معنی نیسو

لغت نامه دهخدا

نیسو

نیسو. (اِ) نشتر. (اوبهی) (سروری). نشتر فصاد و حجام باشد و آن را نیسویا هم گویند. (برهان قاطع) (آنندراج). نیشتر خون گیر و سرتراش. (فرهنگ خطی).نیشتر. سک. سیخ. نیز رجوع به نیشو شود:
که من از جور یکی سفله برادر که مراست
از بخارا برمیدم چو خران از نیسو.
ابوالعباس (از نسخه ای از لغت فرس).
شرور و فتنه از اطراف ملکت
رمد پیوسته همچون خر ز نیسو.
شمس فخری (از سروری).


نیسویا

نیسویا. (اِ) نیسو.نشتر فصاد و حجام. (از برهان). رجوع به نیسو شود.


نیشو

نیشو. (اِ) نوعی آلو. (رشیدی) (آنندراج). نوعی از اقسام آلو. (برهان قاطع). آلو طبری. (رشیدی) (برهان قاطع) (از آنندراج). نیشه. (رشیدی). نیسوق. رجوع به نیسوق شود: از ترشی ها نیشو و غوره و اناردانک و سماق و خرمای هندو. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). ترشی ها که سخت ترش نباشد چون نیشو... ونیشو اندر سردی بیش از همه است و ترش و شیرین او طبع نرم کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). وگر شکم سخت بود سپاناخ با خرمای هندی و با نیشو یا آلو بزرگ سیاه... (هدایهالمتعلمین ص 708) (فرهنگ فارسی معین). || نیشتر. (لغت فرس اسدی ص 416) (رشیدی) (صحاح الفرس). نشتر حجام. (برهان قاطع) (آنندراج). مرادف نیش است. (از رشیدی). نیسو. رجوع به نیسو شود. || سیخونک. سُک. نیسو. رجوع به نیسو شود:
که من از جور یکی سفله برادر که مراست
از بخارا برمیدم چو خران از نیشو.
ابوالعباس (لغت فرس اسدی اقبال).
|| نای نواختنی. (ناظم الاطباء). رجوع به نیشه شود.


نیشتر

نیشتر. [ت َ] (اِ) مبضغ. (دهار). ابزاری مر جراحان را که بدان رگ می زنند و فصد می کنند و آبله می کوبند و دمل را جهت بیرون آوردن ریم سوراخ می نمایند. (ناظم الاطباء). افزاری باشد به صورت نیش که بدان رگ گشایند و نشتر مخفف آن است. (فرهنگ خطی). نیسو. نیسویا. نشتر. تیغ. محجم. مبطه. رایشه. شست. (یادداشت مؤلف). نیش:
به سان سنان نیشتر داشتند
همی بر گژاگند بگذاشتند.
اسدی.
چرا شیر از نهیب مور ناگه درخروش آید
گریزد او چنان گوئی که بر جان نیشتر دارد.
ناصرخسرو.
طبع تا باشد موافق سرد و گرمش می خوران
چون مخالف گشت یا تلخیش ده یا نیشتر.
سنائی.
ز سینه تا به لب آیین نیشتر دارم
حدیث از جگر پاره می کنم تفسیر.
خاقانی.
علاج رخنه ٔ دل به از این نمی باشد
دوباره کاوش یک نیشتر دریغ مدار.
خاقانی.
رگ جانم گشاده گشت به بند
بیشتر نوک نیشتر برکش.
خاقانی.
همی تا بود راه پر نیشتر
در او سود بازارگان بیشتر.
نظامی.
گر در همه شهریک سر نیشتر است
در پای کسی رود که درویش تر است.
سعدی.
از ملامت چه غم خورد سعدی
مرده از نیشتر مترسانش.
سعدی.
نیشترهای بلا در رگ جانم فرسود
بعد ازین کاوش شریان سنان خواهم کرد.
طالب (از آنندراج).
برای صحبت عالم درشتیها به کار آید
ز تن کی خون فاسد بی گزند نیشتر جوشد.
صائب.
نمی شوند به تسلیم راضی از ناحق
ز خون تازه ٔ ما نیشتر نمی گسلد.
صائب (از آنندراج).
|| سُک. (یادداشت مؤلف). سیخونک. سیخ. نیش. قطعه چوب نوک تیزی که بدان ستوران را به تند رفتن وادارند:
هر که بر اسب نیاز تاخت به درگاه او
از بر او جست آز همچو خر از نیشتر.
عمادی شهریاری.
|| ناب. دندان. (ناظم الاطباء). رجوع به نیش شود.
- نیشتر خلاندن، نیشتر زدن. نیشتر در بدن فرو بردن.
- نیشتر خوردن، مورد عمل فصادی و جراحی قرار گرفتن. کنایه از زخم خوردن و تحمل تلخی و ناملایم کردن و رنج کشیدن:
به تلخ و ترش رضا ده به خوان گیتی بر
که نیشتر خوری ار بیشتر خوری حلوا.
خاقانی.
- نیشتر در زخم کسی شکستن، کنایه است از بر تلخ کامی و رنج وی افزودن. در هجوم بلایا ومصائب کسی را ملامت کردن و بر زخمش نمک پاشیدن.
- نیشتر زدن،جراحی کردن. فصد کردن. رگ زدن. نیشتر بر بدن کسی فرو کردن.
- نیشتر فروبردن، نیشتر فروکردن، نیشتر زدن.


ش

ش. (حرف) حرف شانزدهم از الفبای فارسی و سیزدهم از حروف هجای عرب و بیست و یکم از حروف ابجد و در حساب ترتیبی نماینده ٔ عدد شانزده است و به حساب جُمَّل آن را به سیصد دارند. نام آن در فارسی و عربی شین است. در تهجی عبرانی که اصل تهجّی عربی است نام این حرف شین است که در آن زبان بمعنی دندان است و حرف مذکور بشکل دندان هم هست. (از فرهنگ نظام). وآن را شین منقوطه و معجمه و قرشت نیز نامند. در تجوید از حروف ملفوظی زائدالسکون، مجزوم، شمسیه، زمانیّه، مهموسه، شجریّه، رخوه، منفتحه، منخفضه، مصمته و غیر علّه بشمار میرود و اهل جفر آن را از حروف ظلمانیه یا خَلق و جزو قسم ادنی از این نوع و هم از حروف ترابیّه یا ارضیّه خوانند. و از حروف غیر منفصله است و با حرف سین متشابه و متزاوج باشد در نوشتن و علامت اختصاری است برای شمال.
ابدالها:
در فارسی بر حسب لهجه های گوناگون و قواعد ابدال به ت، ج، چ، خ، ر، ژ، س، غ، ک، گ، ل، ه، بدل شود یا از آنها بدل آید:
> گاه به «ت » بدل شود:
بخش = بخت (بخت و بخش بمعنی حصّه و نصیب). (آنندراج).
رخش = رخت. (رخت با اول مفتوح به ثانی زده، اسب را نامند). مولانا نظامی راست:
گره بر دوال کمر کرد سخت
به جنگ دوالی روان کرد رخت.
(فرهنگ جهانگیری).
> گاه به «ج » بدل شود:
پخش = پخج. (لغت نامه ذیل پخج).
جخش = جخج (جخج تخمه باشد که در گلو آید و خرک نیز گویند). (لغت فرس). جخش چیزی است که بگردن اهل فرغانه و ختلان بر آید چون بادنجانی و درد نکند. لبیبی گوید:
آن جخش ز گردنش بیاویخته گویی
خیکی است پر از باد بیاویخته از بار.
(لغت فرس).
جخج و جخش با اول مفتوح به ثانی زده... نام علتی است که از بادنجان بزرگتر شود و از زیر گلوی مردم آویزان شود. (فرهنگ جهانگیری).
شا = جا، بمعنی مکان. (لغت نامه ذیل جاو شا).
شِپِش = سِپِج.
> و به جیم تازی (بدل شود) چون: سرآغوش = سرآغوج (گیسوپوش زنان). (آنندراج). رجوع به فرهنگ جهانگیری ذیل سراغج و سراغوج شود.
غرشستان = غرجستان. یاقوت آرد: غرجستان غالباً به صورت غرشستان و غرستان نوشته میشود و اغلب با غورستان که ناحیه ای در خاور غرجستان است اشتباه میگردد. (سرزمینهای خلافت شرقی ص 442).
کاش = کاج.
کاشکی = کاجکی:
که ای کاجکی دیده بودی مرا
که یزدان رخ او نمودی مرا.
(شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 95 بیت 614).
کاج... بمعنی کاشکی بود خواجه حافظ شیرازی راست:
چرا شکست دهی جان من ز سنگدلی
دلی ضعیف که هست او ز نازکی چو زجاج
فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی
کمینه بنده ٔ خاک در تو بودی کاج.
(فرهنگ جهانگیری).
کشکول = کجکول، خجکول. با اول مفتوح به ثانی زده و کاف مضموم و واو معروف گدا را نامند و کاسه ٔ خجکول کاسه ٔ گدا را نامند و آن را کجکول و کشکول نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری).
کنکاش = کنگاج، کنگاج و کنگاش. با اول مکسور و به ثانی زده و کاف عجمی مشورت باشد. حکیم نزاری قهستانی نظم نموده:
در این مصالحه کنگاش رفت با اصحاب
بجمع گفتند القصه سوی خانه گرای.
هم او گوید:
خسروا طرفه قصه ای دارم
که به سمع رضا کنی اصغاش
گرچه رخصت نمیدهد عقلم
هرچه با او بود کنی کنگاش
لیک چون فکر میکنم درهم
میشوم همچو طره ٔ جماش.
(فرهنگ جهانگیری).
> گاه به «چ » بدل شود:
پاشان = پاچان.
پاشیدن = پاچیدن.
گلاب پاش = گلاب پاچ. پاچان به معنی پاشان و پاشیدن بود. حکیم ناصرخسروراست:
طاعت ارکان ببین مرچرخ و انجم را بطبع
تا بطاعت چرخ و انجم شان همی پاچان کنند.
پاچیدن مصدر آن است. (فرهنگ جهانگیری).
پخش = پخچ. رجوع کنید به لغت نامه، پخش بمعنی پخچ که مرقوم شد. حکیم فردوسی راست:
بسوی طلایه برانگیخت رخش
بگرزی سواری همی کرد پخش.
(فرهنگ جهانگیری).
پخچ با اول مفتوح بثانی زده پهن را گویند و آن را پخش نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری).
پوشال = پوچال. رجوع کنید به لغت نامه.
شبان = چوپان.
شپش = سپچ.
شلتوک = چلتوک.
کریش = کریچ.
کریشک = کریچک. رجوع کنید به فرهنگ نظام.
نیشو = نیسو.
نَیشه = نَیچه. نَیشه (مبدل نیچه) نی خورد (خرد) که شبانان نوازند، خاقانی گوید:
زآن نی که از آن نیشه کنی ناید جلاب.
و له:
با ساز باربد چه کنی نَیشه ٔ شبان.
(فرهنگ نظام).
به رسم شبانان از او نیشه ساخت
نخستش بزد زخم و آنگه نواخت.
نظامی.
لخشه = لخچه. رجوع کنید به لغت نامه. لاخشه = لاکچه. رجوع کنید به لغت نامه. لوش = لوچ. لوش، کژدهان باشد. طیّان گوید:
زن چو این بشنید شد خاموش بود
کفشگر کانا و مردی لوش بود.
(لغت فرس).
لوچ احول بود. خطیری گوید:
آن تویی کور و تویی لوچ و تویی کوچ و بلوچ
و آن تویی گول و تویی دول و تویی بابت لنگ.
(لغت فرس).
هیش = هیچ با اول مکسور و یای مجهول بمعنی هیچ آمده. زنده پیل احمد جام نوّراﷲ مرقده نظم نموده:
هر که آمد هر که آید بگذرد
این جهان محنت سرائی بیش نیست
دیگران رفتند و ما هم میرویم
کیست کو را منزلی در پیش نیست
احمد جامی ترا پندی دهد
آخرت را باش دنیا هیش نیست.
(فرهنگ جهانگیری).
>گاه به «خ » بدل شود:
افراشتن = افراختن. فراختن بمعنی بلند کردن و آن راافراختن نیز گویند حکیم سوزنی فرماید:
ای افتخار من بتو ای افتخار من
وز تو فراخته ست مرا فخر و فر مرا.
(فرهنگ جهانگیری).
فراشتن با اول مفتوح بمعنی بلند کردن بود و آن را افراشتن نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری).
سارشک = سارخک. سارخک و سارشک با راء مفتوح به خاء زده در لغت اول و در ثانی بسین منقوطه ٔ زده پشه باشد. شیخ فریدالدین عطار نظم نموده:
به پیش آفتاب نام بردار
چه سارخک و چه پیل آید پدیدار
نئی خود پیل اگر خود پیل گیری
چو نمرودی به سارخکی بمیری.
اثیرالدین اخسیکتی گفته:
سارشک پیل را بسنان برزمین زند
لیکن نه مرد پنجه و بازوی صرصر است.
(فرهنگ جهانگیری).
سارشکدار =سارخکدار. سارخکدار و سارشکدار نام درختی است که آن را اغال پشه و کژم پشه دار و سده و لامشکر و ناژبن و دردار و پشه خانه و پشه غال و کنجک نیز خوانند و به تازی شجرهالبق نامند. (فرهنگ جهانگیری).
فراشا = فراخه.
فراشیدن = فراخیدن. مو بر بدن برخاستن است. (فرهنگ جهانگیری). فراشا... حالتی را گویند که آدمی را پیش از بهم رسیدن تب واقع میشود، و آن خمیازه و بهم کشیده شدن پوست بدن و راست شدن موی بر اندام باشد و آن حالت را به عربی قشعریره خوانند. فراشیدن. بمعنی لرزیدن و خود را بهم کشیدن در ابتدای تب باشد و آن را فراشا و به عربی قشعریره خوانند. (برهان قاطع). فراخه لرزه و لرزش و رعشه و ارتعاش و هول و وحشت و ترس. (ناظم الاطباء).
> و گاه بدل به «ر» شود:
انباشتن، انباریدن: انبار... بمعنی پر و مملو آمده است، ظهیرالدین فاریابی راست:
به یک سخن دهن آز را فروبندی
به یک سخا شکم آز را بینباری.
(فرهنگ جهانگیری).
انگاشتن = انگاردن، انگاریدن، انگاردن. انگاریدن، انگاشتن با اول مفتوح بثانی زده و کاف عجمی، پنداشتن و تصور نمودن و گمان بردن باشد مولوی گفته:
زشت باید دید انگارید خوب
زهر باید خورد انگارید قند.
(فرهنگ جهانگیری).
کاشتن = کاریدن. کاریدن... کاشتن و زراعت کردن و عمل کردن و کار کردن و واره کردن. (ناظم الاطباء).
گزاشتن = گزاردن، گزاریدن:
به استاد گفت این شکار من است
گزاریدن خواب کار من است.
(شاهنامه چ بروخیم ج 8 بیت 1011).
گذاشتن = گذاردن، گذاریدن. گشتن، گردیدن. گماشتن، گماریدن. گماریدن، در اصل بمعنی گماشتن کسی است به کاری و وادار کردن او بدان کار، اما در ادبیات مجازاً بمعنی نشان دادن چیزی است بصیغه ٔ متعدی و گاه نمایش داده شدن چیزی است بصیغه ٔ لازم و درین کتاب [جهانگشای جوینی] این هر دو وجه مجاز آمده است. مثال اول: غنچه بهار دهان از زفان (ظ زفان ازدهان) بگمارید. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 29). مثال دوم: اول نوبهار و هنگام گماریدن ازهار. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 136). (سبک شناسی چ 1 ج 3 ص 85). نبشتن، نوشتن، نوردیدن. نگاشتن، نگاریدن. نگاریدن... نگاشتن و نقش کردن و کشیدن صورت و خط و رنگارنگ کردن و رسم کردن و نوشتن. (ناظم الاطباء).
> گاه بدل به «ز» شود:
افراشتن = افرازیدن. افرازیدن... بلند ساختن و افراختن و آراستن و زیب دادن و خوش کردن. (ناظم الاطباء).
دریوش = دریوز و دریوزه بمعنی درویزه است که مرقوم شد. حکیم سوزنی فرماید:
کنون ای قلتبان زان در بدین در
همی رو چون گدایان تو به دریوز.
مولانا عبدالرحمن جامی نظم نمود:
ای خدا کمترین گدای توام
چشم بر خوان کبریای توام
میرسم بر در که هر روزه
شی ٔ ﷲ زنان به دریوزه.
دریوش درویش را گویند. حکیم سوزنی فرماید. بیت:
ای بخلق بشر بخُلق سروش
مهتری جود ورز و دانش کوش
به توانگر دلی و کف جواد
نخوهی ماند درجهان دریوش.
(فرهنگ جهانگیری).
دندان آپریش = دندان آپریز.
دندان آفریش = دندان آفریز.
دندان پریش = دندان پریز.
دندان فریش = دندان فریز.
دندان آپریز = دندان اپریش.
دندان افریز = دندان افریش. دندان کاو، دندان پریز، این نامهای خلال است. (فرهنگ جهانگیری).
روشن = روزن: و رسول علیه الصلوه والسلام گفته است دل چهار است، اول دلی پاک روشن که در وی چراغی افروخته بود و آن دل مؤمن است. (مصباح الهدایه ص 99). و از روشن ِ قلب روشن نظاره ٔ مناظر دلگشای عالم مشهود گردیده. (دره ٔ نادره ص 6 چ تهران).
شُفت = زفت. رجوع کنید به حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ذیل شُفت با اول مفتوح... فربه و گنده باشد. (فرهنگ جهانگیری).
شنگله = زنگله. شنگله با اول مفتوح بثانی زده و کاف عجمی مفتوح دو معنی دارد اول خوشه ٔ خرما را گویند. حکیم ناصرخسرو فرماید:
درخت خرما صدخشک خار داد درشت
اگر دو شنگله خرمای خوب تر دارد.
دویم ریشه بود که بر سر دستار و هر دو سر معجر و امثال آن بدوزند. (فرهنگ جهانگیری). شنگله... مطلق خوشه را گوینداعم از خوشه ٔ خرما و انگور و گندم و جوو بمعنی ریشه باشد از ابریشم و غیره که بر سر دستار و روپاک و امثال آن دوزند. (برهان قاطع). زنگله... خوشه ٔ کوچکی را گویند از انگور که جزو خوشه ٔ بزرگ باشد. (برهان قاطع).
لخشه = لغزه.
لخشیدن = لغزیدن. رجوع کنید به لغت نامه.
مریش = مریز:
مرا خود دلی دردمند است ریش
تو نیزم نمک بر جراحت مریش.
(بوستان چ فروغی ص 111).
> گاه به «ژ» بدل شود:
باشگونه = باژگونه.
باشگونگی = باژگونگی:باشگونه باز گردانیده باشد و به تازی مقلوب بود. خسروی گوید:
فغان ز بخت من و کار باشگونه جهان
ترا نبایم و تو مر مرا چرا بایی.
شهید گفت:
ای کار تو ز کار زمانه نمونه تر
او باشگونه و تو از او باشگونه تر.
(لغت فرس).
باشگونه با شین منقوطه موقوف و کاف عجمی و واو معروف بمعنی باژگونه بود. عبدالواسع جبلی راست:
گشته است با شگونه همه رسمهای خلق
زین عالم نبهره ٔ گردون بی وفا.
(فرهنگ جهانگیری).
باشگونگی باژگونگی باشد. کمال اسماعیل راست:
زین باشگونگی که ترا رسم و عادت است
خود را چو باشگونه کنی رسم اولیاست.
(فرهنگ جهانگیری).
خاکشی = خاکژی: خاکشی... بمعنی خاکشو است که بزرالخمخم باشد و علف آن را به شتر دهند. (برهان قاطع). خاکژی... تخمی باشد که آن را با کافور در چشم کنند و در عربی بزرالخمخم و بزر الجنه خوانند. (برهان قاطع).
دُش =دژ.
دش خدای = دُژخدای.
> گاه بدل به «س » شود:
بُست = پُشت: پُشت نام قریه ای هم هست از ولایت بادغیس در خراسان. (برهان قاطع). مراد بست است. رک: بُست. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین).
خروش = خروس. خروش برآوردن. خروشیدن. خروس (= خرَئوس) واژه ٔ اوستائی خرئوس در فارسی خروس شده، مرغی که از برای خروشیدن و بانگ زدن چنین نامیده شده است. برگشتن سین اوستا بشین در فارسی مثال بسیار دارد چون سرسک در فارسی سرشک. اَرَسک در فارسی رشک. سکنَد در فارسی شکستن وجز آن. (یادداشت های پنج گاتها بقلم پورداود صص 377- 378).
خشو = خسو. جغرافی نویسان قدیم رونیز را بصورت رونیج (یاروینج) نوشته اند و دور نیست که همان خسویا کسوی امروز باشد. حمداﷲ مستوفی گوید کرم و رونیز دو شهرند که هوای گرم و آب فراوان دارند.بگفته ٔ مقدسی ولایت خسو (یا خشو) از طرف مشرق وسعت وامتداد زیادی داشته است... حمداﷲ مستوفی خسو را از توابع دارابجرد شمرده است. (سرزمینهای خلافت شرقی ص 312).
ریکاشه = ریکاسه. ریکاشه خارپشت بود. عنصری گوید:
نتوان ساخت از کدو گوداب
نه ز ریکاشه جامه ٔ سنجاب.
هم عنصری گوید:
گُسی کرد نتوان ز زهر انگبین
نسازد ز ریکاشه کس پوستین.
(لغت فرس).
«س ون » (در حاشیه): ریکاسه خارپشت بود. (حاشیه ٔ لغت فرس). ریکاسه با اول مکسور ویای مجهول خارپشت را گویند. (فرهنگ جهانگیری). جهانگیری این لفظ را ریکاسه (با سین مهمله) ضبط کرده و رشیدی ریکاشه (باشین معجمه) (فرهنگ نظام).
سالوش = شالوس، سالوس (چالوس): و به همین فاصله در سمت باختر ناتل شهر سالوس یا شالوس واقع بود. (سرزمینهای خلافت شرقی ص 398) نام این شهر به صورت سالوش هم ضبط گردیده. (ایضاً ص 398).
شاتل = ساتل. ساتل بر وزن قاتل، دارویی است مانند کمای خشک شده و به شیرازی روشنک خوانند. و با شین نقطه دار هم آمده است و معرب آن ساطل است. (برهان قاطع).
شارک = سارک. شارک [در چ: سارک] مرغی است خوش آواز و کوچک، زینبی گوید:
الا تا درآیند طوطی و شارک
الا تا سرایند قمری و ساری.
(لغت فرس).
شارک نام جانوری است مشهور که آن را شار نیز گویند حکیم اسدی گفته:
پراکنده با مشک دم سنگخوار
خروشان بهم شارک و کبکسار.
امیرخسرو راست:
اگر شاهین زبون گردد ز شارک
کله گلمرغ را زیبد به تارک.
(فرهنگ جهانگیری).
سارک با رای مفتوح نام جانوری است سیاه رنگ که نقطه های سفید دارد و خوش آواز بود و آن را سار نیز گویند. زراتشت بهرام گفته:
خروشان بر سر کهسار سارک
که بادا جشن نوروزی مبارک.
(فرهنگ جهانگیری).
... و به سین مهمله (بدل شود)... شارک و سارک بفتح رای مهمله نام جانوری است که در هندوستان بهم میرسد و سارج به جیم تازی مبدل و سار مخفف آن است. بهرام راست:
خروشان بر سر کهسار سارک
که بادا جشن نوروزی مبارک.
(آنندراج).
شارو= سارو. سارو... با واو مجهول نام جانوری است سیاه رنگ که در هندوستان پیدا شود و مانند طوطی سخن گوید وشار و شارک نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). شاره = شار،
ساره = ساری: ساره با رای مفتوح... نوعی از فوطه و میزر باشد که از ملک هندوستان آورند و آن را در آن ملک بیشتر زنان لباس سازند و ساری خوانند حکیم اسدی راست:
فصول سال همه خادمند از آنکه بوقت
لباس آرد و هر یک تو را بدیع نگار
سپید ساره زمستان دو رنگ حله تموز
حریر زرد خزان دیبه لطیف بهار.
حکیم ناصرخسرو فرماید:
تن همان خاک گران سیه است ارچند
ساره زربفت کنی کرته و شلوارش.
(فرهنگ جهانگیری).
شاره با رای مفتوح - دو معنی دارد:
اول دستار اهل هند باشد و آن را به هندی چیره گویند. حکیم فردوسی راست:
ز سر شاره ٔ هندوی برگرفت
برهنه شد و دست بر سر گرفت.
هم او گوید:
ز گفتار او ماند شنگل شگفت
ز سر شاره ٔ هندوی بر گرفت.
دویم چادری باشد رنگین که بغایت تنک و نازک بود و زنان بیشتر از آن لباس سازند و کرته فانوس هم کنند و آن را شار نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری).
شاماخچه = شاماکچه، ساماخچه، ساماکچه: شاماخچه و شاماکچه همان ساماخچه است که در فصل سین از همین باب مرقوم شد. (فرهنگ جهانگیری). ساماخچه و ساماکچه در لغت اول با خای موقوف و در ثانی باکاف و در هر دو لغت با جیم عجمی مفتوح و اخفای ها سینه بند زنان است. (فرهنگ جهانگیری).
شاماکی = ساماکی. شاماکی...سینه بند زنان باشد. (برهان قاطع).
شبورغان = سبورغان. شبرقان که اشبورقان و اشبرقان و شبورقان و شبورغان و سبورغان هم نوشته اند هنوز باقی است و در قرن سوم هجری یک بار مرکز و کرسی ولایت جوزجان واقع گردید. (سرزمینهای خلافت شرقی ص 452).
شِپش = سِپج، سِپش، سِبش. سپچ،
شفل = سفل
سپل = شفل با اول و ثانی مفتوح ناخن شتر باشد. (فرهنگ جهانگیری). شغل بفتح اول بروزن کفل ناخن شتران بارکش را گویند. سپل بفتح اول و ثانی بروزن اجل، سم شترو ناخن فیل را گویند. (برهان قاطع).
شتاغ = ستاغ. شتاغ با اول مکسور هر زن و هر ماده حیوان باشد که شیر بسیار دهد. (فرهنگ جهانگیری). ستاغ با اول مکسور... در بعضی از فرهنگها بمعنی شتران شیرده نیز نوشته اند. (فرهنگ جهانگیری).
شتاک = ستاک، ستاخ. سِتاک شاخ نو باشد که از بن ریاحین بر آید و درخت تازه بود و نازک:
آسمان خیمه زد ازبیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا.
منوچهری (دیوان ص 1).
کسائی گوید (در نسخه ٔ سعید نفیسی که فقط مصراع آخر را دارد آن را به اسم شاکر بخاری ضبط کرده):
سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های سیمین
شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا.
(لغت فرس).
شتاگ... شاخ تازه و نازک باشد که از بیخ و بن درخت و از شاخ درخت سرزند و بیرون آید. (برهان قاطع). ستاک... هر شاخه ٔ نو رسته ٔ تازه و نازک را گویند که از بیخ درخت بجهد عموماً. (برهان قاطع). ستاخ با اول مکسور شاخ درخت نوچه را گویند که بس نازک و لطیف رسته باشد. سیف اسفرنگی راست:
ستاخ درختانش نفس معین
هوای گلستانش جان مصوّر.
(فرهنگ جهانگیری).
شجام = سجام.
شجائیده = شجائیدن، شجائیده،
شجیدن = سجائیده، سجائیدن، سجائیده، سجیدن
شجد= سجد.
شجن = سجن.
شجام سرمای سخت بود. دقیقی گفت:
سپاهی که نوروز گرد آورید
همه نیست کردش ز ناگه شجام.
(لغت فرس).
شجد سرمای سخت باشد، اگر کسی را سرمایی بزند گویند شجیده باشد. دقیقی گفت:
صورت خشمت ار ز هیبت خویش
ذره ای را بخاک بنماید
خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد آفتاب و بشجاید.
(لغت فرس).
شجام، شجد، شجن با اول و ثانی مفتوح سرمای سخت باشد. استاد دقیقی گفته:
سپاهی که نوروز گرد آورید
همه نیست کردش بنا گه شجام.
و شجائیده کسی را گویندو چیزی را که به سبب سرمای سخت از حال خود گشته باشد. هم استاد دقیقی گوید:
صورت خشمت ار ز هیبت خویش
ذره ای را به دهر بنماید.
خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد نار و برق بشجاید.
و بعضی از صاحب فرهنگان به سین نیز مرقوم ساخته اند. (فرهنگ جهانگیری). سجام سرمای سخت را گویند. و با سین نقطه دار هم آمده. (برهان قاطع). سجانیدن... بمعنی سرد کردن چیزهای گرم باشد. (برهان قاطع). سجانیده... کسی را یا چیزی را گویند که بسبب سرمای سخت از حال خود گشته باشد. (برهان قاطع). سجد... سرمای سخت را گویند، و به این معنی با شین نقطه دارهم آمده است. (برهان قاطع).
شُخ = سَخ، شخ با اول مضموم مخفف شوخ است بمعنی چرک. (فرهنگ جهانگیری). شخ بضم اول مخفف شوخ است که بمعنی چرک بدن و جامه باشد. (برهان قاطع). سخ بفتح اول بمعنی شوخ است که چرک بدن و جامه باشد و به عربی وسخ گویند: (برهان قاطع).
شَخش = سخش. شخش کهنه بود چون پوستین و غیر اینها. ابوالعباس گوید:
بپنج مرد یکی شخش پوستین بَرتان
بپنج کودک نیمی گلیم پوشد نی.
(لغت فرس).
شخش با اول مفتوح بثانی زده... جامه و پوستین و امثال آن را گویند که کهنه بود. شمس فخری:
بجایی رسیده ست حال عدوش
که پیشش به از شرب مصری است شخش.
(فرهنگ جهانگیری).
سخش به فتح اول... کهنه پوستین و کهنه جامه و کهنه کلاه و امثال اینها را گویند، و به این معنی با شین نقطه دار هم آمده است. (برهان قاطع).
شدکیس = سدکیش، سد کیس. سد کیس قوس قزح باشد. بوالمؤید گفت:
میغ ماننده ٔ پنبه ست و ورا باد نداف
هست سد کیس درونه که بدو پنبه زنند.
(فرهنگ اسدی).
شدکیس به فتح اول... قوس قزح را گویند و آن را کمان رستم نیز خوانند. (برهان قاطع). سدکیس... قوس قزح را گویند، و حرف آخر نقطه دار هم آمده است که سدکیش باشد. (برهان قاطع).
شما = سما. در زبان فارسی... بیشتر حرف ش را به س بدل کنند مانند شما و سما و شار و سار. (ناظم الاطباء).
شنج = سنج. شنج سرین مردم و چهار پای بوده. منجیک گفت:
پیری و درازی و خشک شنجی
گویی بگه آلوده لتره غنجی.
(لغت فرس).
شنج و سنج بالفتح کفل و سرین. ناصرخسرو گفته:
اندیشه کن از بنده امروز که بندت
پیش تو بپایست و تو بنشسته بشنجی.
(آنندراج در ابدال ش به س).
شنیز = سنیز، سینیز: سینیز شهری است بر کران دریا با نعمت بسیار و هوای درست و همه جامهای سینیزی از آنجا برند. (حدود العالم). بعد از مهروبان و در مشرق آن در کنار خلیج، سنیز یا شنیز واقع است که بقایای آن در محل بندر دیلم کنونی است. (سرزمینهای خلافت شرقی ص 295).شوشتر = سوستر: اما کرسی دوم خوزستان که اعراب آن را تستر و ایرانیان شوستر یا شوشتر می گفتندبر خلاف اهواز شهری خوش نام بود. (سرزمینهای خلافت شرقی ص 252).
شهار = سهار. استوارترین دژ دودمان قارن که از دوره ٔ ساسانیان در تصرف آنان بود فرم (فریم) نام داشت و آبادترین شهر آنها شهر سهار یا شهار بودو مسجد جامع منحصر بفرد آن ناحیه در این شهر جای داشت. (سرزمینهای خلافت شرقی ص 398).
شیرجان = سیرجان: سیرجان شهری است میان کرمان و فارس. (معجم البلدان). شیرجان و من آن را جز سیرجان نمی پندارم که قصبه ٔ کرمان است و اگر جز آن باشد امر آن بر من روشن نیست.عمرانی گفته است شیرجان موضعی است و زیاده بر این چیزی نیاورده و شیر در زبان فارسی بدو معنی است لبن الحلیب و اسد. (معجم البلدان). سیرگان قصبه ٔ کرمان است و مستقر پادشاست و شهری بزرگ است و جای بازرگانان ست و آبشان از کاریز است و آب روستاهای ایشان از چاههاست و جایی کم درخت است. (حدود العالم). سیرجان کرسی اسلامی قدیم کرمان، در زمان ساسانیان نیز شهر عمده ٔ آن ایالت بود و جغرافی نویسان عرب آن را السیرجان و الشیرجان (با «ال » تعریف) نوشته اند. (سرزمینهای خلافت شرقی ص 322).
شیم = سیم: شیم ماهی بود سپید و برود جیحون بسیار بود و نیز گویند نام رودی است.معروفی گوید:
می بر آن ساعدش از ساتگنی سایه فکند
گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم.
(لغت فرس).
سیم...و نام ماهیی هم هست درم دار که ماهی شیم هم میگویندبا شین نقطه دار. (برهان قاطع).
فراشترو = فراشتروک، فراشتک، فراشتوک، فراستوک، پرستوک پرستو: فراستوک پرستوک باشد. زرین کتاب گوید:
ای قحبه چه یازی بدف ز دوک
مسرای چنین چون فراستوک.
(لغت فرس).
فراشتک... بمعنی فراشتروک است که پرستوک و خطاف باشد و آن را فراشتوک هم می گویند. (برهان قاطع). فراشترو... بمعنی پرستوک است و آن پرنده ای باشد که بیشتر در سقفهای خانها آشیان کند و به عربی خطاف گویند. (برهان قاطع).
فراشیون = فراسیون. فراسیون... گندنای کوهی باشد. (برهان قاطع). فراشیون... گیاهی است که آن را...به فارسی گندنای کوهی گویند. (برهان قاطع). فراسیون، فراشیون، فارسیون. (دزی ج 2 ص 236):... فراسیون نقل از یونانی asionَpr است. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین).
فرشته = فرسته. فرسته رسول بود. فردوسی گوید:
فرسته چو از پیش ایوان رسید
زمین بوسه داد آفرین گسترید.
دقیقی گوید:
ای خسروی که نزد همه خسروان دهر
بر نام و نامه ٔ تو نوا و فرسته شد.
(لغت فرس).
رجوع به حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ذیل فرسته شود.
کریشک، کریشنگ = گریسنگ. کریشنک... مغاک و گو را گویند. گَریسنگ... بمعنی مغاک و گو باشد. کریشک... به معنی مغاک و گودال هم بنظر آمده است. (برهان قاطع).
کس = کش. این محل ظاهراً در ایام فتوحات اولیه ٔ مسلمین بوسیله ٔ بلاذری ذکر شده است، زیرا وی از شهری گفتگو می کند که آن را رودبار سیستان می گفتند و سر راه قندهار واقع بوده و نزدیک این رودبار شهر «کش » یا «کس » بوده است و بنظر میرسد که این کش همان محلی است که امروز موسوم است به کاخ یا کهیج. (سرزمین های خلافت شرقی ص 368).
کُشتی = کُستی. کستی و کشتی که چسبیدن دو حریف است بهم و سعی کردن هر یک که شانه ٔ دیگری را بر زمین بیاورد که نشان غالب و مغلوب است. کمال الدین اسماعیل:
گردون که دایم آرد هر سختی ای برویم
آورده از طرفها در کار بنده سستی
... فریاد من رس کنون کز دستهای بسته
با چون فلک حریفی باید گرفت کستی.
(فرهنگ نظام).
لشتن، لیشتن = لیسیدن. لشتن بمعنی لیسیدن یعنی زبان بر چیزی مالیدن. (برهان قاطع). لشتن، لیشتن، لیسیدن. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین).
ماشوره = ماسوره. ماشوره... نی میان تهی باشد که جولاهگان دارند و ریسمان را بر او پیچیده در میان ماکو نهند و جامه ببافند... اثیرالدین اخسیکتی راست:
خلیل سبکدست ماشوره کن
مسیح سخن باف مشتوزنش.
(فرهنگ جهانگیری).
ماشوره... مبدل ماسوره است. (فرهنگ نظام).
نیشو، نیشتر باشد، ابوالعباس گوید:
که من از جور یکی سفله برادر که مراست
ز بخارا برمیدم چوخران از نیشو.
نیشو... بمعنی نشتر حجام هم آمده است و عربان مبضع خوانند. (برهان قاطع). نیسو بر وزن گیسو، نشتر فصاد و حجام باشد و آن را نیسویا هم می گویند با تحتانی به الف کشیده درآخر. (برهان قاطع).
> گاهی بدل به «غ » شود:
شنج = غنج. شنج به کسر اول و سکون ثانی کفل و سرین مردم و حیوانات دیگر را گویند و به این معنی بفتح اول هم گفته اند. با غنج مرادف ساخته اند. (برهان قاطع).
پیری و درازی و خشک شنجی
کوئی بگه آلوده لتری غنجی.
منجیک ترمذی (لغت فرس ص 270). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). غنج... بمعنی سرین و کفل حیوانات هم هست، و به این معنی بکسر اول نیز گفته اند. (برهان قاطع). غنج جوال بود. لبیبی گفت:
وان بادریسه هفته ٔ دیگر غضاره شد
و اکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه گشت.
(لغت فرس).
و در سروری است غنج بغین معجمه جوال و شمس فخری مرادف شنج کرده و گفته:
بفرمانش حیوان و انس و پری
همه داغ دارند بر شنج و غنج.
(آنندراج).
و گاه به غ (بدل شود) چون شنج و غنج بمعنی جوال. (ناظم الاطباء).
> گاهی بدل به «ک » شود:
شالی = کالی (گالی) (رجوع کنید به حرف ک).
شولا = کولا (بارانی):
در بیابان بدید قومی کُرد
کرده از موی، هر یکی کولا.
(لغت فرس ذیل کولا).
شولا... خرقه ٔ درویشان. (ناظم الاطباء).
> گاهی بدل به «ل » شود:
اسپگوش، اسپیوش = اسپگول، اسپغول. اسپغول بذر قطونا بود. بهرامی گوید:
بروز کرد نیارم بخانه هیچ مقام
از آنکه خانه پر از اسپغول جانور است.
(لغت فرس).
اسپغول، اسپیوش مبدل آن است. (بهار عجم).
وبه لام (بدل شود) چون اسپغول مبدل اسپ گوش تخمی دوائی است که مانا است بگوش اسپ. (آنندراج). و گاه به ل بدل شود مانند اسپگوش و اسپگول بمعنی اسپغول و اسفرزه. (ناظم الاطباء). هشتن، هلیدن. و مثل تبدیل به لام در مضارع هشتن که هلد است. (فرهنگ نظام). هلیدن... گذاشتن و ترک کردن و فروگذاشتن و نهادن. (ناظم الاطباء).
> گاهی بدل به «ه » شود:
آماش (آماس) = آماه. و گاه به ه [بدل شود] مانند آماش و آماه بمعنی ورم. (ناظم الاطباء). پاشنگ، پاهنگ. و به ها [بدل شود]... پاشنگ و پاهنگ خیاری که برای تخم نگاه دارند. منجیک راست:
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند پاشنگ اندر آن بر جای ماند.
(آنندراج).
رجوع کنید به پاشنگ.
خروش (خروس) = خروه، خُره: خروه، خروس باشد. عنصری گوید:
شب از حمله ٔ روز گردد ستوه
شود پر زاغش چو پر خروه.
(لغت فرس).
غرنبش = غرنبه. غُرنبه بانگ تشنیع بود چنانکه بهری بیرون و بهری اندرون گلو بود. عنصری گوید:
لشکر شادبهر درجنبید
نای رویین و کوس بغرنبید.
لبیبی گوید:
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه.
(لغت فرس).
غرنبه با اول و ثانی مضموم بنون زده و بای مفتوح بانگ و مشغله بود و آن را غریو نیز گویند. شمس فخری فرماید بیت:
ز فضل و بخشش و از کوشش او
ممالک سربسر دارد غرنبه.
(فرهنگ جهانگیری).
و به ها [بدل شود] چون غرنبش و غرنبه بضم غین معجمه و رای مهمله و تقدیم نون بر بای تازی بمعنی بانگ و فریاد... ملا عبداﷲ هاتفی گوید:
چو دریا برفتن غرنبش کند
زمین آسمان را ز جنبش کند.
(آنندراج).
گزارش، گزارش نامه = گزاره، گزاره نامه. گزارش و گزارشن و گزاره با اول مضموم سه معنی دارد اول بمعنی تعبیر خواب... دوم شرح و تفسیر باشد... ناصرخسرو نظم نموده:
سخن حجت گزارد سخت زیبا
که لفظ است منطق را گزاره.
(جهانگیری).
و به ها [بدل شود]چون... گزارش و گزاره به ضم کاف فارسی تعبیر خواب گزارشن بنون بعد الشین مزید علیه آن. (آنندراج). ایضاً حرف شین تبدیل به ها که از حروف حلقی است میشود مثل گزارش و گزاره. (فرهنگ نظام). یازش، یازه. و به ها: [بدل شود] چون یازش ویازه بتحتانی حرکت و جنبش و از این مرکب است تب یازه مرادف (تب لرزه) و شب یازه مرادف (شپرک) و دیریاز بمعنی زمان دراز. (آنندراج).
> و در تعریب بدل به «ت » شود:
شُشتر = تستر:
و کان کتاب فیهم و نُبوه
و کانوا باصطخر الملوک و تسترا.
جریر (المعرب جوالیقی).
فعاطینا الافواه حتی کانما
شربنا براح من أباریق تسترا.
فرزدق (المعرب الجوالیقی).
> و گاه بدل به «ج » شود:
پشینه = بجانه. (مقدمه ٔ ابن خلدون ترجمه ٔ پروین گنابادی ص 501).
خفشاخ = قبجاق. (مقدمه ٔ ابن خلدون ترجمه ٔ پروین گنابادی ص 154).
ماش = مج. (المعرب جوالیقی).
> و گاه بدل به «ز» شود:
شنگبیل = زنجبیل:
کأن ّ القرنفل و الزنجبَ
َیل باتا بفیها و أریاًمشُوراً.
اعشی (از المعرب جوالیقی).
شنگرف = زنجرف. رجوع کنید به حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ذیل شنگرف.
> و گاه بدل به «س » شود:
ابریشم، ابریسم:
کانّما اعتمت ذُری الجبال
بالقز والابریسم الهلهال.
ذوالرمه (از المعرب جوالیقی).
باشگیر، باشکر = بسجیرت. (مقدمه ٔ ابن خلدون ترجمه ٔ پروین گنابادی ص 149و 153).
بنفشه = بنفسج:
کنا جُلسان حولها و بنفسج
و سیسنبر و المرزجوش منمنا.
اعشی (از المعرب جوالیقی).
عجبت ُ لعطار أتاناً یسومُنا
بِحبّانَه الدیرَین ِ دُهن َ البنفسج.
مالک بن الریب التمیمی (از المعرب جوالیقی).
جِرجِشت = قِرقِس. القرقِس گِلی که به آن مهر زنند. فارسی معرب است و به فارسی آن را جِرجِشت گویند. (از المعرب جوالیقی).
گندیشاپور = جندیسابور. رجوع کنید به سرزمینهای خلافت شرقی ص 256.
چموش = شموس. چموش اسب و استرلگد زن و بد فعل را گویند و معرب آن شموس است. (برهان قاطع).
دُخت نوش = دَختنوس. دَختَنُوس، به فارسی دُخت نوس ُ. و او دختر لَقیطبن زُراره است. پدرش او را به نام دختر کسری نامید و هنگام تعریب شین آن به سین برگردانده شد و معنای آن بنت الهنی ٔ است. (از المعرب جوالیقی).
درفش = درفس. الدرفس، الرّایه، فارسی معرب است. (از المعرب جوالیقی).
دشت = دست:
قد علمت فارس و حمیر و الَ
اعراب بالدست ایکم نزلا.
اعشی (المعرب جوالیقی).
شا = سا. (رجوع کنید به لغت شا).
شاپور = سابور:
این کسری کسری الملوک أنوشر
و ان ام أین قبله سابور.
عدی بن زید (المعرب جوالیقی).
شاپورخره = سابورخره. (سرزمینهای خلافت شرقی).
شاپورخواست = شابرخواست، سابورخواست. (معجم البلدان) (سرزمینهای خلافت شرقی).
شبه = سبج. السبج، مهره ٔ سیاه. ازهری گوید: و آن معرب واصل آن شَبه است. (المعرب جوالیقی).
شَبی = سبیج. ابن السکیت گوید: و السبیج، بقیره (نوعی پیراهن) و اصل آن در فارسی شبی است. و در حدیث قَیْله آمده است: أنها حَمَلَت بنت أختها و علیها سُبَیْح من صوف. و از آن سبیج اراده شده و آن معرب است. عجّاج گوید: کالحبشی التف ّ أو تسبجا. و آن سبیجه است و جمع آن سبائج. و سِباج. (المعرب جوالیقی). شوی بفتح اول و کسر ثانی و سکون تحتانی معروف، بمعنی پیراهن است و به عربی قمیص گویند.
شلغم = سلجم. السلجم کجعفر گیاهی است معروف و گفته اند قسمی از بقولات خوردنی است. شاعر گوید:
تسألنی برامتین سلجما
لو أنها تطلب شیئاء أمما.
و ابوحنیفه گوید که سلجم معرب است و اصل آن به شین است و در زبان عرب جز به شین گفته نشده و سیبویه نیز بر همین قول است. (تاج العروس).
شِوِذ = سِبِط، سِبِت ازهری گوید: و اما الشبث، سبزی معروف است و آن معرب است. همچنین گوید: و شنیده ام که مردم بحرین به آن سبت بسین غیر معجمه و تا می گفتند و اصل آن در فارسی شوذ است و در عربی بصورت سبط نیز آمده است. (المعرب جوالیقی).
شوش = سوس. السوس... شهری است در خوزستان که قبر دانیال نبی علیه السلام در آن است. حمزه گوید سوس معرب شوش است. (معجم البلدان).
شوک = سوق. شوک بلغت زند و پازندبمعنی بازار است که عربان سوق گویند. (برهان قاطع). شیلاو = سیراف. رجوع کنیدبه معجم البلدان ذیل سیراف که یاقوت در شرح آن داستان فرو افتادن کیکاوس را به سیراف نقل می کند و این کلمه را در اصل از شیر و آب مرکب میشمارد و می گوید سپس معربش کردند و شین را به سین برگرداندند و باء را به فاء و همچنین اضافه می کند که بازرگانان آن را شیلاو به کسر شین معجمه نامند.
طبرش (تفرش) = طبرس:
خسروا هست جای باطنیان
قم و کاشان و آبه و طبرش.
شمس الدین لاغری (از راحه الصدور ص 395).
طشت = طست. ابوعبید از ابوعبیده نقل کرده است که از کلمات دخیل در زبان عرب طست و تور و طاجن است. و این کلمات فارسی اند. و فراء گوید: قبیله ٔطی طست گویند و دیگران طس... و جمع آن را طسوت آورند. و در حدیث مروی از ابی بن کعب درباره ٔ شب قدر آمده است: «أن تطُلعَ الشمس غداتئذکانها طس لیس لها شُعاع ». سفیان ثوری گوید: طس همان طست است لیکن در زبان عرب طس نامند. مقصود وی این است که در تعریب طس آورده اند و به طساس و طسوس جمع بسته شود. راجز گوید: ضرب یداللعابه الطسوسا... (المعرب جوالیقی).
کرمانشاهان = قرمیسین. قرمیسین... و آن تعریب کرمانشاهان است. (معجم البلدان).
کومش. قومس... و آن معرب کومس است. (معجم البلدان).
کُشب = کُسب.
کسبج = کسب، بمعنی کنجاره و فارسی است... و آن عصاره ٔ روغن است. ابومنصور گوید: کسب معرب است و اصل آن به فارسی کُشب است. شین به سین قلب شده است... (لسان).
کنشت = کنیسه. کنیسه را بعضی از دانشمندان فارسی معرب شمرده اند. (از المعرب جوالیقی). کنشت از لغات آرامی است. رجوع شود به سبک شناسی ج 1 ص.
کُلشان = جُلسان. جُلسان دخیل است و آن به فارسی کُلشان است... اعشی گوید:
لناجُلسان عندها و بنفسج
و سیسنبر و المرز جوش منمنما.
ایضاً گوید:
بالجلَّسان و طیّب أردانه
بالون ّیضرب ُ لی یَکُرﱡ الاًصبعا.
(المعرب جوالیقی).
کوشک = جوسق. الجوسق، فارسی معرب است. (المعرب جوالیقی).
گاومیش = جاموس. جاموس، لغت اعجمی است و گاهی عرب در سخن بکار برد. راجز گوید:
لیث یدق الاسد الهموسا
والا قهبین الفیل و الجاموسا.
(المعرب جوالیقی).
فارسی معرب و آن در عجمی کوامیش است. (لسان). رجوع شود به حاشیه ٔ المعرب جوالیقی ص 104 چ قاهره.
گندیشابور، گندشاپور= جندیسابور، جندسابور. جُندیسابور شهری است به خوزستان که شاپور پسر اردشیر آن را بنا کرد... حمزه گوید جندیسابور معرب اندیوشافور است. (معجم البلدان).
گواشیر، بردشیر = بردسیر. بردسیر بزرگترین شهر کرمان است... و حمزه ٔ اصفهانی گوید بردسیر معرب اردشیراست و مردم کرمان آن را کواشیر نامند. (معجم البلدان).
مشک =مسک. مِسک. عطر و فارسی معرب است. (المعرب جوالیقی).
مَیشان = میسان. رجوع کنید به معجم البلدان ذیل دستمیسان. مذار در زمان فتوحات اسلامی شهری مهم و کرسی ولایت میسان بود که آن را دشت میشان هم میگفتند... کسکر و میسان دو ولایت قسمت خاوری بطائح بشمار می آمدند... در میسان، قبر عزیر یا عزرای پیغمبروجود داشت. (سرزمینهای خلافت شرقی ص 46 و 47).
نرماشیر = نرماسیر. شهری مشهور از شهرهای مهم کرمان. (معجم البلدان). نیشابور= نیسابور. نیسابور و عامه آن را نشاوور خوانند. (معجم البلدان).
> گاه بدل به «ص » شود:
شاپور = صابور. (مقدمه ٔ ابن خلدون ترجمه ٔ پروین گنابادی ص 118).
> و گاه بدل از «ج » آید:
کفجلاز = قفشلیل. قفشلیل، مغرفه و آن معرب است. اصل آن در فارسی کفجلاز باشد. (المعرب جوالیقی).
> و گاه بدل از «چ » آید:
بهرام چوبین = بهرام شوبین: بهرام شوبین به مداین اندر آمد... بهرام شوبین بترسید. پنداشت که بهرام سیاوشان باهمه سپاه بیعت کرده است برکشتن وی. (تاریخ بلعمی از سبک شناسی ج 2 ص 10 و 14).
چاچ = شاش. شاش بشین معجمه در ری واقع است. قریه ای است که آن را شاش نامند و منسوبین به آن اندکند لیکن آن شهرشاش که دانشمندانی از آن برخاسته اند و جمعی از روات و فصحاء بدان منسوبند در ماوراء النهر است. (معجم البلدان).
چادر = شوذر. ابوبکرگوید: شوذر بمعنی ملحفه است و من آن را فارسی معرب میشمارم و در گذشته گاهی آن را در سخن آورده اند. راجز گوید:
عُجّیزُ لطعاءِ درد بیس
أتتک فی شوذرهاتمیس
احسن منها منظراً ابلیس.
(المعرب جوالیقی).
چالوس = شالوس. شالوس به ضم لام و سکون و او و سین مهمله شهری است به جبال طبرستان. (معجم البلدان).
چاه بهار = شاه بهار. شابهار با باء مفتوح نام بتکده ای بود در نواحی کابل که در اطراف آن دشتی بس بزرگ واقع است. مسعودسعد فرماید:
همه شادی شابهار کزو
شد شکفته بهار دولت و فر.
استاد فرخی نظم نموده:
هر چه در هندوستان پیل مصاف آرا بود
پیش کردی و درآوردی بدشت شابهار.
(فرهنگ جهانگیری).
چرچیل = تشرشیل.
چغانیان = شغانیان. چوبک، شوبق. رجوع کنید به حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ذیل چوبک و فرائد الدریه ص 1010.
چموش = شموس. چموش اسب و استر لگدزن و بدفعل را گویند و معرب آن شموس است. (برهان قاطع).
چهارسو = شهار سو. شهارسوج فارسی است معنای آن به عربی اربع جهات است. محله ای است در بصره که به آن چهار سوج بَجْله بفتح باءِ موحده و سکون جیم گویند... (معجم البلدان).
خیارچنبر = خیارشنبر. خیارشنبر خیارچنبر معرب است و در اسکندریه و مصر بسیار روید. (منتهی الارب ذیل خ ی ر).
کوچک = قوش. قوش بمعنی صغیر و آن به فارسی کوچک است که آن را معرب ساخته اند.
> و گاه بدل از «ز» آید:
تولوز = طلوشه. (مقدمه ٔ ابن خلدون ترجمه ٔ پروین گنابادی ص 138). پیز = بیش. (مقدمه ٔ ابن خلدون ص 138).
> و گاه بدل از «س » آید:
بارسلون = برشلونه. (مقدمه ٔ ابن خلدون ترجمه ٔ پروین گنابادی ص 137). بورگوس = بُرغُشت. (مقدمه ٔ ابن خلدون ص 137 و 138).
ترتس = طرطوشه. (مقدمه ٔ ابن خلدون ص 126).
سگوویا = شقوبیه. (ایضاً ص 137).
سالامانک = شلمنکه. (ایضاً ص 136).
سویل = اشبیلیه. (ایضاً ص 124).
کارکاسن = قرقشونه (ایضاً ص 127 و 137).
گاسکنْی = غشگونیه. (ایضاً ص 127، 137، 138).
لیسبن = اشبونه. (ایضاً ص 125 و 126).
> و گاه بدل از «ک » آید:
پرک = فراشه. بعضی پره ٔ قفل. رجوع کنید به لغت پرک. ملک الشعرای بهار در کتاب سبک شناسی ج 1 ص 226 اظهار نظر نموده که اعراب از لغت چنگ، فعل تشنج ساخته اند.
> و در زبان عربی با ت، ج، ر، س، ض و ک در ابدال برابر آید:
> ت:
شوق = توق.
تاق الیه = اشتاق الیه. (اقرب الموارد). تاق الیه توقاً؛ آرزومند وی شد. شوق آزمندی نفس و میل خاطر. (منتهی الارب).
> ج:
مدمج = مدمش. و گاهی بدل آید... از جیم چنانکه بجای مدمج گویند مدمش. (از تاج العروس).
> ر:
اِشم َ = اِرِم َ: اَشِم َ بی علی فلان، دردناک شد. لغتی است در ارم. (منتهی الارب).
> س:
جعوش = جعوس.
و شین گاهی بدل از سین آید چنانکه بجای جعوس، جعوش گفته اند. (تاج العروس) جشیکه = حسیکه. حشیکه جو که بستور دهند لغتی است در حسیکه. (منتهی الارب). شُحرور = سُحرور. مرغی است خوش آواز. رجوع به برهان قاطع چ معین ذیل سُحرور و شحرور و حاشیه ٔ آن ذیل سحرور نقل از دزی ج 1 ص 732 و اقرب المواردو منتهی الارب ذیل ش ح ر شود.
سِدّه = شده.
طرفش = طرفس، نگریست و بشکست نگاه را. (منتهی الارب).
طرمش = طرمس. طرمش اللیل اذا ظلم. اطرمس اللیل اطرمساساً؛ تاریک شد شب. طرمشه؛ تاریک گردیدن شب طرمسه، ترنجیده و گرفته [کذا] شدن. (منتهی الارب).
> ض:
تحریض = تحریش. تحریش بر افژولیدن قوم و سگ بر یکدیگر: حرضه تحریضا؛ برآغالانید و گرم کرداو را بر چیزی. (منتهی الارب).
> ک:
و بدل آمدن آن [شین] از کاف خطاب لغت (لهجه ٔ) بنی عمرو و تمیم است. و این ابدال مشروط نیست و آنکه آنرا بوقف مقیدسازد خیال باطل پرورده چنانکه بیت بر آن دلالت دارد... و ازهری سروده است:
تضحک منی ان رأتنی احترش
ولو حرشت کشفت لی عن حرش.
گویند مراد از آن (عن حرک) باشد. کاف خطاب را بجهت تأنیث به شین قلب کرده اند. (تاج العروس). بسیاری از مردم اسد و تمیم بجای کاف مؤنث در حالت وقف ش قرار میدهند مثلا بجای حرک ْ؛ ای فرجِک حِرش ْ میگویند و نیز در وصل مانند وقف «ش » ایراد مینمایند و بجای انک و علیک و بک انش و علیش و بش میگویند و نادت اعرابیه: تعالی الی مولاش ینادیش ای الی مولاک ینادیک. و قال بعضهم:
فعیناش عیناها و جیدش جیدها
سوی ان عظم الساق منش دقیق.
(ناظم الاطباء ذیل ش).
دیگ = دیش. و گاهی شین از کاف دیک بشرطی که مکسور باشد بدل آمده و دیش گفته اند. (تاج العروس).
|| ش در فارسی ضمیر شخصی متصل سوم شخص مفرد است که گاهی مفعول و گاهی مضاف الیه واقع شود:
1- در حالت مفعولی: در این حالت ش گاهی مفعول صریح است و گاهی غیر صریح. اگر مفعول صریح باشد با (او را) برابر است و اگر غیرصریح باشد آن را معادل (به او) یا (برای او) و نظائر آنها میتوان گرفت. در باب ضمیر (ش) مفعولی اقوال ذیل در کتب فرهنگ و دستور آمده است: در اواخر افعال ضمیر غایب باشد چنانکه دادش و گفتش و می بردش و می دهدش. (المعجم فی معائیر اشعار العجم). در اواخر افعال بمعنی او را باشد چنانچه می گویندش. (فرهنگ جهانگیری). در آخر افعال بمعنی (او را) باشد همچو میگویندش ومی آرندش (دیباچه ٔ برهان قاطع). ضمیر متصل مفعولی است مثل گفتمش. (فرهنگ نظام). در شواهد زیر ضمیر (ش) مفعول صریح و با (او را) برابر است:
تهمتن ببردش به زابلستان
نشستنگهی ساخت در گلستان.
فردوسی.
شهنشاه از آن پس گرفتش ببر
همی آفرین خواند بردادگر.
فردوسی.
شه آن به که بردانش آرد شتاب
نباید که بفریبدش خورد و خواب.
نظامی.
و در شواهد زیر که به فعل گفتن پیوسته مفعول غیرصریح و معادل (به او) است. زیرا فعل گفتن هرچند متعدی بشمار میرود مفعول صریح آن مقول قول است. چنانکه گوئیم: (این سخن را باو گفتم) که در این جمله سخن که مقول قول است مفعول صریح (بیواسطه) میباشد و (او) مفعول غیر صریح (بواسطه) است:
بگویش که من نامه ٔ نغزناک
فراز آوریدستم از مغز پاک.
عنصری.
یکی گفتش آخر نه مردی تو نیز
تحمل دریغ است از این بی تمیز.
سعدی.
گفتمش در عین وصل این ناله وفریاد چیست
گفت ما را جلوه ٔ معشوق بر این کار داشت.
حافظ.
بگفتمش به لبم بوسه ای حوالت کن
بخنده گفت کیت با من این معامله بود.
حافظ.
و در آخر افعال افاده ٔ معنی برای او نیز کند... چون زر اندوختش و قبا دوختش یعنی: زر اندوخت برای او، قبا دوخت برای او. (نهج الادب). همچنین در این بیت ضمیر (ش) مفعول بواسطه و معادل (برای او) است:
فرستادش اسبی به زرین ستام
یکی تیغ هندی به زرین نیام.
فردوسی.
و اصل این است که ضمیر (ش) مفعولی به فعلی متصل شود که متمم آن است مانند:
برو باز گرد و بگویش که من
نه اندیشم از هرچه هست انجمن.
فردوسی.
نه گشت زمانه بفرسایدش
نه این رنج و تیمار بگزایدش.
فردوسی.
چو آمد بنزدیک اسفندیار
همانگه پذیره شدش نامدار.
فردوسی.
صاحبا عمر عزیز است غنیمت دانش
گوی خیری که توانی ببر از میدانش.
سعدی.
کم مباش از درخت سایه فکن
هر که سنگت زند ثمر بخشش.
واعظ (از نهج الادب).
و در این بیت:
پشتم قوی به فضل خدایست و طاعتش
تا در رسم مگر به رسول و شفاعتش.
ناصرخسرو.
ضمیر (ش) به کلمه ٔ طاعت پیوسته که مصدر عربی است. در فارسی مصادر عربی را معمولاً به جای اسم بکار میبرند واگر بخواهند معنای مصدری به آن بدهند، مصدری فارسی نیز به آن ملحق و از ترکیب آندو مصدر مرکب میسازند مانند: عمل کردن، قرائت کردن، بنا کردن، ایجاد کردن وامثال آن. لیکن در شاهد مذکور طاعت بمعنای مصدری طاعت کردن استعمال شده و مصدر فارسی (کردن) در آن مقدراست. بنابراین «ش » در این شاهد متمم طاعت کردن به شمار میرود یعنی طاعت کردن از او و به جای خود نشسته است. و گاهی به جزء اول فعل مرکب ملحق میگردد. مثال:
سگ آن به که خواهنده ٔ نان بود
چو سیرش کنی دشمن جان بود.
فردوسی.
هیچ کس در عهد رخسار تو با گل خوب نیست
باغبان از دشمنی در زخم آبش میدهد.
دانش (از نهج الادب).
در جملات مقلوب «ش » ضمیر مفعولی بخلاف اصل از فعلی که متمم اوست جدا میشود و به اجزای دیگر جمله از ارکان (فاعل، مفعول، مضاف الیه) یا فروع می پیوندد و ملحق به، گاهی اسم است:
جمش گفت دشمن ندارمش نیز
شکیبد دلم گر نیابمش نیز.
فردوسی.
سوی قیصرش برد سر پر ز گرد
دو رخ زرد و لبها شده لاجورد.
فردوسی.
دو مرد است مردم توانا و دانا
جز این هر که بینی بمردمش مشمر.
ناصرخسرو.
هر که هست التفات برجانش
گو مزن لاف مهر جانانش.
سعدی.
پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیده ست بو
از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند.
حافظ.
و گاهی به صفت، به جای موصوف اتصال یابد:
کسی را کش از بن نباشد خرد
خردمندش از مردمان نشمرد.
فردوسی.
کدام آهن دلش آموخت این آیین عیاری
کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد.
حافظ.
و گاهی به ضمیر منفصل یا ضمیر مشترک می پیوندد:
سر فروکردم میان آبخور
از فرنج منش خشم آمد مگر.
رودکی (احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1085).
رها نمیکند ایام در کنارمنش
که داد خود بستانم ببوسه از دهنش.
سعدی.
همان کمند بگیرم که صید خاطر خلق
بدان همی کند و درکشم به خویشتنش.
سعدی.
از چنگ منش اختر بدمهر بدر برد
آری چه کنم دولت دور قمری بود.
حافظ.
و به ادات استفهام نیز الحاق می یابد:
با دو کژدم نکرد زفتی هیچ
با دل من چراش بینم زفت.
خسروی.
و گاهی آن را به عدد متصل میسازند:
من از چشم تو ای ساقی خراب افتاده ام لیکن
بلائی کز حبیب آید هزارش مرحبا گفتیم.
حافظ.
بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد.
حاف

فرهنگ عمید

نیسو

نیشتر

فرهنگ معین

نیسو

(اِ.) نک. نیشتر.

حل جدول

نیسو

نیشتر


نیشتر

نیسو

معادل ابجد

نیسو

126

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری