معنی نیکخوی
حل جدول
بامروت، خوشرفتار
فرهنگ فارسی هوشیار
(صفت) خوش خوی خوش خلق
صبا خلق
نیکخوی (صفت) خوش خلق نیکخوی.
خوش اخلاق
نیکخوی هوخیم (صفت) نیکخوی خوشخوی.
در عوس
نیکخوی
عدبی
نیکخوی، بی آک
غید قان
نیکخوی جوان، خوش اندام جوان
نهیک
گزافکار، دلیر، نیکخوی، تیغ بران
نیک خصلت
نیکخوی (صفت) خوش خوی خوش خلق
شمردل
سبکسر جوان خام، تند رو، نیکروی، نیکخوی
لغت نامه دهخدا
محظرب. [م ُ ح َ رَ] (ع ص) سخت تافته. مرد استوارخلقت. || مرد نیکخوی. (منتهی الارب). || مرد تنگ حوصله. (ناظم الاطباء).
غیدقان
غیدقان. [غ َ دَ] (ع ص) جوان نازک نیکوهیکل نیکخوی. جوانی نیکو و ناعم. (منتهی الارب) (آنندراج). غَیدَق. غَیداق. رجوع به غیدق و غیداق شود.
طرز
طرز. [طَ رَ] (ع مص) صورت گرفتن سپس ثِخانت وسطبری. || نیکخوی گردیدن سپس زشتخوئی. (منتهی الارب) (آنندراج). خوش خلق شدن. || لباس پسندیده و فاخر پوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج).
معادل ابجد
696