطنه ٔ شوش نشسته بود، ضیافتی برای جمیع سروران و خادمان خود بر پا کرد. تمام بزرگان پارس و ماد از امراء و سروران ولایات در حضور او بودند و شاه در مدت مدید یکصدوهشتاد روز جلال و عظمت دربار خود را نشان میداد. بعد از انقضای آن روزها، پادشاه برای تمام کسانی که در دارالسلطنه ٔ شوش از خرد و بزرگ بودند، ضیافت هفت روزه در باغ قصر بر پا کرد. پرده ها از کتان سفید و لاجورد با ریسمانهای سفید و ارغوان در حلقه های نُقره بر ستونهای مرمر سفید آویخته و تختهای طلا و نقره بر سنگفرشی از سنگ سماق و مرمر سفید و دُرّ و مرمر سیاه نهاده و ظروف زرّین، که به انواع اَشکال ساخته شده بود، از آشامیدنیها مملُوّ و شرابهای ملوکانه برحسب کرم پادشاه فراوان و آشامیدن برحسب قانون معین، تا کسی بر کسی تکلف نکند، زیرا پادشاه درباره ٔ همه ٔ بزرگان خانه اش چنین امر فرموده بود که هر کس موافق میل خود رفتار کند و وَشْتی ٔ ملکه نیز ضیافتی برای زنان خانه ٔ خسروی اخشورش بر پا کرده بود. در روز هفتم، چون پادشاه از نوشیدن شراب سرخوش شد، هفت خواجه سرا یعنی مِهومان، بِزَثا، حربونا، بگشا، اَبگشا، زِی بَژ و کرکس را، که در حضور اخشورش خدمت میکردند، فرمود که وَشْتی ٔ ملکه را با تاج ملوکانه بحضور پادشاه آرند، تا زیبائی او را بمردم و سروران نشان دهد. زیرا ملکه نیکومنظر بود. اما وشتی نخواست بمجلس شاه درآید. پس پادشاه بسیار خشمناک شد و بهفت نفرسروران پارس، که بینندگان روی ملک و صدرنشین و بوقایع زمانهای گذشته آگاه بودند، گفت موافق قوانین، با وَشْتی ٔ که از فرمان من سرپیچیده چه باید کرد؟ آنگاه مموکان که یکی از هفت نفر مزبور بود، عرض کرد که وَشْتی ٔ نه فقط در پیشگاه شاه مقصر است بلکه بتمام رؤسا و جمیع طوایفی که در ولایات شاه میباشند، توهین کرده، زیرا چون رفتار ملکه نزد زنان شایع شود، به آنها خواهد آموخت که اطاعت اوامر شوهرانشان نکنند. بنابراین، اگر شاه صلاح بداند، خوبست فرمانی صادر شود، که ملکه وشتی ٔ دیگر حق ندارددر پیشگاه شاه حاضر شود و زنی دیگر تاج او را بر سرنهد. این فرمان صادر شد و پس از آن به اطراف و اکناف مملکت اشخاصی فرستادند، تا دختری بیابند که در زیبائی سرآمد دختران مملکت باشد و دختران بسیار از اطراف مملکت بپایتخت آورده بدست خواجه سرائی هی جای نام میسپردند. در آنوقت در شوش یک نفر یهودی بود مُردَخا نام، پسر پائیر و از نژاد بنیامین. این مرد عموزاده ای داشت هدسّه نام که نیکومنظر بود. چون پدر و مادر دختر مرده بودند، مُردخا اورا بدختری پذیرفته تربیت میکرد. او را هم آورده بدست خواجه سرا سپردند. این دختر خواجه را بسیار خوش آمد، و هفت کنیز برای خدمت او معین کرده سپرد، آنچه اسباب زینت است برای او مهیا سازند. هدسه بکسی نمیگفت از کدام مملکت و چه ملتی است، زیرا مُردخا به او سپرده بود که در این باب چیزی نگوید. پس از یکسال تربیت و مالش بدن دختر با مُرّ و عطریات گرانبها، در روز معین او را نزد شاه بردند و شاه ویرا بسایر زنان ترجیح داد و تاج بر سر او نهاد. پس از آن او را اِستر نامیدند، که بپارسی بمعنی ستاره است. مقارن این احوال مُردخا کنگاشی را که دو نفر از خواجه سرایان بغتان، وتارس نامان بر ضدّ شاه ترتیب داده بودند، کشف کرده قضیه را توسط اِستر به اطلاع شاه رساند. شاه آن دو نفر را بدار آویخت. در دربار هامان نامی مورد توجه شاه بود و او از این جهت، که مُردَخا به او تعظیم نمیکرد، کینه ٔ او را در دل گرفت. و وقتی که دانست مردخا یهودی است، در صدد برآمد، که او و تمام یهودیها را بکشد. برای آنکه در کدام ماه به این کار مبادرت کند، قرعه انداخت و قرعه بماه دوازدهم درآمد. بعد هامان بشاه چنین گفت: مردمی هستند در مملکت تو، که در اطراف واکناف آن پراکنده اند، قوانین جدید و آداب مخصوص دارند و فرامین ترا اطاعت نمیکنند، اجازه بده، آنها را بکشند من ده هزار وزنه نقره بتو میدهم. شاه انگشتر خود را از انگشت بیرون آورده به او داد و گفت نقره و هم این مردم را بتو دادم. هرچه خواهی بکن. و پس از آن هامان پسر هَمّد آثای آگاگی بتمام ایالات فرمان صادر کرد که در روز معین تمام یهودیها را از مرد و زن، بزرگ و کوچک بکشند. مردخااز قضیه آگاه و سخت اندوهگین گردید. بر اثر غم و الم بسیار لباسهای خود را کنده کیسه ای در بر کرد و خاکستر بر سر ریخت. استر چون حال او را چنین دید، جهت او را پرسید. او سواد فرمان شاه را برای استر فرستاد، و گفت این است سبب غم و اندوه من. حالا آنچه توانی برای نجات هم کیشان خود بکن. استر جواب داد: رسم این است، که هر کس داخل اطاق درونی عمارت شاه شود، محکوم به اعدام میگردد، مگر اینکه شاه دست خود را بطرف او دراز کند. با وجود این من این کار را خواهم کرد ولی لازم است بیهودیها بگوئی، که سه روز تمام برای نجات من دعا کنند و روزه بگیرند. روز سوم استر لباسهای ملوکانه ٔ خود را در بر کرده به اطاق درونی شاه داخل شد.شاه دست خود را بطرف او دراز کرده گفت: استر ترا چه میشود؟ استر گفت من از شاه خواستارم، که امروز با هامان میهمان من باشند. شاه پذیرفت و پس از اینکه در میهمانی ملکه، شراب زیاد نوشید، رو به استر کرده گفت: خواهش تو چیست ؟ بگو تا بجا آرم، اگر نصف مملکتم رابخواهی میدهم. استر اجازه خواست مطلب خود را در میهمانی روز دیگر بگوید و هامان را باز دعوت کرد اما هامان سپرده بود، داری برای بدار آویختن مردخا ببلندی 50 ارش تهیه کنند. شب شاه را خواب نبرد و فرمود، تا سالنامه های سلطنتش را بخوانند. خواننده رسید بجائی، که راجع بکشف کنگاش بغتان و تارس بود. شاه پرسید که چه پاداشی بمردخا در ازای این خدمت دادم. خَدمه گفتند: پاداشی ندادی. در این وقت هامان وارد شد شاه از او پرسید چه باید کرد درباره ٔ چنین کسی، که شاه میخواهد سرافرازش کند؟ هامان، بتصور اینکه مقصود شاه خود اوست گفت چنین کس را باید بفرمائی لباس شاه بپوشد براسب شاه سوار شود تاج شاهی بر سر گذارد و اول مرد دربار در پیش او حرکت کرده بمردم بگوید، چنین کند شاه، چون بخواهد کسی را سرافراز بدارد. شاه گفت در حال برو و همین چیزهائی که گفتی، درباره ٔ مردخا بکن. هامان چنان کرد و بعد بی اندازه مهموم و مغموم بخانه برگشت. پس از آن خواجه سرایان آمده او را به مهمانی ملکه بردند. شاه بعد از صرف غذا و شراب باز از ملکه پرسید مطلب چیست ؟ آنچه خواهی بخواه. ملکه گفت: اگر من مورد عنایت شاه هستم حیات من و ملتم را تأمین کن، چه ما دشمنی بی رحم داریم. شاه پرسید، که این دشمن کیست ؟ملکه هامان را نشان داد. هامان نتوانست کلمه ای بگوید و چشمان خود را بزیر انداخت. پس از آن شاه غضبناک برخاسته داخل باغ شد، هامان نیز برخاست و از ملکه تمنی کرد او را از مرگ نجات دهد، زیرا دانست که شاه قصد کشتن او را کرده. پس از لحظه ای چند شاه برگشت و دید، که هامان به بستری که اِستر بر آن بود افتاده. شاه گفت «عجب ! او در خانه ٔ من و در حضور من بملکه زور میگوید». همینکه این سخن از دهان شاه بیرون آمد روی هامان را با پارچه پوشیدند. این علامت حکم اعدام بود.یکی از خواجه سرایان بشاه گفت: چوبه ٔ داری هست، که هامان برای مردخا تهیه کرده. شاه جواب داد: الاَّن او را بهمان دار بکشید. در همین روز مُردخا بحضور شاه آمد، چه اِستر اعتراف کرد، که این مرد از اقربای اوست.پس از آن اِستر بپای شاه افتاده با چشمان پر از اشک درخواست کرد، جلوگیری کند. شاه گفت: حکمی، چنانکه خواهی خطاب بیهودیها بنویسان و بمُهر من برسان. معمول مملکت این بود، که کسی نمی توانست در مقابل چنین حکمی، که به اسم شاه صادر شده و بمهر او رسیده بود، مقاومت کند. بعد بیدرنگ دبیران را خواسته گفتند، حکمی بیهودیها و بزرگان و حکام 127 ولایت، که تابع شاه و ازهند تا حبشه بودند، بنویسند. این حکم را بزبانها و خطوط مختلف نوشتند تا در ایالات بتوانند بخوانند. احکام را چابک سوارانی، که بر اسبهای ممتاز و قاطر سوار بوده حرکت میکردند، به ایالات مختلف رسانیدند و یهودیها انتقام خود را از دشمنانشان کشیده عده ٔ زیاد از آنها را در شوش کشتند. این است مضمون حکایت اِستر و مُردخا، و اگر از شاخ و برگهای داستانی آن صرف نظر کنیم، اطلاعاتی که میدهد، همان است که مورخین یونانی هم داده اند: وسعت مملکت از هند تا حبشه موافق تاریخ است. هفت نفر مشاور مخصوص همان کسانند، که هرودوت هفت نفر قضات شاهی نامیده، اینها رؤسای هفت خانواده ٔ درجه ٔ اول پارس و ماد بودند. درین حکایت بسالنامه ها اشاره شده. کتزیاس هم در این باب ذکری کرده، این سالنامه ها را دیفترای بازیلیکامی یعنی دفاتر شاهی نامیده و هرودوت، چنانکه گذشت میگوید در جنگ سالامین دبیران شاه اسامی اشخاصی را که خوب میجنگیدند، ثبت میکردند.در باب بستری، که بر آن نشسته غذا صرف میکردند، نیزدر سه جای کتاب هرودوت، چنانکه گذشت، ذکری شده. چابک سواران نیز همانند که از منبع یونانی میدانیم (نوشته های هرودوت و گزنفون که در جای خود بیاید). خود اخشورش هم از حیث صفات شبیه همان خشیارشا است که یونانیان توصیف کرده اند، یعنی شخصی است بزرگ منش و بلندنظر، که دوازده هزار وزنه نقره را ردّ میکند، چنانکه موافق نوشته های هرودوت، تقدیمی چندین میلیونی پاثیوس لیدی را رد کرد. از طرف دیگر بوالهوس، کم عقل و ضعیف النفس است، چه اختیار امور مملکت را به آسانی به این و آن میدهد. تجملات دربار و غیره هم همان است که از منبع یونانی معلوم است. در خاتمه باید گفت که این ضیافت قبل از عزیمت خشیارشا، یا اخشورش توریه، به جنگ یونان بوده و هرودوت هم اشاره بگرد آمدن بزرگان مرکز و ایالات در شوش کرده، منتهی مورخ مذکور گوید، که برای مشورتی راجع به جنگ یونان این مجلس بزرگ منعقد شده بود. راجع به اسم ملکه، که توریه او را وَشتی نامیده ظن ّ قوی این است که اسم مذکور مُصحف وَهِشتیه است، که بزبان کنونی بهشت یا بهترین باید گفت، ازینجا بایدحدس زد، که این اسم در واقع لقبی بوده. هرودوت اسم ملکه را آمِس تریس نوشته، که ممکن است یونانی شده ٔ هماشَتْر یعنی همای مملکت باشد. امّا تخالفی، که بین حکایات مزبور و نوشته های هرودوت دیده میشود، این است، که آمِس تریس هیچگاه مغضوب نشد و چندان بزیست، که بکهولت رسید. نوشته های اِشیل در نمایش حزن انگیز «پارسیها» هم نمیرساند که او مغضوب شده باشد، بنابراین ممکن است، که وشتی ٔ زنی غیر از آمس تریس بوده و بعد زنی دیگر جای او را گرفته و درکتاب استر و مردخا، [از جهت تقرب بشاه]، وشتی ٔ راملکه دانسته باشند. (ایران باستان صص 897- 904).


منظر

منظر. [م َ ظَ] (ع اِ) جای نگریستن، خوش آیند باشد یا بدنما. (منتهی الارب) (آنندراج). جای نگریستن و هر چیزی که آن را می نگرند، خواه خوش آیند باشد و خواه بدنما، و هرچیزی که دیده می شود و محل نگریستن واقع می گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نظرگاه. جای نظر. دیدگاه. ج، مناظر. || آنجا که چشم بر آن افتد از روی. (مهذب الاسماء). || چهره و رو زیرا که چهره موضع واقع شدن نظر است چنانکه اکثر نظر بر چهره می افتد. (از آنندراج) (از غیاث). روی و چهره و سیما و صورت و دیدار و شکل و پیکر و هیئت. (ناظم الاطباء). دیدار. طلعت. ظاهر. صورت. بیرون. مقابل مخبر، باطن، سیرت، درون، ضمیر. (یادداشت مرحوم دهخدا):
منظرت به ز مخبر است پدید
که به تن زفتی و به دل زفتی.
علی قرط اندکانی.
هم میر نیکومنظری هم شاه نیکومخبری
بر منظر و بر مخبر تو آفرین باد آفرین.
فرخی.
گر منظری ستوده بود شاه منظری
ور مخبری گزیده بود میر مخبری.
فرخی.
مخبری باید بر منظر پاکیزه گواه
مخبری در خور منظر به جهان مخبر اوست.
فرخی.
ز منظرش به همه وقت فر یزدانی
همی درخشد باد آفرین بر آن منظر.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 66).
شگفت آید از مرکب تو خرد را
کش از باد طبع است و از خاک منظر.
عنصری (ایضاً ص 37).
همیشه باد خداوند خسروان پیروز
چنانکه هست ستوده به منظر و مخبر.
عنصری (ایضاً ص 83).
شهم وبا قد و منظر و هنر بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 410).
فریش آن منظر میمون و آن فرخنده تر مخبر
که منظرها از او خوارند و در عارند مخبرها.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 2).
چون قوت این سلطان وین دولت و این همت
وین مخبر کرداری وین منظر دیداری.
منوچهری.
گه منظر و قد صنمی را بکند پشت
گه منظر و کاخ ملکی را کند اطلال.
ناصرخسرو.
چونانکه سوی تن دو در باغ گشادند
یکسان شودت بر در جان منظر و مخبر.
ناصرخسرو.
گرت آرزوست صورت او دیدن
و آن منظر مبارک و آن مخبر.
ناصرخسرو.
کز منظر او درگذر همی
بر آب نشانی خطوط چین.
ابوالفرج رونی.
چون او را دیدند با چنان بها و منظر و ارج... همگان سجده بردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 76).
شکر باید کرد شاهی را که او را کردگار
چون پدر بر پادشاهی مخبر و منظر دهد.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 161).
منظر و مخبر به هم شایسته دارد چون پدر
ملک را زینت همی زآن منظر و مخبر دهد.
امیر معزی (ایضاً ص 161).
خوبست همه سیرت او درخور صورت
زیباست همه مخبر او درخور منظر.
امیرمعزی.
در... منظر بی مخبر... فایده بیشتر نباشد. (کلیله و دمنه).
تن آلوده گر ز نااهلی
دور ماند از جمال و منظر تو.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 724).
عالی ابوالمعالی بن احمد آنکه اوست
از مخبر آسمانی و از منظر آفتاب.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 20).
وجود جود عدم گشت و نیست هیچ شکی
که در جهان کرم کس ندید منظر جود.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 147).
گر منظر تو نور بر آیینه افکند
روح القدس نماید از آن منظر آینه.
خاقانی.
این پیرزن ز دانه ٔ دل میدهد سپند
تا دفع چشم بد کند از منظر سخاش.
خاقانی.
مهجور هفت ماهه منم زآن دو هفته ماه
کز نیکویی چو عید عزیز است منظرش.
خاقانی.
روح شیدا شد ز عشق منظرش
از نظر گو حرز شیدایی فرست.
خاقانی.
با منظر رایق و مخبر صادق سنت او عدل فرمایی. (سندبادنامه ص 250). از منظر و مخبر او سایه بر آفاق انداختی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 34). تا گروهی را که از مهابت منظر ما رمیده باشند به لطافت مخبر آرامیده داریم. (مرزبان نامه ایضاً ص 201). منظر انیق و وجه جمیل در هیبت و حشمت صاحب منصب بیفزاید. (المعجم چ دانشگاه ص 359).
ترک به شجاعت و خدمت شایسته و حسن منظر ممتاز باشند. (اخلاق ناصری).
ای مخبر تو گاه بیان گلستان طبع
وی منظر تو وقت عیان نوبهار چشم.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 115).
آن ملک خلق ملک خلق که آراست خدای
منظر و مخبر زیباش ز هم نیکوتر.
کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 42).
چون تو برگردی و برگردد سرت
خانه را گردنده بیند منظرت.
مولوی.
چندین هزار منظر زیبا بیافرید
تا کیست کو نظر ز سر اعتبار کرد.
سعدی.
گر دیگران به منظر زیبا نظر کنند
ما را نظر به قدرت پروردگار اوست.
سعدی.
نیکم نظر افتاد بر آن منظر مطبوع
کاول نظرم هر چه وجود از نظر افتاد.
سعدی.
این چه طلعت مکروه است و... و منظر ملعون. (گلستان سعدی).
ازنکوخلقی و زیباخلقی اندر چشم خلق
خوش نیکو همچو منظر منظرش چون مخبر است.
ابن یمین.
من گدا و تمنای وصل او هیهات
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست.
حافظ.
- پاکیزه منظر، زیباروی. خوبچهر:
گر قدر خود بدانی قربت فزون شود
نیکونهاد باش که پاکیزه منظری.
سعدی.
- خوب منظر، رجوع به همین کلمه شود.
- خورشیدمنظر، خورشیدچهره. زیبارو: عوض را پسری بود خورشیدمنظر محمدنام. (حبیب السیر چ قدیم تهران ج 3 جزو 4 ص 323).
- خوش منظر، رجوع به همین کلمه شود.
- صباحت منظر، زیبایی روی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- کریه المنظر، زشت و بدشکل و بدهیکل. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب بعد شود.
- کریه منظر، بدشکل. زشت صورت. زشت روی: این موش کریه منظر... همه روز مقابح سیرت و مفاضح سریرت تو در پیش همسایگان حکایت می کند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 147). رجوع به منکرمنظر و ترکیب قبل شود.
- کی منظر، شاه دیدار:
به پیمان شکستن نه اندر خوری
که شیر ژیانی و کی منظری.
فردوسی.
- لطیف منظر، خوش دیدار. خوش اندام. زیباروی:
آمدمت که بنگرم باز نظر به خود کنم
سیر نمی شود نظر بس که لطیف منظری.
سعدی.
- ماه منظر، ماهروی. ماه طلعت. زیباروی: باحورپیکران ماه منظر شراب ارغوانی بر سماع ارغنونی نوشند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 107). کنیزکان ماه منظر ودختران زهره نظر را دید به یمین و یسار تخت ایستاده. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 248). رجوع به ماه منظر شود.
- منکرمنظر، کریه منظر. زشت چهره. زشت اندام. زشت روی:
فرزند این دهر آمده ست این شخص منکرمنظرش
چون گربه مر فرزند را می خورْد خواهد مادرش.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 218).
- مهیب منظر، که اندام و پیکری خوف انگیز دارد: پیلی پدید آمد عظیم هیکل جسیم پیکر مهیب منظر. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 174).
- نیکومنظر. رجوع به همین کلمه شود.
|| دریچه که بر سر بام و غیره باشد چرا که دریچه جایی است که در آنجا نشسته نظر به اطراف می کنند. (از غیاث) (از آنندراج). دریچه و یا جای بلند و مرتفعی که از آنجا اطراف را می نگرند. (ناظم الاطباء). جایی بلند یا مشرف به جاهای دیگر که نشینند نظاره را. خانه بر بلندی. خانه بر طبقه ٔ برین. قسمت مرتفع از قصر و کاخی چون ایوان بی در. (یادداشت مرحوم دهخدا):
به منظر آمد باید که وقت منظر بود
نقاب لاله گشودند و لاله روی نمود.
منجیک.
هر بزرگی که سر از طاعت تو بازکشید
سرنگون گشت ز منظر به چه سیصدباز.
فرخی.
منظر عالی شه بنمود از بالای دژ
کاخ سلطانی پدیدار آمد از دشت لکان.
فرخی.
منظر او بلند چون خوازه
هر یکی زو به زینتی تازه.
عنصری.
ای خداوندی که نزهت گرد لشکرگاه تست
چتر ایوان است و پیلت منظر و فحلت رواق.
منوچهری.
وقت منظر شد و وقت نظر خرگاه است
دست تابستان از روی زمین کوتاه است.
منوچهری.
بود سالیان هفتصد هشتصد
که تا اوست محبوس در منظری.
منوچهری.
خداوند را بر منظرباید نشست و یحیی و پسرانش و دیگر بندگان را بنشانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 424).
برخاستم از جای و سفر پیش گرفتم
نز خانه م یاد آمد و نز گلشن و منظر.
ناصرخسرو.
در آرزوی آنکه ببینی شگفتیی
بر منظری نشسته وچشمت به پنجره.
ناصرخسرو.
پیش از این تا این مزورمنظرت ویران شود
جهد کن تا بر فلک زین به یکی منظر کنی.
ناصرخسرو.
شخص جانم را یکی خوش منظر است
که از آن منظر به گردون برپرم.
ناصرخسرو.
گه منظر و قد صنمی را بکند پست
گه منظر و کاخ ملکی را کند اطلال.
ناصرخسرو.
بناهای بسیار در میان آب است و زمین دریا سنگ است و منظرها ساخته اند بر سر اسطوانهای رخام که اسطوانها در آب است. (سفرنامه ٔناصرخسرو طبع لندن ص 24).
صد نظر بر حال بنده بیش کرد
تا ز خاک او را بر این منظر کشید.
مسعودسعد.
اینک از دولت و سعادت تو
من ز حبس آمدم سوی منظر.
مسعودسعد.
ندیدم در همه گیتی از این فرخنده تر کاخی
که هم عیوق را تخت است و هم خورشید را منظر.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 247).
به یک سوی این باغ خرم سرایی
پر از صفه و کاخ و ایوان و منظر.
ازرقی.
فلک کردار منظرها بر اطراف صنوبرها
ارم کردار طارمها به کیوان برزده ایوان.
عمعق (دیوان چ نفیسی ص 191).
ملک عمرو و زید را جمله به ترکان داده اند
خون چشم بیوگان را نقش منظر کرده اند.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 87).
منظر و کاشانه پرنقش و نگار است مرترا
چون بمیری هم بر آن کاشانه و منظر برند.
سنائی (ایضاً ص 93).
عندلیب این نوایی در قفس اولیتری
چون شدی طاووس جایت منظر و ایوان کنم.
سنائی (ایضاً ص 225).
ای همه روی برخرام به منظر
تا رهد دیده زین شب همه خالا.
سنائی (ایضاً ص 372).
سهل است اگر به منظر من ننگری ازآنک
منظور عالم ملکوت است مخبرم.
سیدحسن غزنوی.
هست آیینه ٔ رخ اقبال
روح اورنگ و فر منظر تو.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 312).
از برون تابخانه ٔ طبع یابی نزهتم
وز ورای پالکانه ٔ چرخ بینی منظرم.
خاقانی.
اندیشه نردبان کند از وهم و برشود
از منظر سپهر به مستنظر سخاش.
خاقانی.
در طاق صفه ٔ تو چو بستم نطاق خدمت
جز در رواق هفت فلک منظری ندارم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 282).
بل حارس است بام و در کعبه را مسیح
ز آن است فوق طارم پیروزه منظرش.
خاقانی.
ماهی ستاره زیورش هر هفت کرده پیکرش
هر هشت خلد از منظرش دیدم میان قافله.
خاقانی.
بناهای مرتفع و سراهای عالی و منظرهای دلگشای به سقف مقرنس و طاق مقوس برکشیدند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 42).
گل از هر منظری نظاره می کرد
قبای سبز را صدپاره می کرد.
نظامی.
ای بهار ماه منظر وی نگار باغ چهر
گر همی پرسی که رویت باغ و منظرهست هست.
(از لباب الالباب چ نفیسی ص 89).
از قضا دیدند عالی منظری
بر سر منظر نشسته دختری.
عطار.
منظر حق دل بود در دو سرا
که نظر بر شاهد آید شاه را.
مولوی.
گذشته تارک ایوانهای عالی او
ز اوج منظر برجیس و طارم کیوان.
عبید زاکانی.
زهی صدر وزارت را ز رأی روشنت رونق
کمینه منظر قدرت رواق طارم ازرق.
ابن یمین.
مرا که منظرحور است مسکن و مأوی
چرا به کوی خراباتیان بود وطنم.
حافظ.
زمین آسمان منظر از منظرش
در فتح بر ملک باز از درش.
ظهوری (از آنندراج).
- سبزمنظر، کنایه از آسمان نیلگون. سپهر کبود:
تا چند بنگرند و بگردند گرد ما
این شهره شمعها که بر این سبزمنظرند.
ناصرخسرو.
در نزهت و لطافت و رفعت نظیر او
جایی نباشد ار بود این سبزمنظر است.
ابن یمین.
- طارم نه منظر، فلک نهم:
هر که منظور تو شد همچو ستاره ز شرف
جایگاهش بر از این طارم نه منظر شد.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 269).
- فیروزه گون منظر، منظر فیروزه گون:
هوای قیرگون برچدنقاب قیرگون از رخ
برآمدروز روشن تاب از فیروزه گون منظر.
عمعق (دیوان چ نفیسی ص 153).
رجوع به ترکیب منظر فیروزه گون شود.
- منظر چشم، کنایه از مردم دیده است. (برهان) (آنندراج). مردم دیده. (ناظم الاطباء).مردمک چشم:
رواق منظر چشم من آشیانه ٔ تست
کرم نما و فرودآ که خانه خانه ٔ تست.
حافظ.
- منظر سیمابگون،کنایه از آسمان:
دارد از رفعت محل آنکه فراشان صنع
مسند جاهش بر این سیمابگون منظر نهند.
ابن یمین.
- منظر فیروزه، کنایه از آسمان کبود. سپهر نیلگون:
روز چو برزد سر از جیب شب لاجورد
منظرفیروزه را در زر و زیور گرفت.
ابن یمین.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- منظر فیروزه گون، کنایه از آسمان نیلگون. سپهر کبود:
یک سحر بهر تماشا رای عالی همتش
ره سوی این منظر فیروزه پیکر برگرفت.
ابن یمین.
رجوع به ترکیب قبل و ترکیب فیروزگون منظر شود.
- منظر مینا، کنایه از آسمان کبود. سپهر نیلگون:
تا عکس جامهاش فتاده ست بر زمین
صحنش چو سقف منظر مینا پراختر است.
ابن یمین.
- منظر نیم خایه، فلک. (فرهنگ رشیدی). کنایه از آسمان است. (برهان) (آنندراج).
- || هر خانه ای که مانند طاق سازند زیرا شبیه است به نیم بیضه ٔمرغ. (فرهنگ رشیدی). گنبد را نیز گویند. (برهان) (آنندراج).
گر عظمت نهد چو جم منظر نیم خایه را
خایه ٔ مورچه شود نه فلک از محقری.
خاقانی (از رشیدی).
- هشت منظر. رجوع به همین کلمه شود.
- هفت منظر، کنایه از هفت فلک:
از برای مقدم میمونش آیین بند صنع
چار طاق هفت منظر در زر و زیور گرفت.
ابن یمین.
|| کاخ. (صحاح الفرس). || چشم انداز. دورنما. ج، مناظر. (یادداشت مرحوم دهخدا). || گاهی به معنی چشم باشد چرا که چشم محل خروج نظر و جای پیدا شدن بصر است. (غیاث) (آنندراج). نگاه و نظر چشم. (ناظم الاطباء).

حل جدول

نیکومنظر

خوش‌نما

معادل ابجد

نیکومنظر

1276

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری